همین جورى ها هم نمى شود به ن گیر داد

نویسنده


 

همین جورى‏ها هم نمى‏شود به «ن» گیر داد!

رفیع‏افتخار

حقیقتش، تا همین چند روز پیش آرزو مى‏کردم خدا از بابت حرف «ن» براى ما دخترها تخفیف قائل شده و به اصطلاح یک جورهایى هوایمان را داشته باشد تا اصلاً اسم بى‏ریخت «ن» دور و برمان آفتابى نشود و این آرزوى بى«ن»ى مثل خوره افتاده بود به جانم و رهایم نمى‏کرد. این موضوع را جار زده بودم و تنابنده‏اى نبود که از دشمنى من با حرف «ن» بى‏اطلاع باشد. واسه همین هم یک عده‏اى بِهِم مى‏گفتند: [خانم مخ «ن»] و بعضى‏ها هم صدایم مى‏کردند: [آهاى خانم «ن» بى «ن»]! حالا از این بى‏مزگى‏بازى‏هاى دختر مخترها که رد بشویم باید اعتراف کنم که آمپرم بلافاصله مى‏زد بالا وقتى کسى بهم مى‏گفت «نرو» یا «نکن» یا «نخند» یا «نپوش» یا «نخور» و الى آخر؛ و بى‏رودربایستى دوست داشتم هر «ن»اى که جلوى افعال امرى سبز مى‏شد با دست‏هایم خفه‏اش بکنم. لابد شما منظورم را از هر کسى که متوجه مى‏شوید. به جز مامان، بابا و احیاناً برادرهاى قلدرمان چه کسى مى‏تواند به ما دخترها گیر بدهد و هى برایمان «ن» جلوى افعال امرى ردیف کند؟ و بر همین منوال آرزو داشتم هر کارى که مى‏خواهم بکنم و هر جایى که مى‏خواهم بروم و با هر کسى که دوست داشتم دوستى کنم. در یک کلام دوست داشتم آخرِ «آزادى» باشم و هیچ کس و هیچ چیزى را جلودارم نمى‏دیدم و به واسطه همین قضیه ما مدام توى خانه‏مان جر و بحث و دعوا و درگیرى داشتیم. بخصوص با مامان که بیشتر به پر و پایم مى‏پیچید و بد جورى سین جیمم مى‏کرد. البته منم قُدبازى در مى‏آوردم و هر آنچه مامان بابا مى‏گفتند عکسش عمل مى‏کردم. مثلاً به محض اینکه مى‏پرسیدند کجا بودى یا کجا رفته بودى به طرفشان براق مى‏شدم که «به خودم مربوط است.» یا جواب مى‏دادم: «به هیچکى مربوط نیست.»
سرتان را درد نیاورم. با این دعوا مرافعه‏هاى اعصاب خردکن پیش مى‏رفتیم که به کله‏ام زد شغلى براى خودم دست و پا کنم تا به قول معروف دستم توى جیب خودم باشد. بنابراین فردایش دخترهاى جور کلاس را جمع کرده و برایشان نطقى غرا و آتشین ایراد نمودم که خلاصه‏اش از این قرار مى‏باشد: «زمانى که آدم دستش توى جیب خودش باشد دیگر دست زور بالاى سرش نمى‏باشد و هر کارى که دلش مى‏خواست مى‏کند و هر چیزى که دلش خواست مى‏خرد و هر جایى که دلش خواست مى‏رود و زیر منت هیچ کسى هم نیست.» نطقم که ته کشید عده‏اى برایم دست زدند، اما چند نفرى هم مثل شهناز و کبرا و سمیه بهم خندیدند و گفتند: «خانم «ن» بى«ن»، کجاى کارى؟ کو کار؟ مدرک بالاهاش واسه یه مثقال کار کف کرده‏اند، اون وقت تو یک الف بچه مى‏خواى کار پیدا کنى و شاغل بشى؟» و کلى مسخره‏ام کردند.
همین حرف‏ها جرى‏ام کرد که محض ثابت کردن به این چند نفر هم شده براى خودم یک کارى پیدا بکنم. این بود که افتادم پى کار گیر آوردن. دو ماه تمام دوندگى کردم و به هر چهار جهت اصلى شهر سر زدم. اما وقتى که مثل مسلسل جواب‏هاى سر بالا و «نوچ» شنیدم، دو ریالیم افتاد که امثال شهناز و کبرا و سمیه یک چیزهایى را مى‏دانستند. خلاصه‏اش، داشتم از کت و کول مى‏افتادم و مى‏خواستم دست‏ها را به علامت تسلیم بالا ببرم که در دقیقه نود کارى پرزحمت و مشقت به تورم خورد. بى‏درنگ تمام شرایط را پذیرفتم و مشغول کار شدم.
این درست که پاره‏وقت بودم و بعد از دبیرستانم مى‏رفتم کار مى‏کردم اما عوضش واسه همین سه چهار ساعت ناقابل هم رُسم را مى‏کشیدند. با این وجود ته دلم قیلى ویلى مى‏رفت که جلوى بعضى‏ها سرشکسته نیستم! تا که بالاخره ماه تمام شد و آخر برج حقوقم را بعد از کسر مالیات خواباندند کف دستم و گفتند: «مبارکت باشد اینم اولین و آخرین حقوقت، خوش آمدى. از کار کردنت هیچ راضى نیستیم. دیگر هم این طرف‏ها پیدایت نشود که قلم پایت را خرد مى‏کنیم.»
خدایى‏اش، اولین حقوق خیلى مى‏چسبه. حیف که برده بودند زیر رادیکال و بعد از انتگرال‏گیرى میلش داده بودند طرف اولین و آخرین حقوق! اما چاره چه بود؟ پول‏هاى نازنین را یکى یکى شمردم و در جیب گذاشتم. شد نوزده هزار و نود و نه تومان. چند دفعه‏اى روى پول‏ها دست کشیدم و توى جیب مانتویم ناز و نوازششان کردم.
روز بعد، پول‏ها را به فوجى از دخترهاى هم‏خط نشان دادم (البته قضیه اخراجم را درز گرفتم و به هیچ وجه من‏الوجوه به روى مبارک نیاوردم.) وقتى که جلوى چشم‏هایشان پول مى‏شمردم یک غبغبى گرفته بودم که نگو و نپرس. بد جورى دلم مى‏خواست حال شهناز و کبرا و سمیه گرفته بشود که از قیافه‏شان فهمیدم حالشان حسابى گرفته شده است. بعدش که تنها شدم ماندم چه بلایى سر آن نوزده هزار و نود و نه تومان بیاورم و تا مدتى با خودم کلنجار مى‏رفتم که با آن حقوق عزیز چه چیزهایى بخرم: مانتو، کیف، کفش، بلوز، روسرى، دامن، ...
توى همین فکر و خیال‏هاى مرتبط و نامرتبط بودم که حس کردم یکى آمد و شترق خواباند پس کله‏ام و پشت‏بندش چند نفر دیگر آمدند و سقلمه‏بارانم کردند. در این حیص و بیص نمى‏دانم چرا یکهویى فکرم راه کشید طرف مامان بابا. بابا که از صبح على‏الطلوع تا شب جان مى‏کند و با آن شندرغاز حقوقش امورات ما را به طرز معجزه‏آسایى مى‏گرداند و طفلکى مامان که با قسمتى از آن شندرغاز ذکرشده، ما ورپریده‏هاى پرمدعا را با جان کندن و هزار مکافات راه مى‏برد.
با آن پس گردنى و سقلمه‏ها مجبور شده بودم خودم را جاى مامان بابا بگذارم و هى به آنها فکر کنم و هى دلم به حالشان بسوزد. مامان جلوى چشمم بود توى آشپزخانه و بابا توى اداره. آن قدر به آنها و زحمت‏هاى شبانه‏روزى‏شان فکر کردم تا اشک به چشم‏هایم آمد و از چشم‏هایم سرازیر شد.
پیش خودم فکر مى‏کردم من با کل حقوقم نمى‏توانم یک مانتوى درست و حسابى بخرم و بابا با آن حقوق بخور و نمیرش امورات یک خانواده را سر و سامان مى‏داد. به یاد مامان بودم که از اذان صبح مثل فرفره دور خودش مى‏چرخید، غذا مى‏پخت، لباس مى‏شست، رفت و روب مى‏کرد و ...
وقتى یادم مى‏آمد بهم مى‏گفتند: «نرو»، «نگو»، «نپوش»، ... و من مى‏گفتم: «اصلاً به خودم مربوط است» تازه همیشه دو قورت و نیمم هم باقى بود و کلى توقعات ریز و درشت از آنها داشتم، دوباره اشک توى چشم‏هایم جمع مى‏شد و از خودم بدم مى‏آمد و بفهمى نفهمى به این نتیجه مى‏رسیدم که «ن» مامان بابا بى‏حساب و کتاب و بى‏مصلحت نیست و از سرِ دلسوزى است و ... .