آسمان بدون خورشید
مجتبى ثابتى مقدم
از یک سو صداى کلاغها و از سوى دیگر صداى بلبلها و گنجشکهاى پرسر و صدا در هم پیچیده بود. پرندهها از روى درختهاى بلند، این سو و آن سو مىپریدند. قطرات درشت عرق از گونه شیخ مصطفى غلتید و از ریش سیاه و سفیدش آویزان شد. دست از کار کشید و با آستین پیراهنش عرقها را از صورتش پاک کرد. تقریباً پاى همه نهالهاى بادام را هموار کرده بود.
پیرمرد دست در جیب جلیقهاش کرد و ساعت جیبىاش را بیرون آورد و چشمان ریزش را بر آن دوخت. قطرهاى عرق از نوک بینى بزرگش روى سبیل پرپشتش چکید. سرش را بلند کرد و به آسمان نگریست. خورشید داشت پشت کوه پنهان مىشد و هنوز نمازش را نخوانده بود. بیل را به درخت سپیدار بلندى، کنار الاغ سیاهش تکیه داد. لنگ لنگان به طرف جوى آب قدم برمىداشت و آستینهاى پیراهنش را بالا زد. کنار جوى آب نشست. سنگهاى کنار جوى پر از فضله پرندگان بود. شیخ مصطفى متوجه گلآلودى آب شد. مثل همیشه زلال و شفاف نبود. به انتظار نشست تا آب صاف شود. پوتینهاى زوار دررفتهاش را از پا در آورد و شال سفید دور سرش را باز کرد. نگاهى به خورشید انداخت که چیزى نمانده بود کاملاً در پشت کوه پنهان شود و نمازش قضا شود. آب هم هنوز زلال نشده بود. مرد به یاد نداشت که تا آن وقت نمازش را قضا خوانده باشد.
جوى آب پیچ در پیچ بود و درختان کنار آن نمىگذاشتند که شیخ بالاى آن را ببیند. باد میان سپیدارهاى بلند کنار آب چنگ انداخته و آنها را به رقص درآورده بود. کلاغها گرداگرد درختان مىچرخیدند و قار قار مىکردند. شیخ مضطرب و نگران به آسمان چشم دوخت. انگار دستى نامرئى خورشید را به آغوش کوه مىکشاند و گونههاى آسمان را رنگ سرخ مىزد.
چیزى مبهم در درون شیخ به جنب و جوش افتاد و او را به هیجان آورد و نگرانش کرد. دو دل بود که بلند شود و بالاتر برود و یا کمى دیگر صبر کند. فکر کرد حتماً گله گوسفندى در آن بالاها دارند آب مىخورند و آنها زلال آب را چنین پریشان کردهاند.
کلاغها هنوز صدا مىکردند و با هر صدایى اعصاب شیخ را بیشتر به هم مىریختند. بالاخره مرد با شک و دودلى بلند شد. پوتینهایش را پوشید. آرام کمر خمیدهاش را راست کرد و در امتداد جوى آب به راه افتاد. آب همچنان گلآلود بود و علت آن به درستى معلوم نبود.
خورشید هم گویى از همیشه زودتر حرکت مىکرد و پشت کوهها پنهان مىشد. پیرمرد عاقبت تحمل نیاورد و با نگرانى به سمت بالاى جوى آب حرکت کرد. هر چه بالاتر مىرفت آب گلآلودتر مىشد. کم کم ناامید شد. پوتینهایش را درآورد و روى زمین نشست. نیت تیمم کرد، دستهایش را بالا برد که بر زمین بکوبد؛ ولى انگار کسى دستان معلق در هوایش را به سختى گرفت و نگذاشت که دستها را بر زمین بکوبد. مثل کسى که در مقابل دشمن تسلیم شده باشد، دستانش در هوا خشک شد. منصرف شد و آرام دستها را پایین آورد و با خود گفت: «آخه با عقل جور در نمىیاد، جوى آب به این بزرگى و اون وقت آدم بشینه کنارش و تیمم کنه.»
دوباره پوتینهایش را پوشید و در امتداد جوى حرکت کرد. از زمینش دور شده بود. جوى آب مثل اینکه پا به پاى او طولانىتر مىشد. دوباره خواست تیمم کند ولى کمى دیگر هم جلو رفت و بالاخره خسته و ناامید روى زمین نشست و نیت تیمم را زمزمه کرد و دستهایش را روى خاکها کوبید و برخاست که نماز بخواند. به آسمان چشم گرداند، ولى نگاهش میان ابرها سرگردان ماند. آسمان بدون خورشید زیبا نبود.