قصههاى شما (62)
مریم بصیرى
خانه پدربزرگ - زهرا نیکرو - نهبندان
روشنایى بىانتها، برید کنار، خلبان کوچک - سیده فاطمه موسوى - قم
روز پاییزى - فاطمه ملاباشى - تویسرکان
روز تو - مجتبى ثابتىمقدم - بایگ
پرواز بانو - فاطمه نیکان - قممریم زاهدىنسب از شوش دانیال، فاطمه یاسینى از جغتاى، ابوالفضل صمدى رضایى از مشهد، محمدرضا داودبیگى از تهران، سیمیندخت مصطفایى از گیلانغرب، هاجر عرب از شهرکرد، منیره مقدمزاده از چابکسر و معصومه موسیوند و طاهره جعفرى از قم.
داستانهاى جدید شما را خواندیم. به خواست پروردگار پاک در شمارههاى آینده این بخش حتماً به بررسى آثار رسیده شما خواهیم پرداخت.
اندیشهتان جارى و دلهاتان پر از مهر و عطوفت.زهرا نیکرو - نهبندان
دوست ناامید ما، امیدواریم دیگر بیش از این خسته و ناامید نباشید و با تحمل و پشتکار فراوان به نوشتن روى بیاورید. همان طور که خودتان خواستهاید قصد ما نیز این است که اشکالات داستان شما را متذکر شویم. «پدر بزرگ» ماجراى پیرمردى است که مىخواهد به مسافرت برود و تمامى فکر و ذکرش پیش بچههایش است تا اینکه آنها به دیدنش مىآیند و وى پس از بازى با نوههایش، عزم رفتن مىکند.
گره داستان شما آنقدر شل است که اصلاً احتیاجى به پرداخت ندارد و با آمدن فرزندان و نوههاى پیرمرد، به راحتى باز مىشود. حال اگر این بچهها در شهر دیگرى بودند و یا اینکه مشکلى براى ملاقات پیرمرد داشتند و حتى در صورتى که با هم قهر بودند، آن وقت گره محکمتر مىشد و باز شدن آن به همین راحتى که شما تصور مىکنید، میسر نبود.
«ویلسون آرتونلى» در کتاب «ویژگیهاى نگارش داستان کوتاه» مىنویسد: «شخصیت اصلى کسى است که با مشکلى روبهرو است و سعى مىکند مشکل خود را با استفاده از راه حلهاى متفاوت، به طریقى عقلانى و یا نیمههوشیارانه یا کاملاً غریزى برطرف کند. شخصیت اصلى کسى است که خواننده خود را با او مىشناسد ولى ممکن است مهمترین شخص در داستان نباشد یا حتى داراى خصوصیات اخلاقى خوبى نباشد. اگر داستان از دید داناى کل نباشد، هر آنچه که در آن اتفاق مىافتد از طریق حواس شخصیت اصلى به خواننده منتقل مىشود. شخصیت اصلى زاویه دیدى را برمىگزیند که در طى آن خواننده فرصت کافى براى فهمیدن تمام جوانب داستان داشته باشد. اینجاست که وى تمام صحنه را مىبیند و براى خواننده توصیف مىکند.»
خوب است براى پیدا کردن سوژههاى بکر و واکنش سریع در قبال تجربیات دیگران و عمیقتر شدن واقعى در تجربیات خود، همیشه دفترچه یادداشتى در نزد خویش داشته باشید تا بتوانید مشاهدات عینى و حسى خود را و همچنین صحنههایى را که شما را برمىانگیزاند در آن یادداشت کنید. این کار باعث مىشود آدمها و دنیاى اطرافتان را بهتر بشناسید و با مهارت کافى در باره آنها بنویسید.
منتظر دیگر آثارتان هستیم.سیده فاطمه موسوى - قم
استعداد و علاقه شما در متن هر سه داستانتان گنجانده شده است. آرزو مىکنیم شما نیز با تلاش بسیار بتوانید هرچه زودتر به جرگه نویسندگان جوان بپیوندید.
«روشنایى بىانتها» طرح بسیار زیبایى دارد ولى متأسفانه آن طور که لازم است این طرح را گسترش ندادهاید و اثرتان به معناى واقعى داستان رشد نیافته است. مردى که از تنهایى و سکوت خانهاش به تنگ آمده و دائم به مشاجره بین خود و همسرش مىاندیشد ناگهان به منظره زمستان تابلویى خیره مىشود و به درون آن مىرود. در همان هنگام همسر مرد پیدایش شده و با دیدن چنین صحنهاى تلاش مىکند تا همسرش را به خانه بازگرداند.
«پرویز به طرف روشنایى پشت درختان پناه برد. درست مانند همیشه لبخندى بر لب داشت. زن گیج شد. خواست چیزى بگوید ولى نتوانست. دوید توى اتاق. قلم و کاغذ پرویز روى میز بود. نفس نفس مىزد، جلوتر رفت ورق را برداشت، رویش نوشته بود: گاه مىاندیشم میان من و تو فاصلههاست. مىشود تو به لبخندى این فاصله را بردارى.
سرماى تن پرویز از چند قدمى احساس مىشد. چشمهایش بسته بود و رنگ صورتش مثل کاغذ روى میز سفید سفید بود و این صداى هق هق گریههایش بود که سکوت خانه را در هم مىشکست.»
اگر قدرى بیشتر روى این طرح دقیق مىشدید حتماً مىتوانستید بهتر از اینها آن را پرداخت کنید. مثلاً مرد هیچ بهانهاى براى رفتن به درون تابلو ندارد. مگر اینکه به فرض نشان مىدادید که وى نقاش است و در تنهایى خویش تابلوهاى خیالانگیز بسیارى مىکشد و حال در نبود همسرش دلش مىخواهد به زیباترین اثرش که در واقع از دید وى مدینه فاضلهاى است برود و خوشبختى را در آنجا مزه مزه کند. اما وقتى شما از چنین عنصرى در طرح خویش یارى نمىگیرید، باید به ما و دیگر خوانندگان خود حق بدهید که داستان شما را باور نکنند. اما به طور قطع اگر پیش از نوشتن داستان روى طرح خود بیش از اینها فکر مىکردید و به دنبال علت و معلول براى رفتار و کنشهاى شخصیتهایتان بودید، داستانتان هرگز با چنین مشکلى روبهرو نمىشد. این را یادتان باشد که هر شخص براى انجام هر کارى باید هدف و انگیزهاى داشته باشد و نمىتواند بدون دلیل و صِرف خوشامد نویسنده کارى بدون منطق را انجام دهد. ارائه یک رشته از حوادث و رویدادها به تنهایى نمىتواند طرح یک داستان را بسازد. براى ساخت یک طرح خوب باید یک مشکل و راه حلى مناسب با توجه به علت و معلول فراهم شود.
دومین کارتان به عذاب وجدان مردى مىپردازد که در زمان حیات دخترش نتوانسته است براى وى اسباببازى بخرد لذا حال پس از مرگ او، براى پسرکى فقیر یک ماشین اسباببازى مىخرد و با خوشحالى او، وى نیز به آرامش دست پیدا مىکند. «مرد از کنار دیوار بیرون آمد حالا او هم مىخندید، یک خنده واقعى. دلش آرام شده بود. مطمئن بود با این کارش همسر و دخترک کوچکش خوشحال شدهاند. دستانش را از جیبهاى پالتو بیرون آورد و یقه آن را بالا کشید. نگاهى به پسرک کرد و آرام به عقب برگشت و راه آمده را در پیش گرفت. هوا کاملاً تاریک شده بود و در آن سرماى طاقتفرسا و سوز سرد و برف این صداى خش خش گامهاى پسرک معصوم بود که نان در دست فریاد مىزد: بیب بیب! برید کنار! من اومدم، آقا برو کنار. بیب بیب!»
همان طور که خودتان حتماً مىدانید فکر اصلى هر داستان را درونمایه آن گویند. این درونمایه نکته مهمى را در باره انسان و زندگى او بیان مىکند. پى بردن به درونمایه کار سادهاى نیست. گاه خواننده مجبور مىشود چند بار داستان را بخواند تا منظور و فکر اصلى نویسنده را بفهمد. درونمایه مىتواند به دو صورت مستقیم و غیر مستقیم بیان شود، طورى که خواننده خود در مورد درونمایه به نتیجه برسد.
در اثر شما محتوا و درونمایه کار صریح بیان شده است و خواننده مىتواند به سرعت به منظور و هدف شما دست پیدا کند، بدون اینکه با مشکل و یا حادثهاى روبهرو شود.
«خلبان کوچک» داستان پسربچهاى است که مىخواهد خلبان شود تا از دشمن انتقام بگیرد، ولى خود نیز در بمباران هوایى کشته مىشود. این داستان را خیلى ساده و سریع پرداخت کردهاید، طورى که بسیارى از حوادث و گفتگوها به شکل کاملاً خلاصه بیان شده است. از زمان آرزوى پسر تا لحظه مرگ او چند دقیقه بیشتر نمىگذرد و داستان بدون رشد و کمال کافى به سرعت به پایان نزدیک مىشود.
موفق باشید.فاطمه ملاباشى - تویسرکان
خواهر محترم، نوشتهاید که دبیر بازنشسته آموزش و پرورش مىباشید و با این وجود به داستاننویسى علاقهمند هستید. ما نیز تلاش خواهیم کرد تا حد توان شما را یارى دهیم. اثر شما در باره پسرکى است که لباس خود را به دوست فقیرش مىبخشد ولى پدرش که گمان مىکند وى لباسش را گم کرده است او را توبیخ مىکند.
توصیفات داستانى شما در عین زیبایى ثقیل و نارسا هستند. مثلاً در همان ابتداى داستان آوردهاید: «ستارخان پس از صرف غذا جلوى آفتاب که از پنجره بر اتاق مىریخت درازکش خوابیده بود. شعاع خورشید با چشمانش بازى مىکرد. آنقدر افکارش مغشوش بود که آن را حس نمىکرد. چرخ اندیشهاش در حیطه پول چرخ مىزد. تصاویر بازاریان جلوى چشمش زنده مىشدند که با زبان چرب و شیرین چه کلاهها که بر سر مشتریان ساده و گول مىگذارند و از تندزبانى خود در شعله پشیمانى و ندامت گر گرفته بود.» اگر دوباره روى عین جملات خود دقیق شوید مىبینید که برخى از آنها نامفهوم و ناقص هستند و برخى دیگر با کلمات نامناسب و گاه خشک و کلیشهاى تزیین شدهاند طورى که اصلاً حس خواندن یک نثر سلیس و روان به خواننده دست نمىدهد.
البته این توصیفات جداى از پرداخت نازیبایشان از لحاظ محتوا کمک بزرگى به شخصیتپردازى ستارخان کردهاند. تنها مسأله این است که قدرى بیشتر روى نثر خود کار بکنید تا روانى و یکدستى لازم را پیدا کند. علاوه بر اینها نثر باید بارى عاطفى نیز داشته باشد تا تأثیر داستان را دوچندان کند. بر خلاف تصور برخى خوانندگان سادهنویسى و پرهیز از نثرهاى غیر ملموس و مصنوعى نشانه ضعف نویسنده نیست بلکه نشان از قوت کارى او دارد. گاه نویسنده با نثرى شاعرانه و یا گزارشى و مقالهاى خواننده را دلزده مىکند. زبان نویسنده باید داستانى و صمیمى باشد نه اینکه قیافهاى خشک و عبوس از خود به نمایش بگذارد و نوع کلمات به کار رفته حکایت از رسمى بودن ارتباط میان نویسنده و خواننده داشته باشد.
در مورد محاورهنویسى نیز درست عمل کردهاید. از آنجایى که زبان گفتار و نوشتار ما یکى نیست لذا باید گفتگوهایمان را به شکل شکسته و عامیانه بیاوریم. گرچه برخى از نویسندگان ترجیح مىدهند تمامى دیالوگها را هم ادبى بنویسند و این خواننده باشد که موقع خواندن داستان، گفتگوها را شکسته بخواند.
با آرزوى موفقیتهاى بسیار براى شما، منتظر داستانهاى خوبتان هستیم. امیدواریم در این بخش نیز همانند بخش شعر با جدّیت، مجله را همراهى کنید.مجتبى ثابتىمقدم - بایگ
برادر گرامى، داستان زیبایى که این بار برایمان فرستادهاید در باره مرد عکاسى است که مىخواهد براى مادرش، هدیه ببرد و مادر فقط قاب عکسى تنهاست. «مرد جلو آمد و مادر خیالىاش را در آغوش کشید. گریه نمىکرد. فقط چشمانش تر شده بود. پاکت را باز کرد و چند تا عکس از تویش در آورد و آنها را روى قاب عکس زن چسباند و آرام زمزمه کرد: مادرم، امروز روز توست. چند گنجشک آوردهام تا آنها را در آغوش بگیرى. چند گنجشک گرسنه که باید با دستهاى خودت به آنها غذا بدهى.
چند شاخه گل را کنار قاب عکس گذاشت و همراه لبخندى که توى قاب عکس نقش بسته بود، لبخند زد.
مرد آرام برخاست و اتاق را وارسى کرد تا طبق میل مادرش آرام، خلوت و مرتب باشد. دوباره زانو زد و مدتى دیگر نزد مادرش ماند و کمى با او درد و دل کرد و سپس آرام برخاست و کنار پنجره رفت و تازه فهمید که هوا رو به تاریکى مىرود. خیابان شلوغ و پر سر و صدا بود و مرد از اینکه با این سر و صدا آرامش مادرش به هم مىخورد خشنود نبود، شاید دلش مىخواست پنجره را باز کند و چند تا فحش به دنیا بدهد، به این دنیا که جز سر و صدا و بوى گند چیزى از آن در نمىآید ...»
تنها عاملى که باعث جذابیت اثر شما در مقایسه با دیگر آثار مشابه شده است این مىباشد که دیگر نویسندگان همیشه در نوع هدیه و طریقه آن به مادر خویش حادثه مىآفرینند و یا اینکه به وضوح از همان نخست مىگویند که مادرشان فوت کرده و دسته گلى بر سر مزارش مىبرند؛ اما در کار شما اصلاً مرگ مادر احساس نمىشود. مرد چنان طبیعى به اتاق مادرش مىرود و تمامى جزئیاتى را که مدنظر اوست انجام مىدهد که خواننده تصور مىنماید زنى پیر در پشت درهاى آن اتاق خفته است، ولى تنها چیزى که در آنجا منتظر مرد است عکس تمامقد و بزرگ مادر است که تنها یادگار وى براى فرزندش مىباشد.
داستان در عین کوتاهى، تمامى عناصر لازم را در خود دارد و تنها مشکل کوچک آن، دخیل کردن نظرات و تفکرات فرزند این مادر است که ارتباطى با هدیه او و آن روز بخصوص ندارد. موفق و مؤید باشید.فاطمه نیکان - قم
دوست عزیز، «پرواز بانو» نسبت به اولین نسخه نگارشى شما بهتر شده است ولى هنوز هم از قوت کافى برخوردار نیست. آن طور که لازم است و از شما انتظار مىرود نتوانستهاید به طور کامل شخصیت «گلبانو» را درست از آب در بیاورید. زنى در هنگام غرق شدن در دریا خاطرات گذشتهاش را در ذهنش مرور مىکند و خواننده متوجه بىعلاقگى او به دنیا و زندگى مىشود.
بارها گفتهایم که نویسنده با شخصیتپردازى، خصوصیات و ویژگیهاى، آدمهاى داستانش را آشکار مىکند. یک نویسنده با دو روش کلى مىتواند این ویژگیها را نشان دهد. وى گاهى اوقات با صراحت به خواننده مىگوید که آدمهاى درون اثرش چگونه اشخاصى هستند و گاه در پرده و لفافه، با توصیف و گفتگو و شرح رفتار و کردار آنها، شخصیتها را به مخاطب مىشناساند. حتى نشانههاى ظاهرى چهره، نوع لباس پوشیدن و ... مىتواند خواننده را بیشتر با شخصیت آشنا کند. در روش غیر مستقیم ما با دیدن و شنیدن اعمال و گفتار شخصیت پى به درون و برون او مىبریم. حتى مىتوانیم بفهمیم که شخصیت فردى ایستا مىباشد و یا پویا.
البته باید یادتان باشد که خود دیالوگها مىتواند بر ایستایى و سکون شخصیت و یا پویایى و تحرک او، شهادت بدهد. دیالوگ نوشتن کار آسانى نیست ولى متأسفانه برخى تصور مىکنند که راحتترین چیز نوشتن گفتگوى بین اشخاص است. در کتاب «رمان به روایت رماننویس» از «آلوت میریام» به نقل از «گوستاو فلوبر» نویسنده کتاب «مادام بووارى» آمده است: «چه دشوار است گفتگو نوشتن، بخصوص وقتى آدم مىخواهد هر گفتگویى، شخصیت خاص خودش را داشته باشد، کارى بزرگ و سنگین است که آدم بخواهد از گفتگو به عنوان ابزارى براى ترسیم چهرهها و شخصیتها بهره جوید و در عین حال نگذارد چیزى از حیات و سرزندگى خود آن گفتگو کم شود. یعنى به گفتگویى برجستگى و اعتبار ببخشد که بر سر مسایل پیش و پا افتاده، ادامه مىیابد.»
ما نیز با آرزوى بسیار براى رشد و تکاپوى ادبى شما، داستان «پرواز بانو» را به خوانندگان این بخش هدیه مىکنیم.پرواز بانو
فاطمه نیکان
دریا بود و عمق زیادش، با تمام وجود نعره مىکشید اما کسى نبود تا آخرین فریادهایش را بشنود، فقط دو چشم خاکسترى در امتداد ساحل بود، دو چشم خاکسترى!
به چشمانش خیره شد، آبى مات بود. انگار مىخواست صداقتش را از پس چشمان رنگیش بخواند، اما لبخندش راز چشمانش را مخفى کرد. آبى چشمانش را به دریا دوخت و لبخندش را به سبزى سبزهها، مثل روح خودش. آخر او جز آبى و سبز رنگ دیگرى را نمىشناخت.
با بالا و پایین رفتن موجها گاهى چشمش به آبىکمرنگ آسمان مىافتاد و گاهى اعماق تار آب وجودش را مىلرزاند ...
وقتى به خودش و اطرافش نظرى انداخت، تنهایى غمناکش را دریافت. نمىدانست چرا با وجود اینکه در کنار مجید که مىخواست شریک عمرش باشد نشسته بود، باز حس غریبى داشت، شاید به خاطر جدا شدن از کوهستان بود و از خانواده، اما ... اما مىرفت به سوى شمال، جایى که قایقهاى چوبى توى دل نرم دریا رَدى از محبت مىگذارند. آنجا هم سبز خواهد بود، وسیع مثل ...
انگار وسعت دریا را حس مىکرد، به وسعت دشت، دستهایش را با بىتابى توى آب تکان مىداد و آبها را پس مىزد براى پیدا کردن، دستانش دنبال چیزى مىگشت ...
گلبانو، گلبانو ... من رفتم، حواست کجاست ... من رفتم. گلبانو نگاه ماتمزده و پرسشگرش را از مجید گرفت و گفت: «بازم مىخواى من و سما رو تنها بذارى، یعنى اون دوستاى مزخرفت رو با اون ... اون کارایى که مىکنى ... تو ... چیزاى دیگه رو به ما ترجیح مىدى آره ...»
مجید در حالى که توى آئینه خودش را مرتب مىکرد گفت: «خوب دیگه، باید عادت کرده باشى من اینم.» و با گفتن «خداحافظ تا چند وقت دیگه.» گلبانو را با دخترش در سکوت خانه تنها گذاشت و رفت.
تلاطم امواج بیشتر مىشد، حوصله شوخى و بازیگوشى موجها را نداشت، بدنش سنگینتر مىشد، دستان جستجوگرش را موجها از سر شوخى به طرف یکدیگر هل مىدادند ...
مىدانست که تنها شده خیلى تنها، همه جز دریا غریبه بودند. نه همدردى و نه همکلامى. مادر و پدر ... نه مثل اینکه بین او و آنها از زمین تا آسمان فاصله بود. وقتى مىخواست از دشت و کوه دل بکند، شادى در چهره همه موج مىزد، جز چشمان مغرور پدربزرگ که از عروسى نوهاش چندان شاد به نظر نمىرسید. نمىخواست که او راهى شهر شود، اما پدر چه شاد بود.
قایق واژگون روى آب مىلغزید و پاروهایش از هم دورتر و دورتر مىشدند و قایق نمىدانست به دنبال کدام یک برود، انگار قلب قایق به دنبال تکههاى خودش بود ...
حرکتش را زیر پوستش حس مىکرد، انگار صداى نفسهایش را مىشنید. فکر مىکرد شاید سماى کوچک بتواند مجید را از بىبند و بارى به سوى خانواده بازگرداند. مىدانست که او تجارت مىکند اما با تجارتهاى دیگر فرق مىکرد. انگار پدربزرگ او را بهتر شناخته بود که با رفتنش مخالف بود. پدربزرگ نتوانسته بود از چهره مظلومانه و چشمان آبى مردى که همسر اولش در دریا غرق شده بود، حقیقت را بیابد. اما پدر فکر مىکرد مجید در شهر مىتواند بهترینها را براى دخترش فراهم کند، پس گلبانوى نشکفته را راهى شهر کرد. به نظر او خوشبختى گلبانو در شهر به دور از گاو و گوسفندها بود. اما پدر کجا بود تا ببیند مردى که آنقدر به او اعتماد داشت و دخترش را به او سپرده بود تا در آرامش باشد، چگونه او را در گلدان سردخانه ماهها تنها مىگذاشت و او مجبور بود به خاطر تأمین خود و فرزندش همان کارى را بکند که پدرش دیگر فکرش را هم نمىکرد. دستان ظریف گلبانو نخهاى خشن و چاقوى تیز و دسته سنگین شانه قالى را لمس مىکرد و پاهاى سرکش و لطیفش در اسارت تخته قالى آرام و خاموش مىماند.
یک موج که دلش به رحم آمده بود، یکى از پاروها را به دستش داد. اما او به خود نمىاندیشید، چشمانش مأیوسانه سطح آب را جستجو مىکرد. اشکهاى شورش با شورى دریا یکى شده بود ...
نمىخواست یکى دیگر را مثل خودش اسیر دنیا کند. از آینده بچه دوم نگران بود. مىخواست خودش را دلخوش کند. شاید مجید کمى نسبت به قبل احساس مسؤولیت کند. شاید اگر بفهمد کودکى در راه است خوشحال شود و او بتواند نشاط واقعى را در چهرهاش ببیند.
صداى فریادى امید را در وجودش ریخت، انگار جستجویش تمام شده بود. آبها را با بىرمقى کنار زد. باید نجاتش مىداد حتى به قیمت جان خودش ...
درد مثل خنجر در جاى جاى بدنش فرو مىرفت. سقف سفید بیمارستان، سردى خانه خودشان را داشت. پسر 5 ماههاش قبل از دیدن دنیاى پرفریب آدمها زیر مشت و لگدهاى پدرش براى همیشه چشم فرو بست. دلش مىخواست یک بار دیگر به دشت سبز روستایشان برگردد. اگرچه مىدانست آنجا هم جایى براى او و غربتش نیست ولى رفته بود. مادر پنهانى اشکهاى حسرتش را با گوشه چارقدش پاک کرده و پدر سعى مىکرد چروکهاى زودرس صورتش را مخفى کند. سکوت آنها او را در درون منفجر مىکرد. انگار آنها مىخواستند او شکایتى کند، حرفى بزند و بگوید چه بلایى بر سرش آمده، اما چهره غمناک پدر و مادر و چشمان بىتفاوت مجید، قدرت حرف زدن را از او مىگرفت. قلبش مثل زورقى شکسته سرگردان بود.
دستانش را در امواج متحرک دراز کرد و دستان سرد و کوچکى را از میان موجهاى سر به هوا بیرون کشید، هرچند که دستان خودش هم سرد بود، اما آغوشش خورشید بود ...
مادر دستان گلبانو را گرفت، دستانى که مىترسید مبادا خراش بردارد. اما آنقدر زبر و خشن شده بود که مىخواست همه دستها را در زبرى خودش ویران کند، حتى مادر از زبرى و خشونت آن دستها ترسید و با غصهاى به اندازه قصه بلند شب یلدا، گلبانوى پرپر را در سکوت قهرآگینش رها کرد. مىخواست گریه کند، بر روزگار، بر سرنوشت، بر بخت خودش. اشکهایش مثل یک شب سرد زمستانى یخ بسته بود. مىخواست براى سماى چهار ساله
عشقى گرم و آغوشى پرمهر باشد، هرچند که خودش مدتها بود که آغوشى براى پناه گرفتن نداشت.
نعره کشید، فریاد زد همه چیز و همه کس را براى نجات گنجشکى که در دستهایش جان مىداد، صدا زد، نگاهش به اشعههاى طلایى خورشید افتاد، خورشید ناامیدانه طنابهاى زرین خودش را براى نجاتشان رها کرده بود ...
سکوت، سکوت، سکوت، گلبانو خودش را در هالهاى از سکوت گم کرده بود. شاید با مهر خاموشى که بر لبانش زده بود، مجید را راضى کرده بود؛ نه اعتراضى و نه بحث و مجادلهاى.
دیگر توان فریاد نداشت، حتى نمىتوانست فریاد بکشد. نیرویى بىرحمانه او را به اعماق دریا مىکشید. سرد شده بود و خیلى سرد اما با همان گرماى قلبش ... مىخواست به دریا برود، مثل اولین بارى که دریا را دیده بود ذوقزده شد. با اشتیاق توى ساحل مىدوید؛ مثل اولین بارى که دو نفرى رفته بودند. باز هم اولین بارى بود که سه نفرى به دریا مىآمدند. قایق آرام روى دریا تاب مىخورد، رقص موجها با هم، با موسیقى دلانگیز باد نمایشى زیبا را اجرا مىکردند و گلبانو سرمست از دریا، وجودش مخلوطى از سبز و آبى شده بود.
همچنان که قایق روى بام دریا مغرور مىرفت، یک موجِ خودخواه و حسود از شادى مستانه گلبانو، پارو را از چنگ قایق گرفت و مجید سرگردان و گلبانو با شادى کودکانهاش روى قایق بىپارو به هر سو کشیده مىشدند. مجید فریاد کشید: «باید برگردیم، برگردیم.» و گلبانو بدون اینکه چشم از دریا بگیرد جواب داد: «نه باید بازم رفت، رفت و رفت.» مجید دیوانهوار نعره زد: «روانى، روانى!» گلبانو خونسرد گفت: «یادت میاد وقتى شیرین کنار ساحل بود و دریا اونو برد؟ راستى تو هم کنارش بودى؟» مجید خشمگینتر شد و ناگهان موجى وحشیانه با خندهاى موزیانه در حالى که دندانهایش را تیز کرده بود، قایق را واژگون کرد. مجید به سرعت خودش را به روى آب رسانید و به طرف ساحل شنا کرد. گلبانو اما دنبال چیزى مىگشت. سما ... سما، سما را در آغوش گرفت، فریاد ضعیفش به گوش مجید رسید. «مجید ... مج ... سم ... سما رو ...»
دریا بود و عمق زیادش، از گلبانو خبرى نبود و سما با دو دستى که دور بدنش حلقه شده بود در دوردستها روى ماسههاى گرم آرمیده بود.
مجید مىخواست گریه کند اما چیزى براى اشک ریختن در وجودش نبود. از خودش متنفر بود. حتى سعى نکرده بود دستهاى سرد آنها را بگیرد.
در امتداد ساحل چشم به دریا دوخته بود، یاد آخرین لبخند گلبانو به دریا وجودش را آتش مىزد و پرواز فرشتهوارش از آبى به آبى.
با آخرین توان فریاد زد: «بانو، بانو، بانو ...»
پیرمردى دیوانهوار صدفهاى توخالى را جمع مىکرد، شاید دنبال مروارید گمشدهاش مىگشت. زیر لب زمزمه مىکرد: «مگر میشه کوه توى دریا غرق بشه؟»