شتر در خواب بیند پنبهدانه ...
نفیسه محمدى
سلامى از اعماق درههاى خوشبختى و زندگى خوب و مرفهى که در انتظار ما بود و سلامى به تعداد همه اسکناسهاى سبزى که دستم به آنها نرسید.
من حالم خیلى خوب نیست، و هیچ برایم اهمیت ندارد که حال تو خوب باشد یا نه!
اصلاً به من ارتباطى ندارد که حال تو خیلى خوب یا اصلاً بد باشد. ما پولدار شدیم و سر تو که از وطنت دورى، بىکلاه مانده است. از اول نامهام تصمیم نداشتم که قضیه را لو بدهم، اما اینقدر هیجانزده شدهام که نمىتوانم مطلب مهمى را که این ماه رخ داده، نادیده بگیرم. البته این مطلب مهم براى اولین و احتمالاً آخرین بار است که در زندگىمان رخ داده است.
همه ما از این اتفاق آنقدر خوشحال بودیم که شبانهروز مشغول برنامهریزى و اعلام تصمیمهاى مختلف شخصى و خانوادگى بودیم. اما چه فایده؟ خلاصه، چون تو در میان خانه به دلیل قبولشدن در دانشگاه دخالتى نخواهى داشت، پس فقط مىتوانى از جزئیات قضیه باخبر و در صورت نیاز فقط کمى بخندى، اما اجازه دخالت یا احیاناً پشتک و وارو زدن را نخواهى داشت. خیالت راحت باشد. قضیه اصلاً مربوط به ازدواج و مسائل حول و حوش آن نیست. خودت را درگیر نکن چون به هیچ وجه به آن پى نخواهى برد.
قضیه از این قرار است که چند روز پیش آقاجون با لبهاى خندان و هیجانى که اصلاً قادر به کنترل آن نبود به خانه آمد. از همان بدو ورود در حیاط شروع به آوازخواندن کرد. همه ما فهمیده بودیم قضیه از یک جایى آب مىخورد که حسابى نان و آبدار است. آقاجون هم بعد از کلى تشریفات و ادا و اصول گفت که بالاخره بعد از گذشت چند سال و قرن با وامش موافقت شده و از فردا اوضاع رو به راه مىشود و خلاصه ما هم به جرگه پولداران فامیل خواهیم پیوست و نانمان توى روغن است. از این خبر همه ما خوشحال شده بودیم و در پوست خود نمىگنجیدیم. در واقع آن لحظه براى شنیدن مبلغ دریافتى وام، حسابى بىتاب بودیم. آقاجون بعد از کلى نفس نفسزدن اوراقى را که خیلى برایش عزیز بود، در آورد و به همه ما نشان داد. ما، یعنى من و مامان و داداشکوچیکه بدون هیچ دلیلى با صداى بلند ذوق کردیم، در حالى که اصلاً از آن اوراق سر در نمىآوردیم. خلاصه بعد از کلى توضیحات در باب گرفتن وام، آقاجون مبلغ وام را گفت. همه ما با چشمان ورقلمبیده از تعجب فریاد زدیم. البته خیلى هم زیاد نبود ولى براى ما که هیچ وقت این همه پول را یکجا توى خانه ندیده بودیم خیلى جالب بود. آقاجون با یک میلیون تومان پول به خانه آمده بود و حالا داشت براى برنامههاى آینده که قرار بود با یک میلیون تومان خریدارى شود، طرح ارائه مىداد. اول از همه به طرف من و داداشکوچیکه برگشت و گفت: «خوب، شماها چى لازم دارید؟» من و هادى که داشتیم بال در مىآوردیم شروع به حرف زدن کردیم و هر چه که از بچگى نیاز داشتیم و نخریده بودیم و یادمان بود، قطار کردیم. آقاجون هم با دقت گوش داد بعد گفت: «خوب، زیاد حرف نزنید. با این پول مىخوام چند تا چاله چوله پر کنم، قرار نیست از این خرت و پرتها بخرم!» بالاخره من و داداشهادى به آقاجون قول دادیم که در عرض یک ساعت عمدهترین نیاز خودمان را اعلام کنیم. اما من با هادى به نتیجه نمىرسیدیم. هر کارى که مىکردیم هم فایده نداشت، چون من مهمترین نیاز خانواده را یک عدد کامپیوتر پنتیومفور مىدیدم ولى داداشهادى به یک پلىاستیشن نیاز فورى داشت، تا براى دوستانش کلاس بگذارد. خلاصه قرار شد که به آقاجون بگوییم و او را در فشار قرار دهیم. آقاجون هم رگ غیرتش باد کند و براى بچههایش احتیاجات سالمشان را برآورده کند ولى کور خوانده بودیم و آقاجون بعد از کلى حرف و حدیث گفت که
پولش براى این طور موارد خرج نخواهد شد و باید یک تصمیم قطعى گرفت.
مامان هم که تصمیم گرفته بود با این پول کمى از اسباب و اثاثیه تو را خریدارى کند، تا جلوى خانواده همسایه بغلى یعنى آقاى دکتر آینده که اصلاً معلوم نبود داماد ما خواهد شد یا نه، کم نیاورد و در این میان، اصلاً فکر آینده من بیچاره نبود.
خواهر عزیزم، چه دردسرت بدهم که قضیه به همین جا ختم نشد و بر سر همه این مسائل نزاع سختى بین افراد خانواده در گرفت و خانه با چهار جبهه مخالف روبهرو شد. آقاجون که مىگفت مىخواهم مدل ماشینم را تغییر دهم، تا در مسافرکشى دچار مشکل نباشم. من هم سرِ حرف خودم یعنى کامپیوتر بودم. همین طور داداشهادى، اما مامان از سرِ حرفش برگشته بود و پیشنهادش براى خرید جهیزیه، تبدیل شده بود به خرید مقدار کمترى از جهیزیه براى تو و شش عدد النگوى مدل جدید طلا براى خودش که البته هیچ کدام از اینها به نتیجه نرسید و آقاجون اعلام کرد که تا رسیدن به یک موضع مشخص و واحد، همگى باید جبهههاى خودشان را حفظ کنند. الحق هم که این وسط مامان بیشتر از همه پافشارى مىکرد و دنباله حرفش را گرفته بود. تازه هر روز هم نرخ طلا را در خانه اعلام مىکرد. البته من هم دور از چشم اهل خانواده چند جا کامپیوتر قیمت کردم، که صدالبته به نتیجه نرسید. تا اینکه یک روز آقاجون شاد و سرحال به خانه آمد و بدون مقدمه عرض کرد که: «ببینم شماها هنوز سر حرفتون هستید یا نه؟» هیچ کدام ما هنوز جوابى نداده بودیم که متوجه یک چیز عجیب و غریب شدیم و آن هم یک کاغذ سفید بود که روى آن با خط خوش چیزهایى نوشته شده و به کمربند آقاجون نصب شده بود. من از روى کنجکاوى جلو رفتم و نوشته روى کاغذ را با صداى بلند خواندم که همه ما با شنیدن مطلب روى کاغذ خشکمان زد. روى کاغذ نوشته شده بود: «مژده، مژده! به زودى در این مکان موبایل نصب خواهد شد.» نزدیک بود از خنده و تعجب همگى پخش زمین شویم. بله، درست شنیدى. آقاجون تصمیم گرفته بود که براى اینکه حسابى براى دوستان رانندهاش قیافه بگیرد، یک عدد موبایل بخرد. تازه نقشههایش را هم کشیده بود، که شما از خانه به من زنگ مىزنید، من هم به عباسراننده و شوفرطاهر و غیره و ذلک، خودى نشان مىدهم.
همه ما که آرزوهایمان را به باد رفته مىدیدیم به دهان آقاجون خیره شدیم تا وقت انتقال موبایلش را به جاى آن پلاکارد به ما بگوید. از طرفى هم کمى ته دلمان ذوق مىکردیم که جلوى خانواده دکتر و عمهخانم و عموجان باکلاس جلوه مىکنیم. تقریباً خیالات خرید از ذهنمان رفته بود و همه منتظر بودیم تا خرید یک میلیونتومانى انجام شود ولى مامان هنوز ناراحت بود و دلش همان شش النگو را مىخواست. بالاخره مامان را راضى کردیم و او هم شرط کرد که وقتى موبایل خریدارى شد، به مدت یک ماه در دست مامان باشد.
چند روزى از این واقعه جالب گذشته بود و ما همگى به همدیگر وعده رسیدن تلفن همراه مىدادیم و براى آقاجون گوشىهاى مختلف انتخاب مىکردیم. تا اینکه دو سه شب پیش آقاجون از سرِ کار به خانه آمد. در همان لحظه پدر آقاى دکتر، جلوى در آقاجون را صدا زد و مشغول حرف زدن شد. مامان و من و هادى هر چه که گوشهایمان را توى حیاط تیز کردیم به نتیجه نرسیدیم. مامان که زده بود به سیم آخر و معتقد بود که حتماً آقاى همسایه قضیه خواستگارى تو را پیش کشیده و دارد مقدمهچینى مىکند، و نقشه مىکشید که دیگر احتیاج به موبایل نیست و حتى از النگوهایش هم صرفه نظر کرد و گفت که حتماً باید جهیزیه تو را کامل کند. اما بعد از چند دقیقهاى آقاجون با قیافهاى دمغ و ناراحت به خانه آمد. همه سعى کردیم کنجکاوىمان را کنترل کنیم تا آقاجون خودش توضیح دهد که همین کار را هم کرد. آقاى همسایه به آقاجون گفته بود که: «منزل ما سنگنماست، اما منزل شما هنوز آجریه و نماى خونه ما رو بد کرده. یه لطفى بکنید نماى خونه رو نو کنید تا ما مشکلى نداشته باشیم. آخه ما رفت و آمد زیاد داریم و دختر و پسر دمِ بخت داریم.»
مامان با شنیدن این خبر از عصبانیت سرخ شد ولى به خاطرِ گل روى دکتر هیچى نگفت. آقاجون بعداً به دکتر گفته بود که خودش هم همین تصمیم را داشته و براى همین هم وام دریافت کرده است. خلاصه همه نقشهها نقش بر آب شد و الان که این نامه را براى تو مىنویسم مشغول بنایى هستیم و به خاطر جنابعالى نماى ساختمان در حال عوض شدن است. به هر حال این همه ذوق و شوق براى ما که فایدهاى نداشت، شاید براى تو فایده داشته باشد. اما خودمانیم براى اولین بار مزه پولدارشدن را چشیدیم؛ البته همه اینها تجربهاى است که تو باید از آن درس بگیرى و مثل ما در مورد هر مسئلهاى خیالات بیهوده نبافى، هر چند تو مادرزاد خیالباف هستى؛ اما خوب از ما نصیحت! برایت آرزوى موفقیت و پولدارى پایدار دارم و امیدوارم حسابى به تو خوش بگذرد. برایم نامه بنویس. منتظر هستم.خواهر خوشخیالت مهرى