همه دلتنگى ها داستان


 

همه دلتنگى‏ها

مجتبى ثابتى‏مقدم‏

به دو پسر خردسالش اندیشید و به شوهرش که کنج خانه به امید بهبود پاى مجروحش، شب‏ها را روز مى‏کرد. به انتهاى جاده چشم دوخت تا شاید سیاهى دلپذیر یک ماشین را ببیند؛ اما جز خونمردگى دلگیر غروب خورشید، چشمان سرگردانش چیز دیگرى ندید.
سرما دندان‏هایش را بى‏اختیار مى‏لرزاند. زوزه باد و گرد و خاک، اشکش را در آورد. باد لحظه‏اى چادر رنگ و رو رفته‏اش را آرام نمى‏گذاشت.
اتوبوسى صفیرکشان از دور نمایان شد. به یکباره همه دلتنگى‏ها و دغدغه‏هاى زن جاى خود را به شوقى شیرین دادند. نمى‏دانست که اتوبوس بدون پول او را سوار مى‏کند یا نه.

به بقچه بزرگ، که تنها امیدش بود، چشم دوخت. زوزه اتوبوس، همچون زوزه باد بلندتر شد و عاقبت چند قدم جلوتر از زن ایستاد.
چهره عنق و اخم‏آلود راننده توى آینه پیدا بود. از همان توى آینه پرسید: «مسافرى؟»
و برگشت و به مسافرهاى خواب‏زده نگاه کرد. صندلى‏ها پر بود.
زن در حالى که بقچه را به سختى مى‏کشید، جلوى درِ اتوبوس به راننده زل زد.
- آقا! من رو توى این بیابون پیاده کردن، پول نداشتم. پولام رو از من دزدیدن. برادرى کن و نجاتم بده. پول ندارم. عوضش مى‏تونى از پارچه‏هام به اندازه کرایه‏ات بردارى. تو شهر پارچه مى‏فروشم. و بقچه سنگین را روى پله اول اتوبوس گذاشت. راننده پوزخندى زد. چرخ‏هاى اتوبوس به آرامى شروع به چرخیدن کردند. راننده با اخم به زن چشم دوخت.
- مى‏بینى که جاى خالى ندارم.
اتوبوس کمى سرعت گرفت. بقچه پارچه‏ها افتاد. زن چند قدم دنبالش دوید.
- اما من سرپا مى‏ایستم.

اتوبوس دور شده بود، زن دست‏هاى یخ‏زده‏اش را جلوى دهانش گرفت. همه دلشوره‏هایش دوباره هجوم آوردند. روى بقچه نشست. جوراب‏هاى سیاهش را که شل شده بودند، بالا کشید. ته رنگ سیاهى، روى سرخى غروب سنگینى مى‏کرد.
مدت‏ها بود که نخوابیده بود. چادرش را از روى شانه‏هایش بالا کشید. ذره‏هاى خاک با آهنگ باد جلوى زن مى‏رقصیدند تا شب چیزى نمانده بود ... .
آنقدر ایستاده بود که دیگر تحمل سرپا بودن را نداشت. چشمانش سخت سنگینى مى‏کردند و حتى گاهى براى مدتى روى هم مى‏ماندند.
صداى بوق کشدار یک ماشین چشمان سنگین زن را از هم باز کرد. چشمان نیمه‏بازش که به وانت افتاد، بى‏اختیار چند قدم جلو گذاشت و به سرنشینان آن چشم دوخت. یک مرد، دو بچه و یک زن.
شیشه‏هاى کثیف ماشین بالا بودند و کم کم پایین آمدند.
- اینجا چکار مى‏کنى؟
زن ضربه‏اى به شیشه زد و مرد با اکراه شیشه را پایین‏تر کشید. دو بچه خوابیده بودند.
- پول کرایه نداشتم، راننده پیاده‏م کرد. آقا شما را به خدا منو سوار کنین.
مرد کمى به زن خیره شد و سپس به نگاه ترحم‏آمیز زنش خیره شد.

- خیلى خب. برو پشت ماشین سوار شو.
زن به طرف بقچه رفت.
- خدا از برادرى کمت نکنه برادر. خدا خیرت بده آقا.
و بقچه را به زحمت بلند کرد. نور کمرنگ لامپ‏هاى ماشین کمى از سیاهى هولناک شب مى‏کاست. بقچه را بالا گذاشت و خودش هم به زحمت بالا رفت. گوسفندى که به گوشه ماشین بسته شده بود، بع‏بع کرد. زن کنار بقچه‏اش نشست و ماشین راه افتاد. مرد و زن داشتند با هم حرف مى‏زدند و اصلاً حواس‏شان به زنى نبود که آن پشت از سرما مى‏لرزید. سرما خشمگین‏تر از قبل بر چهره زن چنگ مى‏انداخت. زن به سختى جلوى بسته شدن چشم‏هایش را گرفت ... .
با سر و صداى راننده چشمانش را باز کرد.
- از اینجا دوراهیه مى‏خوایم از این طرف بریم. و با دست یکى از دو رشته جاده را نشان داد.
- تو رات کجاس؟
زن افکارش را متمرکز کرد.
- دستت درد نکنه. تا دهات‏مون راهى نمونده، من از این طرف مى‏رم. و آرام پایین آمد.
صداى بع‏بع گوسفند دوباره بلند شد و چشمانش در تاریکى درخشید. زن بقچه را به سختى بالا کشید و جلوى پایش گذاشت.
- خدا از برادرى کمت نکنه.
ماشین با تکه نورى که از چراغ‏هایش به جاده خاکى مى‏افتاد و روى این طرف و آن طرف قِل مى‏خورد، راه افتاد.
زن به جاده چشم دوخت. تاریکى نمى‏گذاشت نگاهش راه دورى برود.
بقچه سنگین را روى شانه‏اش کشید و در حالى که صورتش از سرما، گرسنگى و درد سرخ و سیاه شده بود، چند قدم لرزان برداشت.

صداى زوزه باد با زوزه‏هاى سگ و شغال‏ها در هم مى‏آمیخت و بر دلهره زن مى‏افزود. حتماً شوهر و بچه‏هایش نگرانش شده بودند. درد بیشتر توى وجودش دویده بود. بقچه را روى زمین گذاشت و نفسى تازه کرد.
تپه‏اى تاریک در حالى که تنها نکش کمى از نور ماه روشن شده بود، جلوى زن نشسته بود و آن طرف تپه خانه‏هاى خشتى اهالى با چراغ‏هاى سوسوزن‏شان، قرار داشت. با این افکار زن احساس خوشایندى کرد، اما صداى زوزه‏هاى درهم بر اضطراب او مى‏افزود. بقچه را به دوش کشید، بار دیگر صورتش تیره شد.
انگار اختیار قدم‏هایش را از دست داده بود و آنها خود به خود مى‏رفتند، طورى که زن فکر کرد که حتى نمى‏تواند جلوى رفتن آنها را بگیرد. حتى چشمانش هم خود به خود بسته مى‏شدند و انگار نیرویى دیگر او را به پیش مى‏راند و گاه توان حرکت را از او مى‏گرفت ... زن به خود آمد. دوشش دیگر از کار افتاده بود. بقچه از دستش رها شد و پایین افتاد. به اطراف چشم دوخت. تعجب کرد از اینکه یادش نمى‏آمد آخرین بار خودش را در کجا رها کرده بود. اما مى‏دانست که خواب‏آلود راه زیادى رفته بود. به پشت سر برگشت. جز تاریکى سهمگین یک تپه چیز دیگرى تشخیص نداد. تعجبش بیشتر شد از تپه هم گذشته بود. با خود استدلال کرد که اگر پشت سرش تپه است پس چراغ‏هاى روشن باید جلوى رویش باشد. با شوق برگشت و به روبه‏رو خیره شد. صحنه‏اى دلنواز جلوى رویش در دل تاریکى گسترده بود. روزن‏هاى نور از آن دورتر چشم زن را مى‏نواخت و گویى دیگر صداى شوم زوزه‏ها را نمى‏شنید.
خم شد و به بقچه چنگ انداخت. دیگر سنگین به نظر نمى‏آمد. زن به آن عادت کرده بود.
در حالى که صورتش باز هم به کبودى مى‏زد، در دل سیاه شب با بقچه‏اى سنگین بر دوش، آرام به سوى روزن‏هاى نور راه افتاد.