قصه هاى شما 62

نویسنده


 

قصه‏هاى شما (62)

مریم بصیرى‏

خانه پدربزرگ - زهرا نیکرو - نهبندان‏
روشنایى بى‏انتها، برید کنار، خلبان کوچک - سیده فاطمه موسوى - قم‏
روز پاییزى - فاطمه ملاباشى - تویسرکان‏
روز تو - مجتبى ثابتى‏مقدم - بایگ‏
پرواز بانو - فاطمه نیکان - قم‏

مریم زاهدى‏نسب از شوش دانیال، فاطمه یاسینى از جغتاى، ابوالفضل صمدى رضایى از مشهد، محمدرضا داودبیگى از تهران، سیمین‏دخت مصطفایى از گیلان‏غرب، هاجر عرب از شهرکرد، منیره مقدم‏زاده از چابکسر و معصومه موسیوند و طاهره جعفرى از قم.
داستانهاى جدید شما را خواندیم. به خواست پروردگار پاک در شماره‏هاى آینده این بخش حتماً به بررسى آثار رسیده شما خواهیم پرداخت.
اندیشه‏تان جارى و دلهاتان پر از مهر و عطوفت.

زهرا نیکرو - نهبندان‏

دوست ناامید ما، امیدواریم دیگر بیش از این خسته و ناامید نباشید و با تحمل و پشتکار فراوان به نوشتن روى بیاورید. همان طور که خودتان خواسته‏اید قصد ما نیز این است که اشکالات داستان شما را متذکر شویم. «پدر بزرگ» ماجراى پیرمردى است که مى‏خواهد به مسافرت برود و تمامى فکر و ذکرش پیش بچه‏هایش است تا اینکه آنها به دیدنش مى‏آیند و وى پس از بازى با نوه‏هایش، عزم رفتن مى‏کند.
گره داستان شما آنقدر شل است که اصلاً احتیاجى به پرداخت ندارد و با آمدن فرزندان و نوه‏هاى پیرمرد، به راحتى باز مى‏شود. حال اگر این بچه‏ها در شهر دیگرى بودند و یا اینکه مشکلى براى ملاقات پیرمرد داشتند و حتى در صورتى که با هم قهر بودند، آن وقت گره محکم‏تر مى‏شد و باز شدن آن به همین راحتى که شما تصور مى‏کنید، میسر نبود.
«ویلسون آرتونلى» در کتاب «ویژگیهاى نگارش داستان کوتاه» مى‏نویسد: «شخصیت اصلى کسى است که با مشکلى روبه‏رو است و سعى مى‏کند مشکل خود را با استفاده از راه حلهاى متفاوت، به طریقى عقلانى و یا نیمه‏هوشیارانه یا کاملاً غریزى برطرف کند. شخصیت اصلى کسى است که خواننده خود را با او مى‏شناسد ولى ممکن است مهمترین شخص در داستان نباشد یا حتى داراى خصوصیات اخلاقى خوبى نباشد. اگر داستان از دید داناى کل نباشد، هر آنچه که در آن اتفاق مى‏افتد از طریق حواس شخصیت اصلى به خواننده منتقل مى‏شود. شخصیت اصلى زاویه دیدى را برمى‏گزیند که در طى آن خواننده فرصت کافى براى فهمیدن تمام جوانب داستان داشته باشد. اینجاست که وى تمام صحنه را مى‏بیند و براى خواننده توصیف مى‏کند.»
خوب است براى پیدا کردن سوژه‏هاى بکر و واکنش سریع در قبال تجربیات دیگران و عمیق‏تر شدن واقعى در تجربیات خود، همیشه دفترچه یادداشتى در نزد خویش داشته باشید تا بتوانید مشاهدات عینى و حسى خود را و همچنین صحنه‏هایى را که شما را برمى‏انگیزاند در آن یادداشت کنید. این کار باعث مى‏شود آدمها و دنیاى اطرافتان را بهتر بشناسید و با مهارت کافى در باره آنها بنویسید.
منتظر دیگر آثارتان هستیم.

سیده فاطمه موسوى - قم‏

استعداد و علاقه شما در متن هر سه داستان‏تان گنجانده شده است. آرزو مى‏کنیم شما نیز با تلاش بسیار بتوانید هرچه زودتر به جرگه نویسندگان جوان بپیوندید.
«روشنایى بى‏انتها» طرح بسیار زیبایى دارد ولى متأسفانه آن طور که لازم است این طرح را گسترش نداده‏اید و اثرتان به معناى واقعى داستان رشد نیافته است. مردى که از تنهایى و سکوت خانه‏اش به تنگ آمده و دائم به مشاجره بین خود و همسرش مى‏اندیشد ناگهان به منظره زمستان تابلویى خیره مى‏شود و به درون آن مى‏رود. در همان هنگام همسر مرد پیدایش شده و با دیدن چنین صحنه‏اى تلاش مى‏کند تا همسرش را به خانه بازگرداند.
«پرویز به طرف روشنایى پشت درختان پناه برد. درست مانند همیشه لبخندى بر لب داشت. زن گیج شد. خواست چیزى بگوید ولى نتوانست. دوید توى اتاق. قلم و کاغذ پرویز روى میز بود. نفس نفس مى‏زد، جلوتر رفت ورق را برداشت، رویش نوشته بود: گاه مى‏اندیشم میان من و تو فاصله‏هاست. مى‏شود تو به لبخندى این فاصله را بردارى.
سرماى تن پرویز از چند قدمى احساس مى‏شد. چشمهایش بسته بود و رنگ صورتش مثل کاغذ روى میز سفید سفید بود و این صداى هق هق گریه‏هایش بود که سکوت خانه را در هم مى‏شکست.»
اگر قدرى بیشتر روى این طرح دقیق مى‏شدید حتماً مى‏توانستید بهتر از اینها آن را پرداخت کنید. مثلاً مرد هیچ بهانه‏اى براى رفتن به درون تابلو ندارد. مگر اینکه به فرض نشان مى‏دادید که وى نقاش است و در تنهایى خویش تابلوهاى خیال‏انگیز بسیارى مى‏کشد و حال در نبود همسرش دلش مى‏خواهد به زیباترین اثرش که در واقع از دید وى مدینه فاضله‏اى است برود و خوشبختى را در آنجا مزه مزه کند. اما وقتى شما از چنین عنصرى در طرح خویش یارى نمى‏گیرید، باید به ما و دیگر خوانندگان خود حق بدهید که داستان شما را باور نکنند. اما به طور قطع اگر پیش از نوشتن داستان روى طرح خود بیش از اینها فکر مى‏کردید و به دنبال علت و معلول براى رفتار و کنشهاى شخصیت‏هایتان بودید، داستانتان هرگز با چنین مشکلى روبه‏رو نمى‏شد. این را یادتان باشد که هر شخص براى انجام هر کارى باید هدف و انگیزه‏اى داشته باشد و نمى‏تواند بدون دلیل و صِرف خوشامد نویسنده کارى بدون منطق را انجام دهد. ارائه یک رشته از حوادث و رویدادها به تنهایى نمى‏تواند طرح یک داستان را بسازد. براى ساخت یک طرح خوب باید یک مشکل و راه حلى مناسب با توجه به علت و معلول فراهم شود.
دومین کارتان به عذاب وجدان مردى مى‏پردازد که در زمان حیات دخترش نتوانسته است براى وى اسباب‏بازى بخرد لذا حال پس از مرگ او، براى پسرکى فقیر یک ماشین اسباب‏بازى مى‏خرد و با خوشحالى او، وى نیز به آرامش دست پیدا مى‏کند. «مرد از کنار دیوار بیرون آمد حالا او هم مى‏خندید، یک خنده واقعى. دلش آرام شده بود. مطمئن بود با این کارش همسر و دخترک کوچکش خوشحال شده‏اند. دستانش را از جیبهاى پالتو بیرون آورد و یقه آن را بالا کشید. نگاهى به پسرک کرد و آرام به عقب برگشت و راه آمده را در پیش گرفت. هوا کاملاً تاریک شده بود و در آن سرماى طاقت‏فرسا و سوز سرد و برف این صداى خش خش گامهاى پسرک معصوم بود که نان در دست فریاد مى‏زد: بیب بیب! برید کنار! من اومدم، آقا برو کنار. بیب بیب!»
همان طور که خودتان حتماً مى‏دانید فکر اصلى هر داستان را درونمایه آن گویند. این درونمایه نکته مهمى را در باره انسان و زندگى او بیان مى‏کند. پى بردن به درونمایه کار ساده‏اى نیست. گاه خواننده مجبور مى‏شود چند بار داستان را بخواند تا منظور و فکر اصلى نویسنده را بفهمد. درونمایه مى‏تواند به دو صورت مستقیم و غیر مستقیم بیان شود، طورى که خواننده خود در مورد درونمایه به نتیجه برسد.
در اثر شما محتوا و درونمایه کار صریح بیان شده است و خواننده مى‏تواند به سرعت به منظور و هدف شما دست پیدا کند، بدون اینکه با مشکل و یا حادثه‏اى روبه‏رو شود.
«خلبان کوچک» داستان پسربچه‏اى است که مى‏خواهد خلبان شود تا از دشمن انتقام بگیرد، ولى خود نیز در بمباران هوایى کشته مى‏شود. این داستان را خیلى ساده و سریع پرداخت کرده‏اید، طورى که بسیارى از حوادث و گفتگوها به شکل کاملاً خلاصه بیان شده است. از زمان آرزوى پسر تا لحظه مرگ او چند دقیقه بیشتر نمى‏گذرد و داستان بدون رشد و کمال کافى به سرعت به پایان نزدیک مى‏شود.
موفق باشید.

فاطمه ملاباشى - تویسرکان‏

خواهر محترم، نوشته‏اید که دبیر بازنشسته آموزش و پرورش مى‏باشید و با این وجود به داستان‏نویسى علاقه‏مند هستید. ما نیز تلاش خواهیم کرد تا حد توان شما را یارى دهیم. اثر شما در باره پسرکى است که لباس خود را به دوست فقیرش مى‏بخشد ولى پدرش که گمان مى‏کند وى لباسش را گم کرده است او را توبیخ مى‏کند.
توصیفات داستانى شما در عین زیبایى ثقیل و نارسا هستند. مثلاً در همان ابتداى داستان آورده‏اید: «ستارخان پس از صرف غذا جلوى آفتاب که از پنجره بر اتاق مى‏ریخت درازکش خوابیده بود. شعاع خورشید با چشمانش بازى مى‏کرد. آنقدر افکارش مغشوش بود که آن را حس نمى‏کرد. چرخ اندیشه‏اش در حیطه پول چرخ مى‏زد. تصاویر بازاریان جلوى چشمش زنده مى‏شدند که با زبان چرب و شیرین چه کلاهها که بر سر مشتریان ساده و گول مى‏گذارند و از تندزبانى خود در شعله پشیمانى و ندامت گر گرفته بود.» اگر دوباره روى عین جملات خود دقیق شوید مى‏بینید که برخى از آنها نامفهوم و ناقص هستند و برخى دیگر با کلمات نامناسب و گاه خشک و کلیشه‏اى تزیین شده‏اند طورى که اصلاً حس خواندن یک نثر سلیس و روان به خواننده دست نمى‏دهد.
البته این توصیفات جداى از پرداخت نازیبایشان از لحاظ محتوا کمک بزرگى به شخصیت‏پردازى ستارخان کرده‏اند. تنها مسأله این است که قدرى بیشتر روى نثر خود کار بکنید تا روانى و یکدستى لازم را پیدا کند. علاوه بر اینها نثر باید بارى عاطفى نیز داشته باشد تا تأثیر داستان را دوچندان کند. بر خلاف تصور برخى خوانندگان ساده‏نویسى و پرهیز از نثرهاى غیر ملموس و مصنوعى نشانه ضعف نویسنده نیست بلکه نشان از قوت کارى او دارد. گاه نویسنده با نثرى شاعرانه و یا گزارشى و مقاله‏اى خواننده را دلزده مى‏کند. زبان نویسنده باید داستانى و صمیمى باشد نه اینکه قیافه‏اى خشک و عبوس از خود به نمایش بگذارد و نوع کلمات به کار رفته حکایت از رسمى بودن ارتباط میان نویسنده و خواننده داشته باشد.
در مورد محاوره‏نویسى نیز درست عمل کرده‏اید. از آنجایى که زبان گفتار و نوشتار ما یکى نیست لذا باید گفتگوهایمان را به شکل شکسته و عامیانه بیاوریم. گرچه برخى از نویسندگان ترجیح مى‏دهند تمامى دیالوگها را هم ادبى بنویسند و این خواننده باشد که موقع خواندن داستان، گفتگوها را شکسته بخواند.
با آرزوى موفقیتهاى بسیار براى شما، منتظر داستانهاى خوبتان هستیم. امیدواریم در این بخش نیز همانند بخش شعر با جدّیت، مجله را همراهى کنید.

مجتبى ثابتى‏مقدم - بایگ‏

برادر گرامى، داستان زیبایى که این بار برایمان فرستاده‏اید در باره مرد عکاسى است که مى‏خواهد براى مادرش، هدیه ببرد و مادر فقط قاب عکسى تنهاست. «مرد جلو آمد و مادر خیالى‏اش را در آغوش کشید. گریه نمى‏کرد. فقط چشمانش تر شده بود. پاکت را باز کرد و چند تا عکس از تویش در آورد و آنها را روى قاب عکس زن چسباند و آرام زمزمه کرد: مادرم، امروز روز توست. چند گنجشک آورده‏ام تا آنها را در آغوش بگیرى. چند گنجشک گرسنه که باید با دستهاى خودت به آنها غذا بدهى.
چند شاخه گل را کنار قاب عکس گذاشت و همراه لبخندى که توى قاب عکس نقش بسته بود، لبخند زد.
مرد آرام برخاست و اتاق را وارسى کرد تا طبق میل مادرش آرام، خلوت و مرتب باشد. دوباره زانو زد و مدتى دیگر نزد مادرش ماند و کمى با او درد و دل کرد و سپس آرام برخاست و کنار پنجره رفت و تازه فهمید که هوا رو به تاریکى مى‏رود. خیابان شلوغ و پر سر و صدا بود و مرد از اینکه با این سر و صدا آرامش مادرش به هم مى‏خورد خشنود نبود، شاید دلش مى‏خواست پنجره را باز کند و چند تا فحش به دنیا بدهد، به این دنیا که جز سر و صدا و بوى گند چیزى از آن در نمى‏آید ...»
تنها عاملى که باعث جذابیت اثر شما در مقایسه با دیگر آثار مشابه شده است این مى‏باشد که دیگر نویسندگان همیشه در نوع هدیه و طریقه آن به مادر خویش حادثه مى‏آفرینند و یا اینکه به وضوح از همان نخست مى‏گویند که مادرشان فوت کرده و دسته گلى بر سر مزارش مى‏برند؛ اما در کار شما اصلاً مرگ مادر احساس نمى‏شود. مرد چنان طبیعى به اتاق مادرش مى‏رود و تمامى جزئیاتى را که مدنظر اوست انجام مى‏دهد که خواننده تصور مى‏نماید زنى پیر در پشت درهاى آن اتاق خفته است، ولى تنها چیزى که در آنجا منتظر مرد است عکس تمام‏قد و بزرگ مادر است که تنها یادگار وى براى فرزندش مى‏باشد.
داستان در عین کوتاهى، تمامى عناصر لازم را در خود دارد و تنها مشکل کوچک آن، دخیل کردن نظرات و تفکرات فرزند این مادر است که ارتباطى با هدیه او و آن روز بخصوص ندارد. موفق و مؤید باشید.

فاطمه نیکان - قم‏

دوست عزیز، «پرواز بانو» نسبت به اولین نسخه نگارشى شما بهتر شده است ولى هنوز هم از قوت کافى برخوردار نیست. آن طور که لازم است و از شما انتظار مى‏رود نتوانسته‏اید به طور کامل شخصیت «گل‏بانو» را درست از آب در بیاورید. زنى در هنگام غرق شدن در دریا خاطرات گذشته‏اش را در ذهنش مرور مى‏کند و خواننده متوجه بى‏علاقگى او به دنیا و زندگى مى‏شود.
بارها گفته‏ایم که نویسنده با شخصیت‏پردازى، خصوصیات و ویژگیهاى، آدمهاى داستانش را آشکار مى‏کند. یک نویسنده با دو روش کلى مى‏تواند این ویژگیها را نشان دهد. وى گاهى اوقات با صراحت به خواننده مى‏گوید که آدمهاى درون اثرش چگونه اشخاصى هستند و گاه در پرده و لفافه، با توصیف و گفتگو و شرح رفتار و کردار آنها، شخصیتها را به مخاطب مى‏شناساند. حتى نشانه‏هاى ظاهرى چهره، نوع لباس پوشیدن و ... مى‏تواند خواننده را بیشتر با شخصیت آشنا کند. در روش غیر مستقیم ما با دیدن و شنیدن اعمال و گفتار شخصیت پى به درون و برون او مى‏بریم. حتى مى‏توانیم بفهمیم که شخصیت فردى ایستا مى‏باشد و یا پویا.
البته باید یادتان باشد که خود دیالوگها مى‏تواند بر ایستایى و سکون شخصیت و یا پویایى و تحرک او، شهادت بدهد. دیالوگ نوشتن کار آسانى نیست ولى متأسفانه برخى تصور مى‏کنند که راحت‏ترین چیز نوشتن گفتگوى بین اشخاص است. در کتاب «رمان به روایت رمان‏نویس» از «آلوت میریام» به نقل از «گوستاو فلوبر» نویسنده کتاب «مادام بووارى» آمده است: «چه دشوار است گفتگو نوشتن، بخصوص وقتى آدم مى‏خواهد هر گفتگویى، شخصیت خاص خودش را داشته باشد، کارى بزرگ و سنگین است که آدم بخواهد از گفتگو به عنوان ابزارى براى ترسیم چهره‏ها و شخصیتها بهره جوید و در عین حال نگذارد چیزى از حیات و سرزندگى خود آن گفتگو کم شود. یعنى به گفتگویى برجستگى و اعتبار ببخشد که بر سر مسایل پیش و پا افتاده، ادامه مى‏یابد.»
ما نیز با آرزوى بسیار براى رشد و تکاپوى ادبى شما، داستان «پرواز بانو» را به خوانندگان این بخش هدیه مى‏کنیم.

پرواز بانو

فاطمه نیکان‏

دریا بود و عمق زیادش، با تمام وجود نعره مى‏کشید اما کسى نبود تا آخرین فریادهایش را بشنود، فقط دو چشم خاکسترى در امتداد ساحل بود، دو چشم خاکسترى!
به چشمانش خیره شد، آبى مات بود. انگار مى‏خواست صداقتش را از پس چشمان رنگیش بخواند، اما لبخندش راز چشمانش را مخفى کرد. آبى چشمانش را به دریا دوخت و لبخندش را به سبزى سبزه‏ها، مثل روح خودش. آخر او جز آبى و سبز رنگ دیگرى را نمى‏شناخت.
با بالا و پایین رفتن موجها گاهى چشمش به آبى‏کمرنگ آسمان مى‏افتاد و گاهى اعماق تار آب وجودش را مى‏لرزاند ...
وقتى به خودش و اطرافش نظرى انداخت، تنهایى غمناکش را دریافت. نمى‏دانست چرا با وجود اینکه در کنار مجید که مى‏خواست شریک عمرش باشد نشسته بود، باز حس غریبى داشت، شاید به خاطر جدا شدن از کوهستان بود و از خانواده، اما ... اما مى‏رفت به سوى شمال، جایى که قایقهاى چوبى توى دل نرم دریا رَدى از محبت مى‏گذارند. آنجا هم سبز خواهد بود، وسیع مثل ...
انگار وسعت دریا را حس مى‏کرد، به وسعت دشت، دستهایش را با بى‏تابى توى آب تکان مى‏داد و آبها را پس مى‏زد براى پیدا کردن، دستانش دنبال چیزى مى‏گشت ...
گل‏بانو، گل‏بانو ... من رفتم، حواست کجاست ... من رفتم. گل‏بانو نگاه ماتمزده و پرسشگرش را از مجید گرفت و گفت: «بازم مى‏خواى من و سما رو تنها بذارى، یعنى اون دوستاى مزخرفت رو با اون ... اون کارایى که مى‏کنى ... تو ... چیزاى دیگه رو به ما ترجیح مى‏دى آره ...»
مجید در حالى که توى آئینه خودش را مرتب مى‏کرد گفت: «خوب دیگه، باید عادت کرده باشى من اینم.» و با گفتن «خداحافظ تا چند وقت دیگه.» گل‏بانو را با دخترش در سکوت خانه تنها گذاشت و رفت.
تلاطم امواج بیشتر مى‏شد، حوصله شوخى و بازیگوشى موجها را نداشت، بدنش سنگین‏تر مى‏شد، دستان جستجوگرش را موجها از سر شوخى به طرف یکدیگر هل مى‏دادند ...
مى‏دانست که تنها شده خیلى تنها، همه جز دریا غریبه بودند. نه همدردى و نه هم‏کلامى. مادر و پدر ... نه مثل اینکه بین او و آنها از زمین تا آسمان فاصله بود. وقتى مى‏خواست از دشت و کوه دل بکند، شادى در چهره همه موج مى‏زد، جز چشمان مغرور پدربزرگ که از عروسى نوه‏اش چندان شاد به نظر نمى‏رسید. نمى‏خواست که او راهى شهر شود، اما پدر چه شاد بود.
قایق واژگون روى آب مى‏لغزید و پاروهایش از هم دورتر و دورتر مى‏شدند و قایق نمى‏دانست به دنبال کدام یک برود، انگار قلب قایق به دنبال تکه‏هاى خودش بود ...
حرکتش را زیر پوستش حس مى‏کرد، انگار صداى نفسهایش را مى‏شنید. فکر مى‏کرد شاید سماى کوچک بتواند مجید را از بى‏بند و بارى به سوى خانواده بازگرداند. مى‏دانست که او تجارت مى‏کند اما با تجارتهاى دیگر فرق مى‏کرد. انگار پدربزرگ او را بهتر شناخته بود که با رفتنش مخالف بود. پدربزرگ نتوانسته بود از چهره مظلومانه و چشمان آبى مردى که همسر اولش در دریا غرق شده بود، حقیقت را بیابد. اما پدر فکر مى‏کرد مجید در شهر مى‏تواند بهترینها را براى دخترش فراهم کند، پس گل‏بانوى نشکفته را راهى شهر کرد. به نظر او خوشبختى گل‏بانو در شهر به دور از گاو و گوسفندها بود. اما پدر کجا بود تا ببیند مردى که آنقدر به او اعتماد داشت و دخترش را به او سپرده بود تا در آرامش باشد، چگونه او را در گلدان سردخانه ماهها تنها مى‏گذاشت و او مجبور بود به خاطر تأمین خود و فرزندش همان کارى را بکند که پدرش دیگر فکرش را هم نمى‏کرد. دستان ظریف گل‏بانو نخهاى خشن و چاقوى تیز و دسته سنگین شانه قالى را لمس مى‏کرد و پاهاى سرکش و لطیفش در اسارت تخته قالى آرام و خاموش مى‏ماند.
یک موج که دلش به رحم آمده بود، یکى از پاروها را به دستش داد. اما او به خود نمى‏اندیشید، چشمانش مأیوسانه سطح آب را جستجو مى‏کرد. اشکهاى شورش با شورى دریا یکى شده بود ...
نمى‏خواست یکى دیگر را مثل خودش اسیر دنیا کند. از آینده بچه دوم نگران بود. مى‏خواست خودش را دلخوش کند. شاید مجید کمى نسبت به قبل احساس مسؤولیت کند. شاید اگر بفهمد کودکى در راه است خوشحال شود و او بتواند نشاط واقعى را در چهره‏اش ببیند.
صداى فریادى امید را در وجودش ریخت، انگار جستجویش تمام شده بود. آبها را با بى‏رمقى کنار زد. باید نجاتش مى‏داد حتى به قیمت جان خودش ...
درد مثل خنجر در جاى جاى بدنش فرو مى‏رفت. سقف سفید بیمارستان، سردى خانه خودشان را داشت. پسر 5 ماهه‏اش قبل از دیدن دنیاى پرفریب آدمها زیر مشت و لگدهاى پدرش براى همیشه چشم فرو بست. دلش مى‏خواست یک بار دیگر به دشت سبز روستایشان برگردد. اگرچه مى‏دانست آنجا هم جایى براى او و غربتش نیست ولى رفته بود. مادر پنهانى اشکهاى حسرتش را با گوشه چارقدش پاک کرده و پدر سعى مى‏کرد چروکهاى زودرس صورتش را مخفى کند. سکوت آنها او را در درون منفجر مى‏کرد. انگار آنها مى‏خواستند او شکایتى کند، حرفى بزند و بگوید چه بلایى بر سرش آمده، اما چهره غمناک پدر و مادر و چشمان بى‏تفاوت مجید، قدرت حرف زدن را از او مى‏گرفت. قلبش مثل زورقى شکسته سرگردان بود.
دستانش را در امواج متحرک دراز کرد و دستان سرد و کوچکى را از میان موجهاى سر به هوا بیرون کشید، هرچند که دستان خودش هم سرد بود، اما آغوشش خورشید بود ...
مادر دستان گل‏بانو را گرفت، دستانى که مى‏ترسید مبادا خراش بردارد. اما آنقدر زبر و خشن شده بود که مى‏خواست همه دستها را در زبرى خودش ویران کند، حتى مادر از زبرى و خشونت آن دستها ترسید و با غصه‏اى به اندازه قصه بلند شب یلدا، گل‏بانوى پرپر را در سکوت قهرآگینش رها کرد. مى‏خواست گریه کند، بر روزگار، بر سرنوشت، بر بخت خودش. اشکهایش مثل یک شب سرد زمستانى یخ بسته بود. مى‏خواست براى سماى چهار ساله
عشقى گرم و آغوشى پرمهر باشد، هرچند که خودش مدتها بود که آغوشى براى پناه گرفتن نداشت.
نعره کشید، فریاد زد همه چیز و همه کس را براى نجات گنجشکى که در دستهایش جان مى‏داد، صدا زد، نگاهش به اشعه‏هاى طلایى خورشید افتاد، خورشید ناامیدانه طنابهاى زرین خودش را براى نجاتشان رها کرده بود ...
سکوت، سکوت، سکوت، گل‏بانو خودش را در هاله‏اى از سکوت گم کرده بود. شاید با مهر خاموشى که بر لبانش زده بود، مجید را راضى کرده بود؛ نه اعتراضى و نه بحث و مجادله‏اى.
دیگر توان فریاد نداشت، حتى نمى‏توانست فریاد بکشد. نیرویى بى‏رحمانه او را به اعماق دریا مى‏کشید. سرد شده بود و خیلى سرد اما با همان گرماى قلبش ... مى‏خواست به دریا برود، مثل اولین بارى که دریا را دیده بود ذوق‏زده شد. با اشتیاق توى ساحل مى‏دوید؛ مثل اولین بارى که دو نفرى رفته بودند. باز هم اولین بارى بود که سه نفرى به دریا مى‏آمدند. قایق آرام روى دریا تاب مى‏خورد، رقص موجها با هم، با موسیقى دل‏انگیز باد نمایشى زیبا را اجرا مى‏کردند و گل‏بانو سرمست از دریا، وجودش مخلوطى از سبز و آبى شده بود.
همچنان که قایق روى بام دریا مغرور مى‏رفت، یک موجِ خودخواه و حسود از شادى مستانه گل‏بانو، پارو را از چنگ قایق گرفت و مجید سرگردان و گل‏بانو با شادى کودکانه‏اش روى قایق بى‏پارو به هر سو کشیده مى‏شدند. مجید فریاد کشید: «باید برگردیم، برگردیم.» و گل‏بانو بدون اینکه چشم از دریا بگیرد جواب داد: «نه باید بازم رفت، رفت و رفت.» مجید دیوانه‏وار نعره زد: «روانى، روانى!» گل‏بانو خونسرد گفت: «یادت میاد وقتى شیرین کنار ساحل بود و دریا اونو برد؟ راستى تو هم کنارش بودى؟» مجید خشمگین‏تر شد و ناگهان موجى وحشیانه با خنده‏اى موزیانه در حالى که دندانهایش را تیز کرده بود، قایق را واژگون کرد. مجید به سرعت خودش را به روى آب رسانید و به طرف ساحل شنا کرد. گل‏بانو اما دنبال چیزى مى‏گشت. سما ... سما، سما را در آغوش گرفت، فریاد ضعیفش به گوش مجید رسید. «مجید ... مج ... سم ... سما رو ...»
دریا بود و عمق زیادش، از گل‏بانو خبرى نبود و سما با دو دستى که دور بدنش حلقه شده بود در دوردستها روى ماسه‏هاى گرم آرمیده بود.
مجید مى‏خواست گریه کند اما چیزى براى اشک ریختن در وجودش نبود. از خودش متنفر بود. حتى سعى نکرده بود دستهاى سرد آنها را بگیرد.
در امتداد ساحل چشم به دریا دوخته بود، یاد آخرین لبخند گل‏بانو به دریا وجودش را آتش مى‏زد و پرواز فرشته‏وارش از آبى به آبى.
با آخرین توان فریاد زد: «بانو، بانو، بانو ...»
پیرمردى دیوانه‏وار صدفهاى توخالى را جمع مى‏کرد، شاید دنبال مروارید گمشده‏اش مى‏گشت. زیر لب زمزمه مى‏کرد: «مگر میشه کوه توى دریا غرق بشه؟»