شکوفه‏هاى ادب

گمشده‏
صغرا آقااحمدى‏

دختر نبود، مدت‏ها بود که نبود. وقتى که زن از سرِ کار بازمى‏گشت به خانه، خسته و بى‏رمق، دختر رفته بود مثل همیشه، با همان یادداشت همیشگى کنار میز تلفن «با افسانه قرار دارم. شب شاید دیر بیام.» زن همیشه کاغذ را در مشت مى‏گرفت و مى‏چلاند، به همراه دلش که در سینه داغ بود و بى‏قرار.
زن نگاهى به ساعتش انداخت، تا آمدن شوهرش زمانى مانده بود. توى اتاق دختر، سراسیمه پنجره‏ها را گشود. تلى از لباس‏هایى که بیشتر فرم زنانه داشت تا دخترانه را درون کمد مرتب کرد. لیوان آب نیم‏خورده، گل‏هاى پلاسیده توى گلدان، نوار کاست‏هاى جورواجور، پخش و پلا و عکس‏هاى دسته‏جمعى که در عمق نگاههاى خاکسترى‏شان شیطنت موج مى‏زد. زن جنبید. لیوان آب نیم‏خورده را پاى گلدان ریخت، اتاق را جمع و جور کرد معطر کرد و بعد برگشت و در را بست مثل همیشه‏هاى هر روز، اما آن روز پشت درِ بسته ناگاه ماند، خم شد و شکست.
همه کف مى‏زدند، هورا مى‏کشیدند، صداى قدم‏هاى دخترش را مى‏شنید که با صلابت و استوار به سوى جایگاه مى‏آمد. اما او هر چه تقلا کرده بود نتوانسته بود پرده اشک جلوى چشمانش را پس بزند و دخترش را واضح و شفاف ببیند. دختر آمده بود و پا روى جایگاه مقام اول گذاشته بود؛ و بعد صدایى پرشور و گرم در سالن پیچیده بود: «خانم غزل فروزان، برنده مدال طلا از دومین مسابقات قهرمانى کشور در ...»
صداى درِ خانه افکار شیرین و دلچسب زن را به هم ریخت. شوهرش آمده بود.
زن سلامى گفت. کت مرد را گرفت و آویزان کرد. برایش چاى تازه‏دَم ریخت و بشقابى پر از میوه توى بالکن خانه‏شان که مشرف به پارک بود، گذاشت. با دیدن چند دختر توى پارک باز ذهنش پر کشید.
دست‏هاى دخترش مقتدر و باشکوه بالا رفته و بوسه فرستاده بود. صدایش زده بود زن را، که اشک همچنان پهناى صورتش را گرفته بود و براى مرد که دوربین توى دست‏هایش لرزان عکس مى‏گرفت. حلقه گل، جام قهرمانى، فلاش ... فلاش ... عکس‏هاى دسته‏جمعى، عکس‏هایى که زن و مرد با تمام وجود مى‏خندیدند و افتخار مى‏کردند.
زن ناگاه از صداى جیغ و فریاد دخترهاى توى پارک از گذشته کنده شد. بعد انگار که چیزى یادش آمده باشد دوید داخل، توى اتاق دختر، آلبوم عکس‏هایش را بیرون کشید. عکس‏ها نبود؛ هیچ کدام‏شان. با کنجکاوى سراغ کمدش رفت، جام قهرمانى، مدال‏هاى طلا، برنز، تقدیرنامه‏ها ... هیچ کدام‏شان نبود. هر چه بود لباس بود و کیف و کفش. مرد پشت سرِ زن آرام پرسید: «دنبال چیزى مى‏گردى؟»
زن دلش هُرى ریخت. برگشت و خواست درِ کمد را چفت کند، اما دست مرد سنگین و زُمخت لاى در گیر کرد: «تو یه بویى حس نمى‏کنى، مثلاً بوى سیگار؟»
زن انگار نشنید، یا خودش را به نشنیدن زد. رفت و بى‏اعتنا به مرد، لته‏هاى پنجره را باز گشود و بعد همانجا انگار ماسید. با خودش کلنجار رفت، با فکر و ذهن خسته‏اش. چطور شد؟ چرا این طورى شد؟ اصلاً چه اتفاقى افتاده؟ غزل و آن همه شور و استعداد غزل و آن همه مهر و صفا؟ غزل، راستى غزل کو؟ کجاست؟ زن یادش آمد، تلخ و سنگین. به مردش گفته بود بارها، نق زده بود، نالیده بود: «خانه کوچیکه، غزل داره رشد مى‏کنه، ترقى مى‏کنه، داره مى‏درخشه، نبوغ و پیشرفتش تو این قفس کور مى‏شه، بچه‏ام چى‏اش از دخترخواهرم کمتره!»
مرد هر بار سرش را توى دست‏هایش پنهان کرده بود تا زن تصویر له و لورده غرورش را نبیند. زن باز گفته بود، وقتى مرد از کار برمى‏گشت، وقتى آماده بود تا با غزل یک دست شطرنج بازى کند، وقتى آماده بود تا با غزل حرف بزند، تا با او به پارک برود و با افتخار قدم بزند، با لذت چاى بخورد، مرد هر لحظه سنگین و سنگین‏تر شده و ناگاه در غروب یک روز تابستان از خانه بیرون زده بود و تا دو روز به خانه باز نگشته بود. زن باز یادش آمد تلخ و سیاه.
تولد هفده‏سالگى غزل، مرد مژده داده بود که به زودى از قفس مى‏پرند، مى‏روند یک جاى بزرگ و عالى، و یک اتاق مخصوص غزل. زن با ذوق و شوق مادرانه گفته بود: «حالا دیگه اتاق دخترم را پر مى‏کنم از اسباب و وسایل.» مرد گفته بود، مرد و مردانه: «و مدال‏هایش را که باید آویزان کند سینه دیوار، جایى که هر دَم چشمش بیفتد به آنها.» زن گفته بود با ناز و ادا: «و عروسک‏هاى بچگى‏اش، عروسک‏هایى که مى‏خوام براش بخرم.» مرد گفته بود: «کتاب‏هایش، لوح تقدیرها ...» زن گفته بود: «بقچه‏هاى لباس رو وا مى‏کنم توى کمدش ... مى‏دهم برایش چند دست دیگه هم لباس بدوزند تا هر کى درِ کمدش رو باز کنه چشماش میخکوب بشه.»
نهیب فریاد مرد، اتاق را ناگاه بر سر زن آوار کرد. طوفان شده بود انگار. زن وازده و حیران از در و دیوار اتاق چشم برداشت. مرد با چشم‏هایى از حدقه در آمده وسط تلى از لباس و کفش و کیف و خرد و ریز مى‏لرزید. انگار مشت‏هایش را به طرف زن گره کرده بود. زن زبانش بند آمده بود. گویا بعد از چند سال غزل زخمى و خونین و خسته پیدایش شده بود. مرد نعره کشید: «غزل کدام گوریه؟ کجاس این دختره خیره‏سر.» و بعد مچاله و داغان انگار فقط با خود نجوا کرد: «دختر من و سیگار، دختر من و این عکس‏هاى کوفتى، دختر من ...» و باز انگار مشتش را حواله زن کرد. اما مشت‏هایش سنگین و دردناک بر سر خود فرود آمد و با خودش نالید: «این همه قسط و قرض و قوله و حالا ...» و همان جا کز کرد.
زن چون روحى سرگردان و غریب در اتاق چرخید. باور نداشت آنچه را که مى‏دید. خشم و بغضى توأم وجودش را گرفته و چلانده بود. بارها اتاق دخترش را تمیز کرد و آراسته بود، چه از سر کنجکاوى، چه از سر نظافت، اما هیچ چیز مشکوکى نیافته بود، حس نکرده بود، شاید کور بود، کلافه بود، گرفتار کار بیرون و خانه بود. زن با خودش هى کلنجار مى‏رفت. هى خون خونش را مى‏خورد. چیزى به دلش، به سینه‏اش چنگ مى‏زد و به اعماق وجودش دردى سوزناک مى‏انداخت. مرد از زور درد و غم زده بود از خانه بیرون و خودش را گم و گور کرده بود.
شب بود، ساعت هشت بود، دختر نبود، زن نگاه به ساعت که انداخت دلش بیشتر الو گرفت. رفت و مثل یک گلوله آتش پا گذاشت به اتاق دختر. هر آنچه که متعلق به غزل نبود بیرون ریخت، توى زباله‏دان؛ و بعد شست و رُفت و گردگیرى کرد. مرد که سبک‏تر شده بود برگشت خانه، شیشه‏ها سبزى و طراوت پارک روبه‏رو را صادقانه به تماشا گذاشته بود. توى اتاق دختر تردید و شیطنت رنگ باخته و گردگیرى شده بود. زن رومیزى کتان دست‏دوز خودش را توى بالکن تکانى داد و با لذت پهن کرد روى میز اتاق دختر. مرد یک دسته گل نرگس گذاشت توى گلدان، وسط میز و بعد خیره شد به سینه دیوار. دلش طاقت نیاورد سر توى کشوى کمد دختر کرد. زن بلافاصله گفت: «دنبالش نگرد. انگار همه رو برده، فروخته ...» مرد سرش سنگین و دردناک از توى کشو بیرون آمد. زن گفت: «لوح افتخار و تقدیرنامه‏هاش هست، بزن به دیوار.»
شب سوت و کور پشت پنجره اتاق دختر لمیده بود؛ و زن و مرد این سوى پنجره، منتظر دختر که بیاید تا حساب‏هایشان را با او تصفیه کنند. زن آرام گفت: «کنارش مى‏شینم و چند ساعتى باهاش حرف مى‏زنم.» و نگاهش چرخید روى زردى گل‏هاى نرگس.
زن گفت: «هر دو با هم مى‏ریم خرید، من براى اون خرید مى‏کنم، اون براى من.»، مرد تلخ گفت: «شایدم مثل اون روزها، من و اون تنهایى بریم بیرون، تو پارک روبه‏رو، زُل بزنیم به تو که توى بالکن نشستى، بعد برات دست تکون بدیم.» زن خواست چیزى بگوید که درِ خانه صدا داد. دختر انگار بعد از سال‏ها خسته و پژمرده و حیران پیدایش شده بود. مرد از جایش بلند شد، زن توى شب زمزمه کرد. مرد گفت: «امشب هر سه با هم مى‏ریم پارک، با یک فلاسک پر از چاى. مى‏خوام حسابى با دخترم حرف بزنم. چند وقته که با هم حرف نزدیم.»
دیگر دختر در خانه بود و زن مى‏خواست بعد از آن همیشه همراه او باشد.