شاید مهدى بیاید داستان .


 

شاید مهدى بیاید

مجتبى ثابتى‏مقدم‏

- نن‏جون، بقیشم بخون.
با گوشه چارقد سفید و تمیزش قطره اشک روى گونه‏اش را پاک کرد.
- بى‏بى، گریه مى‏کنى؟
پیرزن سرش را پایین انداخت و جوابى نداد.
دخترک ناچار شروع کرد به خواندن.
- ننه، بدکارى کردم. بدکارى کردم که شما رو تنها گذاشتم. ولى ناراحت نباش. من هم دلم برایت تنگ شده. ولى ان شاءاللَّه تا قبل از ... .
دخترک من‏منى کرد. پیرزن چشم به لبان کوچک دختر دوخت.
- چل ... چلّه، تا قبل از چلّه زمستان مى‏یام پیش‏تان. بعد با خیال راحت مى‏ریم خواستگارى مهرى.
دختر مکثى کرد و به چشم‏هاى کم‏ناى پیرزن خیره شد. پیرزن به خود آمد.
- چرا نمى‏خونى؟ نجمه، ننه‏جون!
- مگه نمى‏خواین برین خواستگارى عمه‏مهرى من؟
پیرزن لبخندى زد.
- بگو ایشالا، ننه.
دختر ذوق کرد.
ایشالا، دایى مهدى که بیاد. منم مى‏برین توى خواستگارى؟
با لبخند دختر، جاى خالى چند دندان توى ردیف دندان‏هایش مشخص شد.
- آره نن‏جون. بخون دیگه.
و به پشتى تکیه کرد.
- ننه، گریه نکن. با گریه کارى درس نمى‏شه. اگه منو دوست دارى بى‏خودى گریه نکن. قول مى‏دهم که شب چله با هم باشیم، با هم هندوانه بخوریم و بازم از شیطتونیاشون برام بگید.
راستى خوب شد یادم اومد. سر خاک باباجون که رفتین از طرف من سلامش برسونین و براش فاتحه بخونین. پیرزن با گوشه چارقد تمام صورتش را پوشاند و با بغضى در گلو آرام، بدون آنکه دختر متوجه شود، گریه کرد.
گویا صداى مهدى توى گوشش بود که مى‏گفت باید او صبورى کند و منتظرش باشد.
- اینجا به من احتیاج دارن ننه، صبورى کن.
پیرزن به حرف‏هاى مهدى فکر مى‏کرد، گفته بود که اگر زودتر از او از دنیا برود، منتظرش مى‏ماند و براى او صبورى مى‏کند.
- بى‏بى گریه مى‏کنى؟
پیرزن با صدایى که گریه آشکارا از آن خوانده مى‏شد گفت: «نه، ننه‏جون، تو بخون.»
دختر صفحه دیگرى را ورق زد ولى پیرزن هنوز در فکر مهدى بود.
- ننه، مثل همیشه براى من هم سیب و انگور و این جور چیزها قایم کن. توى همون طاقچه آشپزخونه. من برمى‏گردم، تا چله صبر کن. اگر نیومدم اون وقت من صبر مى‏کنم که شما بیایى.
دختر صفحات را روى زمین گذاشت. هق هق خفیف گریه پیرزن بلند شد.
- بى‏بى مگه دایى مهدى رو دوس ندارى؟
پیرزن گوشه چارقد را از جلوى صورتش کنار زد. منظور دختر را نفهمید.
- مگه خود دایى نگفته اگه دوستش دارى گریه نکن.
پیرزن اشک‏هایش را پاک کرد. لبخندى زد و دختر را بوسید. خواست تنها سیبى را که با سیب‏زمینى‏ها خریده بود براى نوه‏اش بیاورد، ولى اندیشید بهتر است آن را براى مهدى نگاه دارد؛ دست توى جیب کت رنگ و رو رفته‏اش کرد.
- بیا نن‏جون.
دختر شکلات را گرفت.
- همین جا بشین ننه‏جون تا برات چایى بیارم.
- نه بى‏بى دیرم شده، باید برم به مدرسه ... .
* * *
پیرزن از دریچه پنجره به درخت‏هاى سوت و کور حیاط چشم دوخت که در تاریکى، بى‏برگ همچون مترسکانى وحشتناک دست‏هاى لخت‏شان را بالا گرفته بودند. پیرزن توى تاریکى اتاق و تنها با لمس انگشتانش، شروع کرد به حساب کردن.
- تازه وسط پاییزه، هنوز کو تا چله؟ پسرکم مى‏آد. واى، امان از دست سرما.
و لحاف ضخیم را بیشتر رویش کشید و عطسه‏اى کرد.
- انگار سرما خوردم.
با گوشه چارقد، دماغش را گرفت.
- دیگه اصلاً به خودم نیستم. تو سرما و تو گرما مى‏زنم بیرون. باید مواظب خودم باشم.
سپس تمام روز را مرور کرد و بیشتر در لحافش فرو رفت. هواى اتاق براى پیرزن مطبوع بود.
- رخت و لباسم همشون کثیف شدن. من که دیگه نمى‏تونم توى این سرما رخت بشورم. علیل شدم. فردا باید بفرسم دنبال فهیمه.
چهره تاریک پیرزن به یکباره روشن شد. انگار چیزى یادش افتاد. در حالى که دست به کمرش گرفته بود از جا برخاست. کلید برق را پیدا کرد. نور به در و دیوار خشتى خانه چنگ انداخت.
به سمت طاقچه رفت. بشقابى که درون آن خوشه‏اى انگور بود، از لب طاقچه برداشت. به دانه‏هاى درشت آن زل زد. انگورهایى را که دخترش آورده بود برداشت. تعجب کرد که چطورى با اینکه همه فکرش به مهدى مشغول بود، فراموش کرده بود برایش انگور قایم کند. با ظرف انگور از روى لحاف رد شد و جلوى درِ چوبى و سبز آشپزخانه ایستاد. زنجیرِ در را باز کرد و پایش را بالا گذاشت. فضاى آشپزخانه نمور و تاریک بود و اندک نورى از اتاق به آن تراوش مى‏کرد. بدون توجه به تاریکى، طاقچه را پیدا کرد. دستش را کورمالانه پىِ چیزى گرداند. نایلونى را برداشت، گره‏اش را باز کرد. توى آن نایلونى دیگر بود؛ گره آن را هم باز کرد. دستش را توى آن کرد. یک سیب چند تا گردو و بادام و یک خیار. خوشه انگور را هم توى آن گذاشت و سر هر دو نایلون را گره زد. از خودش پرسید: «انگور نمى‏پوسه؟» و دوباره به خودش جوابى قانع‏کننده داد: «نه، مهدى پیداش مى‏شه. همین امروز و فردا.»
بشقاب را کنار نایلون‏ها لب طاقچه گذاشت. برگشت تا بخوابد ... .
هنوز سرماخوردگى آنقدرها از رمقش نینداخته بود که جلوى مغازه ایستاد.
- مش‏میرزا این هندونه‏ها کیلو چنده؟
مش‏میرزا بشاش از پشت میز بیرون آمد و کنار درِ مغازه تکیه داد.
- ارزونه، هم ارزونه هم شیرین، کیلویى بیس پنج قرون.
- پس بى‏زحمت خودت که استادى و واردى، یه دونه خوبش رو رواسه من سوا کن.
- چشم بى‏بى‏طلعت!
و جلو آمد. چند ضربه به روى سر یک هندوانه زد.
- بکشمش؟
پیرزن تأیید کرد. مرد لبخندى زد و هندوانه را برداشت و روى ترازو گذاشت و وزن کرد.
- چهار کیلو.
پیرزن پولش را شمرد و داد.
- مهدى پیداش نشد، بى‏بى؟
پیرزن که سرش را پایین انداخته بود آهى سوزناک کشید.
- نه هنوز ... اما قول داده تا شب چله بیاد.
- بى‏بى، چله که امشبه.
- مى‏دونم ننه، امشب حتمى پیداش مى‏شه، قول داده.
- بى‏بى اگه زحمتته، نمتونى ببرى، عزتو صدا کنم.
- نه مش‏میرزا دیگه هر جور باشه مى‏برم، نمى‏خواد اون بچه رو زحمت بدى.
- چه زحمتى بى‏بى شوخى نمى‏کنم ها.
- مى‏دونم شوخى نمى‏کنى. مى‏برم.
پیرزن هندوانه گرد را توى زنبیل گذاشت. زنبیل برایش سنگین بود. کمرش بیشتر از قبل خم شد. درد توى کمرش پیچید. «یا على» گفت و زنبیل را بلند کرد ... .
زنبیل را جلوى درِ چوبى زمین گذاشت.
- لا اله الا اللَّه.
چند نفس عمیق کشید. دستش را دور یقه پیراهنش گرداند. حلقه نخى را از دور گردنش بالا کشید. کلید تیره‏اى به نخ بسته بود. کمرش را به زحمت راست کرد. روى نوک پاهایش ایستاد و کلید را توى قفل چرخاند. قلاب قفل عقب جست. پیرزن قفل را از حلقه در بیرن کشید.
- بى‏بى، ننه‏م گفت که امشبو بیاین خونه ما. شب چله‏س.
پیرزن برگشت. عرق روى پیشانى‏اش را پاک کرد و با تعجب به نجمه نگریست.
- اى ننه‏جان، از قدیم بچه‏ها مى‏مدن خونه ننه حالا من پاشم بیام خونه شما. تو که نمى‏فهمى مادرت که این چیزا رو مى‏فهمه.
- آخه ننه‏م سرش خیلى شلوغه، باید تا پس فردا قالى رو ببافیم.
- ننه، من الان یک هفته‏س که از درد گلو مى‏نالم. سرما خوردم ننه. روى سینه‏م انگار یه مشت خاکه. ننه تو هم که هر روز اینجا بود. بر عکس شده. حالا که من مریضم به من سر نمى‏زنه ... بیا تو ننه، بیا تو.
دختر که ساکت مانده بود، دمغ و سرخورده گفت: «نه دیگه خداحافظ.» و برگشت و شروع کرد به دویدن. پیرزن درِ چوبى را باز کرد، زنبیل را به زحمت برداشت.
- یا على.
- بى‏بى ... مهدى پیدا نشد؟ خبرى نشد؟
پیرزن برگشت و به چهره مرد میانه‏سال زل زد.
- والا، ننه هنوز که نه ... بیا تو.
- انشاء اللَّه مى‏آد.
مرد میانه‏سال رفت. پیرزن داخل شد و در را بست و چفت آن را انداخت. صداى اذان، تن غروب گرفته ده را فرا گرفت.
- اى خدا، سه ماه دندون رو جیگر گذاشتم، نه نامه‏اى، نه اثرى، نه حرفى، خودت مى‏دونى که جیگرم خونه، دیگه چرا برات بگم؟
گریه‏اى در گلو امان پیرزن را برید. با چهره‏اى اشکبار یک لحظه تنهایى را بیش از پیش احساس کرد.
- توى امامزاده نذر کردم، شمع روشن کردم، اگه بیایى چوب سفیدا را، رو هم که فروختم مى‏دم براى خرج مسجد.
گالش‏هایش را در آورد. چند سرفه سخت و خراشیده کرد. حس مى‏کرد گلویش زخم شده و سینه‏اش آتش گرفته است.
- ننه، ... ننه من اینجام!
پیرزن از خود بى‏خود شد. زنبیل را رها کرد. انگار صداى مهدى بود.
- چرا نمى‏خواى من شهید بشم؟ به قیافه من نمى‏آد که شهید شم!
پیرزن به دنبال مهدى گشت. دور زد. مهدى را ندید. دور زد و سرش گیج رفت. آرام و بى‏صدا افتاد روى زمین. خانه و آسمان دور سرش مى‏چرخید. فریاد ضعیف و حزین و ملتمسانه پیرزن بلند شد.
- کجایى نن‏جان؟ ... کجایى؟
گریه پیرزن سوزناک‏تر از قبل شد. بار دیگر سرفه کرد. صورت و دماغش سرخ و یخ‏زده بود. سرفه کرد، از ته دل. احساس مى‏کرد خون است که بیرون مى‏تراود، اما خون نبود. برخاست. کمرش به شدت درد مى‏کرد.
- ننه، من که پاک دیوونه شدم. عقل از کله‏م پریده. همه جا تو رو مى‏بینم. ببین چه هندونه‏اى برات خریدم. تا وقتى که نیاى لب به این هندونه نمى‏زنم.
و نگاهش روى تکه‏هاى هندوانه افتاد که کف اتاق ولو بود.
- اى ننه، دیدى چى شد. اینم از قسمت تو.
اشک روى گونه‏اش را پاک کرد. نشست و زنبیل را کنارى گذاشت. سطل حلبى و کثیف کنار در را پیش کشید. تکه‏هاى له شده هندوانه را جمع کرد و توى سطل ریخت. چند سرفه کرد. گلویش به شدت سوخت. اذان تمام شده بود.
- اى ننه، ببین چقد مظلومى که این هندونه‏م به تو نرسید.
- اینم قسمت این مرغ و خروساى ذبیح‏اللَّه شد.
سطل را بیرون اتاق کنار در گذاشت. چادرش را از روى زمین برداشت و داخل اتاق شد. در را پشت سرش بست. فضاى خانه سرد و سنگین و ساکت بود. چادرش را روى طاقچه پنجره گذاشت.
- واى، چقد سرده.
کنار بخارى نشست. دستش را پشت بخارى یخ‏زده دنبال هیزم گرداند. هیزم‏ها تمام شده بود. ناامیدانه دستش را کشید.
- لا اله الا اللَّه.
در حالى که از سرما مى‏لرزید، دلشکسته‏تر از قبل برخاست.
- باید فردا که هندونه‏ها رو بدم به ذبیح‏اللَّه بگم بیاد یه کم هیزم برام بشکنه. این دوماد خیرندیدم که سال تا سال نمى‏آد اینجا.
پیرزن اندکى به فکر فرو رفت. لبخندى حاکى از رؤیاى شیرین روى لبانش نقش بست.
- شایدم مهدى بیاد برام هیزم بشکنه.
از سرما به خود لرزید.
- یا امام زمان، انگار همه مهدى‏ها آدم رو به انتظار مى‏ذارن.
از جا برخاست تا در را چفت کند تا سرما کمتر داخل شود.
- اى خدا یعنى امشب من مى‏خوابم؟ بالاخره باید من صبورى کنم یا مهدى؟ نه من منتظر پسرم مى‏مونم. اون مى‏یادش. باید بیدار بمونم و صبورى کنم.
دوباره تاریکى و گرفتگى چهره‏اش بازگشت. گوشه‏اى نشست و زانوانش را در آغوش گرفت. به فکر فرو رفت. سرفه کرد و پلک‏هایش را به زحمت باز نگاه داشت. صداى خفیف قدم‏هاى ساعت را مى‏شنید. انگار صداى قدم بود، صداى قدم‏هاى مهدى. صدا کم کم جایش را به صداى گلوله داد و بعد صداى شلیک تانک و فریاد، فریاد و گلوله و فریاد.
- یا على!
- یا زهرا!
- یا حسین!
- یا مهدى!
- اللَّه‏اکبر!
و باز صداى گلوله.
- اى ننه، ببین خوابم برده بود. واى خدا منو نبخشه.
پیرزن به اطراف چشم دواند. ناامیدانه به گردش چشم‏هایش ادامه داد.
- مهدى.
پىِ جوابى سرش را چرخاند. ضعیف و سرماخورده به سختى دست به زمین گرفت و از جا برخاست. چند سرفه دیگر کرد و دماغش را با دستمالى که از جیب کتش بیرون آورده بود، گرفت. درِ چوبى اتاق را باز کرد و قدم به بیرون گذاشت. چند گنجشک که توى سطل حلبى، هندوانه مى‏خوردند پریدند. پیرزن با نگاهش پرنده‏ها را دنبال کرد که در سینه آسمان کوچک و کوچک‏تر گم شدند. هنوز ته‏رنگى تاریکى شب بر صبح سنگینى مى‏کرد. آهسته قدم برداشت و چند سرفه کرد.
- بدجورى سرما خوردم.
با کمر کاملاً خم و گونه‏هاى سرخ از پله‏هاى گِلى پایین رفت، ایستاد. چند سرفه دیگر کرد. دماغش را پاک کرد. دوباره چند قدم برداشت. سنگ جلوى در را به زحمت کنار انداخت و درِ چوبى را باز کرد.
- بسم‏اللَّه الرحمن الرحیم. یا امام زمان، یعنى مى‏شه مهدى توى کوچه باشه. بسم‏اللَّه.
از لاى در تا ته کوچه سرک کشید. هر چه نگاهش بیشتر توى کوچه مى‏دوید، مأیوس‏تر مى‏شد. ناامید و اندوهگین براى اولین بار کوچه را همچون خودش خلوت و تنها حس کرد. با ترس و اضطراب سر برگرداند. تا ته کوچه هم چشم دواند. یک لحظه خشک شد و بى‏اختیار بغضش ترکید. چهره‏اش در هم شد. سرفه کرد و باز هم سرفه کرد. نفسش گرفت. برگشت و آرام آرام و با احتیاط از پله‏هاى گِلى بالا آمد. جلوى در اتاق که ایستاد، گنجشک‏ها بار دیگر به هوا پریدند. پیرزن دست به کمرِ خمش گرفته بود. داخل اتاق شد. در را بست. صداى پر گنجشک‏ها که دوباره توى سطل حلبى نشستند را شنید. در سبز آشپزخانه را هل داد. در، روى پاشنه چرخید. اتاق تاریک و هولناک جلوه مى‏کرد. پیرزن پا به تاریکى نهاد و چند قدم پیش رفت. با دردمندى دستش را از کمرش برداشت و به دنبال چیزى لب طاقچه تاریک گشت. صداى خش خش نایلون بلند شد. گره نایلون را باز کرد و دست تویش کرد. میوه‏ها خراب شده بودند، برگشت. از آشپزخانه بیرون آمد و درش را بست.
- نیومدى، نیومدى تا اینها بالاخره پوسید.
درِ چوبى اتاق را باز کرد. سرماى بى‏رحمانه داخل دوید. گنجشک‏ها پریدند و لب بام روبه‏رویى نشستند.
- اینها هم قسمت تو نبود.
نایلون را توى سطل حلبى خالى کرد.
- قسمت این زبون بسته‏ها بود.
در را بست. نایلون را مچاله کرد و توى جیب کتش چپاند و جلوى پنجره ایستاد. گنجشک‏ها هنوز توى سطل بودند. پیرزن در حالى که صورتش را به شیشه‏هاى سرد چسبانده بود، لبخندى کم‏رنگ و بى‏حال زد. یاد حرف‏هاى مهدى افتاد و گفت: «صبورى کن نن‏جان، صبورى کن.»