پایت بشکند
رفیع افتخار
مىدونین چیه، من یکى که هیچ آرزویى ندارم. نه دوست دارم خانه بزرگى داشته باشیم، نه دوست دارم پولدار بشیم، نه دوست دارم لباسهاى قشنگ قشنگ و شیک و پیک تنم کنم، نه دوست دارم هر روز خوراکىهاى خوب و خوشمزه بخورم؛ نه ... من هیچ از این آرزوهایى که بقیه خیلى دوست دارند، ندارم. من فقط از خدا مىخواهم پاى «غلام قندوز» را بشکند. هر جورى که خودش صلاح مىداند. به خاطر مرضیهمان. من آرزو مىکنم یا پاهاى «غلام قندوز» بشکند یا خودش بگذارد از شهرمان برود یک جایى دیگر.
راستش، دیروز، دمِ غروبى، یواشکى همین حرفها را توى گوش «قدقدقدا» گفتم. «قدقدقدا»، هم جوجهام است هم عروسکم. چون من عروسک ندارم، بیشتر وقتها به جاى عروسک باهاش عروسکبازى مىکنم. طفلکى، خودش که حرفى ندارد. بهش گفتم: «ببین قدقدقدا، من توى این دنیا فقط یه آرزو دارم. دوست دارم پاهاى «غلام قندوز» از وسط بشکند تا دیگر طرفهاى خانه ما پیدایش نشود.» همینها را چند بار گفتم تا خوب توى گوشش برود. «قدقدقدا» اما، هیچى نگفت. جیک هم نزد. عوضش، همین جورى که تو بغلم جا خوش کرده بود یک ورى نگاهم کرد. بعد سرش را انداخت پایین.
مرضیه ما 11 سالش است. من، کامل 6 سالم تمام نشده و علىمان دارد شیر مىخورد. ننه بابایمان از صبح تا شب کار
مىکنند که ما را از آب و گل در بیاورند. بابا، باربرى مىکند. یک گارى دارد که جنسهاى مردم را این طرف و آن طرف مىبرد. ننه تا کارش سبک مىشود مىرود خانه مردم برایشان سبزى پاک مىکند یا رخت و لباسهایشان را مىشوید. من خیلى دوستشان دارم، هر دویشان را. اما آنها مىگویند حوصله هیچ کدام از ماها را ندارند. لابد چون کارشان زیاد است این را مىگویند. چند وقت پیش، خودم شنیدم بابا به ننه مىگفت: «گلنسا دارم زیر بار زندگى کمر خم مىکنم.» اسم ننه من گلنسا است. آن روز خیلى دلم براى بابا سوخت. با خودم فکر کردم بارِ بابا خیلى خیلى سنگین بوده و وقت پایین آوردن بارها کمرش درد گرفته. ننه آهى کشید. در جوابش گفت: «چه کار مىشود کرد؟» و بابا را دلدارى داد. مرضیه را من بیشتر از جانم دوست دارم. او الان کلاس پنجم است. درسش هم به کورى چشم دشمنان و «غلام قندوز» حرف ندارد. مرضیه تا کارت صدآفرین یا هزارآفرینى مىگیرد مىآورد نشان من مىدهد چون مىداند خیلى خوشحال مىشوم. من به مدرسه نمىروم و مثل ننه و بابا و على، خواندن و نوشتن بلد نیستم. اما هر وقت مرضیهمان کارت صدآفرین و هزارآفرین مىگیرد مىخواهم از خوشحالى بپرم بالا.
همیشه کارتها را به «قدقدقدا» نشان مىدهم. مىخواهم او هم خوشحال باشد. اما مواظبم به بهانه بوسیدن، کارتها را نوک نزند. چند سال پیش، وقتى بچهتر بودم، از طرف مدرسه یک جفت کفش به مرضیه جایزه دادند. به خاطر شاگرد اول شدنش. حالا کفشها براى او کوچک شدهاند. ننه آنها را گذاشته توى یک جعبه تا وقتى من خواستم بروم مدرسه پام کنم. یک بار هم یادم مىآید کلى دفتر قلم بهش جایزه دادند. مرضیه چند تا از دفتر قلمها را داد ننه براى مدرسه رفتنم نگه دارد.
من اصلاً فکر نمىکردم یک روزى از «غلام قندوز» بدم بیاید یا آرزو کنم جفت قلمهاى پایش بشکند. قبلنها هم ندیده بودمش تا کینه ازش به دل بگیرم. اسمش را؟ چرا، شنیده بودم. بابا، هر وقت واسه خرجى خانه مىماند ازش پول قرض مىکرد. ننه دعایش مىکرد و مىگفت خدا خیرش بدهد در این دوره زمانه که برادر به برادر رحم نمىکند «غلام قندوز» اینقدر غیرت و مردانگى دارد که به ما پول قرض بدهد. همین چند ماه پیش که کار بارکشى کساد بود و به قول ننه، جیب بابا شده بود عین کف دستش، «غلام قندوز» بهمان پول داد. توى اول ماه، قوز بالاى قوز شد و اولى على و بعد ننه افتادند. ننه بیمارى خیلى سختى گرفته بود و از توى رختخواب نمىتوانست جُم بخورد. بابا بهمان گفت مریضى ننه زنانگى است و یک پایش دکتر و داروخانه بود و یک پایش خانه. کارهاى خانه هم افتاد روى دوش مرضیه. منم گاهى کمکش مىکردم. مرضیه کارهایى را به من مىداد که زورم و عقلم مىرسید. حالا که فکرش را مىکنم مىبینم خرج مریضى ننه، کمر باباى ما را شکست. خودش چیزى به ما بروز نمىداد. لابد چون بچه بودیم یا نمىخواست ناراحتمان بکند. اما من و مرضیه از رنگ و روى زرد و سیگار کشیدنهاى پشت سر هم بابا همه چیز را مىفهمیدیم و با هم پچ پچ مىکردیم که بابا آس و پاس است. بعد که ننه الحمدللَّه حالش بهتر شد و رنگ و رویش سر جایش آمد بابا گفت زیر بار قرضهاى «غلام قندوز» بدجورى گیر و گرفتار آمده است.
«غلام قندوز» را ما وقتى دیدیم که یکى دو ماهى از مریضىِ سخت ننه گذشته بود. همسن بابایمان نشان مىداد اما سر حال و خپل بود. نمىدانم من، چرا تا او را دیدم یکهویى دلم هُرى ریخت پایین. با دو تا زن خانه ما آمده بودند. زنها، یکیش جوان بود، خیلى جوان. پیش خودم که حساب کردم دیدم یک چند سالى باید از مرضیه ما بزرگتر باشد. ننه گفت هر دو تایشان زن «غلام قندوز» هستند. جوانتریه، همان که گفتم سن و سال مرضیهمان را داشت زن دومش بود. آمده بودند خواستگارى. خواستگارى مرضیه.
زنها بلند شدند و آمدند اطاقى که من و ننه و على و مرضیه بودیم. به قول خودشان مىخواستند مرضیه را ببینند و پسند کنند. اما مرضیه یک کلمه هم باهاشان حرف نزد. رفته بود پشت ننه قایم شده بود و بىصدا گریه مىکرد. انگارى ازشان مىترسید. منم که غصهام گرفته بود بلند شدم رفتم «قدقدقدا» را بغل زدم و دوباره آمدم توى اتاق پیش زنها و تا بودند نوازشش کردم. مىخواستم «قدقدقدا» با گوشهاى خودش همه چیز را بشنود.
وقتى «غلام قندوز» و زنهایش رفتند ننه و بابا سرشان را انداختند پایین و هیچ به مرضیه نگاه نمىکردند. همان وقت من فهمیدم «غلام قندوز» آمده بود خانهمان که عوض پولش مرضیه زنش بشود.