مثنوى عفاف نامه
سروده مرحوم سید کریم امیرى فیروزکوهىبه کوشش: رسول جعفریان
در باره امیرى فیروزکوهى (1288 - 1363)(1)(2)
استاد سید کریم امیرى فیروزکوهى متخلص به «امیر» از شاعران و نویسندگان به نام ایرانِ اسلامىِ دوره اخیر است. مهمترین یادگار این شاعر فرهیخته، دو جلد دیوان پرارج ایشان است که مشحون از غزلیات و قصاید و مثنوىهاى گرانبهاست. دیندارى، تعهد و عشق به امامان، به ویژه امام رضا (ع) و حضرت صاحب الامر (ع) در شعر او موج مىزند و از وى شخصیتى متدین، استوار، فهمیده و بزرگوار نشان مىدهد؛ شخصیتى که در اوج فساد و تباهىِ اخلاقى دوران پهلوى، سرافراز و متدیّن و وفادار به ارزشهاى دینى و میهنى باقى ماند.
وى شرح حال خود را که مشتمل بر نکات بسیار جالب در باره چگونگى اوضاع اجتماعى و فرهنگى روزگار کودکى و جوانى و بلوغ فکرى اوست، در مقدمه دیوانش آورده است. به علاوه، بسیارى از قصاید وى در باره اشخاص و افراد مختلف معاصرش، به روشنى مىتواند شخصیت بزرگوار او، چهرههاى مورد علاقه و دوستانش را که سالها با آنان رفت و آمد داشته است، نشان دهد. در اینجا، براى رعایت اختصار گزیدهاى از زندگینامه خودنوشت ایشان را تا آنجا که به سالشمار زندگیش مربوط مىشود، از لابلاى همان نوشته جدا کرده، و براى شناخت بهتر این شاعر فرزانه تقدیم خوانندگان ارجمند مىکنیم:
نام این گوینده «کریم» و نام خانوادگیم «امیرى» و تخلّصم «امیر» است. به سال 1288 ش در دهکده فرح آباد فیروزکوه از املاک پدرى خود پا به عرصه وجود نهادم. نسب خاندان ما تا شخص من (از سوى مادر هم) به سى و چند واسطه به امام عالى مقام حضرت سید الساجدین على بن الحسین - صلوات الله علیهما - طبق مشجره خانوادگى مىرسد. پدر من مرحوم سید مصطفى قلى، معروف به امیر عبدالله سوم، ملقب به منتظم الدوله فرزند سید مصطفى ملقب به منتصر لشکر و میرپنج سپاه (یعنى امیر پنج هزار سرباز) از نواده امیر محمد حسین خان دوم است. بعد از فوت مرحوم میرپنج که تنها پسر وى بود، در دامن حضانت عم بزرگوار خود مرحوم مبرور میر سید کریم خان سردار مکرم بزرگ شد. هفت ساله بودم که پدرم مرا از فرح آباد به طهران آورد. لدى الورود مرا در مدرسه سیروس گذاشتند. هنوز چند ماهى از انتقال به طهران نگذشته بود که پدرم در سنى بین سى تا سى و پنج سالگى به جهان باقى شتافت. از آن پس تربیت و قیمومیت من در عهده نامدارى پرهیزکار و دیندار قرار گرفت... اندکى بعد مادرم هم به تهران آمد و یار و مددکار او شد. من هم در میان دو مادر مهربان و خیلى از کنیزکان و نوکران گوش به فرمان از مدرسهاى به مدرسه دیگر درآمد و شد بودم. این وضع ادامه داشت تا به مرحله بلوغ رسیدم. در همان اوان بلوغ بود که وَجْوُر(3) خارخار شعر و ذوق ادبى را در خود احساس کردم و جسته و گریخته مصراعى و بیتى در رباعى به زبان مىآوردم. اولین غزل خود را که غزلى سیاسى و باب مطالب روز در غوغاى تغییر سلطنت و بحران عواطف مردم نسبت به اوضاع مملکت بود در روزنامه نسیم صبا به چاپ رساندم. به سال 1308 به عضویت ثبت کل اسناد و املاک درآمدم. تا سال 1314 بیشتر اوقات من به مصاحبت شعرا و موسیقىدانان از نوازنده و آوازه خوان مىگذشت و کم مىشد که موسیقىدانى از پیر و جوان به طهران آمده باشد و من از دوستى و معاشرت با او بهرهمند نشده باشم. در این وقت به شاگردى شیخ عبدالنبى پرداختم و تا سال 1320 ش که درگذشت، شش سالى در خدمت آن عزیز به تحصیل و استفاده مشغول بودم تا آن که به فضل الهى درهاى توفیق به روى من گشوده شد و علوم عربیت از صرف تا علوم بلاغت و منطق و کلام و مقدارى فلسفه و حکمت و فقه و اصول را از آن معلم جامع بارع فراگرفتم. بعد از آن مدتى شاگردى سید حسین مجتهد کاشانى (م 1338 ش) را کردم. در سال 1319 به ط
ور کلى ترک خدمت کردم. پس از آن ده سالى از سال 26 تا 36 سردفتر اسناد رسمى ش 70 بودم. از طبقه اساتید، شادروانان مستشار اعظم دانش و ادیب السلطنه سمیعى متخلص به عطا وملک الشعراى بهار و وحید دستگردى را به دفعات زیارت کردهام و با بهار و وحید انس و الفت و مراوده و معاشرت داشتم. خدمت کثیرى از علما و فضلا و مجتهدان و محققان عصر نیز رسیدم. از جمله حضرت سید محمد کاظم عصار طهرانى و آقا میر سید محمود امام جمعه زنجانى. با صادق هدایت دوست نزدیک بودم و بسیار شبها و روزها با آن مرد عزیز هم صحبتى و همدمى داشتم.
*
مرحوم امیرى فیروزکوهى این گزارش را در دى ماه 1354 در مقدمه مجلد نخست دیوانش نوشته است. نامبرده، نه سال پس از آن، در مهرماه سال 1363 درگذشت و در حضرت عبدالعظیم (ع) به خاک سپرده شد.
همان گونه که از این شرح حال بر مىآید، و تفصیل آن در نوشته خود او آمده، وى تا سال 1314 به دنبال موسیقى و تفرج و... بوده است، اما پس از آن، تحولى در وى پدید آمده و به سراغ علوم ادبى و دینى رفته سالها در محضر علماى وقت به تحصیل این علوم مشغول شده است. از وى مقالاتى در نشریات مختلف به چاپ رسیده و علاوه بر دیوان، ترجمه مکاتیب نهج البلاغه و ترجمه نفس المهموم از اوست.(4)
عفاف نامه
مرحوم استاد سید عبدالکریم امیرى فیروزکوهى، به سال 1313 ش در اوج جوانى و زمانى که سلطنت پهلوى مىرفت تا با رسمى کردن کشف حجاب و اجبارى نمودن آن، به جنگ با دین و مذهب برود، منظومهاى تحت عنوان عفاف نامه (231 بیت، تهران، مطبعه مهر، 1313) سرود و به شدت از حجاب و عفاف دفاع کرد. وى به همراه آن سه منظومه کوتاه و بلند دیگر تحت عناوین سینما، رمان، و تئاتر سرود و در جمع در 27 صفحه آن را به چاپ رساند. این دفتر، همان زمان با مقدمهاى ستایش آمیز از احمد کسروى به چاپ رسیده است. ما در این جا عینا تمامى اشعار آن دفتر را نقل مىکنیم،(5) چرا که غالب اشعار منظومههاى پایانى هم به نوعى مربوط به بحث زن مىباشد.
ابتدا مقدمه احمد کسروى را مىآوریم تا روشن شود وى به سال 1313 چه عقایدى داشته است. این مقدمه به همراه مطالب دیگرى که در آثار کسروى هست، نشان از نوعى روحیه ضد عادات غربى در او دارد که کمتر به آن توجه شده است. کسروى از سالهاى 1317 - 1318 به بعد، گرایش اصلاحى خود را از بنیاد دگرگون کرد و سبب شد تا رو در روى فرهنگ دینى جامعه وقت خود قرار گیرد. پس در ابتدا مقدمه کسروى:تعلیقه حضرت فاضل نبیل و محقق جلیل ابوالفضائل آقاى آقا میرزا سید احمد کسروى:
«کارى در خور آفرین»
شاعر دانشمند آقاى امیرى، شعرهایى در باره زنان سرودهاند که در این دفتر چه چاپ خواهد شد. من این شعرها را خوانده از فهم و دانش گوینده جوان آن در شگفت شدم.
امروز که هیاهوى اروپایىگرى در ایران، هوش و خرد هر پیر و جوان را زیر و رو ساخته و فهم و دانش درستى براى کسى باز نگزارده و جوانان بیش از این هنرى ندارند که رُمانى بافته، بر دختران عشق بیاموزند، و یا شعرهایى سروده زنان را به جِلف کارى برآغالند، در چنین زمانى، جوانى بدینسان شعرهاى خردمندانه سروده و یک رشته پندهاى دانشمندانه را به رشته نظم کشیده است.
این خود نمونهاى از آن هوش درست و سرشت پاک ایرانیان است که امروز این غوغاى ابلهانه اروپایىگرى، پردههاى سیاه و کلفت بر روى آن کشیده و آن روز ایران سرفراز و نامى خواهد گردید که آن هوش و سرشت ایرانىگرى همه این پردهها را دریده و به یک سو اندازد و بىپرده و آزاد رشته اختیار زندگانى را در دست گیرد.
خوشا ایران، آن روزى که ایرانیان هوش و خرد خود را بکار انداخته نیک و بد جهان را جز با ترازوى هوش و خرد نسنجند.
خوشا ایران، آن روزى که ایرانیان چشم از پیروى این و آن پوشیده خودشان با دیده باز راهى پیش گیرند.
در باره زن و زندگانى او دیگران صدها سخن گفتهاند و این شاعر جوان نیز سخنهایى سروده. آن گفتهها چون به نام پیروى اروپا بوده، یاوهترین گفتارش باید شمرد. ولى این گفتهها چون از دانش و خرد خود گوینده تراوش نموده، درخور هر گونه ارج و بها باید گرفت.
شعر را باید گفت: «سخن آرایى است». سخن که دیگران آن را ناسنجیده و بىآرایش مىرانند، شاعر آن را سنجیده مىراند و آرایشهایى بر آن مىافزاید.
پس شاعر سخن را بهتر از دیگران مىگزارد و از اینجا گفتار او پرارجتر از گفتارهاى دیگران خواهد بود. ولى شاعر باید دو چیز را فراموش نکرده همیشه در بند آن دو شرط باشد:
یکى آن که سخن از بهر معنى است و به خودى خود ارجى ندارد. به عبارت دیگر سخن براى نشان دادن اندیشهها و دریافتهایى است که گوینده در دل دارد و مىکوشد که شنونده را از آن آگاه گرداند. شاعر نیز باید سخن از بَهْرِ معنى گوید و تا معنىهاى در دل او نباشد بیهوده به سخنآرایى برنخیزد.
دیگر آن که باید آرایشهاى شاعرانه سامان جمله بندىها را به هم نزند و سخن را نابسامان نگرداند. گذشته از این شعرها، جاهاى خاصى دارد و شاعر نیابد در همه جا به شعر سرایى برخیزد و سخنآرایى نماید.
در این شعرهاى آقاى امیرى، شرط یکم درست انجام گرفته و شاعر جوان ما سخن را از بهر یک رشته معنىهاى گرانبها سروده است. شرط دوم نیز به خوبى رعایت شده و سامان سخن بهم نخورده. نکته آخر بهتر از همه رعایت گردیده و موضوع زن و زندگانى، آن از هر باره (کذا) با شعر تناسب دارد. به ویژه با آن زبردستى که آقاى امیرى از خود نشان داده و در یک زمینه راستین و سختى از راه شعر درآمده و بىآنکه تغییرى در زمینه داده شود، راه را به پایان رسانیدهاند.
این ستایشى است که از جنبه شعرى بر این شعرها مىتوان گزارد.
اما زمینه سخن و موضوع: چون شاعر هوادار پردهدارى زنان است و بارها نام حجاب را مىبرد، پیداست که در این موضوع نظر به آیین اسلام دارد. باید دانست که به آیین اسلام، دو گونه حجاب بر زنان است:
یکى آن که زن خود را جز از شوهر خود پوشیده دارد که جز «گِرده رو» و «دستها» از مچ به پایین پیدا نباشد و همه موهاى خود را و سراسر سر و گردن و سینه و تن و ساقها را بپوشاند و از آرایش و رختهاى زیبا در پیش مردان بیگانه سخت بپرهیزد.
دیگرى آن که زن با مردان بیگانه که جز از شوهر و پدر و برادر و برادرزاده و خواهر زاده او مىباشند آمیزش نکند و چه در بزمها و انجمنها و چه در کوچهها و بازارها با آنان روبرو نگردد و گفتگو ننماید.
این است پردهدارى که اسلام بر زنان واجب کرده. و امروز که ما از چگونگى کار و زندگى سراسر خاندانهاى شرقى و غربى آگاهىها داریم این به یقین مىدانیم که زنان را چنین پردهدارى بهترین نگهبان است و خود راه دیگرى براى پاسدارى زن در پیش نیست.
در این سالهاى آخر که دسته دسته ایرانیان به اروپا رفته بر مىگردند و همیشه در سینماها چگونگى زندگى غربیان نمایش داده مىشود، کسانى از جوانان یا از پیران بدتر از جوان به هوس افتادهاند که در ایران نیز زنان با مردان آمیزشهاى بیباکانه نمایند و در هر بزم و انجمنى دختران و زنان آراسته و پیراسته پهلوى مردان بنشینند و بازار کامرانى و کامگزارى را گرم گردانند. کوتاه سخن آن باشد که زنان بلهوس و بىباک و هرجایى عزب هستند و بدینسان راه کامگزارى به روى آن کسان باز باشد و در راه چنین آرزو و هوس است که پیاپى زنان را به آزادى مىخوانند و دمادم دختران را به پردهدرى بر مىانگیزند. رمانها نوشته به دختران درس عشقبازى مىآموزند و شعرها سروده زنان را به بزمهاى رقص و بدمستى راه مىنمایند. گاهى از کسب آزاد براى زنان سخن مىرانند. گاهى در نکوهش پردهدارى چکامه مىسرایند. صد کار مىکنند و یک مقصود بیشتر ندارند و آن درآمدن زنان است به بزمهاى کامگزارى(6) و رقص و بدمستى، دیگر هیچ. اینان دشمن نام نیک و آبروى زنان مىباشند و با این افسونها بر بدبختى زنان مىکوشند.
آقاى امیرى شاعر جوان پاکدل ما بر یکایک گفتارهاى این نامردان پاسخ داده و از همه بهتر نتیجهاى را که یک زنى از آمیزش با مردان بیگانه در دست مىکند شرح دادهاند. چون این نگارش با خود آن شعرها یکجا چاپ خواهد شد، دیگر حاجت به گواه آوردن و نقل این شعر و آن شعر نیست و بیش از این خوانندگان را در این دیباچه نگاه نمىدارم و در پایان سخن تکرار مىنمایم که این کار آقاى امیرى در خور آفرین است.
تهران - خرداد 1313 سید احمد کسروىمثنوى عفاف نامه
اى زن اى سرو ناز و باغ وجود
نور بخشنده چراغ وجود
اى به تو زنده جان خُرْد و کلان
وِى پدید از تو بر دلال ویران(7)
در رفاه از تو دوده آدم
در تعب بى تو هر که در عالم
فکر تو دستیار کار همه
کار تو نیز دستیار همه
بر تو قائم نظام هستى ما
در تو ظاهر خداپرستى ما
جان ما زنده در محبّت تو
دل ما شادمان به صحبت تو
عشق تو اصل زندگانى ما
وصل تو عیش جاودانى ما
از وجود تو بودِ ما پیدا(8)
قدر تو از وجود ما پیدا
زندگى هرچه مختصر گذرد
بىتو آن به که زودتر گذرد
آن که نه طاق آسمان آراست
واین جهان را چون آن جهان آراست
از سر زلف عنبر آسایت
وز لب لعل روح افزایت
بست شیرازه کتاب حیات
ساخت جان دارویى چو آب حیات
تا تو ما را نگاهبان باشى
راحت افزاى جسم و جان باشى
* * *
بارى اى آیت جمال اِله
وى نماینده جلال اله
اى هنربخش دختر و پسران
وى مهین رهنماى نوسفران
تا تو در راهِ خیر پیش روى
راسترو باش تا زِ رَه نروى
دل ز اندیشِ کج، برى کن و پاک
تا چون گوهر برآیى از دل خاک
پاکى اندوز و راستى آموز
بعد از آن هر چه خواستى آموز
کان که مذهب نهاد و آیین کرد
راستى را ملازم دین کرد
راستى رهنماى آدمى است
راستى منتهاى مردمى است
راستى نقش کبریاى خداست
کس ندیدم که گم شد از ره راست
زن که با کژى و بدى خو کرد
پرده عافیت به یک سو کرد
زن که با راستیش جنگ افتاد
نقد آیین ز دست خواهد داد
چون ز آیین و کیش روى نهفت
کرد با عصمت آنچه نتوان گفت
پس تو را آنچه راستان گفتند
آنچنان کن که آنچنان گفتند
دل به جز بر بشوى خویش مبند
تا نبینى ز خوى خویش گزند
خانه دل ز غیر شو پرداز
از همه کارها باو پرداز
روى از غیر شوى خویش بپوش
جان فداى تو، روى خویش بپوش
کان که ره زى جهان گشاد تو را
و آن که این رنگ و بوى داد تو را
گفت تا رخ ز این و آن پوشى
چشم از هر که در جهان پوشى
غنچهسان جا کنى به پرده درون
تا نیایى چو گل ز پرده برون
جان به تسویل نفس نخراشى
از هواجس به یک طرف باشى
زان که تا رخ ز پرده در فکنى
پرده از روى شرم بر فکنى
سبز خواهى و زرد پوشیدن
باده سرخ فام نوشیدن
گاه با غازه چهره آرایى
گاه با سرخ جامه رعنایى
گه به گلگشت بوستان رفتن
گه به دیدار دوستان رفتن
گاه با این سماع و گه با آن
گاه از دل اسیر و گه از جان
لاجرم اقتضاى آزادى
مىکشاند تو را بدان وادى
که شوى عیش جو و عشرتخواه
جان به انواع فسق کرده تباه
در محافل چو شمع بزم افروز
روشنى بخش جمع عفّت سوز
با همه گرم عشوه سازىها
از همه دیده عشق بازىها
دیده در شوى و دل به جاى دگر
یک دل و هر دَمش هواى دگر
روسبى سان به غلتبانان یار
وز بزرگان و راستان بیزار
با گروهى ددان حیلت باز
همه ناموسسوز و فحشاساز
گاه سرگرم هرزه پویىها
گاه دلگرم کام جویىها
آرى آن زن که بىحجاب آمد
عاقبت خانمان خراب آمد
زان که خود این گناه تنها نیست
که از او هر که را تماشایىاست
بلکه از رخ چو پرده بگشاید
یک جهان فتنه از پِیَش آید(9)
دفع چادر قرین جمعیت است
جمعیت هم بلاى عافیت است
لابد آن زن که روى خویش گشاد
پاى خواهد به هر کجاى نهاد
یعنى آن گونه کاین زمان بینى
روى بگشاده بس زنان بینى
که همه در محافل دگران
خیره در شوى یکدگر نگران
پس زن از اجتماع با همه کس
تیره گردد دلش ز زنگ هوس
هرچه با این و آن برآمیزد
در همه کارها درآویزد
خواهد از شوى تنگدست فقیر
گاه اکسون و دیبه گاه حریر
گاه بستان طلب کند گه باغ
گاه خواهد نبیذ و گاه ایاغ
وآن سیه بخت اگر درنگ کند
لاجرم دست در فساد زند
ور بر او چشم غیر یابد راه
سوى خودخواند خواهدش به نگاه
خاصه آنجا که محفلى و کسى است
هر طرف سینه چاک بلهوسى است
باده در جام و جام در گردش
یار سرمست و کام در گردش
هر یکى اوفتاده مست و خراب
این یک از شهوت آنیک از مىناب
شوى این بیقرار همسر آن
زن این دغدار شوهر آن
الغرض از تجمّع زن و مرد
زاید آنها که وصف نتوان کرد
* * *
زن اگر بهرهاش از زیبایى است
لاجرم منظر تماشایى است
خاصه چون مقتضاى رفع حجاب
سرخ کردن دو رخ به غازه ناب
در معابر گشادهرو چون ماه
بر بناگوش هشته زلف سیاه
ساقها را چو ساعد سیمین
کرده بیرون ز جامه رنگین
در پى این هزار پاى به گل
وز پى آن هزار دست به دل
او به راهى روان به جلوه چو ماه
از پِیَش خلقى اوفتاده بهراه
مرد هم هر چه پارسا باشد
صبرش از این زنان کجا باشد
* * *
گرچه زن چو مَلَک تواند بود
نتواند ز چشم بد آسود
خاصّه با این گروه مکرآموز
وین هوسپیشهگان عفّت سوز
کز همه کارهاى ناشایست
گرد آورده آنچه مىبایست
دلشان همچو فکرشان مظلم
فکرشان همچو کارشان درهم
کارشان راه خدعه پیمودن
دام ناموس این و آن بودن
نه به سرشان جُوى ز ایمان شور
نه بدلشان ز وجدان نور
راست چون قحبگان هرجایى
روز و شب در پى خودآرایى
تا مگر با هزار و حیله و فند
ماهرویى به دام خویش آرند
* * *
آن که گوید حجاب واجب نیست
آگه از این همه معایب نیست
یا ز بس دیوسان شَبَق طلب است
دایم از این نهیق در شَغَب است
عور خواهد که کام دل جوید
کور خواهد که راه کج پوید
خواهد از جان خرابى زن و مرد
تا کند آنچه مىتواند کرد
گوید آمد حجاب صورت و سر
حاجب(10) اکتساب علم و هنر
زن اگر دست و رو بپوشاند
دانش آموختن بِنتواند
غافل از این که ستر و پوشش زن
نیست هرگز حجاب دانش و فن
زن اگر در پلاس(11) باشد نیز
نبود علم را از او پرهیز
زن نه بل مرد هم درون پلاس
علمى آرد به کف برون ز قیاس
هیچگه از نخست روز وجود
چادر و علم را خلاف نبود
علم از چادرى گریزان نیست
علم را پردهدار و دربان نیست
بوعلى هم اگر به چادر بود
همچنان دانشش مسخّر بود
لیک تنها بدى که چادر راست
گوش ده تا بگویمت که کجاست
زن اگر خواست بر درخت جهد
نگذارد که تیز و سخت جهد
ورنه عیبى دگر در آن نبود
نقص از این بیشتر در آن نبود
* * *
وانگهى بهر بانوان نکو
چیست علمى به از نهفتن رو
بهترین علم زن نجابت اوست
وین قبا دوخته به قامت اوست
علم زن چیست حاصل آوردن
پس از آنش به لطف پروردن
هنر آموختنش از دل و جان
ادب آموختنش آنچه توان
گاه از خندهاش شکر خوردن
گاه از گریهاش گهر بردن
گاه بستن کمر به خدمت وى
گاه برخوردن از محبّت وى
خانه را رشک بوستان کردن
آنچه شایسته است آن کردن
روز و شب در پى محبّت شوى
ایستادن ز جان به خدمت شوى
شرط خدمت به جاى آوردن
شوى را مهربان خود کردن
این همه خود بس آنچه شایدشان
علم از این پیشتر چه بایدشان
آن که نُه طاق آسمان پرداخت
هر کسى را براى کارى ساخت(12)
مرد را گفت دانش آموزى
تا کند کسب رزق هر روزى(13)
و آنچه گرد(14) آوَرَد به نیروى خویش
باز آرد به نزد بانوى خویش
گفت زن را که تا به خانه درون
کار آنجا کند نه کار برون
بهر هر یک وظیفه تعیین کرد
کار آن را نه در خور این کرد
آرى آنسان که نقش هر دو سواست
کار زن هم ز کار مرد جداست
این همه کاختلاف در صُوَر است
همچنان اختلاف در سِیَر است
* * *
این شنیدم که ابلهى مىگفت
کز چه زن در نقاب روى نهفت
کاینهمه درد ملک و ملّت ما
و اینهمه ظلمت و جهالت ما
از حجاب زنان پدید آمد
واین تباهى از آن پدید آمد
از جهالت اگر کران طلبید
باید آزادى زنان طلبید
زن گر از رخ نقاب بردارد
ملک را فرّهى پدید آرد
ور نه تا در خم نقاب بود
کار ماهم به پیچ و تاب بود
* * *
لیک آن بدگهر نمىداند
که نقاب این قدر نمىداند
خلق را گر سرى و سامان نیست
خود گناه حجاب نسوان چیست؟
گر کسى طرفهاى نیارد ساخت
به حجاب زنان نباید تاخت
ملک را خود چه سود روى نمود
که حجاب زنانش مانع بود
کس کدامینه مخترع آورد
که نقاب زنش به یک سو کرد
گر تو را نیست بهرهاى ز هنر
چیست تقصیر پیچه و چادر
نیست هرگز سیاه چادر زن
به رفاه(15) جهانیان دشمن
آرى این فتنهها از آن شد راست
که ز هر گوشه فتنهجویى خاست
هر که شد فتنه بر تمدن غرب
کرد ما را دچار محنت و درد
هر که یک ره سفر به مغرب کرد
با خود آورد آنچه را آورد
تا به عادات دیگران پى برد
عادت خویش را حقیر شمرد
فرق ناکرد میغ را از ماه
باز نشناخت راه را از چاه
داد از دست خوى نیک پدر
وز جهالت گرفت خوى دگر
همچو آن کودک به بازى جفت
نقش پذرفت زآنچه دید و شنفت
آن قدر از مناعت خود کاست
که به تقلید دیگران برخاست
وآنچنان شد مسخر تقلید
که ز هر چیز خویش دست کشید
هرچه کان شیوه نیاکان شد
خارجى وار دشمن آن شد
ناسزا گفت دین و ایمان را
هیچ کرد این و پوچ خواند آن را
ننگش آمد ز راه و رسم پدر
عارش آمد ز خوى خویش دگر
کرد مسخر زنان به مذهب و کیش
یارى دشمنان و خصمى خویش
از اروپا همین هنر آموخت
وز تمدن همینقدر آموخت
که نهد دل به فسق و رو به فساد
یا دهد تن به ننگ و نام به باد
وآنچه از نیک و بد به مغرب دید
هرچه جز علم و فضل بود گزید
رقص آموخت جاى علم و هنر
ناز اندوخت جاى چیز دگر
وآنچه از این گونه تحفهها آورد
رایگان کرد هدیه زن و مرد
ورنه کس اینچنین پلید نبود
این همه خوى بد پدید نبود
گر نمىرفت آن غوى به فرنگ
کس نمىشد چنین مسخر ننگ
کانچه از خوى بد در او بینند
بر دل و جان خویش بگزینند
تا که جز رقصهاى رنگارنگ
بودمان بهره از فنون فرنگسینما
وآن دگر بین که تا چها آورد
سیم ما برد و سینما آورد
درد آورد و برد درمان را
کفر پرورد و کشت ایمان را
آورید از متاع خارجیان
آنچه مذمومتر نبود از آن
زر سپرد و ضرر فراز آورد
راستى برد و خدعه باز آورد
تا به نقش دروغ پرده درون
عصمت ما کشد ز پرده برونرمان
و آن یکى تازه مکتب آمد باز
کرد قانون ژاژ خایى ساز
نو ز اندر ادب نخوانده سبق
از ادب گستران گرفت سبق
با بساط تهى ز علم و هنر
در بسیط ادب گرفت مقر
خالى از فضل و فضل را نقاد
عارى از علم و علم را استاد
از ادب دور و در ادب مشهور
در سخن گنگ و با سخن مغرور
فرق ناکرده شعر را ز شعیر
جست سبقت ز انورى و ظهیر
باز ناخوانده منشآت فرنگ
گشت کافىتر از کُفات فرنگ
خامه بگرفت و نامه بر سر دست
مهملاتى به یکدگر پیوست
آنچه لاطائل آمدش به زبان
گرد آورد و نام کرد رمان
واندر آن داد از تبهکارى
داد شیادى و سیهکارى
در لباس محاسن اعمال
ساخت فصلى ز عیب مالامال
راند با ذکر عشقهاى مجاز
خلق را از در حقیقت باز
از بدى آنچه مىتوان آموخت
بىتکلّف به این و آن آموخت
گاه شد رهنماى راهزنان
گاه شد دام راه سیم تنان
گاه آموخت حیلت آموزى
گاه آموخت خانمان سوزى
گاه شد رهنمون زن به فساد
گاه شد رهنماى شو به عناد
الغرض آن جهول هرزه دراى
با چنین فکر مفسدت افزاى
دختران را به عاشقى بگماشت
پسران را به خودکشى واداشتتآتر
واین یکى آتشى دگر افروخت
کز شرارش نهال عصمت سوخت
ساخت زاندیشههاى خامى چند
ترهات تآتر نامى چند
از اباطیل هرچه ممکن بود
گرد آورد دفترى فرمود
صحنهاى از غراوران (کذا) آراست
صفى از لولیان در آن آراست
واندر آن هرچه از معایب بود
به تماشائیانش باز نمود
داد درس دروغ و مشق نفاق
خواند آن را مکارم اخلاق
کرد تحریک شهوت پسران
کرد ترویج جهل بىخبران
نقد عفّت ربود از زن و مرد
تا ز زر کیسه پر تواند کرد
بارى آن گنده غول آدم خوار
کرد با دست خویشتن وادار
دختران را به عشوه آموزى
پسران را به خانمان سوزى
* * *
هرکجا کاجتماع مرد و زن است
لاجرم خاسته از آن فتن است
زن چو غیرى سواى شو بیند
وآن به چشمى دگر در او بیند
کمکم از دستبرد نفس حرون
رود از پرده عفاف برون
این بود آزموده هر کس
که زنان را زیاده است هوس
هرچه از این چیزها فزون بیند
در قبولش ز پاى ننشیند
سینمایى شوند و هرجایى
همه شب در پى خودآرایى
شوى در خواب و زن تآترنشین
غیرهم در هواى وى به کمین
وآخر از این رویه آن خیزد
که بلایى ز هر کران خیزد
* * *
بارى آن زن که دام جهل گسست
دل در این رنگ و بو نخواهد بست
دل به کس جز بشو نمىبندد
با کسى غیر او نپیوندد
نخورد هیچگه فریب کسى
نشود هیچگه حبیب کسى
روى از هر که غیر شو پوشد
چشم از هر که غیر او پوشد
دل به زنگ هوس نینداید
جان به ننگ هوا نیالاید
نقد ایمان ز دست نگذارد
حرمت راستان نگه دارد
نبرندش ز راه تا اغیار
نکند سیر باغ با اغیار
به رمان دیده در نیندازد
به چنین کارها نپردازد
در مجامع اگر چه زوست همه
نرود رفتن ار نکوست همه
جز بطاعت به هیچ نگراید
غیر تقوى رهى نپیماید
نکند میل سینما هرگز
نرود در تآترها هرگز
تا ز پستى به یک طرف باشد
صاحب عزّت و شرف باشد1) در ادامه کتابى که قریب دو سال پیش از این با عنوان «رسائل حجابیه» نوشتم، ذهنم معطوف به گردآورى اشعار مربوط به حجاب (له و علیه) شد. بخشى از این اشعار را در پایان همان کتاب آوردم، اما بعدها دریافتم که حجم آن اشعار بیش از آن مقدار است. از جمله، در آن اثر، ابیاتى از «عفاف نامه» را به نقل از کشف الغرور مرحوم ذبیح الله محلاتى درج کردم. اینک که اصل عفاف نامه را در کتابخانه مرحوم آیت الله بروجردى در مسجد اعظم یافتم، حیفم آمد که این اثر که به سال 1313 ش چاپ شده و نسخههاى چاپى آن طبعا بسیار نایاب است، در اختیار علاقمندان قرار نگیرد. بنابر این فرصت را مغتنم شمرده و با مشورت دوست دانشمند جناب آقاى مرتضوى، آن را براى نشریه ارجمند «پیام زن» آماده ساختم. خداوند روح امیرى فیروز کوهى را شاد گرداند و ما را در انجام تکالیف شرعى استوار سازد.
2) جنازه وى روز جمعه 20 مهر 1363 (16 محرم 1405) ساعت 10 صبح از مسجد فخرالدوله تشییع و در حضرت عبدالعظیم دفن شد. منزل وى در همسایگى منزل آیتالله میرزا خلیل کمرهاى بود که وى هم در همین سال درگذشت.
3) داروى رقیق که در حلق ریزند.
4) در باره وى نیز بنگرید: دایرة المعارف بزرگ اسلامى، ج 10، ص 274
5) بخش هایى از این شعر بعدها در کشف الغرور، صص 78 - 81؛ احسن الحکایات، صص 268 - 270؛ هفدهم دى ماه مناظره جوان دانشجو و دهقان پیر، صص 120 - 121 به چاپ رسید.
6) در اصل: مکزارى.
7) کذا. در کشف الغرور: وى به دیدار تو، دلان حیران
8) در این بیت و بعض از ابیات دیگر این منظومه، به طرز متأخرین، دال وذال با یکدیگر قافیه شده است «امیر».
9) در کشف الغرور: یک جهان فتنهها ز پى دارد.
10) در کشف الغرور: مانع.
11) در کشف الغرور: نقاب.
12) در کشف الغرور: هر که را از بهر کارى ساخت.
13) تا کند کسب روزى هر روزى
14) در کشف الغرور: جمع.
15) رقاء!