من گم نمى شوم


 

من گم نمى‏شوم‏

«هدا حدادى» یک گرافیست جوان است. وى تا به حال براى 9 جلد کتاب کودک و نوجوان تصویرسازى متن کرده و براى هفت کتاب طراحى جلد انجام داده است. آموزش مستمر نقاشى وى در مجله «کیهان بچه‏ها» ما را به طرف او کشاند و بالاخره پس از کلى جستجو، وى را که در میان نقاشى‏هایش گم شده بود، پیدا کردیم!
«هدا» مثل کارهاى شاد و رنگارنگش، پر از انرژى و تحرک است و با همان سرزندگى برایمان از تولد خودش و هنرش مى‏گوید.
در یک شب برفى بهمن‏ماه در جاده تهران - دماوند، به دنیا آمدم. به خاطر همین از گرما و آفتاب بدم مى‏آید و عاشق هواى ابرى و زمستان و سرما هستم. در سه سالگى در کرمان گم شدم و بعد به قول خواهرم متأسفانه پیدا شدم! از همان سن بود که با آن حادثه، «خیالات» مثل بیمارى عجیبى وارد رگ و پى من شد. همان وقت بیشتر از آنکه ناراحت باشم، کنجکاو بودم. به پدر و مادرهاى جدیدم فکر مى‏کردم و به زندگى جدیدى که در یک شهر غریب خواهم داشت.
بالاخره من پیدا شدم، اما بعد از آن بار دیگر در چهار سالگى، بعد در شش سالگى و سپس در هفت و نه سالگى گم شدم که آخرین بارش در شانزده سالگى بود. البته هر بار پیدا مى‏شدم، هر چند بعد از آن هم، بارها در زندگى گم شدم اما دیگر کوچه‏ها و خیابان‏ها خودشان مرا مستقیم به خانه مى‏رساندند.
وقتى نوشتن بلد نبودم، با نقاشى تخیلاتم را بیان مى‏کردم. بعد هم که به مدرسه رفتم بارها به خاطر خط بدم کتک خوردم. آنقدر از نوشتن بدم مى‏آمد که ترجیح مى‏دادم با همان نقاشى حرف بزنم. اما بالاخره زمانى رسید که کسى به بدىِ خطم اهمیت نمى‏داد و من دیگر به حال خودم رها شدم.
رها شدن مثل گم شدن بود. وقتى نه مقصدى دارى، نه جهتى و نه مکانى، ول مى‏شوى به حال خودت و یک آن حس مى‏کنى که از چهار طرف بى‏حفاظى؛ آن وقت باید تصمیم بگیرى که سر جایت بایستى و گریه کنى. از دیگران کمک بخواهى و یا سرت را بیندازى پایین و به سمتى بروى.
من بعد از این همه گم شدن، حالا دیگر مطمئن هستم که همیشه دیگران مرا پیدا مى‏کنند، پس مى‏توانم از گم شدنم در این وادى، بدون هیچ ترسى لذت ببرم. همیشه به قشنگ‏ترین مسیر فکر مى‏کنم و براى خودم قدم‏زنان از جایى که ایستاده‏ام دور مى‏شوم، دور شدن از یک جا بدون رسیدن به جایى دیگر. فقط حرکت، فقط کوچه‏هاى تازه، فقط عبور کردن از چیزى که مى‏شناسى، به چیزى که وقت نداشته‏اى بشناسى یا جرئتش را پیدا نکرده بودى.

آخرش نتیجه این گم شدن و پیدا شدن‏هاى مکرر چه شد؟

در همین حرکت و عبور بود که اولین کتاب شعرم با نام «پیتزى کاتو» که بازتاب این عبورها و یک جرئت کوچک براى امتحان کردن بود، نوشته شد. بنابراین این کتاب به خیلى از سؤالات مخاطبانش پاسخ نمى‏دهد و فقط به خوانندگانش توصیه مى‏کند که تنها از آن عبور کنند، مثل یک گمشده بى‏مقصد.
کتاب دومم «جن‏هاى نارنجى» را بیشتر دوست دارم. از جاده‏هاى صاف‏ترى گذشته است، کمتر دست‏انداز دارد و خوانندگانش بدون کمردرد از آن رد مى‏شوند و نمى‏دانم چرا احساس مى‏کنم اگر کسى از آن عبور کند، تنش پر از بوى نارنگى مى‏شود.
داستان‏هاى دیگرم را که در مجلات چاپ شده‏اند، هنوز جمع و جور نکرده‏ام و به کتاب‏شدن‏شان فکر نمى‏کنم. اما تصویرسازى‏هایم تقریباً همه‏شان به صورت کتاب در آمده‏اند.

هدا جان، با این همه شور و هیجان، وقتى نوجوان بودى، چه مى‏کردى؟

وقتى پانزده ساله شدم و سال‏هاى سال، مخفیانه نقاشى کردم، تصمیم گرفتم که دیگر به طور علنى نقاشى کنم و وارد مدرسه هنرى شوم.
اما رفتن به مدرسه هنرى براى خانواده‏ام یک آبروریزى بود و نقاشى‏هاى من همگى موضوعات اعتراض‏برانگیزى داشتند. لذا مجبور شدم چهار سال تمام در زندان «وحدت» به ظاهر مشغول کسب علوم تجربى شوم. هر چند که من در حال کسب فرهنگ قشرى از جامعه بودم که به نظر اطرافیانم، بى‏فرهنگ بودند. آنها هرگز نمى‏دانستند که نقاشى‏هاى من واقعاً نقاشى است و اصلاً فکر نمى‏کردند که نوشته‏هایم، نوشته‏هاى واقعى باشند.
به خاطر همین نقاشى‏ها و نوشته‏ها بارها در مدرسه تنبیه و تهدید شدم و بارها مادرم به خاطر داشتن دخترى که به جاى فرمول، شعر مى‏نویسد و به جاى اَشکال هندسى، دور تا دور دفترش را نقاشى مى‏کند، سرزنش شد.
بالاخره من سال آخر با معدل 5/16 و نمره 7 در ریاضى از «وحدت» بیرون آمدم. دیگر بزرگ‏تر شده بودم و مى‏توانستم با هدفى که داشتم خودم را در دنیاى نقاشى رها کنم، پس با رتبه 162 در کنکور سراسرى قبول شدم و به عنوان دانشجوى گرافیک در دانشگاه هنر مشغول به تحصیل شدم.

یعنى خانواده مخالفتى نکردند و گذاشتند شما به هدف دلخواهت نزدیک‏تر شوى؟

چرا، به نظر آنها ارتکاب چنین گناهى، یعنى ورود به دانشکده هنر، شنیع‏تر از آن بود که ترحم کسى را برانگیزد. همه حمایت‏هاى مادى و معنوى خانواده‏ام قطع شد و من دوباره رها شدم. از همان سال اول دانشگاه مشغول کار معلمى شدم تا خرج خودم را در بیاورم. دخل و خرجم یکى بود و هیچ پس‏اندازى نداشتم. آخر وسایل نقاشى و گرافیک جزو گران‏ترین ملزومات است.
هنوز هم آه حسرت و اندوه افراد فامیل بابت اینکه من در این مسیر تلف شده‏ام، به من گرمى مى‏بخشد! اما من از اینکه پزشک و مهندس نشده‏ام، کاملاً خرسندم.

چطور با ادبیات و هنر کنار آمدى؟ بیشتر دوست داشتى در کدام زمینه موفق‏تر شوى؟

وقتى ماجراى نقاشى‏هایم به سرانجام رسید، دوباره به نوشتن روى آوردم و اولین داستانم را در مجله «سروش نوجوان» به چاپ رساندم. بعد از آن دو مقوله نقاشى و نوشته در صورت تصویرسازى کتاب و نوشتن داستان کوتاه و شعر با هم یکى شدند. نوشتن یک کتاب و تصویرسازى آن بسیار جالب بود. دیگر مى‏توانستم خودم را در مسیرهاى تازه‏اى قرار دهم. میل گم شدن رهایم نمى‏کرد، به همین خاطر وارد دنیاى سینما و انیمیشن شدم. هنر نمایش را تجربه کردم و علم را از زاویه دیگرى در شاخه‏هاى مختلف مطالعه کردم.
خودم را به هر نسیمى که بوى خوش هنر داشت مى‏سپردم. هیچ وقت به انتهاى چیزى فکر نکرده‏ام. نمى‏خواهم با عنوان خاصى شناخته شوم. حالا هم اگر کسانى باشند که مرا مى‏شناسند فقط براى این است که از آن مسیرها رد شده‏ام.
الان مشغول ساخت یک فیلم انیمیشن هستم و چند کتاب هم براى تصویرسازى دارم که در حال کار کردن روى آنها هستم. اما باز هم حوصله‏ام کمى سر رفته است. دلم یک تجربه تازه مى‏خواهد. یک جاده تازه که دو طرفش پر از برف باشد. شاید دلم مى‏خواهد به همان جاده تهران - دماوند سرى بزند!

هدا جان، حالا دیگر وقتش شده از جوایزى که کسب کرده‏اى، بگویى.

آخرین کتاب تصویرسازى‏ام را که «نشر مهاجر» با عنوان «قصه لالایى» چاپ کرد، برنده نشان فستیوال تصویرگرى نوماى 2002 ژاپن شد. یکى دیگر از کتاب‏هایم با عنوان «سیاستنامه» در جشنواره کتاب کانون رتبه آورد و مجموعه داستان‏هاى کودک و نوجوان چاپ شده در مطبوعات، امسال در جشنواره مطبوعات جایزه گرفت.

با تشکر از گفتگوى صمیمانه‏اى که با همدیگر داشتیم، یکى از شعرهایت را با عنوان «کتابخانه فسفرى» با هم زمزمه مى‏کنیم:

پیش از آنکه به خوابم بیایى‏
تو را در نماز
مرد روشنى دیده بودم‏
برایم آسان است که واژه‏ها را در وصفت‏
واژگون کنم‏
برایم آسان است که به هر چه مى‏شناسم مانندت کنم‏
و یا چون آوازهاى تازه، تصویرت را
در کپسول و کبریت و کیف‏هاى کاغذى‏
یا در کلاه بر سر ننهاده یک رهگذر
جستجو کنم‏
اما ...
تو را غریب و تازه‏
در صداى مرد روشنى دیدم‏
که به سمت کتابخانه چوبى، نماز مى‏کرد
و آن دو رشته رنگى که بر لباسش بود
جمود ذهن مرا پاک منقلب مى‏کرد
...