سبز آسمونى‏

اى از عروج آینه‏
دوباره از تو گفته‏ام‏
و شعر من پر از تو مى‏شود
تو را ندیده‏ام ولى هواى تازه تو را
همیشه من چشیده‏ام‏
تو را ندیده‏ام ولى‏
به یاد تو
به چشمه‏هاى تور رسیده‏ام‏
به قلب عاطفه‏
به کوچه‏هاى آشناى عاشقى‏
تو از عدالت على‏
تو از عفاف فاطمه‏
تو از بهار مى‏رسى‏
تو، مهدى محمّدى‏
و من همیشه از خودم تو را سؤال مى‏کنم!
اى از قبیله حسین‏
اى از تبار فاطمه‏
چرا به شهر کوچک دلم سفر نمى‏کنى؟
به اشک‏هاى صادقم چرا نظر نمى‏کنى؟
از انتهاى کوچه‏هاى انتظار، چرا گذر نمى‏کنى؟

منیره مقدم‏زاده - چابکسر

اندوه سایه‏ها

چشم‏هایم‏
در بارشى بى‏سابقه گم مى‏شوند
در من‏
اندوه سایه‏ها شعر مى‏شود
با خودم مى‏گویم:
اگر به پنجره‏ها احترام گذاشته بودم‏
شاید امروز خانه‏اى داشتم‏
دلم گرفته، از چشمانى که‏
بى‏تعبیر
بارها نگاهم کردند
مجبورم‏
وقتى تمام چراغ‏ها مرده‏اند
تاریکى را هجا کنم ...
دردها همیشه‏
شانه‏هاى صبورى‏ام را
لرزانده‏اند

ابوالفضل صمدى‏رضایى (کیانا) - مشهد

باغ خواب‏

تو راست مى‏گفتى‏
چشمانم‏
به روى این جاده‏ها
به دربه‏درى رسیده‏اند
تو راست مى‏گفتى‏
غبارى که سایه‏ام را محو کرده بود
از پشت باغ خواب‏هایم‏
به دیدنم خواهد آمد
تو راست مى‏گفتى‏
یک روز رؤیاى سفر چلچله‏ها
بهار را آشفته خواهد ساخت‏
و آن روز من‏
شعرهایم را گمنام خواهم دید

طوبى ابراهیمى - مشهد