نویسنده

 

سخن اهل دل‏
ویژه «امام على(ع) در شعر معاصر»

آشناى على(ع)

دل من روشن از جلاى على است‏
نقش آیینه‏ام ولاى على است‏
در دلم نیست غیر را، راهى‏
خانه دل همیشه جاى على است‏
همچو نى تا شدم تهى از خود
بند بندم پر از نواى على است‏
بیمش از آفتاب محشر نیست‏
هر که در سایه لواى على است‏
عاشق او ز خویش بیگانه است‏
دلِ اهل دل آشناى على است‏
دل مرد خداى را به جهان‏
گر صفایى است از صفاى على است‏
گر بود پادشاه، کم ز گدا
در بر همّت گداى على است‏
چیست مقصود از لقاء اللَّه‏
به حقیقت قسم لقاى على است‏
سر نیارد فرود پیش کسى‏
هر که آگاه از عطاى على است‏
گویم این راز، هر چه بادا باد
هر دو عالم شد از على(ع) آباد

غلامرضا قدسى خراسانى‏

ثناى على(ع)

ز عهده که برآید به جز خداى على‏
که گوید آنچه بود درخور ثناى على‏
نظر به مصحف حق کن که در سراسر آن‏
بود خداى على منقبت سراى على‏
نگر به چشم بصیرت که جمله موجودات‏
نشسته‏اند سرِ سفره عطاى على‏
نبود لطف و صفایى به بوستان وجود
نگشته بود اگر جلوه‏گر صفاى على‏
چو بلبلان چمن نغمه سر دهند به باغ‏
رسد به گوش ز هر پرده‏اى نواى على‏
پس از کلام خدا برترین کلام بود
کلام دلکش جان‏بخش و جانفزاى على‏
به نحوه‏اى که سزاوار طاعت است خدا
نکرده است کسى طاعتش سواى على‏
هر آنچه داشت على داد از براى خدا
هر آنچه هست خدا را بود براى على‏
حیات فانى خود داده و گرفته بقا
ز صدق هر که کند جان خود فداى على‏
شود ز هر چه به غیر از خداست بیگانه‏
هر آن کسى که شد از صدق آشناى على‏
سزد که سایه به خورشید محشر اندازد
به هر سرى که فتد سایه لواى على‏
شنیده‏اى که قیامت لقاى حق بینند
مسلّم است که هست آن لقا، لقاى على‏
اگر رضاى خدا را طلب کنى هشدار
رضاى حق نبود جز که در رضاى على‏
بود محال که محروم گردى از فیضش‏
بکوبى ار به گدایى در سراى على‏
رسانده‏اى به یقین دست خود به حبل‏اللَّه‏
به چنگ آرى اگر دامن ولاى على‏
رسى به رتبه سلمان تو در مسلمانى‏
اگر قدم بگذارى به جاى پاى على‏
عجب مدار که بر حشمت سلیمانى‏
نظر به چشم حقارت کند گداى على‏
دو کَوْن را چو هما سایه افکند بر سر
دلى که پَر کشد از شوق در هواى على‏
براى گرفتن مدحش زبان گویایى‏
همیشه مى‏طلبد «صاعد» از خداى على‏

محمدعلى صاعد اصفهانى‏

آفتاب فردا

آسمان با «یا على» برخاست از جا؛ یا على‏
قطره‏اى از شور چشمت گشت دریا؛ یا على‏
فصلى از اعجاز چشمان سخنگوى تو بود
خاک را با یک اشارت کرد گویا؛ یا على‏
این زمین و آسمان را نورباران کرده‏اى‏
آفتاب بى‏افولِ کهکشان‏ها! یا على‏
عشق و نان را ذوالفقارت در زمین تقسیم کرد
این حقیقت گرچه مى‏ماند به رؤیا؛ یا على!
ابرهاى تیره را از شرم، آخر آب کرد
صبحگاهان گریه‏هاى سیل‏آسا؛ یا على!
هر بهار از خاک، با یادت شقایق مى‏دمد
تا که دشمن کرد زخمت را شکوفا؛ یا على!
خصم کافر هم به نیروىِ تو فرقت را شکافت‏
مؤمنانه بر زبان آورد او تا؛ یا على‏
نامِ تو تنها نه از محراب مى‏آید به گوش‏
مست از ذکرِ تو ناقوس کلیسا؛ یا على!
سیْر عشّاقِ تو جز بر جاده شمشیر نیست‏
نیست عشّاق تو را از تیغ پروا؛ یا على!
ناچشیده مستِ اقیانوس عرفانِ توایم‏
باز گو با ما رموز، «لو کُشِف» را، یا على!
چشم ما بیچارگان بر نعمت دستان توست‏
این تهیدستى ازلْ‏زاد است با ما؛ یا على!
باز گریان و پشیمان رو به تو آورده‏ام‏
مى‏دهم این بار سوگندت به زهرا؛ یا على!
جام سرگردانِ این سرگشته را سیراب کن‏
از شرابِ آفتابِ صبحِ فردا ...؛ یا على!

قربان ولیئى‏

از على آموز

مشعل ره‏ساز چون مهر فلک‏فر پنجه را
چون سحر سرچشمه‏اى از فیض کن سرپنجه را
اختر روشنگرى باش اخگر سوزان مباش‏
نیش زهرآلود چون عقرب مکن سرپنجه را
مى‏خراشد سینه‏ها را چنگِ چنگیز فلک‏
خار دامنگیر مى‏سازد ستمگر پنجه را
آه اى مژگان تر تا چند گلگونى ز اشک‏
ساختن در خون دل تا کى شناور پنجه را
اى تو را در موج داغ لاله‏ها رنگین بهار
پنجه مرجان مکن از خون مضطر پنجه را
تاج زر نِه خاکساران را به سر چون آفتاب‏
مى‏کنى تا کى چو گل گنجینه زرپنجه را
آبشار نور گرد و در دل ظلمت ببار
شب بسوز و چون ید بیضا برآور پنجه را
مشت خویش از خوشه انگورها خوشتر نماى‏
کاسه بهر تشنه کن چون دست ساغر پنجه را
یک بهاران خنده بر لب‏هاى دلگیران نشان‏
مى‏کند مهتاب شب‏ها نور گستر پنجه را
روسپیدى طالبى ناخن بزن بر سنگ ها
جوى شیرى گر که خواهى تیشه‏کن هر پنجه را
دشت را آبى بر آتش زن چو تردستان خاک‏
تر دماغى‏بخش و چون فواره پرور پنجه را
همتى کز خاک برگیرى ز پاى افتاده را
بهر بى‏بال و پران بگشاى چون پر پنجه را
چون على دست خدا دستى برآر از آستین‏
کن ز ریزش پنجه مهر منوّر پنجه را
تشنه را چون ساقى کوثر شراب فیض بخش‏
چشمه صبح بهاران کن چو حیدر پنجه را

از على‏آموز راز مردىِ مردانگى‏

آنکه در میدان برآرد چون غضنفر پنجه را
آنکه در این دشت سوزان بر سر غمدیدگان‏
پرورد چون سایه سرو و صنوبر پنجه را
آنکه تا مشکل گشاید از گرفتارانِ شب‏
سازد از جان چون سر انگشتان اختر پنجه را
گه کند اشک یتیمان پاک دست حق ببین‏
گه در خیبر کَنَد از جاى بنگر پنجه را
چنگ چون گل‏ها زند از لطف بر دل‏هاى تنگ‏
دلگشاتر مى‏کند از شاخ اخضر پنجه را
مى‏کشد شمشیر عالمگیر همچون تیغ مهر
مى‏کند همچون سپر از بهر لشگر پنجه را
هست پشت ناخنى از پرتو جودش هلال‏
در کرم بنموده از افلاک خوشتر پنجه را
یک سر سوزن ز فیضش رشته‏هاى اختران‏
بهر محتاجان کند چون عقد گوهر پنجه را
آنکه از او عالمى مشکین نفس چون عود شد
ساخت گرمى‏بخش دل‏ها همچو مجمر پنجه را
مى‏دمد «صحت» چو خورشید قیامت سوز دل‏
مى‏نهم بهر نوشتن چون به دفتر پنجه را
لیک از شوق على این شعله گردد موج گل‏
مى‏کنم از جوش فیض او گل‏آور پنجه را
باز مى‏گردد به روى من درِ باغ بهشت‏
چون به یاد او برم در موج آذر پنجه را

على شیرانى (صحّت)