قصه هاى شما77

نویسنده


 

قصه‏هاى شما (77)

مریم بصیرى‏

به دادم برسین‏
فاطمه ملاباشى - تویسرکان‏
اسمش را نیاور
صدیقه چمن‏آرا - گنبد کاوس‏
بدشانسى پشت بدشانسى‏
به خاطر عزیزخانم‏
فاطمه مغول‏زاده - تربت‏جام‏
امامزاده‏
هاجر عرب - شهرکرد
داستان یک دزدى‏
دو پرستوى مهاجر
ابوالفضل صمدى‏رضایى - مشهد
مردى با دردهایش‏
مجتبى ثابتى‏مقدم - بایگ‏
ناپدرى‏
آیدا گائینى - قم‏
عاقبت یک نویسنده‏
کلاغ مى‏خواند
لعیا اعتمادى - قم‏

فاطمه ملاباشى - تویسرکان‏

دوست عزیز، نوشته‏اید که هرگز از پاى نخواهید نشست و به تمرینات مداوم نویسندگى ادامه خواهید داد؛ ما هم آرزو مى‏کنیم که بتوانید به این خواست خودتان و ما، جامه عمل بپوشانید تا در آینده شاهد آثار بهترى از شما باشیم.
متأسفانه بازنویسى اثر قبلى شما هنوز ضعیف است. یادتان باشد که تجربه، مشاهده و تخیل، سه رکن اصلى نویسندگى هستند. البته گاه امکان تجربه و یا مشاهده مستقیم براى نویسنده موجود نیست ولى او باید بتواند به گونه‏اى کمبود این دو رکن را پر کند و لااقل از کسانى که واقعه‏اى را دیده‏اند و یا تجربیات خاصى داشته‏اند، پرس و جو کند.
داستان شما به مردى معتاد مى‏پردازد که همسر و پسر وى قصد دارند به او کمک کنند. اما از آنجایى که کمتر با فردى معتاد روبه‏رو بوده‏اید، داستان‏تان واقعى به نظر نمى‏رسد و شبیه آثارى است که نویسنده‏اى در خانه‏اش نشسته و در باره معضلات اجتماعى، مطلبى مى‏نویسد.
سعى کنید براى زنده‏تر شدن ماجراى اثرتان تمام سعى خودتان را به کار ببندید. نه رفتار معتاد آن طورى که لازم است، مى‏باشد و نه رفتار همسر او. عمل هر دو گرفته شده از کلیشه‏هاى رایج در زندگى معتادان است. اما باید بدانیم که هر معتادى جداى از ویژگى‏هاى روحى و جسمى مشترکى که با دیگر معتادان دارد، مانند دیگر آدم‏هاى اجتماع، اخلاق و رفتار خاص خودش را دارد و نمى‏توان اینقدر کلى به او نگاه کرد.
پایان اثرتان هم به دل نمى‏نشیند. شما به عنوان نویسنده نباید مستقیماً عنوان کنید که آدم‏هاى داستان قصد دارند به طریقى خاص، معتاد را وادار به ترک کنند و راه دیگرى ندارند.
امیدواریم آثار قوى‏ترى از شما به دست‏مان برسد. موفق باشید.

صدیقه چمن‏آرا - گنبد کاوس‏

خواهر ارجمند، خوبىِ داستان شما به این است که سعى کرده‏اید در مورد فرهنگ مردم ایلام بنویسید. ماجرا از این قرار است که مردى یرقان گرفته ولى دکترها هیچ کدام درد او را تشخیص نداده‏اند و مرد دائم مریض و بى‏حال مى‏شود تا اینکه پیرمردى که «بَش» دارد و در اقوام ایلامى به معناى فردى است که مى‏تواند بیمارى را شفا دهد، مرد را کتک مى‏زند و کلى او را مى‏ترساند و عصبانى مى‏کند و در اثر همین ترس، بیمار حالش خوب مى‏شود. جالب این است که کسى هم اسم بیمارى را نمى‏برد چون مى‏ترسند با ذکر نام آن، خودشان هم یرقان بگیرند.
بعد از این، ابتدا شخصیت اصلى داستان خودتان را درست بنا کنید و بعد یک زندگى‏نامه براى او بنویسید. البته قرار نیست این شرح احوال شخصیت در هیچ کجاى داستان به طور مستقیم بیان شود. این زندگى‏نامه براى آشنایى خودتان با شخصیت اصلى است. در این شیوه دیگر مى‏دانید که به فرض اگر شخصیت عصبانى شود با توجه به زمینه‏هایى که در زندگى خانوادگى و فردى دارد، باید چه عکس‏العملى نشان دهد و غیره.
به این طریق شخصیت اصلى کاملاً در ذهن شما زنده و جان‏دار مى‏شود و دیگر براى نوشتنِ هر خط مجبور نیستند فکر کنید آدمِ شما چکار باید بکند و یا چه بگوید. نماى کلى از شخصیت در ذهن دارید و به راحتى مى‏توانید با توجه به ویژگى‏هایى که براى او خلق کرده‏اید، وى را در ماجراى داستان به جلو هل دهید.
البته با این روش هماهنگى و پیوستگى بین کارهاى شخصیت اصلى کاملاً حفظ مى‏شود و خواننده دیگر با رفتار و گفتارى ضد و نقیض از سوى نقش اصل ماجرا، روبه‏رو نیست.
در ضمن باید به این بیمارى یرقان خودتان، انگیزه‏اى قوى مى‏دادید تا براى درمان بیمارى‏اش تلاش کند نه اینکه تبدیل به فرد مبهمى شود که معلوم نیست براى چه دم به دم بیمار مى‏شود و این همه دمدمى‏مزاج است، طورى که حتى همسرش هم تحمل او را ندارد.
موفقیت شما آرزوى ماست.

فاطمه مغول‏زاده - تربت‏جام‏

دوست صمیمى، طى نامه‏اى متذکر شده‏اید دو سال است که آثار دوستان «قصه‏هاى شما» را دنبال مى‏کنید و در پى مقایسه آثار و پیشرفت نویسندگان این بخش هستید. طورى که با همه نویسندگان انس گرفته و در دنیاى خودتان، همه آنها را به خوبى مى‏شناسید.
ما هم همین جا به تمامى علاقه‏مندان «قصه‏هاى شما» مى‏گوییم که بعد از این مواظب قلم خودشان باشند؛ چون یکى از دوستان نکته‏سنج‏شان اعلام کرده است که آثار آنان را زیر نظر دارد! از این حُسن ظن شما دوست عزیز هم تشکر مى‏کنیم و امیدواریم تمامى دوستداران این بخش در آینده جزو نویسندگانِ مطرح کشور شوند.
در «بدشانسى، پشت بد شانسى» از توصیفات زیبایى بهره گرفته‏اید. مثلاً صداى یک زن را چنین توصیف کرده‏اید: «صدایش هزار بار دلخراش‏تر از صداى فرغون قلى‏چهارگوش بود. یک ریز مثل رادیو پیام حرف مى‏زد ...» این توصیفات وقتى دلنشین‏تر مى‏شوند که با لحن طنز شما آمیخته مى‏شوند. اما کارتان خالى از اشکال هم نیست. ابتدا کاملاً به فضاى خانه مى‏پردازید و از خوشمزگى‏هاى قهرمان داستان مى‏گویید. بعد ناگهان از این فضا مى‏بُرید و شخصیت اصلى را در مدرسه نشان مى‏دهید و شیرین‏کارى‏هایى را که در آنجا دارد. سپس دوباره به خانه برمى‏گردید و خواننده متوجه مى‏شود همان «قلى‏چهارگوش» که صداى فرغونش به آواى دلخراش یک انسان نسبت داده شده بود، براى خواستگارى دختر ماجرا، آمده است.
اما اثر دوم‏تان رمانتیک است، آن هم یک رمانتیک تخیلى. پسر جوانى یک‏شبه عاشق مى‏شود و از خور و خواب مى‏افتد و بعد به علت بى‏توجهى خانواده دختر فوراً منصرف شده و دختر را فراموش مى‏کند.
به نظر شما کدام یک از جوانان کشور ما این طور مصنوعى عاشق و فارغ مى‏شوند؟ اصلاً شخصیت‏پردازى پسر و کشمکشى که با خودش و دختر دارد، به دل نمى‏نشیند. به طور مسلم شما با روحیات و تفکرات جوانان آشنا نیستید؛ لذا نمى‏توانید از چنین واقعه مهمى در زندگى آنها سخن بگویید. تا زمانى که هنوز تجربیات زندگى و نویسندگى‏تان افزایش نیافته است، شخصیت اصلى خود را از میان جنس مخالف انتخاب نکنید، چرا که در ادامه نمى‏توانید شخصیت‏پردازى قابل قبولى از وى ارائه دهید. موفق باشید.

هاجر عرب - شهرکرد

خواهر گرامى، نوشته‏اید که همیشه ما را دعا مى‏کنید، مطمئن باشید که ما هم همیشه شما و دیگر دوستان نوقلم را دعا مى‏کنیم تا هرچه زودتر بتوانند در عرصه ادب خودنمایى کنند.
سوژه خوبى را براى نوشتن انتخاب کرده‏اید ولى شروع خوبى براى آن در نظر نگرفته‏اید. آغاز این داستان باید با حال و هواى عرفانى شروع شود با احساسى سرشار از معنویت و دعا. خواسته پیرزن و پرداختن مستقیم به تنهایى و بى‏کسى او باید در مرحله بعد مورد توجه قرار بگیرد.
گنجاندن چند بیت شعر نیز در متن داستان لطفى ندارد و غیر ضرورى به نظر مى‏رسد. کسى هم که به خانه کوکب‏خانم زنگ زده است، خیلى بد حرف مى‏زند و اصلاً گفته‏هایش منطقى نیست؛ اما پایان داستان خوب تمام شده است.
امیدواریم بتوانید با توصیف و تخیل بیشتر و قرار گرفتن در فضایى که خلق کرده‏اید، داستان را به نحو احسن بازنویسى کنید. موفق باشید.

ابوالفضل صمدى‏رضایى - مشهد

برادر محترم، نوشته‏اید که ارزیابى‏هاى ما، شما را در ادامه راهتان موفق‏تر و امیدوارتر مى‏کند. ما هم امیدواریم که این امیدوارى شما همچنان ادامه داشته باشد.
داستان «یک دزدى» اختصاص به دخترى دارد که چنین فکر مى‏کند: «فکر کرده‏اند! مگر ژول‏ورن شاخ داشت که داستان‏نویس شد و یا مگر ویکتورهوگو بعد از خوردن قرص قصه، رمان‏نویس شد؟ بعضى‏ها هنوز نمى‏دانند که ادبیات چند نقطه دارد، اما چنان در باره‏اش صحبت مى‏کنند که انگار چند تا رمان جهانى نوشته‏اند ...» در ادامه وقتى این دختر نویسنده مجبور مى‏شود آبگوشت بخورد، چنین مى‏نویسد: «باید به چیزهاى بزرگ فکر کنم. مثلاً به نخودهاى آبگوشت، یعنى ژول‏ورن وقتى «بیست هزار فرسنگ زیر دریا» را مى‏نوشت چه غذایى مى‏خورد، شاید سبزى‏پلو با ماهى!»
این نویسنده شهیر از چاپ داستانش در یک مجله، از خود بى‏خود شده است ولى در پایان ماجرا تازه متوجه مى‏شود که فقط اسم داستان شبیه اثر اوست و داستان متعلق به کس دیگرى است.
به نظر مى‏رسد استفاده از عنصر تعلیق، که خود موجب جذابیت مى‏شود، تنها حُسن این اثرتان است.
اما «دو پرستوى مهاجر» از این عنصر هم برخوردار نیست. دخترى به نام پرستو به همراه پرستویى که به خانه‏شان آمده است کوچ مى‏کنند و دوست پرستو به یاد هر دوى آنهاست.
شما از عنصر تشبیه در این داستان بسیار استفاده کرده‏اید و با توجه به مفهومى که در اسم «پرستو» وجود دارد آن را با رهایى و کوچ، معادل گرفته‏اید. اما این اشاره شما بسیار مستقیم است و توى ذوق خواننده مى‏خورد. مى‏توانستید چنین سوژه‏اى را بسیار لطیف‏تر از این پرداخت کنید و فقط با عنوان کردن دو پرستو و سپس کوچ آنها، خودتان را راضى نمى‏کردید. موفق باشید.

مجتبى ثابتى‏مقدم - بایگ‏

برادر گرامى، نوشته‏اید که بسیار علاقه‏مند هستید که این داستان را برایتان نقد کنیم، آن هم با وجود اینکه سوژه‏اش در ارتباط با موضوعات مجله نیست.
اثرتان فضاسازى خوبى دارد. هر چند ماجرا در یک روستا و طویله یک پیرمردِ تنها مى‏گذرد، ولى حال و هوایى ژانر پلیسى بر آن حاکم است و در نهایت، پیرمرد در گورى که براى خود کنده است، دراز مى‏کشد.
از سویى دیگر، «مردى با دردهایش» به داستان‏هاى روانى شباهت دارد. در این دسته از داستان‏ها درون آدم‏ها کند و کاو مى‏شود و لایه‏هاى تودرتوى ذهن آنها توسط نویسنده بررسى مى‏شود.
تا اندازه‏اى گذشته این مرد به آینده او پیوند مى‏خورد و وى علاوه بر جستجو در خاطراتش، به فکر زمانى است که زیر خاک خفته باشد. داستان کاملاً درونى است و تا حد زیادى در نشان دادن شخصیت اصلى و کشمکش وى با خودش و اوهامش، موفق است. موفقیت همواره با شما باد.

آیدا گائینى - قم‏

دوست عزیز، دومین داستان شما را خواندیم. نسبت به اثر اول‏تان که چندى پیش برایمان فرستاده بودید، پیشرفت خوبى کرده‏اید ولى حتماً خودتان هم مى‏دانید تا رسیدن به یک حد متوسط داستان‏نویسى، راه درازى را در پیش دارید.
توصیه ما در حال حاضر به شما این است که به سراغ موضوعاتى بروید که ارتباط بیشترى با آنها دارید. سوژه ناپدرى، کودک‏آزارى و قتل، فعلاً مناسب قلم شما نیستند. این گونه موضوعات احتیاج به اطلاعات خانوادگى، حقوقى و جنایى بسیارى دارند که به طور حتم با توجه به تجربیات کم شما در سنین نوجوانى، جور در نمى‏آیند.
مى‏توانید در آینده در مورد حوادثى که براى دوستان هم‏سن و سال خودتان اتفاق مى‏افتد، بنویسید. همچنین در مورد چیزهایى دست به قلم ببرید که آنها را دیده‏اید و اطلاع کاملى در موردشان دارید. مثلاً شما اشاره کرده‏اید که مقتول معلول است و فقط با اشاره به کلمه «معلول» مى‏خواهید خواننده خودش فکر کند این فرد چگونه شخصیتى دارد و معلولیت او چه مشکلات کوچک و بزرگى را در زندگى برایش ایجاد کرده است. پرداختن به روحیات این فرد و همچنین فیزیک ظاهرى او، یکى از مواردى است که شما اصلاً به آن نپرداخته‏اید؛ چون واقعاً از نزدیک با یک معلول آشنا نشده و به فرض با او درد و دل نکرده‏اید تا با مشکلاتش بیشتر آشنا شوید. امیدواریم در آثار بعدى‏تان پیشرفت قابل ملاحظه‏اى ببینیم. موفق باشید.

اولین شاهکار ادبى‏

لعیا اعتمادى‏

خواهر صمیمى، داستان‏هاى شما به دست‏مان رسید. تلاش شما براى یافتن یک مقطع سنى دلخواه براى یافتن مخاطبى خاص، قابل توجه است. ابتدا با داستان کودک و نوجوان شروع کردید و حالا به نظر مى‏رسد که به داستان بزرگسال تمایل پیدا کرده‏اید و در حال تجربه در این مقطع هستید.
تجربه و آشنا شدن با دنیاى درونى کودکان، نوجوانان، جوانان، میانسالان و همچنین کهنسالان از لازمه‏هاى نگارش داستان در هر مقطعى است. ممکن است در یک داستان کودک، شما بخواهید، پدربزرگى را نشان دهید، لذا باید تا حدى که لازم است یک آدم بزرگسال در داستان کوتاه مورد بررسى قرار بگیرد، او را براى خواننده کودک معرفى کنید.
البته هر چقدر کارهاى کودک و نوجوان‏تان شاد و سرشار از انرژى هستند، داستان‏هاى بزرگسال‏تان سرد و انباشته از مشکلات آدم‏بزرگ‏هاست.
در هر حال از سه داستانى که جدیداً برایمان فرستاده‏اید، «اولین شاهکار ادبى»، موفق‏تر به نظر مى‏رسد و نشان مى‏دهد که فعلاً باید تلاش بیشترى کنید تا بتوانید براى بزرگسالان هم داستان بنویسید. امیدواریم «محبوبه» دختر نوجوان این داستان شما روزى نویسنده شود و شما هم ادامه زندگى او را داستان کنید. احتمالاً در آینده، این دختر با ناشرین کلنجار خواهد رفت و در نهایت، کتابش با کلى زحمت که باید براى چاپش بکشد، ناگهان از کارخانه خمیر کاغذ سر در خواهد آورد! موفق باشید.
مجله را که خریدم، یکراست آمدم خانه و رفتم توى اتاقم. چشمم که به داستانم افتاد، انگار پر در آوردم. اصلاً باورم نمى‏شد. یعنى داستان من، به قول مامان، خنگ‏ترین و جُلُمبرترین آدم توى دنیا چاپ شده بود!
در حالى که مجله را توى بغلم گرفته بودم، سرم را بالا آوردم و فریاد زدم: «چاپ شد. بالاخره چاپ شد.»
مامان و بابا که از شوک وارده حسابى گیج شده بودند، وارفته نگاهم کردند.
- چى شده؟ چى چاپ شده؟
تندى مجله را باز کردم و صفحه‏اى را که داستانم در آن چاپ شده بود، نشان‏شان دادم.
- داستانم دیگه. ایناهاش ببینین.
تا آمدم بفهمم چى به چى است، مرضیه را دیدم که مجله به‏دست کنارم ایستاده است. بابا که بفهمى، نفهمى به پرستیژ پدرانه‏اش بر خورده بود، مگس‏کُش را که همیشه خدا، دمِ دستش بود، نشانه رفت روى مگسِ مادرمرده‏اى و گفت: «بِده ببینم دختر! اِهه. ناسلامتى بزرگى گفتن، کوچیکى گفتن.»
اما مرضیه که با کله توى مجله رفته بود و جز موهاى جنگلى‏اش که به آسمان قد کشیده بودند، چیزى از او دیده نمى‏شد، حرفى نزد و همان طور مشغول خواندن شد.
دیدم الان است که بابا بپرد به جان مرضیه و بى‏برو برگرد ناکارش کند و ناخواسته جنگ جهانى سوم دیگرى شکل بگیرد. ناچار ازخودگذشتگى کردم و با سه سوت، مجله را از توى دستش کِش رفتم، و با این کار جلوى یک فاجعه انسانى را گرفتم.
مجله را که به بابا دادم؛ بابا با پیشانى چین‏خورده و ابروهاى تاب‏برداشته‏اش میخ شد تو صورت مرضیه و بعد که نگاهش به من افتاد گفت: «دستت درد نکنه باباجون. باز صد رحمت به تو که یه جو غیرت دارى.» بعد تُن صدایش را کمى بالا برد و گفت: «قابل توجه بعضیا، که ببینن این چیزا تو خونواده ما ارثیه.» مامان که معلوم بود از این حرف بابا خنده‏اش گرفته، رو به بابا کرد:
- خُبه خُبه توأم. کم از فک و فامیلت تعریف کن. کسى ندونه خیال مى‏کنه خونوادگى یه پا دانشمندن.
بعد دست‏هایش را چند بار توى هوا تکان داد. بابا که انگار هیچ انتظار شنیدن این حرف را نداشت، استکان چایى‏اش را هورتى بالا کشید.
- نه اینکه ایل و طایفه شما آدم حسابى‏ان. باز ما ...
این اولین بار بود که مى‏دیدم مامان و بابا سرِ استعدادهاى درخشان من با هم جر و بحث مى‏کنند.
همین طور که مامان و بابا مشغول مسخره کردن و زیر آب زدن همدیگر بودند، مرضیه جیغ کشید: «مامان، مامان مهدیه باز ...»
مامان پرید وسط حرفش که «پس تو اونجا چه غلطى مى‏کردى؟» و سر و سینه‏زنان و ناله و نفرین‏کنان رفت تا به قول خودش بییند چه خاکى باید توى سرش بریزد. خدایى بود که آبجى ته‏تغارى شلوارش را با دستشویى عوضى گرفته بود و گرنه این جر و بحث‏ها حالا حالاها در خانه ما ادامه داشت.
مامان که رفت، بابا هم بالاخره رضایت داد و رفت سرِ وقت روزنامه‏خواندنش. آخر روزنامه‏خواندن بابا از شام شبش هم واجب‏تر بود.
آن روز تا شب، تلفن پشت تلفن زنگ مى‏زد و همه تبریک مى‏گفتند. تا ساعت 12 شب کسى از خاندان مامان و بابا نبود که از چاپ داستان من خبردار نشده باشد.
- تبریک محبوب‏جون. به جون تو وقتى شنیدم خیلى خوشحال شدم. ناقلا نگفته بودى از این کارام بلدى.
- مبارک باشه عمه‏جون. الهى که چشم حسود بترکه. مى‏دونستم عمه، مى‏دونستم که سربلندمون مى‏کنى. حالا کِى یه مجله برامون مى‏یارى؟
- ننه محبوبه، چِشِت روشن ننه. ننه قربون قد و بالات بره ...
آن شب براى اولین بار بزرگ‏ترین کتلت شام را نوش‏جان کردم و در عین ناباورى جیکى از کسى بلند نشد. حتى مسعودِ نُنُر یکى‏یک‏دانه هم حرفى نزد.
آخر شب هم دعواى سختى بین مسعود و مرضیه در گرفت، که واقعاً دیدنى بود. دعوا سر این بود که کدام یکى باید رختخواب‏هاى بقیه را پهن کند. البته این وظیفه در اصل، بخشى از وظایف هر روزه من بود که به علت استعداد و نبوغ سرشارم، آن شب به دیگران محوّل شده بود؛ که این مشکل هم با جیغ بنفش و بموقع بابا به خوبى و خوشى تمام شد و با توافق دو طرف دعوا، بازى به گُل یا پوچ در وقت اضافه کشیده شد. در وقت اضافه هم با درخشش مسعود به پایان رسید و این پیروزى، برگ زرینى شد بر تاریخ زندگانى مسعود.
صبح فرداى آن روز دوست و آشنا بود که ریسه شدند به خانه ما تا از نزدیک با نابغه روزگار حضوراً ملاقاتى داشته باشند و امضا پشت امضا بود که بر روى کاغذها نقش بسته مى‏شد.
چند روزى بود که کارها به حالت نیمه تعطیل در آمده بود و صحبت‏ها فقط و فقط حول و حوش نویسندگى، نویسنده شده و هوش و استعداد من مى‏گذشت. تا اینکه این حادثه شیرین هم مثل همه حوادث دیگر قدیمى شد و دیگر کسى سراغى از من نگرفت. حتى تره هم برایم خرد نکرد و باز من ماندم و بى‏تفاوتى دور و برى‏ها و حسرت یک نگاه.
تا آن روز که آب پاک را هم روى دستم ریختند. مابین دو لنگه در ایستاده بودم که مامان سبزى به‏دست آمد توى اتاق و تا چشمش به من افتاد گفت: «تو اینجا بودى. از کى دارم صدات مى‏کنم. خب حالا بیا جلو کمک کن زودتر تموم‏شون کنیم.» و مشغول پاک‏کردن شد. نمى‏دانم چرا یک لحظه توجهم به چیزى که مامان رویش سبزى‏ها را پاک مى‏کرد، جلب شد. انگار برایم آشنا بود. زیاد که دقت کردم دیدم خودش است؛ همان مجله‏اى که اولین شاهکار ادبى‏ام توى آن چاپ شده بود. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. از غصه همان طور بالاى سر جنازه نوشته‏ام، ایستادم. بیچاره نوشته‏ام، دیگر چیزى از آن باقى نمانده بود. آب و گل و لاى سبزى، تمام تنش را کثیف کرده بود. کلمات در مقابل چشمم دست وپا مى‏زدند و غرق مى‏شدند. نمى‏دانستم چه کار باید بکنم. مجله‏ام را از زیر سبزى‏ها بیرون کشیدم. سبزى‏ها پخش و پَلا شدند روى زمین. مامان که هنوز به خاطر دعوایى که صبح با بابا کرده بود اوقاتش تلخ بود، توپید بِهم که: « چه مرگته ورپریده. چرا اینقده آتیش مى‏سوزونى. تاکى باید از دست شماها بکشم.» وهاى‏هاى زد زیر گریه.
بیچاره مادرم حق داشت. تا یادم مى‏آید یک روز خوش توى زندگى‏اش ندیده بود. یا دائم بابا، با او دعوا مى‏کرد، یا او با بابا. اما من چه کار مى‏توانستم بکنم، من هم حق داشتم. نمى‏توانستم بشینم و نفله‏شدن داستان بیچاره‏ام را ببینم. ولى حیف که کار از کار گذشته بود و حواس‏پرتى مامان و بدشانسى من دست به دست هم داده و تنها اثر ادبى مرا از بین برده بودند.
اما ماجرا به همین جا ختم نشد و چند روز بعد از آن فاجعه، یک روز که براى خرید گوشت به قصابى سرِ خیابان رفته بودم تا مامان بتواند براى پدر کوفته قل‏قلى بپزد، با صحنه دلخراش دیگرى روبه‏رو شدم و بى‏رحمى این جماعت شریف هرچه بیشتر بر من نمایان شد.
بله اینجانب، که همان بنده هم باشم؛ بى‏خیال در حال کلنجار رفتن با طرح داستان جدیدم بودم که چشمم به بخشى از داستان چاپ‏شده‏ام افتاد.
نوشته غرق در خون و چربى و تکه‏هاى گوشت چسبیده به آن، داشت خفه مى‏شد و کلمات توى ذهنم، حیران و سرگردان این طرف و آن طرف را نگاه مى‏کردند.
نگاهم به شکم ورقلمبیده و سبیل تاب‏برداشته قصاب افتاد و ساتورى که بى‏رحمانه بر پیکر گوشت‏ها فرود مى‏آمد. صداى خنده و قهقهه ساتور را مى‏شنیدم و خودم را مى‏دیدم که به جرم داستانِ چاپ‏شده‏ام، زنده زنده، شقه شقه مى‏شوم.
دیگر نمى‏توانستم بایستم، یعنى دیگر جاى ایستادن نبود. باید مى‏رفتم. باید فرار مى‏کردم و به سرنوشتى که در انتظارم بود فکر مى‏کردم.