دختران بهار در تابستان


 

دختران بهار در تابستان‏

مى‏دانم که مى‏دانى کیستى، نامت چیست و در کجا زندگى مى‏کنى. اما مى‏ترسم روزى همه چیز را فراموش کنى، واژه‏ها را گم کنى، خودت را گم کنى و ندانى برگ یخ‏زده آذرى و یا پرستوى مهاجر. شاید هم خیال کنى خواب شیرین کودکى شیرین هستى و یا لالایى مادرى که بر فراز گهواره پرواز مى‏کند. شاید هم فکر کنى که قطره اشکى بر روى گونه کودکى هستى، شاید هم خاکى، آبى و ... اما مى‏دانى، این را دیگر مطمئنى که از گِل سرشته شده‏اى و این گِل رفته رفته سنگ شده است. دلت سنگ شده، چشمانت سنگ شده، غرورت، وجودت و روحت همه سنگ شده‏اند. هر روز با مرگ خورشید مى‏میرى و صبح فردا با طلوعش دوباره مژگان سنگیت را مى‏گشایى و از خود مى‏پرسى: «من کیستم؟»
من مى‏شناسمت، هر جاى ایران که باشى؛ در تنهاییت در اتاقى بى‏روزن، روى نیمکتى زیر سایه بیدى پیر، در کلاس درس در طبقه چهارم و یا زیر یک چادر عشایرى، در حال دوشیدن گوسفندى سپید، به هنگام نگاه کردن به آخرین مدل لباسهاى پشت ویترین، وقت نجابت و پاکدامنى در مقابل پسرهاى همسایه، در حال بافتن قالى و سوزن‏دوزى، توى کارخانه پاى دستگاههاى پر از سر و صدا، هنگام در آغوش گرفتن خواهر کوچکتر و بوسیدن گونه او، پشت پنجره طبقه چهارم یک برج سبز، نگاه کردن به چهره مهربان مادر، تماشاى آسمانى بى‏ستاره، در حال زدن قاب عکس پدر به دیوار، دیدن یک مسابقه هیجان‏انگیز از تلویزیون، در اوج شادى در یک مهمانى بزرگ، زیر نگاه شماتت‏بار بزرگترها، در حال کاشتن سیب‏زمینى و یا چیدن یک سیب و ...
هر جا که هستى و هر کارى که مى‏کنى، در قلب من جا دارى، هوایت را مى‏بویم و در خیالم تو را مى‏بینم. من با تو هستم، تو با منى، هر چند نامت را ندانم ولى مى‏دانم که مسلمان هستى، ایرانى هستى، از ایران و از اسلام و نامت افتخار براى هر دو.
مى‏دانم که گاهى دلت مى‏گیرد، از زمین و زمان دلخور مى‏شوى، به تو مى‏گویند کودکى و دمى دیگر تو را جوان مى‏خوانند ولى خودت خوب مى‏دانى که تو فقط یک نوجوانى، مثل میوه‏اى روى درختى هستى که لحظه به لحظه رشد مى‏کنى، بزرگ مى‏شوى، شیرین مى‏شوى، جسمت قد مى‏کشد و روحت پر. مى‏دانم که تنها دلخوریت این است که کسى درونت را نمى‏بیند. بزرگ شدن روحت را درک نمى‏کند و تو هنوز سرگردانى، سرگردان بین بچگى و بزرگى، دانستن و ندانستن، خوب و بد، کنجکاوى و بى‏خبرى.
همه را مى‏دانم و همین دلیلى است که دلم بخواهد به لحظه‏هاى تنهایى‏ات سرک بکشم و در ساعتهاى خلوت دلت صدایت را بشنوم. دوست دارم هر چه در دل دارى بیرون بریزى و براى مادرت، پدرت، معلمت، دوستت، خواهرت و برادرت که شاید گهگاهى تو را از سر محبت با سخنان تندش مى‏آزارد، نامه‏اى بنویسى.
قلم را بردارى و در فصل شکوفایى دوباره شقایقها و آلاله‏هاى کوهى نامه‏اى بنویسى، کاغذت را پر از کلمات گرم و پرحرارت کنى، آن قدر که تابستان هم نتواند آن همه گرمى داشته باشد.
بنویس، حرف دلت را براى مادرت بنویس، حرفى که درونت را پر کرده و روى گفتن آن را براى هیچ کس ندارى، مادر نزدیکترین دوست توست، وفادارترین و صادق‏ترین آنها. مى‏دانم که برایش نامه‏اى خواهى نوشت و شاید هم نامه‏ات را براى من بفرستى و آن وقت کلمات و جملات پر از احساس تو به برگهاى «دختران بهار» سپرده خواهد شد تا همه دختران و مادران آن را بخوانند و بدانند که تو مى‏اندیشى، رشد مى‏کنى، مى‏بالى، مى‏خوانى و مى‏نویسى.
پس برخیز، جرعه‏اى آب به من بده و پاره‏اى لطف و لطافت. بگذار هر دو زلال شویم، سیراب شویم، سرشار شویم، لبریز شویم ...
گوش کن، صدا را مى‏شنوى، صداى رفتن آب است، جارى شدن زلال مهر و بوى روح خیس از محبت تو. غمهایت را به آب بسپار تا با خود به دوردستها ببرد تا تو شاخه‏هاى درخت «امید» را در کنار رود «توان» به جوانه زدن و شکفتن وا دارى؛ تو مى‏توانى، تو سرشار از توانى، پر از انرژى هستى.
باور کن دیگر کسى از دیدن دلهاى سخت و سنگى لذت نمى‏برد. من که دیگر از دیدن هر چه سنگ است خسته شده‏ام، مى‏دانم تو هم خسته‏اى پس دل سنگت را دریایى کن. روح سنگت را آسمانى کن و با من به دشت خیال سفر کن و در سرزمین آرزو، بهترین و ارزشمندترین خواستهاى خودت را برچین.
تابستان پیش رویت است، زمانى براى رهایى فکر و روح و روزهایى به درازاى قصه‏هاى شبانه مادربزرگ، براى بروز استعدادها و خلاقیتهاى درونت. تو مى‏توانى، تو خواهى نوشت، تو پرنده تنها و غمگینى را که سالهاست در طاقچه کوچک قلبت جا خوش کرده است به پرواز درخواهى آورد. پس با من بیا، با مادرت که بسیار براى تو غمگین است.