بگذار همه بدانند تو هم مىتوانى
نفیسه محمدى
باز هم عجله دارى. یکى یکى کوچهها را پشت سر مىگذارى و جلو مىروى؛ حتى چند بار نزدیک است که به خاطر عجلهات پخش زمین بشوى. خودت هم نمىدانى که چرا اینقدر عصبانى هستى، اما هیچ حوصله ندارى که مادر دمِ در با آن نگاه نگرانش نگاهت کند و مثل همیشه قربان صدقهات برود که: «عزیزم مگر نمىدونى امروز مهمون داریم، کجا بودى؟» مىدانستى که لحن حرف زدن مادر در این مواقع چقدر تغییر مىکند و براى اینکه راضیت کند و تو هم اخمهایت را باز کنى چقدر سعى و تلاش مىکند. اما تو هم نمىتوانستى با مادر کاملاً مخالفت کنى، مىدانستى که بهتر است مادر را با چهره مهربان ببینى تا عصبى و ناراحت؛ اما با خودت کنار نمىآیى. در واقع وقتى مادر قرار بود تو را نشان چند نفر بدهد که از سر تا پایت را برانداز مىکردند و حتى از قد و وزنت هم مىپرسیدند، حالت تنفر عجیبى در دلت احساس مىکردى! دلت مىخواست هیچ وقت این نگاههاى خریدارانه را تحمل نمىکردى اما به قول مادر این شترى بود که درِ خانه هر دخترى مىخوابید. تو هم قبول داشتى که باید یک روزى سرِ خانه و زندگىات بروى و مثل دو خواهر بزرگترت صاحب زندگى و بچه و مشغلههاى خانهدارى بشوى، اما بارها به مادر گفته بودى که دلت نمىخواهد که خواستگارهایت و حتى خود مادر تو را به چشم یک جنسِ فروشى ببینند. حتى بارها در حضور مادر خودت را به یک عروسک تشبیه کرده بودى که پشت ویترین یک مغازه است، ولى مادر فقط به حرفهاى تو مىخندید.
با همه این حرفها سن و سالى هم نداشتى که مادر این همه عجله به خرج مىداد و تو را توسط هر فامیل و دوستى به خانوادههاى مختلف معرفى مىکرد. هنوز سال سوم دبیرستانت تمام نشده بود اما تقریباً هر هفته مهمانهایى مىآمدند که تو را زیر نظر بگیرند و راجع به موها، رنگ چشمهایت، قد و قوارهات و حتى حالت حرفزدنت نظر بدهند. تو هم با یک لبخند کوچک مثل عروسک پشت ویترین مىنشستى تا ببینى دیگران چه مىگویند. مادر هم به تو سفارش مىکرد که بهترین لباسهایت را بپوشى و از زینتآلات همرنگ لباست استفاده کنى، تا حتماً با هم جور باشند. چقدر دلت مىخواست که با مادر در این مورد حرف بزنى ولى مادر حرفش یک کلام بود که پدر هم نمىتوانست با او مخالفت کند. مادر مىگفت باید دختر را زود شوهر داد تا مایه دردسر نشود. چقدر دلت مىخواست که به مادر مىگفتى که همه چیز به ظاهر انسانى برنمىگردد و به شعور و فهم و منطق نمىشود با گیره همرنگ لباس و دمپایى مدل جدید پى برد. اما مادر همه اینها را تمیزى و به اصطلاحِ خودت در با کلاس بودن مىدید. همه اینها و از همه بدتر رفت و آمد زیاد از حد دوستها و آشناها که مدام از خواستگار قبلى و بعدى تو مىپرسیدند، باعث شده بود که براى ادامه تحصیلت فکر جدیدى داشته باشى. با خودت عهدى کرده بودى که اگر نتوانستى تا مادر را در تأخیر ازدواجت راضى کنى حتى بعد از تشکیل زندگىات هم درس بخوانى تا بتوانى به آن چیزهایى که در خیالاتت بوده برسى؛ ولى مادر در این مورد هم راحتت نمىگذاشت و مدام از دامادى که باید پولدار باشد و کار و بار درست و حسابى داشته باشد، مىگفت. اما هیچ وقت از راه و روش زندگى و اصولى که کمک مىکرد تا هر کسى زندگى خوبى داشته باشد نمىگفت و معتقد بود که هر کس در زندگىاش راه و روش خودش را پیدا مىکند و این چیزها احتیاجى به آموزش ندارد.
مهمترین مشکلت این بود که چهرهات با بقیه خواهرانت فرق مىکرد و به قول مادر، تو از همه بچههایش و حتى از اکثر دخترهاى فامیل زیباتر بودى و این نکته بود که نمىگذاشت لحظهاى به حال خودت باشى. مادر هم لذت مىبرد از اینکه مىدید تو اینقدر عزیزى و همه براى انتخاب تو دستِ پیش مىگیرند اما تو کم کم از همه زوجهاى جوان، از ازدواج و از زندگى مشترک بدت آمده بود. حتى وقتى در خیابان صداى بوق ماشین عروس را مىشنیدى سرت را مىچرخاندى تا آنها را نبینى.
براى تو زندگى که بر پایه ظواهر و مسائل بىاهمیت پایهریزى شده بود ارزشى نداشت، و دلت مىخواست مثل بقیه همکلاسىهایت امتحانهاى میان ترم و پایان ترم، مهمترین مسئله زندگىات باشد و فقط از نمره پایین واهمه داشته باشى، ولى هیچ وقت به امتحانهایت فکر نمىکردى. تنها ناراحتىات راضى کردن مادر بود تا بگذارد درسَت را بخوانى اما جالب اینجا بود که حتى قادر نبودى که براى زندگى خودت تصمیم بگیرى. وقتى مادر مهمان داشت باید درس و کلاس و مدرسه را رها مىکردى و در کنار مادر مىماندى تا موجبات ناراحتى او را فراهم نکنى.
مادر فکر مىکرد که جز او کس دیگرى نمىتواند خیر و صلاح تو را در نظر بگیرد و فقط اوست که در این میان از بدبخت شدن تو جلوگیرى مىکند. تو هم سعى مىکردى که شرایط او را درک کنى چون با مشکلات جدیدى که در خانوادهها مىدیدى به مادر حق مىدادى تا آن حد نگران تو باشد، اما مادر هیچ وقت سعى نمىکرد که علاقههاى تو را بشناسد و به آنها احترام بگذارد و یا حداقل در مورد افرادى که تو را براى زندگىشان انتخاب مىکردند نظرت را بخواهد و به تو مىگفت تو سن و سالى ندارى که بخواهى صلاح خودت را تشخیص بدهى اما معتقد بود که توانایى زندگى مشترک را دارى و اگر هم نداشته باشى پیدا خواهى کرد. خودت هم از این وضع خندهات گرفته بود. واقعاً مثل یک عروسک کوکى چیزى که از تو مىخواستند انجام مىدادى، بدون هیچ حرفى! اما تو هم در زندگىات نقش داشتى. در خوشبخت و بدبخت شدن خودت، در اینکه به آرزوهایت برسى یا از آنها با هزاران حسرت بگذرى. این را بارها به خودت گفته بودى، پس چرا کارى نمىکردى؟ چرا گذاشته بودى همه چیز با میل دیگران اتفاق بیفتد و تو را با خود ببرد؟ چرا همین حالا کلاس تقویتى ریاضىات را که براى گرفتن نمره بالاى هیجده در آن ثبتنام کرده بودى رها کردى و به سمت خانه مىدوى تا مادر برایت، براى زندگى آینده تو تصمیم بگیرد و تو را در عمل انجامشده قرار دهد؟ چرا دوست دارى وقتى که همه چیز تمام شد، خودت را به خاطر اینکه فقط به دستورات گوش مىدادى، مؤاخذه کنى؟ از همین جا راه زندگىات را عوض کن! بگذار مادر و همه کسانى که منتظرند تو را در لباس سپید عروسى ببینند بفهمند که تو هم مىتوانى براى زندگىات تصمیم بگیرى. از همین حالا به همه نشان بده که مىتوانى اعتماد به نفس داشته باشى. باید با مادر هم صحبت کنى تا بداند تو براى همه چیز شعور و فهم دارى، ولى فقط حالا براى زندگى مشترک آمادگى لازم را ندارى. برگرد. حتماً معلمت تو را براى یک ربع دیر رفتن به کلاس خواهد بخشید.