همه را برق مىگیرد، من را ...
نفیسه محمدى
با سلامى برقآسا به خواهر عزیز دردانه از ما بهتر!
فکر مىکنم که حالت خوب باشد و احتیاجى به احوالپرسى من نداشته باشى، با این حال براى اینکه طریقه نزاکت را به جا آورده باشم، حالت را مىپرسم. خوب! چطورى؟ آنجا خوش مىگذرد یا نه؟ بعد از تعطیلات تابستان و خوشگذراندن و مسافرت، رفتنِ سر کلاس و درسخواندن چه مزهاى دارد؟
آن هم در خوابگاه و دور از خواهر فداکار و عزیزت!
وقتى که تلفن زدى، خیلى خسته بودى و ناله مىکردى که براى انتخاب واحد و ثبتنامت اذیت شدهاى. خوب عزیز من! هر کس که خربزه مىخورد، جور هندوستان هم مىکشد! نه، فکر مىکنم که اشتباه گفتم بهتر است بگویم: «آنکه طاووس خواهد پاى لرزش هم مىنشیند!» نه این هم نشد، نمىدانم به هر حال از این جور حرفها! ولى امیدوارم اگر من وارد دانشگاه شدم، از این طور مشکلها نداشته باشم، چون زود حوصلهام سر مىرود و شاید کار به جاهاى باریک بکشد و خلاصه چند نفر کشته و زخمى روى دستمان بماند! بخصوص با اتفاقى که افتاده و بعداً شرح خواهم داد، فکر مىکنم که از لحاظ عصبى ضعیف شده باشم و به قول بعضىها الان حالت تدافعى دارم. البته خودم نمىدانم که این چه حالتى است، اما بگذریم.
دو ماه و اندى است که من هم نامهاى ننوشتم، یعنى دقیقاً از وقتى که تو برگشتى به خانه، ولى نامهنوشتن هم عالمى دارد که مختص من است. البته باز هم به قول بعضىها من با نامهنوشتن مدام به سوى تو انرژى پرتاب مىکنم، قدر من را بدان، باور کن!
از همه اینها که بگذریم، روزهاى اول رفتنت کمى جایت خالى بود و اتفاق خاصى نیفتاد. یعنى همه به رفتن تو و نبودنت عادت کرده بودند و از آن همه ناراحتى هیچ خبرى نبود؛ کسى زیاد غیبتت را به رو نمىآورد البته کمى هم به خاطر داداش کوچیکه است که روى تو و رفتار آقاجون و مامان حساس شده و خیلى آنها را زیر نظر دارد، تا خیلى به تو توجه نکنند و بیشتر به تکپسرشان محبت ابراز کنند. تازه روى رفتار من هم حساس شده و تا مىبیند که مدادى یا خودکارى در دستم است، دهنش را کج مىکند که: «بازم دارى براى منیره نامه مىنویسى؟ بیکار!» اما خودمانیم نمىدانم چرا در آغاز راهِ نوجوانى به تو گیر داده و رفتار همه را نسبت به تو و خودش مىسنجد. خلاصه مطلب اینکه با این ادا و اصولهاى داداش«هادى» و نبودن تو که دیگر کاملاً عادى است، باید فکرى براى خودت بکنى که وقتى از دانشگاه برمىگردى یکراست بروى منزل شوهر!
البته بگویم که مامانجان فکر بیرون کردن تو هست و دنبال یک داماد نان و آبدار مىگردد که عتیقهاى مثل تو را به او قالب کند. الحق هم که در این مورد توانایى خاصى دارد، جریانش را آرام آرام برایت مىگویم.
راستش اتفاقِ جدیدى که افتاده این است که بالاخره همسایه دیوار به دیوار ما بعد از سه ماه بنایى و بیل و کلنگزدن، آمدند و در خانه مستقر شدند. خانواده خوبى هستند، بخصوص که مامان نقشههاى طویلالمدت با طرح پنجساله برایشان کشیده و حتماً در خصوص تو آنها را به اجرا خواهد گذاشت.
اما اینکه مامان تصمیم گرفت در مورد همسایه جدید نقشهاى آماده اجرا کند، برمىگردد به اتفاقى که موجبات آشنایى بیشتر ما را با این خانواده فراهم کرد، که البته مسبب این اتفاق، من بیچاره بودم. بله! منیرهجان! جانم برایت بگوید که داستان از اینجا شروع شد که دو سه روز بعد از رفتن تو مامان هوس شستن لباس کرد و کولهبارى از ملحفه و پارچه و لباس و پردهها را ریخت توى آشپزخانه. اما چشمت روز بد نبیند، ماشین لباسشویى کار نمىکرد. مامان هم که تصمیمش را گرفته بود تا حتماً کارش را به اتمام برساند با یک عالمه غُر و لند رفت و لباسشویى قدیمى را که مدتها بود توى حیاط خاک و باران و آفتاب مىخورد کشید بیرون و مشغول شد. خیلى هم سر حال و قبراق بود. من هم بعد از خواب بعدازظهرم هوس کردم که کنار درخت توت توى حیاط قدم بزنم و در میان تپهاى از لباس با تقلید از تو شعر بگویم. همین طور که داشتم قدم مىزدم، ناگهان پایم رفت روى سیم لباسشویى که خیس شده بود و من مثل بید مجنون شروع به لرزیدن کردم و تا دقایقى چیزى نفهمیدم. درست است، جناب برق دست و پاى مرا بست و از انگشت پا تا فرق سرم را لرزاند و بعد هم به قول مامان (چون من خودم جریان را به خاطر ندارم) با چند تا فریاد جانسوز مثل چکش به آن طرف میدان پرتاب کرد. گیج و منگ شده بودم. مامان هم رنگپریده و نگران به همراه داداش کوچیکه، زیر بغل مرا گرفتند و به طرف اتاق بردند. خودم که درست نفهمیدم چه اتفاقى افتاده فقط بدنم در اثر پرتاب وحشتناک برق، درد مىکرد.
مامان بعد از پرسیدن جدول ضرب و اسم و فامیل و کلى نشانه و علامت، شروع به ناله و نفرین کرد که چرا آقاجون به وضعیت خانه نمىرسد که حالا این بلا سر من بیاید؛ و گریه جانسوزى سر داد که انگار من مردهام. خیلى با دقت به خودم نگاه کردم. خبرى نبود یعنى هنوز نمرده بودم. اما مامان ضجه و نالهاى به راه انداخته بود که بیا و تماشا کن! من و داداشهادى هم هاج و واج به او نگاه مىکردیم.
در همین موقع که همه ما به نوعى گیج شده بودیم، زنگ خانه به صدا در آمد. مامان هم دوید تا در را باز کند. همسایه جدید پشت در بود و وقتى که مامان را با آن وضعیت دید کارش را یادش رفته و پرس و جو کرده بود که چه شده، که ناگهان مامان با هول و هراس دوید توى اتاق و سر و وضع مرا که خیلى ناهنجار و دیدنى بود، مرتب کرد. چرا که پسر همسایه بغلى دکتر بود و مادرش بعد از شنیدن خبر داغ برقگرفتگى من پیشنهاد داده بود که براى معاینه من، پسرش را همراهش بیاورد. فکر مىکنم که جرقهاى در ذهنت زده شد که مىخواهم چه بگویم. خلاصه آقاى دکتر آمدند و پس از معاینه بنده شروع به ارائه نظرهاى گوناگون کردند. مامان هم بلافاصله جلسه معارفه تشکیل داد و مشغول به احوالپرسى و تعریف خاطرات شد. واقعاً دیدنىتر از وضعیت من، حال مامان بود. از در و دیوار خانه و غیره با دکتر و مادرش مشغول صحبت شدند و بعد هم قضیه را ختم کرد به دانشگاه و درس و خلاصه، تو! انگار نه انگار که تا ده دقیقه پیش من عین مرده جلوى چشمش نشسته بودم. از اتفاقهاى خانه و کمالات تو و رفتار متین و آموزندهات مىگفت و حسابى از فهم و شعورِ نداشته تو تعریف کرد. تا چند لحظه پیش مثل باران بهارى اشک مىریخت، اما دیگر با دیدن دکتر از در و دیوار مىبافت و جلو مىآمد. جالب اینجا بود که تا دکتر مطلبى راجع به من و مشکلى که چند دقیقه پیش برایم پیش آمده بود، چیزى مىگفت، مامان فوراً حرف را عوض مىکرد. حسابى عصبانى شده بودم. چند بار هم آرام و زیر لب گفتم: «بابا من رو برق گرفته، به اون دختره چه مربوطه؟» اما کسى گوشش بدهکار نبود. من بیچاره هم ساکت نشستم تا بالاخره مراسم خواستگارى مامان از جناب دکتر تمام شد و مادر آقا دکتر اظهار کردند که مایلند تو را که حالا ملکه انگلستان شده بودى ببینند.
تازه فهمیدم که مامان چه حساب و کتابى دارد. خون، خونم را مىخورد. مامان به طور کلى فراموش کرده بود که من تا چند لحظه قبل با مرگ فاصلهاى نداشتم. وقتى که مهمانها رفتند، از روى ناراحتى به مامان گفتم: «مامان چقدر خوب شد که برق منو گرفت تا موجبات آشنایى شما و خانواده محترم دکتر پیش آمد، مگر نه؟» مامان هم در کمال بىتوجهى گفت: «هر اتفاقى یه خیر و صلاحى توش داره، تا خدا چى بخواد.» با این حرف مامان، مثل اسپند روى آتش شروع به بپر و بالا کردم. از همه بدتر اینکه شب، وقتى آقاجون به خانه آمد، مامان همه جریان را برایش تعریف کرد (البته به غیر از ناله و نفرینهایش) آقاجون هم به جاى اینکه با نگرانى حال مرا بپرسد، گفت: «جدى، پسرشون دکتره!»
واقعاً که همه را برق مىگیرد، من را هم برق مىگیرد؛ نمىگذارند به نتیجه مثبت برسم. همین کارها را مىکنند تا جوانها به کمبودهاى مختلف دچار مىشوند و به راههاى ناهنجار اجتماعى روى مىآورند!
خلاصه ضربهها و لرزشها را من باید تحمل کنم و تو خوشبخت بشوى. نخیر من نمىگذارم، اگر فکر کنى که مىگذارم این وصلت که زحمتش را من کشیدم انجام شود، کور خواندهاى. از همین حالا تمام وقتم را صرف درس و کتاب و مدرسه مىکنم تا سال دیگر به جمع دانشجویان بپیوندم و بیایم کنار تو ببینم قرار است چه گلى به سر دیگران بزنیم که مامان این همه تعریف و تمجید راه انداخته است!
البته تمام این نامه را به درخواست مامان نوشتم که مىگفت: «از پشت تلفن نمىشه توضیح داد؛ براش بنویس که یکى دو روز بیاد و بعد دوباره بره تا بیشتر با خانواده دکتر آشنا بشیم.» البته بهتر است که تو آن را نشنیده بگیرى و به درسهایت برسى. همچنین مىتوانى مشغول سرودن شعرهاى بىوزن و قافیهات باشى. مىترسم اگر بیایى و خانواده دکتر تو را ببینند به طور کلى از زندگى ناامید شوند و خانه نوىِ تازهخریده را هم بفروشند. به هر حال امیدوارم که خوب درس بخوانى و آخر سر هم خوشبخت شوى ولى خودت سعى کن که در زندگى دیگران دخالت نکنى و از موقعیتهاى مثبت و منفى دیگران سوء استفاده نکنى، حتى اگر به توصیه افرادى مثل مامان باشد.
درسهایت را خوب بخوان و مواظب خودت هم باش. به همه دوستانت هم سلام برسان. اگر اتفاق جدیدى افتاد حتماً به من خبرش را بده!
منتظر نامه بىسر و ته تو هستم.
با آرزوى روزهاى خوب براى تو، مهرى!