نویسنده

 

اندر فواید نوشیدن شیر

نفیسه محمدى‏

عرض سلامى گرم دارم حضور خواهرى که فراق از خانواده و خانمان را کشیده است؛ و پیاپى آرزوى شادباش برایت دارم که آرزومندم در سراى دانش به دورى از خانمانت خو گرفته باشى.
اگر جویاى حال ما باشى ملالى نیست و همه اندر سلامت کامل به سر مى‏بریم. حتماً تعجب کرده‏اى که چرا بدین گونه سخن مى‏رانم، باید بگویم که این تأثیرات یک جستجوى علمى در زمینه تاریخ گذشتگان است که فى‏المجلس آن را برایت بازگو خواهم کرد و قلم را اندکى در این ماجرا بر صفحات کاغذ سرگردان مى‏کنم.
نامه‏اى خواهم نوشت اندر این ماجرا که جناب خواهر منوّرالمنیر از آن فیض برند، چنانکه وقایع این فیض عظیم را به گوش کسان برسانند؛ و اما ماوقع را از زبان اَلْکَن این جانب حقیر معلوم‏الحال بشنوید. البته از این خطوط به بعد سعى خواهم کرد که نامه به لغات عربى کمتر مزیّن باشد تا براى شما هضم این واقعه آسان گردد.
خب! از اول سلام! حالت چطور است؟ خوب و خوش هستى؟ اگر از حال مامان و آقاجون و داداش هادى و صد البته من بپرسى، حال‏مان خوب است و تقریباً همه چیز بر وفق مراد است. ولى خودمانیم حرف زدن به زبان گذشتگان، هم عالمى دارد و هم خیلى مشکل است. به قول دبیر ادبیات‏مان این زبان، مصنوع و پرتکلف است. حتماً تو که این رشته را مى‏خوانى بهتر مى‏دانى. بگذریم! حالا بگو بدانم، البته این طور صحیح است: بنویس بدانم که چرا چند وقتى است که نامه نمى‏نویسى و من را بى‏خبر گذاشته‏اى؟ نکند که تب دانشگاه فروکش کرده و تو اندر بلاى سختى افتاده‏اى؟ خلاصه که خیلى از دستت ناراحتم چون نامه قبلى مرا بى‏جواب گذاشتى.
از همه اینها گذشته شاید تعجب کرده باشى که این طور حرف زدن من از چه زمانى شروع شده و البته چرا شروع شده! عجله نکن! همه اینها برمى‏گردد به زمانى که مدرسه تصمیم گرفت بعد از سالیانِ دراز ما را به گردش و موزه و سینما ببرد. موزه هم در مورد کتاب‏ها و اشیاى قیمتى قدیمى بود. دبیر ادبیات‏مان هم چند تا کتاب قدیمى برایمان خواند و همه ما را تشویق کرد که آثار گذشتگان را بخوانیم. اما براى من یک سؤال پیش آمده که آیا قدیمى‏ها خودشان در لحظه اول، حرف همدیگر را مى‏فهمیدند یا مثل ما دو ساعت معنى مى‏کردند و بعد جواب مى‏دادند. حرف زدن این طورى خیلى سخت است و کلى ذهن آدم را به کار مى‏اندازد که اگر حرف آقاجون که مى‏فرماید: «ذهن جوون‏هاى این دوره دربست تعطیله!» درست باشد کار سخت‏تر هم مى‏شود.
هفته پیش خانم «قهّارى» - دبیر ادبیات‏مان - آمد سرِ کلاس و با کمال خوشحالى گفت که از مدرسه خواسته که بچه‏ها را به گردش علمى یعنى گشت و گذار در احوال قدیمى‏ها ببرد و خلاصه ما را سرِ ذوق بیاورد. مدیر مدرسه هم قبول کرده، اما چون مى‏خواسته که خیلى به ما بیچاره‏ها خوش بگذرد برنامه را طورى تنظیم مى‏کند که در همان روز به سینما هم برویم. ما هم مثل کسانى که تا به حال هیچ کجا را ندیده‏اند و اصلاً معنى گردش را نمى‏دانند، اینقدر ذوق کردیم و شلوغ‏بازى در آوردیم که دو نفر از کلاس اخراج شدند و تعداد دیگر به گرفتگى صدا مبتلا گردیدند.
خلاصه لحظه‏شمارى مى‏کردیم که روز موعود فرا برسد و آن اتفاق جالب رخ بدهد که بالاخره بعد از شمارش معکوس به روز گردش نزدیک شدیم. من و «الهه» دوستم، تصمیم گرفتیم که حسابى در آن روز به خودمان خوش بگذرانیم و تصمیم‏هاى کبرا براى روز گشت و گذار گرفتیم. قرار شد با بقیه پول‏هایمان را روى هم بگذاریم و حسابى تنقلات و آجیل و هَلِه هوله بخریم، تا دلى از عزا در بیاوریم.
اول تصمیم گرفتیم که آب میوه بخریم، بعد «الهه» اینقدر در مورد ضرر اسانس‏هاى مجازى که به آنها مى‏زنند توضیح داد که پشیمان شدیم و بالاخره قرار شد مثل ندید بدیدها، چهار عدد کیک، تخمه، شکلات و شیر که پر از خاصیت است بخریم و در حین سفر کوتاهمان لذت ببریم. قرار شد به غیر از شیر همه خوراکى‏ها را من بخرم، چون مى‏دانى که نزدیک خانه ما لبنیاتى نیست. خلاصه سرت را درد نیاورم، صبح روز سه‏شنبه با کلى ذوق و شوق، همه وسایل مورد نیاز و خوراکى‏ها را توى کوله‏پشتى‏ام ریختم و به طرف مدرسه راه افتادم. توى راه حسابى ذوق کرده بودم که امروز خیلى خوش مى‏گذرد.
به مدرسه که رسیدم «الهه» به طرفم آمد و گفت که شیر خریده است اما چه شیرى، یک پاکت بزرگ شیر، انگار مى‏خواستیم دو روز به مسافرت برویم. قرار شد که همه خرت و پرت‏هاى این گردشِ کوتاه در کوله‏پشتى من باشد و کتاب و وسایل مدرسه را در کیف او بگذاریم. با این نقشه‏هایى که مى‏کشیدیم هر که نمى‏دانست فکر مى‏کرد قرار است از زندان فرار کنیم. البته غیر از من و «الهه»، همه بچه‏ها هم همین طور هیجان‏زده بودند.
زنگ اول به صدا در آمد. همه وارد کلاس شدیم. «تاریخ» داشتیم، اما من یک خط هم نخوانده بودم، یعنى یک لحظه هم از فکر گردش بیرون نمى‏آمدم که بخواهم درس بخوانم. خلاصه خانم «سمیعى» دبیر تاریخ‏مان نشست و دفتر نمره را باز کرد. ما که فکر نمى‏کردیم بخواهد درس بپرسد همین طور حرف مى‏زدیم و مى‏خندیدیم. دبیر تاریخ اسمم را صدا کرد. من هم با خیال راحت گفتم: «حاضر!» همه بچه‏ها خندیدند و خانم «سمیعى» با عصبانیت گفت: «مى‏دونم حاضرى! تشریف بیارین درس جواب بدین!»
چشمت روز بد نبیند. داشتم شوکه مى‏شدم. همه خنده‏هایم روى لبم ماسید. بلافاصله یاد حرف آقاجون افتادم که دیروز وقتى دید من دل «هادى» را به خاطر این نیم سفر مى‏سوزانم، گفت: «آخرش یه چیزى مى‏شه که این گردش کوفتت مى‏شه ها، دختر!» حالا هم همین طور شده بود. کیفم را که از ذوقم توى بغلم گرفته بودم، روى نیمکت گذاشتم و با یک حال نگفتنى در حالى که واقعاً عاجزانه از بچه‏ها مى‏خواستم که توسط امدادهاى غیبى‏شان کمکم کنند، به طرف تخته سیاه راه افتادم. کم مانده بود اشکم در بیاید. خلاصه ایستادم تا دبیر تاریخ محاکمه‏اش را شروع کند. از دست خودم حسابى عصبانى بودم، بخصوص از حرف آقاجون حسابى دلخور شده بودم. تا خانم «سمیعى» آمد یک سؤال بپرسد از دلشوره مُردم. همین که اولین سؤال را پرسید، به مِن و مِن افتادم. دنبال کسى مى‏گشتم که جواب را به من برساند که ناگهان درِ کلاس را زدند. خانم «سمیعى» رفت دم در و همه چیز تمام شد. چون فرشته نجات من آمده و به او گفته بود که قرار است بچه‏ها را به گردش علمى ببرند و وقت کم است. چه اتفاق میمون و مبارکى براى نجات من افتاده بود. دبیر تاریخ‏مان بلافاصله گفت: «خوب برو بشین! وقت نیست که درس بپرسم، درس مى‏دم!»
نفس راحتى کشیدم و در حالى که بار سنگینى از دوشم برداشته شده بود، خودم را روى نیمکت انداختم که ناگهان صداى ترکیدن چیزى بلند شد. همان موقع از جا پریدم. اما دیگر دیر شده بود و کار از کار گذشته بود. همه بچه‏ها خیره خیره به من نگاه مى‏کردند. دستپاچه شده بودم. پاکت شیر بر اثر نشستن عجولانه من ترکیده بود و کوله‏پشتى به سرعت خیس شده بود. شیر چکه چکه از روى نیمکت به زمین مى‏ریخت. بدتر از همه اینکه لباسم هم خیس بود. از خنده بچه‏ها و اخم‏هاى خانم «سمیعى» خونم به جوش آمده بود و داشت اشکم در مى‏آمد.
از دست «الهه» هم خیلى دلخور بودم چون او با بچه‏ها همراه شده بود و مى‏خندید، انگار این اتفاق اصلاً ربطى به او ندارد. فهمیدم که حرف آقاجون در مورد بد گذشتن اردو به خاطر شکستن دلِ «هادى» درست بوده اما دیگر چاره‏اى نبود.
اجازه گرفتم و کوله‏پشتى را برداشتم و از کلاس بیرون رفتم. یعنى بهتر از بیرون رفتن کار دیگرى از عهده‏ام برنمى‏آمد چه بسا اگر این کار را نمى‏کردم، رسماً از کلاس اخراج مى‏شدم.
کیف را با عجله خالى کردم. مقدارى از تخمه‏ها هم آغشته به شیر شده بود. خدا رحم کرده بود که کتاب توى کیفم نبود و گرنه آن هم در شیر غرق شده بود. حسابى اوقاتم تلخ شده بود مخصوصاً اینکه در هواى سرد، نه کوله‏پشتى‏ام خشک مى‏شد، نه مانتوىِ سرمه‏اى اتوکشیده‏ام. با همان وضع به کلاس برگشتم. بچه‏ها هنوز به من بیچاره مى‏خندیدند. تصمیم گرفتم که با «الهه» که پیشنهاد خریدن شیر را داده بود حرف نزنم. انگار ما همیشه تغذیه کامل و بهداشتى را رعایت مى‏کنیم که این بار نباید آب میوه با اسانس‏هاى ضرردار بخوریم.
البته ماجرا با اوقات‏تلخى سپرى نشد. چون «الهه» با من صحبت کرد و کدورتِ بى‏جاى من از بین رفت. او مى‏گفت گرچه این اتفاق باعث آبروریزى و خنده بچه‏ها و بخصوص معلم تاریخ‏مان شد اما این دلیل نمى‏شود که ما روزى را که تا این حد برایش ذوق کردیم، فراموش کنیم و کارى کنیم که بد بگذرد.
بالاخره رفتیم و یک عالمه کوزه و کاسه لب‏پریده که در خانه خودمان هم هست، دیدیم، فیلمش هم خیلى خنده‏دار بود. خلاصه خیلى خوش گذشت. برنامه‏هاى خورد و خوراک را هم بدون خوردن شیر و هر نوع نوشیدنى دیگر اجرا کردیم و باز هم چشمت روز بد نبیند چون بعد از برگشتن از اردو، هر دویمان رودل کردیم و افتادیم توى رختخواب!
مامان حسابى عصبانى بود و مدام مى‏گفت: «داشتید به خاطر یه مسافرتِ دو ساعته خودتون رو مى‏کشتید، انگار تا حالا هیچ کجا نرفتید.» آقاجون هم اتمام حجت کرد که دیگر به هیچ وجه نمى‏گذارد که در اردو شرکت کنم. اما من خیلى دلم مى‏خواهد در اردوى دو سه روزه‏اى که مربى پرورشى قولش را مى‏داد شرکت کنم و لذت ببرم که البته رفتن به این اردو در مقابل معدل بالاى هیجده در امتحان‏هاى میان‏ترم است. فکر مى‏کنم که اگر چنین اتفاقى بیفتد، مى‏شود آقاجون را راضى کرد.
اما «منیره»، خوش به حال تو، چون بدون هیچ اعتراضى مى‏توانى در اردو شرکت کنى. آقاجون هم دیروز مى‏گفت که تو بزرگ شده‏اى و دیگر احتیاجى ندارى که براى هر چیزى اجازه بگیرى. ولى من تصمیمم را گرفته‏ام که هر طور شده معدلم را به بالاى هیجده برسانم. به خاطر همین دیگر نامه‏ام را طولانى نمى‏کنم و مى‏روم تا به درسم برسم تا فرصتى را از دست ندهم. امیدوارم که تو با این مسائل خنده‏آور و خاطره‏انگیز مواجه نشوى و در هر حال خوش بگذرانى چه با شیر و چه بدون شیر!
با آرزوى شادى فراوان و ایجاد انگیزه‏هاى خوبِ درسى براى تو: مهرى!