نگاه و دیگر هیچ نقد فیلم

نویسنده


 

نگاه و دیگر هیچ‏

مریم بصیرى‏

فیلم: گاهى به آسمان نگاه کن‏

نویسنده: فرهاد توحیدى‏
کارگردان: کمال تبریزى‏
بازیگران: رضا کیانیان، احمد آقالو، هانیه توسلى و ...
پس از «مسلخ عشق»، «لیلى با من است»، «مهر مادرى»، «شیدا»، «فرش باد»، «پایان کودکى»، «دوران سرکشى» و ...، «گاهى به آسمان نگاه کن»، به پرونده کارهاى سینمایى و تلویزیونى «تبریزى» نگاه مى‏کند.
گویا قرار است با دیدن این فیلم ما هم گاهى به آسمان نگاه کنیم تا زیادى در زمین و وسوسه‏هاى زمینى غرق نشویم. هر چند گاهى لازم است در کارهاى زمینى و زمینیان دقیق شویم و بعد به آسمان نگاه کنیم و درِ راز و نیاز و گِله و گلایه را بگشاییم.
این فیلم حول محور «هاتف» مى‏چرخد، اویى که مى‏تواند به گونه‏اى نماینده ملک‏الموت و یا حتى خود او باشد که از آسمان به زمین آمده است. شاید هم «هاتف»، تنها روح پاکى است که وظیفه‏اش فقط خدمت به زندگان دم مرگ است تا آنها را در لحظات پایانى عمر هدایت کند. این جناب «هاتف» بر خلاف تصورات احتمالى مخاطبان، اصلاً چهره‏اى وحشتناک ندارد بلکه حتى دوست‏داشتنى و به گونه‏اى پر از رمز و راز است. وى بر هر کسى که لحظه مرگش نزدیک است، ظاهر مى‏شود و حرف در دهان مردگان آینده مى‏گذارد. «هاتف» سخنان خودش را به مردم القا مى‏کند و آنها ناخواسته مطابق این هاتف غیبى عمل مى‏کنند تا توبه کنند و زودتر به رستگارى
برسند. گویا «تبریزى» قصد دارد به همین طریق نشان دهد که انسان به این گونه از معنویات و مسائل غیبى الهام مى‏پذیرد و در هنگام مرگ، حتى شاید ناخواسته به یاد خداوند مى‏افتد.
البته پرداختن به طبیعت و عالم ماوراى طبیعت و ادغام آنها در یکدیگر، سوژه بسیارى از فیلم‏هاى ایرانى و خارجى است و از این نظر نکته تازه‏اى در این فیلم به چشم نمى‏خورد؛ اما زیبایى «گاهى به آسمان نگاه کن»، در نگاه متفاوت و منتقدانه فیلمساز به مسائل اجتماعى کشور است. پرداختن به مرگ و جهان پس از مرگ در فیلمى که اختصاص به جنگ و جانباز دارد، جاى تأمل بسیارى دارد. فیلمى که یادآور آخرت است و پر از تصاویرى است که به بیننده مى‏گوید
کارنامه اعمالش مى‏تواند به راحتىِ جابه‏جا کردن یک دستمال در دست شخصیت‏هاى فیلم، از این دست به آن دست برود. فیلمى که تیتراژ خاص خودش را دارد و همه چیز در زمینه‏اى کاملاً سیاه حک مى‏شود و حتى انا للَّه و انا الیه راجعون به جاى بسم‏اللَّه الرحمن الرحیم معمول، در شروع همه فیلم‏ها، آغازگر این اثر است.
«تبریزى» در آخرین کارش، در میان ارواحى که شخصیت‏هاى اصلى فیلم هستند، از وضعیت نابسامان بازماندگان جنگ پرده برمى‏دارد و همه چیز در آمیزه‏اى از خیال و واقعیت در برابر دیدگان مخاطب عیان مى‏شود.
کارگردان در «گاهى به آسمان نگاه کن»، بسیار جسورانه عمل کرده و محافظه‏کارى را به کنارى گذاشته است، همان طور که سال‏ها قبل در «لیلى با من است» همین کار را براى اولین بار در سینماى جنگ ایران کرد.
فیلمساز از وضعیت بنیاد جانبازان، بسیجیان، رزمندگان، شهدا و مفقودالجسدها، جانبازان، مسئولان امور کشورى، سانسور در ادبیات، تبلیغات به نفع دولت، رشوه‏گیران مذهبى‏نما، فساد مالى ادارات دولتى و غیر دولتى و ... سخن مى‏گوید و انتقاد مى‏کند. وى دائم کد مى‏دهد و مشکلات سیاسى و اجتماعى و مهم‏تر از آن، معنوى و عقیدتى را به تصویر مى‏کشد تا ما متوجه برزخى که به واسطه اعمال‏مان در آن گرفتار خواهیم شد، بشویم؛ برزخى که «هاتف» ما را براى ورود به آن آماده مى‏کند.

«گاهى به آسمان نگاه کن»، هم پرده جلوى سانسورچیان را کنار مى‏زند و هم پرده از حجاب مادى برمى‏دارد و حقایق آن جهانى را نشان‏مان مى‏دهد. پرده بهشت و جهنم ابتدا توسط «هاتف» در مقابل دیدگان شخصیت‏هاى فیلم قرار مى‏گیرد و در پایان، همین پرده توسط «اصغر» جلوى دید عموم مخاطبان فیلم قرار مى‏گیرد؛ ولى گویا همه ما چون رهگذران کنار پرده، بى‏توجه به مرگ هستیم و پرده‏خوان هر چه مى‏کند کسى حواسش به لحظات واپسین حیات و آخرت نیست. پرده‏خوان هم کسى نیست جز همان «اصغر» که دستیار «هاتف» است؛ رزمنده‏اى که فقط به خاطر شهید شدن به جبهه رفته است و نه براى دفاع از کشورش. او شنیده که باید به جبهه رفت تا شهید شد، لذا هیچ کارى براى حفظ جانش نکرده و حال مجبور است به گفته «هاتف» تا هشتاد سالگى که عمر واقعى او در جهان زندگان بوده، در برزخ دنیا آواره باشد و مردمان دم مرگ را کمک کند و سپس ارواح پلید را به کوتوله‏هاى سرخ‏پوش و سرخ‏گون جهنم بسپارد.
«اصغر» که هنوز جنازه‏اش پیدا نشده است، آرزو مى‏کند کاش روزى جنازه او هم در میان کاروان شهدا تشییع مى‏شد تا لابد روح او هم بتواند مانند دیگر شهدا روى تابوتش بنشیند و به تشییع‏کنندگان بنگرد!
البته این فیلم فقط به ارواح جنگ ایران محدود نمى‏شود، بلکه روح یک سرباز هندى و روسى نیز در کنار «اصغر» هستند که به زعم کارگردان، ارواح خوبى مى‏باشند و در جبهه‏هاى کشور خودشان جنگیده‏اند. کارگردان هم با نمایى سه نفره از این سه رزمنده شرقى ایرانى، روسى و هندى در لباس‏هاى جنگى خودشان، نشان مى‏دهد که ارواح هشداردهنده به زندگان و مردگان در هر دین و ملیتى یافت مى‏شوند.
حضور دوباره «هاتف» در روى زمین و مخصوصاً رفتن وى به آسایشگاه جانبازان، ظاهراً بهانه‏اى جز وجود «هانیه» و دکمه گمشده لباس او ندارد، دکمه‏اى که در شروع فیلم در دست «هاتف» است و «هانیه» به دنبال آن مى‏گردد و در پایان فیلم «هاتف» دکمه را به آسمان پرتاب مى‏کند. گویى تمام فیلم لحظه‏اى بیش نبوده و آن لحظه هم فقط تلاش «هانیه» براى رسیدن به روح دلداده‏اش بوده است.
آسایشگاهى که «تبریزى» به ما نشان مى‏دهد پر از دست و پاى مصنوعى است. یکى از جانبازان، دو دستش را از دست داده و یکى از هر دو پا معلول است، یکى فقط نماز و دعا مى‏خواند و دیگرى دائم در حال رقص و شادى است. یکى چون مجسمه‏اى ساکت در خود فرو رفته است و دیگرى فقط شعار مى‏دهد و سر و صدا مى‏کند. یکى فقط با کامپیوتر کیفى‏اش ور مى‏رود و یکى شیفته تیم سرخ‏پوش فوتبال است، دیگرى سرطان دارد و اتفاقاً همین یکى که سرطان دارد، «بهمن» است و دلدار «هانیه».
«هانیه»، پرستار دوران جنگ بوده که در بمباران شهید شده و حال روحش لحظه‏اى «بهمن» را رها نمى‏کند و از بدقولى‏هاى او مى‏گوید و اینکه مرد جماعت را براى زیر قول‏زدن ساخته‏اند و اینکه «بهمن» چرا به وعده‏اش وفا نمى‏کند و این همه در مقابل بیمارى کشنده‏اش مقاومت مى‏کند. «بهمنى» که در جبهه نمى‏گذاشت «هانیه» به زخم پایش دست بزند، حالا دلش زخم است و از وضعیت بد آسایشگاه و مسئولان آن مى‏نالد و حواسش به عشق «هانیه» نیست و روح «هانیه» مجبور است تا عروج روح «بهمن» به جانبازانى کمک کند که به حال خود رها شده‏اند و کسى به آنها رسیدگى نمى‏کند.
فیلمساز پس از عیان کردن عالم غیب توسط «هاتف» و «اصغر» و لامکانى و زمانى آنها، و نشان دادن ارواح به زندگان دم مرگ، مردگان، جانبازان و دیوانگان، به آقاى برج‏ساز، نماینده بانک و دکتر مسئول آسایشگاه مى‏رسد. این سه مرد قرار است با پول و پارتى، وام بگیرند و بیمارستان زیبایى اندام بسازند و برج‏هایشان را تا طبقه هفتم جهنم بالا ببرند! آنها با دیدن «هاتف» افکارشان مغشوش مى‏شود و از دید دیگران حرف‏هاى نامربوط مى‏زنند، طورى که مردم آنها را دیوانه مى‏پندارند.
برج‏ساز، حضور «هاتف» را فقط شعبده‏بازى مزاحم، تلقى مى‏کند و مى‏خواهد او را مثل گوجه‏فرنگى له کند ولى خودش چند دقیقه بعد زیر یک قطعه بتون له مى‏شود و روحش با ناباورى به جسد پِرِس‏شده‏اش مى‏نگرد. دکتر و نماینده بانک هم با دیدن «هاتف» به چاله اعتراف، سرازیر مى‏شوند، چاله‏اى که استخر خالى آسایشگاه است و
همه با رفتن به آنجا و نگاه کردن به آسمان، به گناهشان اعتراف مى‏کنند و به یاد بیننده مى‏آورند که شاید در گودال کوچک قبر، دیگر فرصتى براى نگاه به آسمان نداشته باشند.
ناگفته نماند «گاهى به آسمان ...» اقتباسى آزاد از رمان «مرشد و مارگریتا» اثر نویسنده روسى «میخائیل بولگاکف» است. این رمان بسیار پیچیده و فلسفى، از پروفسور «ولند» مى‏گوید، پروفسورى که خود را شعبده‏بازى بین‏المللى مى‏داند و خواننده بعدها متوجه مى‏شود که وى شیطان است.
در فیلم «تبریزى» هم «هاتف» ابتدا شعبده‏باز به نظر مى‏آید که همراه با پرده دوزخ در برج حاج‏آقا، ظاهر و غایب مى‏شود؛ ولى این شعبده‏باز برعکس پروفسور روسى «مرشد و مارگریتا» احتمالاً یک روح یا فرشته است، فرشته‏اى که از طبقه هفتم آسمان آمده و در طبقه هفتم برج پرده‏اش را گسترده و مردم را به تماشاى طبقه هفتم جهنم دعوت مى‏کند.
فیلم و رمان هر دو شلوغ هستند و پر از شخصیت‏هاى عجیب و غریب. هر دو در واقعیت و خیال غوطه‏ورند و مرده و زنده با هم یک جا زندگى مى‏کنند. البته فیلمنامه‏نویس فقط به جوهر و مایه رمان وفادار مانده و از میان حوادث بسیار اثر فقط به اصل ماجرا توجه داشته، به مضمونى که مى‏گوید جامعه غرق در مادیات و گناه است.
هر چند وجود خود «هاتف» با آن گریم و نوع بازى «کیانیان» و فیلمبردارى زیبایى که از وى شده است، بیننده را به یاد فرشته فیلم «زیر آسمان برلین» از فیلمساز آلمانى «ویم وندرس» مى‏اندازد، فرشته‏اى که از آسمان به زمین آمده و دلدارى براى خود یافته است. البته و صد البته فرشته «گاهى به آسمان ...» چیزى براى خود نمى‏خواهد و همه حرف حسابش این است که خداوند مردم را آفریده و رزق و روزى داده و بعد آنها را مى‏میراند. بشر خلق شده تا بنده باشد و خداوند به او روزى داده تا خالقش را به رزاقى بشناسد و میرانده تا به قهارى و زندگى داده تا به قادرى از او یاد کند.
این فیلم ساختارى غیر خطى و غیر متعارف دارد که شاید از همان ساختار «مرشد و مارگریتا» وام گرفته شده باشد. این ساختار در پیچ و خم‏هاى خود مفاهیم تلخ زندگى و مرگ را با رگه‏هاى شیرینى عیان کرده است تا فضاى فانتزى ایجادشده، از جدیت بیش از حد و حقایق تلخ اجتماعى بکاهد و بشود فیلم را با طنز، راحت‏تر هضم کرد. صحنه‏هاى طنزى چون تلفن زدن روح حاج‏آقا و جواب دادن «اصغر» از سویى دیگر که مدام مى‏گوید مشترک مورد نظر در دسترس نیست. مثل بیرون آمدن «اصغر» از حوضچه سونا، سماجت «هانیه» براى پیوستن «بهمن» به او، سیاه و سیاه‏تر شدن چهره حاج‏آقا و در آوردن لباس‏هایش از شدت گرما که در نهایت به یک زیرشلوار ختم مى‏شود. چون حرکات خنده‏آور چند تن از جانبازان و شلوغ‏کارى‏هاى آنان، مانند ظهور ناگهانى ارواح، ازدواج مجدد حاج‏آقا و عکس‏العمل همسر او به این مسئله در مراسم ختمش. چون سیاهپوستى که
تصور مى‏شود روحِ گناهکارى است که تا آخرین حد صورتش سیاه شده است، سرگردانى مردگان در میان دنیا، برزخ، جهنم و ... که همه علاوه بر ایجاد طنز، بار معنایى لازم را دارند و نمادى از آنچه هستند که بوده‏ایم و یا چنان خواهیم بود.
یکى دیگر از پرده‏بردارى‏ها و شاید هم شعبده‏بازى‏هاى «تبریزى» سانسور واقعیت توسط بنیاد جانبازان است. «بهمن» واقعیات جبهه را آن طور که بوده و دیده در کتابى جمع کرده و چهره واقعى رزمنده و بسیجى را با تمام محاسن و معایبش نوشته است، ولى به او مى‏گویند کتاب، زیادى واقعى‏گرایانه است و نباید هر چیز واقعى را نوشت بلکه باید چهره‏اى مقدس از جنگ نشان داد. «بهمن» که مى‏خواهد راوى حقیقتى که از نزدیک لمس کرده، باشد و گویا تنها دلیل مقاومتش در مقابل سرطان نیز همین امر است، کتابش را به جاى بازنویسى مورد نظر بنیاد، مى‏سوزاند و سکه‏هایى را که به او جایزه داده‏اند، به دیگران مى‏بخشد. او مثل نویسندگان جنگى‏نویس نیست که فقط مدتى در جبهه بوده‏اند و یا اینکه اصلاً از دور دستى بر آتش داشته‏اند و فقط تخیلى‏نویس جنگ هستند.
از سویى دیگر، آسایشگاه از دید مسئول آنجا، بخش ایزوله معرفى مى‏شود جایى که آخر دنیاست و بنیاد یک مشت آدم کج و کوله را دور از چشم مردم دور هم جمع کرده است.
اعترافات «بهمن» چون گناهکاران در چاله اعتراف نیست بلکه وى به خواست «هانیه» براى خرید لباس عروسى، سر از پارک جنگلى در مى‏آورد و آنجا اعتراف مى‏کند که او نیز گاهى دزدانه به آسمان نگاه کرده و ستارگانى را که شبیه چشمان «هانیه» بوده، دیده است. این جانباز که دیگر کارى در دنیا ندارد، در نهایت، روح «هانیه» را مى‏بوسد و از دید چند دختر ولگرد، «بهمن» بوسه مرگ را به فضاى خالى روبه‏رویش مى‏زند و مى‏میرد.
آخرین سکانس و اوج کار «تبریزى» در همین صحنه عروسى «هانیه» و «بهمن» است. جشن نور است و مهمانان همگى شخصیت‏هاى شهید فیلم‏هاى معروف سینماى جنگ ایران هستند، فیلم‏هایى چون «نجات‏یافتگان»، «از کرخه تا راین»، «هور در آتش»، «دیده‏بان»، «چشم شیشه‏اى»، «عروسى خوبان» و حتى جانباز شاد و رقصانى که در «گاهى به آسمان نگاه کن»، شهید مى‏شود. این قهرمانان جنگى با همان لباس و گریمى که هنگام شهادت در فیلم‏هاى مختلف داشته‏اند، به مهمانى مى‏آیند و همراه عروس و داماد دوباره در نور فرو مى‏روند. این شهدا که به عنوان نمادى قابل ملموس‏تر در سینما، و از سینما هستند؛ به استقبال عروس و دامادى مى‏آیند که از جامعه‏اى پر از تزویر و ریا رها شده‏اند و دیگر مجبور نیستند در دنیایى که اخلاق و معنویات در آن در حال رنگ باختن است، زندگى کنند.
شاید بتوان گفت، «تبریزى» با گنجاندن این فصل در فیلمش، قصد دارد به گونه‏اى به فیلم‏هاى سینماى دفاع مقدس و قهرمانان آنان اداى دین کند و این همان «هاتف» است که شاید ناخواسته او را مجبور کرده است تا گاهى به آسمان نگاهى بیندازد و دکمه گمشده «هانیه» را بیابد؛ دکمه‏اى که مى‏تواند نشان از تمام ارزش‏هاى گم‏کرده ما داشته باشد.