اولین شاهکار ادبى
لعیا اعتمادى
خواهر صمیمى، داستانهاى شما به دستمان رسید. تلاش شما براى یافتن یک مقطع سنى دلخواه براى یافتن مخاطبى خاص، قابل توجه است. ابتدا با داستان کودک و نوجوان شروع کردید و حالا به نظر مىرسد که به داستان بزرگسال تمایل پیدا کردهاید و در حال تجربه در این مقطع هستید.
تجربه و آشنا شدن با دنیاى درونى کودکان، نوجوانان، جوانان، میانسالان و همچنین کهنسالان از لازمههاى نگارش داستان در هر مقطعى است. ممکن است در یک داستان کودک، شما بخواهید، پدربزرگى را نشان دهید، لذا باید تا حدى که لازم است یک آدم بزرگسال در داستان کوتاه مورد بررسى قرار بگیرد، او را براى خواننده کودک معرفى کنید.
البته هر چقدر کارهاى کودک و نوجوانتان شاد و سرشار از انرژى هستند، داستانهاى بزرگسالتان سرد و انباشته از مشکلات آدمبزرگهاست.
در هر حال از سه داستانى که جدیداً برایمان فرستادهاید، «اولین شاهکار ادبى»، موفقتر به نظر مىرسد و نشان مىدهد که فعلاً باید تلاش بیشترى کنید تا بتوانید براى بزرگسالان هم داستان بنویسید. امیدواریم «محبوبه» دختر نوجوان این داستان شما روزى نویسنده شود و شما هم ادامه زندگى او را داستان کنید. احتمالاً در آینده، این دختر با ناشرین کلنجار خواهد رفت و در نهایت، کتابش با کلى زحمت که باید براى چاپش بکشد، ناگهان از کارخانه خمیر کاغذ سر در خواهد آورد! موفق باشید.
مجله را که خریدم، یکراست آمدم خانه و رفتم توى اتاقم. چشمم که به داستانم افتاد، انگار پر در آوردم. اصلاً باورم نمىشد. یعنى داستان من، به قول مامان، خنگترین و جُلُمبرترین آدم توى دنیا چاپ شده بود!
در حالى که مجله را توى بغلم گرفته بودم، سرم را بالا آوردم و فریاد زدم: «چاپ شد. بالاخره چاپ شد.»
مامان و بابا که از شوک وارده حسابى گیج شده بودند، وارفته نگاهم کردند.
- چى شده؟ چى چاپ شده؟
تندى مجله را باز کردم و صفحهاى را که داستانم در آن چاپ شده بود، نشانشان دادم.
- داستانم دیگه. ایناهاش ببینین.
تا آمدم بفهمم چى به چى است، مرضیه را دیدم که مجله بهدست کنارم ایستاده است. بابا که بفهمى، نفهمى به پرستیژ پدرانهاش بر خورده بود، مگسکُش را که همیشه خدا، دمِ دستش بود، نشانه رفت روى مگسِ مادرمردهاى و گفت: «بِده ببینم دختر! اِهه. ناسلامتى بزرگى گفتن، کوچیکى گفتن.»
اما مرضیه که با کله توى مجله رفته بود و جز موهاى جنگلىاش که به آسمان قد کشیده بودند، چیزى از او دیده نمىشد، حرفى نزد و همان طور مشغول خواندن شد.
دیدم الان است که بابا بپرد به جان مرضیه و بىبرو برگرد ناکارش کند و ناخواسته جنگ جهانى سوم دیگرى شکل بگیرد. ناچار ازخودگذشتگى کردم و با سه سوت، مجله را از توى دستش کِش رفتم، و با این کار جلوى یک فاجعه انسانى را گرفتم.
مجله را که به بابا دادم؛ بابا با پیشانى چینخورده و ابروهاى تاببرداشتهاش میخ شد تو صورت مرضیه و بعد که نگاهش به من افتاد گفت: «دستت درد نکنه باباجون. باز صد رحمت به تو که یه جو غیرت دارى.» بعد تُن صدایش را کمى بالا برد و گفت: «قابل توجه بعضیا، که ببینن این چیزا تو خونواده ما ارثیه.» مامان که معلوم بود از این حرف بابا خندهاش گرفته، رو به بابا کرد:
- خُبه خُبه توأم. کم از فک و فامیلت تعریف کن. کسى ندونه خیال مىکنه خونوادگى یه پا دانشمندن.
بعد دستهایش را چند بار توى هوا تکان داد. بابا که انگار هیچ انتظار شنیدن این حرف را نداشت، استکان چایىاش را هورتى بالا کشید.
- نه اینکه ایل و طایفه شما آدم حسابىان. باز ما ...
این اولین بار بود که مىدیدم مامان و بابا سرِ استعدادهاى درخشان من با هم جر و بحث مىکنند.
همین طور که مامان و بابا مشغول مسخره کردن و زیر آب زدن همدیگر بودند، مرضیه جیغ کشید: «مامان، مامان مهدیه باز ...»
مامان پرید وسط حرفش که «پس تو اونجا چه غلطى مىکردى؟» و سر و سینهزنان و ناله و نفرینکنان رفت تا به قول خودش بییند چه خاکى باید توى سرش بریزد. خدایى بود که آبجى تهتغارى شلوارش را با دستشویى عوضى گرفته بود و گرنه این جر و بحثها حالا حالاها در خانه ما ادامه داشت.
مامان که رفت، بابا هم بالاخره رضایت داد و رفت سرِ وقت روزنامهخواندنش. آخر روزنامهخواندن بابا از شام شبش هم واجبتر بود.
آن روز تا شب، تلفن پشت تلفن زنگ مىزد و همه تبریک مىگفتند. تا ساعت 12 شب کسى از خاندان مامان و بابا نبود که از چاپ داستان من خبردار نشده باشد.
- تبریک محبوبجون. به جون تو وقتى شنیدم خیلى خوشحال شدم. ناقلا نگفته بودى از این کارام بلدى.
- مبارک باشه عمهجون. الهى که چشم حسود بترکه. مىدونستم عمه، مىدونستم که سربلندمون مىکنى. حالا کِى یه مجله برامون مىیارى؟
- ننه محبوبه، چِشِت روشن ننه. ننه قربون قد و بالات بره ...
آن شب براى اولین بار بزرگترین کتلت شام را نوشجان کردم و در عین ناباورى جیکى از کسى بلند نشد. حتى مسعودِ نُنُر یکىیکدانه هم حرفى نزد.
آخر شب هم دعواى سختى بین مسعود و مرضیه در گرفت، که واقعاً دیدنى بود. دعوا سر این بود که کدام یکى باید رختخوابهاى بقیه را پهن کند. البته این وظیفه در اصل، بخشى از وظایف هر روزه من بود که به علت استعداد و نبوغ سرشارم، آن شب به دیگران محوّل شده بود؛ که این مشکل هم با جیغ بنفش و بموقع بابا به خوبى و خوشى تمام شد و با توافق دو طرف دعوا، بازى به گُل یا پوچ در وقت اضافه کشیده شد. در وقت اضافه هم با درخشش مسعود به پایان رسید و این پیروزى، برگ زرینى شد بر تاریخ زندگانى مسعود.
صبح فرداى آن روز دوست و آشنا بود که ریسه شدند به خانه ما تا از نزدیک با نابغه روزگار حضوراً ملاقاتى داشته باشند و امضا پشت امضا بود که بر روى کاغذها نقش بسته مىشد.
چند روزى بود که کارها به حالت نیمه تعطیل در آمده بود و صحبتها فقط و فقط حول و حوش نویسندگى، نویسنده شده و هوش و استعداد من مىگذشت. تا اینکه این حادثه شیرین هم مثل همه حوادث دیگر قدیمى شد و دیگر کسى سراغى از من نگرفت. حتى تره هم برایم خرد نکرد و باز من ماندم و بىتفاوتى دور و برىها و حسرت یک نگاه.
تا آن روز که آب پاک را هم روى دستم ریختند. مابین دو لنگه در ایستاده بودم که مامان سبزى بهدست آمد توى اتاق و تا چشمش به من افتاد گفت: «تو اینجا بودى. از کى دارم صدات مىکنم. خب حالا بیا جلو کمک کن زودتر تمومشون کنیم.» و مشغول پاککردن شد. نمىدانم چرا یک لحظه توجهم به چیزى که مامان رویش سبزىها را پاک مىکرد، جلب شد. انگار برایم آشنا بود. زیاد که دقت کردم دیدم خودش است؛ همان مجلهاى که اولین شاهکار ادبىام توى آن چاپ شده بود. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. از غصه همان طور بالاى سر جنازه نوشتهام، ایستادم. بیچاره نوشتهام، دیگر چیزى از آن باقى نمانده بود. آب و گل و لاى سبزى، تمام تنش را کثیف کرده بود. کلمات در مقابل چشمم دست وپا مىزدند و غرق مىشدند. نمىدانستم چه کار باید بکنم. مجلهام را از زیر سبزىها بیرون کشیدم. سبزىها پخش و پَلا شدند روى زمین. مامان که هنوز به خاطر دعوایى که صبح با بابا کرده بود اوقاتش تلخ بود، توپید بِهم که: « چه مرگته ورپریده. چرا اینقده آتیش مىسوزونى. تاکى باید از دست شماها بکشم.» وهاىهاى زد زیر گریه.
بیچاره مادرم حق داشت. تا یادم مىآید یک روز خوش توى زندگىاش ندیده بود. یا دائم بابا، با او دعوا مىکرد، یا او با بابا. اما من چه کار مىتوانستم بکنم، من هم حق داشتم. نمىتوانستم بشینم و نفلهشدن داستان بیچارهام را ببینم. ولى حیف که کار از کار گذشته بود و حواسپرتى مامان و بدشانسى من دست به دست هم داده و تنها اثر ادبى مرا از بین برده بودند.
اما ماجرا به همین جا ختم نشد و چند روز بعد از آن فاجعه، یک روز که براى خرید گوشت به قصابى سرِ خیابان رفته بودم تا مامان بتواند براى پدر کوفته قلقلى بپزد، با صحنه دلخراش دیگرى روبهرو شدم و بىرحمى این جماعت شریف هرچه بیشتر بر من نمایان شد.
بله اینجانب، که همان بنده هم باشم؛ بىخیال در حال کلنجار رفتن با طرح داستان جدیدم بودم که چشمم به بخشى از داستان چاپشدهام افتاد.
نوشته غرق در خون و چربى و تکههاى گوشت چسبیده به آن، داشت خفه مىشد و کلمات توى ذهنم، حیران و سرگردان این طرف و آن طرف را نگاه مىکردند.
نگاهم به شکم ورقلمبیده و سبیل تاببرداشته قصاب افتاد و ساتورى که بىرحمانه بر پیکر گوشتها فرود مىآمد. صداى خنده و قهقهه ساتور را مىشنیدم و خودم را مىدیدم که به جرم داستانِ چاپشدهام، زنده زنده، شقه شقه مىشوم.
دیگر نمىتوانستم بایستم، یعنى دیگر جاى ایستادن نبود. باید مىرفتم. باید فرار مىکردم و به سرنوشتى که در انتظارم بود فکر مىکردم.