نویسنده

 

وقتى سال تحویل مى‏شود و به عزرائیل کلک مى‏زنى‏

رفیع افتخار

آقاى «بهادر گریزپا» یا همان «بهادر برشته»، در زمره مردان خوشبختى است که صبح از خواب برخاسته و ثروتمند شده‏اند. در حقیقت، اشاره ما به آن دسته از افرادى است که این روزها مردم عادى کوچه و بازار با انگشت دست به یکدیگر نشان‏شان مى‏دهند و به کنایه مى‏گویند: «او را مى‏شناسى؟ او ره صد ساله را یک‏شبه پیموده است.»
در این میان، هر چند مى‏توان آقاى «بهادر گریزپا» را در طبقه تازه به دوران‏رسیده‏هاى صاحب ثروت‏هاى باد آورده جاى داد، لیکن نمى‏توان یقین داشت یا با اطمینان وى را در یکى از طبقات «قدیمى»ها و «جدید»ها قرار داد چرا که به تناوب و بنا به موقعیت و رخدادها از اسم و القاب «بهادر گریزپا» یا «بهادر برشته» سود مى‏جست. به عبارت دیگر، هر گاه در شرایط امروزى قرار مى‏گرفت خود را مؤدبانه و شیک «بهادر گریزپا» معرفى و هر زمان نسیم گردش و ریزش پول از سمت و سوى «قدیم» مى‏وزید با لقب «برشته» پا پیش مى‏گذاشت. با این مقدمه کوتاه نباید فراموش داشت که شکل و قیافه آقاى «بهادر گریزپا» همچون غالب افراد طبقه تازه به دوران رسیده این زمانه از اس و اساس با ثروتش تباین و تفاوت داشت و حتى اگر لباس‏هاى مندرس و کهنه «بهادر برشته»اى را از قالب تن خارج مى‏ساخت باز هم از شمولیت این موضوع نمى‏افتاد. وى گرچه گاهى نیز با
کت و شلوار و کفش سفیدرنگ و کراوات جگرى به چشم مى‏آمد اما در این هیبت و شکل و قیافه هم ترکیب اجزاى صورتش به نهایت ناهمگون و بدترکیب بودند. در واقع دماغ بسیار گنده و دراز، چانه کوچک و فشرده، چشم‏هاى ریز و فرو رفته و قى گرفته، گونه‏هاى برجسته و قد درازش آدم را به یاد دزدان دریایى انگلیسى و اسپانیایى قرن هیجدهم میلادى مى‏انداخت. همان‏هایى که از طریق راهزنى ارتزاق مى‏نمودند. آقاى «بهادر گریزپا» هر چند در سن میانسالى و به ظاهر داراى یک مغازه بسیار کوچک بود اما در خفا تعداد بى‏شمارى ملک و املاک در دیگر نقاط شهر داشت و البته
از طرف دیگر او در شمار «موبایلیست»هاى قهار و ورزیده‏اى بود که توسط این وسیله کوچک اما ضرورى امروزى به صورتى کاملاً نامرئى معامله‏هاى بى‏دردسر و پرمنفعت زیادى را به سامان رسانیده و به تبع آن از راه دور، بر حساب‏هاى بانکى‏اش مى‏افزود. با این وجود جناب ایشان در خرج کردن و بخصوص در ارتباط با زن و بچه و خانواده، فوق‏العاده ممسک بوده و هر گاه موضوع خرجى دادن پیش مى‏آمد بلافاصله در پشت نقاب «بهادر برشته» گدا و ندار پنهان مى‏شد. بر همین اساس و با این منش چنانچه تصادفاً افرادى او را پشت فرمان ماشین بنز 40 میلیونى مدل بالا با کت و
شلوارى سفید مى‏دیدند به سلامت عقل‏شان و صحت بینایى‏شان شک مى‏داشتند و یا حداکثر، حمل بر تشابه چهره مى‏نمودند. و صد البته ما در این مواقع با فردى و شخصیتى دیگر با نام «بهادر گریزپا» روبه‏رو بودیم. آدمى که سر تا پا با «بهادر برشته» متفاوت نشان مى‏داد. فى الواقع، وى چنان ماهرانه نقش‏هاى خود را بازى مى‏کرد و در نقش خود فرو مى‏رفت که در کلان‏شهرى همچون تهران هیچ یک از دوستان و آشنایان قادر نبودند فردى متشابه و به نام «بهادر گریزپا» را در مخیله به تصور بیاورند.
اما، داستان ما از زمانى آغاز مى‏شود که شخصیت اصلى داستان یعنى آقاى «بهادر گریزپا» در اتومبیل گران‏قیمت خود نشسته و مسرور از جوش خوردن معامله‏اى پرمنفعت به قصد خانه‏اش در خیابان آفریقا پیش مى‏راند.

او در خیابان آفریقا خانه‏اى بسیار شیک و جدیدساز داشت و ملزومات مرتبط با بازى در نقش «بهادر گریزپا» را از این خانه که به تنهایى در آن زندگى مى‏کرد تدارک و مهیا مى‏داشت.
چند روزى بیش به پایان سال 1382 نمانده و خیابان‏ها مملو از جمعیتى بود که با جوش و خروش و حرارت بسیار مشغول خرید و فروش البسه و لوازم ایام عیدى بودند. اما «بهادر گریزپا» که گفتیم سرمست از به جیب زدن پول قلمبه دیگرى بود، بى‏اعتنا به جریان و جنبش این روزها همراه با آهنگ جازى که از ضبط ماشین پخش مى‏شد خود را به طور نامحسوسى پشت فرمان مى‏جنباند. او همان طورى که مى‏راند بعد از یکى از چهارراهها و زمانى که چراغ راهنمایى سبز شده بود، مسافتى از خیابان را رد نکرده بود که دید یکى برایش دست بلند کرده است. «بهادر گریزپا» پدر و مادرش را هم سوار آن ماشین نمى‏کرد چه برسد به اینکه براى فرد غریبه‏اى بایستد و ماشین را متوقف نماید. اما نفهمید چه شد که در اینجا به ناگاه پایش روى ترمز رفت و جلوى پاى غریبه توقف نمود. حرکت پاى او غیر ارادى بود! بنابراین تلاش کرد خطاى پایش را جبران و با سرعت هر چه تمام‏تر به حرکتش ادامه دهد. او تلاش خود را مى‏کرد اما ماشین بنز آخرین سیستم تا زمانى که غریبه سوار نشد از جایش تکان نخورد. غریبه درِ ماشین را گشود و در صندلى جلو، کنار «بهادر گریزپا» جاى گرفت. «بهادر گریزپا» با حالتى گیج و متحیر به غریبه نگاه مى‏کرد. وى مردى جذاب و شیک‏پوش بود. لحظاتى بعد مرد غریبه نیز نگاهش را به «بهادر گریزپا» متوجه داشته و با لحنى موقر و سنگین گفت: «سلام، آقاى بهادر گریزپا. چرا حرکت نمى‏نمایید؟» هنوز این جمله از دهان غریبه بیرون نیامده که پاى «بهادر گریزپا» پدال گاز را فشرد و ماشین به حرکت در آمد. این وقایع باعث شد تا احساس نماید نیرویى وراى اراده او ماشین را هدایت مى‏کند. «بهادر گریزپا» که کاملاً دستپاچه و غافلگیر شده بود پرسید: «شما مرا مى‏شناسید؟» مرد غریبه نجواکنان جواب داد: «بلى، کاملاً مى‏شناسم.» «بهادر گریزپا» باز هم به او نگریست و به فکرش فشار آورد. نه، اصلاً به یاد نمى‏آورد او را قبلاً دیده باشد. بنابراین منگ و متعجب پرسید: «قبلاً شما را جایى دیده‏ام؟»
- خیر، قبلاً خیر.
- پس از کجا مرا مى‏شناسید؟
- من همه را مى‏شناسم.
یکهویى وحشت به سراغ «بهادر گریزپا» آمد و از ترس، تنش مور مور شد. به سرعت از ذهنش گذشت در دام دسته‏اى از آدم‏ربایان گرفتار شده است. افرادى که براى تصاحب ثروت بى‏کرانش نقشه‏هاى خطرناک کشیده‏اند! سعى کرد بر اعصابش مسلط شود. با صدایى که لرزش آن محسوس بود پرسید: «ببخشید، هم‏مسیر هستیم؟» مرد غریبه همان طور که به جلویش خیره بود بدون اینکه پلک بزند با صدایى بم که در اطاقک ماشین مى‏پیچید جواب داد: «پس از ابلاغ مأموریتم از یکدیگر جدا مى‏شویم.»
«بهادر گریزپا» پا را محکم روى پدال ترمز کوبید. چرخ‏هاى ماشین روى آسفالت خیابان کشیده شدند و از حرکت ایستادند. با وحشت فراوان پرسید: «تو یک مأمورى؟»
- بله، درست است.
- از این مأموراى ... مأموراى منکراتى؟
- خیر.
- مواد مخدر؟
- خیر.
«بهادر گریزپا» با احساسى آمیخته از وحشت و هیجان پرسید: «پس مأمور چى چى هستى؟»
مرد غریبه بدون اینکه حرکتى بروز دهد با همان آرامش خود گفت: «من ملک‏الموتم.» «بهادر گریزپا» متوجه نشد و با خودش فکر کرد اما به نتیجه‏اى نرسید؛ بنابراین با لحنى دیگر پرسید: «ما که تا حالاش از این مأموریتى که شوما مى‏گین چیزى نشنیدیم. مُد جدیده؟» ملک‏الموت جواب داد: «خیر، مأموریتى قدیمى است. ممکن است براى شما تازگى داشته باشد.»
«بهادر گریزپا» نفس راحتى کشید و گفت: «اگه تَهِش چیزى مى‏ماسه، خب مام هسیم، چرا که نه، کى از پول بدش مى‏آد. مخصوصاً تو این گرونى نزدیک عیدى.»ملک‏الموت با صدایى رسا گفت: «من وقت زیادى ندارم.» «بهادر گریزپا» که خیالش از بابت آدم‏ربایى و دیگر تصورات آزاردهنده آسوده شده بود با خنده گفت: «خیلى خوب، الان راه مى‏افتیم.» و با آسودگى پا را تا ته، روى پدال گاز فشرد اما هنوز چند مترى ماشین حرکت نکرده بود که ملک‏الموت با گفتن جمله‏اى دنیا را در نظر «بهادر گریزپا» تیره و تار داشت.
- وظیفه دارم به شما ابلاغ نمایم عمرتان به سر رسیده و درست در لحظه تحویل سال شما به سراى باقى خواهید شتافت.
از شنیدن این جمله، عرق سردى بر پیشانى «بهادر گریزپا» نشست. با تته پته پرسید: «شوخى مى‏کنى؟»
- من هرگز با کسى شوخى نمى‏کنم.
به ناگاه چیزهایى از معناى ملک‏الموت به یادش آمد.
- یعنى ... یعنى ... تو همان عزرائیل معروفى؟
- آرى، من عزرائیلم.
«بهادر گریزپا» با گیجى فراوان پرسید: «پس چرا اول گفتى ملک‏الموتى؟» ملک‏الموت به او نگاهى انداخت و پوزخند زد:
- آیا شما با عزرائیل راحت‏تر کنار مى‏آیید؟ در هر حال، تفاوتى نمى‏کند. لحظه تحویل سال به ملاقات‏تان خواهم آمد. اگر کار ناتمامى دارید سریع‏تر آن را انجام دهید.
- ولى ... ولى ... ما، ما هنوز از زندگى چیزى حالى‏مون نشده ... هنوز خیلى آرزوها داریم ... خیلى کارها داریم ... .
و بغض گلویش را گرفت. عزرائیل گفت: «ما مأموریم و معذور.» سپس دستگیره در ماشین را کشید و در را گشود. «بهادر گریزپا» تلاش نمود دست یا قسمتى از لباس و بدن عزرائیل را گرفته و مانع خارج شدنش بشود اما هر چه تقلا مى‏کرد و به طرف عزرائیل چنگ مى‏انداخت دستش به جایى بند نمى‏شد. در این کش و قوس بود که چشم‏هایش باز شدند. دید زنش با یک لیوان آب بالاى سرش ایستاده و با دست دیگر تکانش مى‏دهد. رودابه وقتى متوجه شد شوهرش بیدار شده پرسید: «چته؟ چى شده؟ داشتى تو خواب با خودت حرف مى‏زدى. بیا، یه قُلپ آب بخور. واه! ببین چه رنگ و روش پریده. خواب کى رو مى‏دیدى؟» مرد، بلند شد و در جایش نشست. رعشه‏اش گرفته بود. با دستانى لرزان، لیوان آب را گرفت و آن را تا ته خورد. بعد دور دهانش را با پشت دست خشک کرد و مرده‏وار به اطرافش نگریست.
زنش نگران حالش بود. پرسید: «واه! مگه چى شده؟ چه خوابى دیدى؟ دِ حرف بزن. نصف عمرم کردى.» مرد با چشم‏هایى از حدقه در آمده، سرد به زنش چشم دوخت. لب‏هایش تکانى خوردند: «خفه!» رودابه خود را عقب کشید و مثل همیشه دستِ پس را گرفت.
- خب، نگرانتم. چى کار کنم؟ دس خودم نیس.
«بهادر برشته» با صدایى که انگار از ته چاه مى‏آمد گفت: «برو، برو تو اون اطاق، کپه مرگت رو بذار.» در این حال هم صدایش حالت آمرانه‏اى داشت. رودابه چون همیشه اطاعت کرد. بالشتش را از کنار بالش شوهرش برداشته و به قصد اتاق بچه‏ها به راه افتاد. او که رفت تا دقایقى طولانى مرد همان طورى که در رختخوابش نشسته بود به روبه‏رویش خیره ماند. آیا خوابى که دیده بود حقیقت داشت یا صرفاً اوهام و خیالى بیش نبود؟ آیا حقیقتاً آن مرد شیک‏پوش خودِ عزرائیل بود؟ آیا واقعاً چند روزى بیشتر از عمرش باقى نمانده بود؟ آیا ... .
ظهور ناگهانى عزرائیل آن هم درست در آن وقت از سال مى‏توانست مایه نابودى کلبه آمال و آرزوهایش بشود. هر بار که حرف‏هاى عزرائیل را با خود مرور مى‏کرد عرق سردى بر پیشانى‏اش مى‏نشست. همچون مسخ‏شدگان به در و دیوار اتاق نگاه مى‏کرد. اصلاً نمى‏توانست به خود بقبولاند در مرحله جوانى آن همه پول و ثروت را به جاى بگذارد و دست خالى از این دنیا برود. چند دفعه سعى کرد به خودش تلقین نماید آن خواب وحشتناک ناشى از پرخورى شبانه بوده اما این اندیشه آرامش نمى‏کرد. حسى مرموز مرتب به او نهیب مى‏زد که باید قضیه جدى‏تر از این حرف‏ها باشد. به ساعت دیوارى نگاه کرد. شب از نیمه‏هاى خود گذشته بود. سرش را میان دست‏هایش گرفت. بدبختى بزرگى به سراغش آمده بود. مردى که در سالیان اخیر به سهولت طوق ثروت را به گردن آویخته بود اینک در چنگ معضل لاینحلى به نام «مرگ» گرفتار آمده بود. مشکل شومى که نمى‏دانست چگونه باید از بند آن رهایى یابد. در آن حالت درماندگى به ناگاه اخگرى از ذهنش جهید. آه! بله، درست است. او باید مى‏فهمید عزرائیل «بهادر گریزپا» را مى‏خواهد یا «بهادر برشته» را. و چنانچه عزرائیل خواستگار «بهادر گریزپا» مى‏بود، بنابراین هنوز راه نجاتى برایش باقى بود. از ذوق این فکر، بشکنى زد. سریع در رختخوابش دراز کشید و چشم‏هایش را محکم بر هم فشرد تا به خواب رود. زمانى را سر جایش غلت زد و از این دنده به آن دنده شد. اما خواب به چشم‏هایش نمى‏آمد. تو گویى در این اوقات بحرانى چشم‏هایش هم قصد نداشتند به یارى‏اش بیایند. عاقبت مجبور شد به خواهش و التماس بیفتد و از دیدگانش بخواهد تا به خواب روند.
«بهادر گریزپا» در تلاطم و تضرع بود که دریافت در خیابان آفریقا، سوار بنزش دارد مى‏راند. کنار دستش عزرائیل نشسته بود. با خوشحالى گفت: «قربون، سلام عرض کردیم.» عزرائیل همان طور که به جلویش خیره بود زیر لبى جواب سلامش را داد. «بهادر برشته» گفت: «مى‏بخشید مزاحم وقت شریفت شدیم. راستیادش مى‏خواسیم به عرض برسونیم این وسط یه اشتباه کوچیک پیش اومده که لازمه از طرف شوما هر چه زودتر جبران شه.» سپس آب دهانش را قورت داده و پرسید: «شوما دفه قبلى فرمودین دستور دارین جون کى رو بگیرین؟» و با هیجان منتظر جواب ماند. عزرائیل رسا و بم گفت: «بهادر گریزپا».
«بهادر برشته» از خوشحالى محکم کوبید روى ران عزرائیل و با صدایى که از ذوق و شوق مى‏لرزید گفت: «آ، قربون آدم چیز فهم. گفتیم آدرس رو عوضى اومدى. اینى که کنارتون نشسته «بهادر برشته»س. «بهادر گریزپا» یکى دیگه‏س. ما کجا اون کجا. راستیادش دفه قبلى‏م شیطون گولمون زد. با خودمون گفتیم یه چرخى تو خیابوناى سمت بالا بزنیم. با این ماشینایى که از ما بهترونا توش مى‏شینن و واسه خودشون ویراژ مى‏دن. جون تو، همین جورى ها. نه که قصد و غرضى تو کارمون باشه. کار دله دیگه. لامصب وقتى خواس مگه مى‏شه جلوش وایساد. گفتیم بریم تو جلد «بهادر گریزپا» ببینیم چه مزه‏ایه. نگو داریم دسى دسى دودمانمون رو به هوا مى‏فرسیم. ماشینش عاریه‏اى، رخت و لباسش عاریه‏اى، اصل وجودش عاریه‏اى. اصلاً ریخت و قیافه ما، فونداسیونمون به این بالا شهریا مى‏یادش؟» و با دست به سر و وضعش اشاره نمود.
مرد که این بار در نقش «بهادر برشته» با لباس‏هایى مندرس و نخ‏نما پشت فرمان ماشین بنز آخرین سیستم مشغول گفتگو با عزرائیل معروف بود تلاش داشت با لطایف‏الحیل وى را متقاعد سازد که او را به جاى «بهادر گریزپا»ى ساکن در خیابان آفریقا و مالک آن اتومبیل عوضى گرفته است و بى‏صبرانه انتظار مى‏کشید تا عزرائیل اعتراف نماید که اشتباه کرده است. اما بر خلاف میل و انتظارش جواب عزرائیل همچون پتکى بر سرش نشست. عزرائیل لحظه‏اى به طرفش برگشت. نگاه سنگین و عمیقش را به وى دوخت و گفت: «شما بهادر گریزپا باشید یا بهادر برشته، لحظه تحویل سال جان‏تان گرفته خواهد شد.» تا این جمله از دهان عزرائیل خارج شد «بهادر برشته» فریاد بلندى کشید و از خواب پرید. از صداى فریاد او رودابه که خوابش نیامده بود هراسان به طرف اتاق دوید و مضطربانه پرسید: «چیه؟ چى شده؟» مرد به محض اینکه زنش را در چهارچوب در دید داد کشید: «برو گمشو، گمشو و این طرفا پیدات نشه.» و حالت حمله‏اى به خود گرفت. با دیدن این صحنه، رودابه ماندن را جایز ندانست و به سرعت از آنجا فرار کرد.
«بهادر برشته» توى رختخوابش چمباتمبه زد و سرش را میان دستانش گرفت. اینک مطمئن شده بود قضیه موتش کاملاً جدى، ممکن و میسر است و او در هر لباس و نقشى که باشد نمى‏تواند از چنگال پرقدرت عزرائیل رهایى یابد. آن مرد که تا دقایقى قبل به تصور فریب عزرائیل بارقه‏هاى امید در دلش زنده مانده بود حال، مستأصل و درمانده به اندک زمانى مى‏اندیشید که از عمرش روى کره ارض باقى مانده بود. وى که در این سالیان به طرز محیرالعقولى تمامى سدهاى پیش راه را از جلو برداشته و على‏رغم سواد اندک و بى‏بهرگى از فنون و مهارت و دانش لازم به ثروتى افسانه‏اى دست یافته بود؛ اینک خود را در برابر سرنوشتى محتوم مى‏دید. سرنوشتى که آن همه ثروت نمى‏توانست ذره‏اى برایش چاره‏ساز باشد.
کم کم هوا رو به سپیدى مى‏رفت که «بهادر برشته» به حالتى میان خواب و بیدارى فرو افتاد. آخرین نکته‏اى که از ذهنش گذشته بود مربوط مى‏شد به زمان و موعد مرگش. او چندان غافلگیر شده بود که فراموش داشته بود از عزرائیل بپرسد چرا لحظه تحویل سال را براى مرگش انتخاب کرده‏اند؟
نزدیکى ظهر بود که «بهادر برشته» از خواب بیدار شد. زمانى لازم بود تا ماجراهاى شب پیشین را به یاد بیاورد و از ذهن بگذراند. بعد از آن به سرعت رختخواب را ترک و بدون شستن دست و صورت و خوردن چیزى، کت و شلوار نخ‏نمایش را پوشیده و به طرف بیرون خانه دوید. رودابه که از ترسش دیگر به سراغ او نرفته بود از پشت شیشه پنجره نظاره‏گر خارج شدن شوهر پریشانش بود. وى به دلیل خساست و اخلاق تند «بهادر برشته» احساس خوبى نسبت به شوهرش نداشت اما از آنجایى که وى را پدر بچه‏هایش مى‏دانست با بردبارى آن زندگى را تحمل مى‏کرد. در عین حال امیدوار بود یک زمانى شوهرش عوض شود و دست از آن رفتارهاى بى‏رحمانه‏اش بردارد. این را نیز اضافه کنیم که آن زن بیچاره به هیچ وجه از شخصیت ثانى شوهر و ثروت واقعى‏اش اطلاعى نداشت. رودابه فکر مى‏کرد شوهرش شغلى آزاد دارد و شغل او به گونه‏اى است که اجازه دارد دست به هر نوع معامله‏اى بزند. او گرچه مى‏دانست ظاهر شوهرش صرفاً تظاهر و ظاهرسازى مى‏باشد اما این گونه خود را قانع ساخته بود که در یک چنین شغل‏هایى ظاهرسازى لازم مى‏باشد. بنابراین در ارتباط با فعالیت‏هاى او پاپیچش نمى‏شد و به زیر و بم کارهایش توجهى نشان نمى‏داد. آنچه براى آن زن اهمیت داشت و فى الواقع از آن رنج مى‏برد خساست باورنکردنى و ناخن‏خشکى شوهرش بود. «بهادر برشته» شیره جان زن و بچه‏اش را مى‏گرفت تا پول بخور و نمیرى به آنان بدهد.
«بهادر برشته» همچون مجانین در خیابان‏ها راه مى‏رفت. مردم در تدارک برگزارى جشن فرا رسیدن سال نو بودند و براى خرید و فروش اجناس و لباس شتاب بیشترى از خود نشان مى‏دادند. بنابراین کمتر کسى به غم و غصه و مشکلات دیگران توجهى نشان مى‏داد. لیکن «بهادر برشته» هم در پى کسى نمى‏گشت تا از دردش و مشکل بزرگش با او بگوید. از طرف دیگر وقت چندانى هم نداشت. حاضر بود ثروتش را تمام و کمال بدهد اما زنده بماند. حاضر بود دست به هر کارى بزند تا عمرش همچنان تداوم داشته باشد. او در حقه‏بازى و کلک به دیگران بسیار مهارت داشت اما حال دریافته بود به مسئله مرگ و زندگى نمى‏تواند به مانند معامله‏اى معمولى نگاه کند و یا به طریقى مرگ را دور بزند. مضافاً بر اینکه، این بار برگ برنده دست یکى دیگر بود. پس هر وقت از خاطرش مى‏گذشت به زودى به اراده دیگرى، قالب تهى خواهد کرد چهار ستون فقراتش به لرزه در مى‏آمد. همان طورى که پیاده مى‏رفت شور و شادى دختران و پسران و جوانان در گوشش مى‏نشست که فراغ‏بال و فارغ از هر گونه غم و غصه‏اى از این سوى خیابان به آن سوى و از این فروشگاه به دیگرى سر مى‏کشیدند. خیابان‏ها چنان شلوغ و پرجمعیت بودند و هیاهوى فراوان که مدام تنه مى‏خورد و رشته افکار ناامیدکننده‏اش گسسته مى‏شد. او با هر تنه‏اى به دنیاى واقع برمى‏گشت و بى‏اختیار چشم‏هایش بر البسه رنگارنگ و اجناس فراوان و متنوع و زیبا مى‏نشست. «بهادر برشته» به شدت وابسته به پول و مادیات بود و دردناک‏ترین امکان متصور براى او دست شستن از تمامى آن تعلقات خاطرش بود. وى در اوج درماندگى و بدبختى بود که به تنه‏اى، به خود آمد.
کنار خیابان، دوره‏گردى مشغول فروش کت و شلوارهاى مستعمل و دست دوم خود بود. تعدادى از افراد فقیر و ندار جامعه هم مشغول چانه‏زنى با وى بر سر قیمت آن کت و شلوارهاى ساییده و کاملاً کهنه بودند. «بهادر برشته» به یاد آورد که کت و شلوار تنش را حدود 16 سال پیش و به منظور فرو رفتن در نقش «بهادر برشته» از آدم دوره‏گردى خریده است و چه سودهاى کلانى که از بابت آنها نبرده است! به یاد بسیارى از حقه‏بازى‏هایش افتاد و فیلم‏هایى که براى جماعت بازى کرده است. همه این افکار و تماشاى چانه زدن‏هاى مردم با فروشندگان بهانه‏اى شدند تا نطفه نقشه‏اى در ذهنش جوانه زند.
«بهادر برشته» اعتقاد داشت که «هر کسى یک قیمتى دارد» بنابراین عزرائیل هم مى‏توانست از این قاعده مستثنا نباشد. او با خود مى‏اندیشید: «کسى چه مى‏داند. شاید بشود با افسون پول، ملک‏الموت را هم فریب داد.» مدتى دیگر را راه رفت و به تکمیل فکر و نقشه‏اش پرداخت. او تصمیم گرفته بود به عزرائیل رشوه بدهد. به نظرش این تنها راهى بود که مى‏توانست زندگى‏اش را نجات دهد و او را از آن گرداب هولناک رهایى بخشد. با این فکر و خیال‏ها ناخودآگاه دستش بالا رفت و از روى کت، دسته چکش را لمس کرد. اندک اندک لبخند بى‏جانى روى صورتش نقش مى‏بست. با احساس شادمانى ناشى از «باز یافتن زندگانى» به طرف خانه سرازیر شد.

«بهادر برشته» تا به خانه برسد بارها و بارها نقشه‏اش را با خود مرور کرده و جوانب مختلفش را سنجیده بود. دم در و قبل از انداختن کلید، لحظه‏اى ایستاد، نفس عمیقى کشید و بعد وارد شد. رودابه او را که دید به استقبالش شتافت.
- اِ وا، خوب شد اومدى، منو تو دلشوره نیگه داشتى. اسپند واست دود کنم؟ همچى رنگ و روت وا شده. دیشب خواب کى رو مى‏دیدى اون جورى پریشون شدى؟ خب آخه منم باید بدونم.
«بهادر برشته» با همان تندى ذاتى گره در پیشانى نشاند و در حالى که خودش را در آینه قدى راهرو تماشا مى‏کرد و پشت به زنش داشت، گفت: «به تو دخلى نداره. لازمم نکرده واسه من نگرون باشى. پاشو دس بچه‏هاتو بگیر راهى شو خونه ننه‏ت. شب عیدى رو اونجا اطراق مى‏کنین.»
رودابه، به ناگاه وا رفت. او که در خیالاتش تصور مى‏نمود شوهر خودخواهش با مشکلى روبه‏رو شده و تصمیم داشت به هر نحوى که شده کمکش نماید، حال با دستورى غیر منتظره و کاملاً مخالف با ذهنیاتش مواجه شده بود. به همین دلیل فکرش به طرف چیزهایى دیگر راه کشید از جمله: «وجود زنى دیگر!»
رودابه از جمله زنانى بود که شوهرشان را پدر بچه‏هایشان مى‏دانند و در هر شرایط و وضعیتى حاضر مى‏شوند به زندگى زناشویى‏شان ادامه بدهند. این دسته از زنان حاضرند از خود بگذرند لیکن زندگى مشترک‏شان پابرجا بماند و بر همین اساس است که تا پایان عمر تلخى‏ها و مرارت‏هاى زندگى با یک شوهر زورگو و ظالم را به جان مى‏خرند. اما، این بار و بر خلاف همیشه رودابه این جرئت را در خود یافته بود که سخن به اعتراض بگشاید. وى گفت: «اِ وا شب عیدى همه عالم و آدم خونه خودشونن. از این سال تا اون سال فقط یه بار شب عید مى‏آد.»
«بهادر برشته» چشم‏غرّه‏اى رفت و با بى‏حوصلگى گفت: «کل کلى نکن. حوصله‏تو ندارم. زودى راه بیفت.» یکهویى بغض جلوى گلوى رودابه را سد کرد.
- اگه نقل سبزى پلوى شب عیدى و رخت و لباس بچه‏هاس، منو و بچه‏ها هیچ کدومشو نخواستیم. خیالت راحت باشه. شب عیدى رو بهمون تلخ نکن. نذار سال تحویلى کوفتمون بشه.
«بهادر برشته» براى اجراى نقشه‏اش خانه‏اى خلوت و به دور از مزاحمت، لازم داشت و با خود اندیشیده بود نقشه‏اش در خانه خیابان آفریقا جواب نخواهد داد. به سرعت از کمد چند دسته اسکناس بیرون کشید و به طرف رودابه دراز کرد.
- اینم پول، هم شب عیدى سبزى پلو با ماهى کوفت کنین هم براى خودت و بچه‏ها و نمى‏دونم ننه‏ت، رخت و لباس بخر. زود باش راه بیفت.
رودابه که هرگز در طول زندگى‏اش یک چنین پول زیادى از شوهرش ندیده بود، بذل و
بخشش را باور نداشت و بسته‏هاى اسکناس را در دستان، سبک و سنگین مى‏کرد: آیا دنیا وارونه شده بود؟ آیا شوهرش عوض شده بود؟ آیا کلکى در کارش است؟ آیا ...
زن با افکار خود در کلنجار بود که «بهادر برشته» غرید: «معطل چى هستى؟» رودابه تکانى خورد و به خود آمد. نگاهش را به شوهرش دوخت و با شفقت پرسید: «پس تو چى مى‏شى؟»
«بهادر برشته» در نهایت بى‏تابى سرى تکان داد و فریاد کشید: «منم سال تحویل نشده مى‏آم. خودم را بهتان مى‏رسانم. راحت شدى؟ دِ برو دیگه.» رودابه، دیگر چیزى نگفت. دست مهناز و بهنازش را گرفت و به قصد خانه پدرى به راه افتاد. قبل از بیرون رفتن، سر را برگرداند و براى آخرین بار به شوهرش نگریست. نگاهش رقت‏بار اما توأم با سوءظن بود.
- خداحافظ. ما رفتیم. مواظب خودت باش. سر راه مى‏ریم بهروز رو از مدرسه ور مى‏داریم با خودمون مى‏بریم.

در که تِقى صدا داد و «بهادر برشته» مطمئن شد رودابه و بچه‏ها رفته‏اند نفس راحتى کشید. حالا با خیال راحت مى‏توانست سراغ اجراى نقشه‏اش برود. سعى مى‏کرد بر اعصابش مسلط باشد. در دل گفت: «حالا این ما و این حضرت ملک‏الموت. بهادرى، حواست کلهم جمع کارت باشه. باید هر تیر و ترفندى بلدى بندازى و گرنه غزل خداحافظى رو خوندى.» بعد در حالى که زیر لب زمزمه مى‏کرد: «رفتم که رفتم. بى‏وفا رفتم که رفتم.» به مرورِ حساب کتاب‏هایش پرداخت.
آنگاه که کارش تمام شد شروع کرد با خودش حرف زدن: «آق عزرائیل، نوکرتم، چاکرتم، مخلصتم. جون ما یه بار دیگه سرتو بالا کن. این ورو نیگا کن. منم، بهادر برشته. تو خونه هیچکى نیس. خلوت خلوته. یه گفتمان کوچولو. این تن بمیره، بیا. مى‏دونیم سرت خیلى شلوغه. یعنى، این روزا سر همه شلوغه. آره، مى‏دونیم. تو هم باید به کارات برسى. وقتتو نمى‏گیرم. جون هر چى مرده خودتو نشون بده. روى ما پاسوخته‏ها رو زمین ننداز. تو فقط یه حالى به ما بده. عوضش ما هم بهت حال مى‏دیم. آره، اگه راضى نشدى؟ ...»
او مسلسل‏وار با عزرائیل حرف مى‏زد و مى‏خواست به ملاقاتش بیاید. در همین اثنا به ناگاه متوجه شد عزرائیل کنارش نشسته است. یک دم بر خود لرزید. وقتى بر دستپاچگى‏اش چیره شد رو به عزرائیل نمود و گفت: «سام علیکم. قربون هر چى مَرده. راستیادش از همون دفه اول که شوما رو دیدیم همچى محبتتون قلمبه نشست توى دل صاب مرده‏مون انگارى که صد ساله مى‏شناسیمتون. فدات، چایى، میوه، چیزى میل ندارین؟»
«بهادر برشته» منتظر ماند تا جوابى دریافت نماید اما از آنجایى که انتظارش به درازا کشید عجولانه ادامه داد:
- باشه، مى‏دونیم کار دارى. ما هم وقتتو نمى‏گیریم و یه راس مى‏ریم سر اصل مطلب. آق عزرائیل، شده یه نگاه همچى عمیق به سر و وضع ما انداخته باشى؟ به جون هر چى مَرده ما آدم یه‏لا قباییم که خواب دولا پهنا مى‏بینیم. همین و بس. پول نداریم چهار تا کاسه بشقاب واسه جهیز دخترمون راس و ریس کنیم. گور به گور شیم اگه دروغ بگیم. حالا جان هر کى دوس دارى بیا آقایى کن و دس از سر ما ور دار. به جاش خودمون دو سه نفرى رو بهت معرفى مى‏کنیم. به جون خودت که خاطرت واسمون خیلى عزیزه هنوز از زندگى چیزى نفهمیدیم. بات همین جا قرار گذاشتیم تا با چشاى خودت شخصاً جیک و پوک زندگى‏مون دستت بیاد. زن و زیل رو فرستادیم رد کارشون خبردار قضیه نشن. آخه نوکرتم، آدم قحطى بود گیر دادى به ما. وانگهى، ما هیچ، به درک. این وسط برنامه متعلقاتمون چى مى‏شه که باس اول جوونى بیوه و یتیم شن. بامرام، اونام باس با ما بسوزن؟
و در حالى که گردن کج کرده و با زبان عجز و التماس حرف مى‏زد ادامه داد: «هان، فدات شم، چى مى‏گى؟ حاجى حاجى مکه؟ شتر دیدى ندیدى؟» و ناگهان شروع کرد به هاى هاى گریه کردن. او صورتش را میان دستان پنهان کرده و به ظاهر اشک مى‏ریخت اما از میان انگشتان، کوچک‏ترین حرکت عزرائیل را زیر نظر داشت. «بهادر برشته» چند دقیقه‏اى را با حالتى بسیار سوزناک گریست اما زمانى که متوجه شد عزرائیل با این گونه حقه‏ها فریب نخواهد خورد، چند بار دیگر از عزرائیل درخواست کرد تا دست از سر او بردارد. سپس سراغ مرحله دوم نقشه‏اش رفت.
قبلاً گفته بودیم از ذهن کاسبکارانه «بهادر برشته» گذشته بود که «هر فردى قیمتى دارد» بنابراین با خود تصمیم گرفته بود چنانچه کارش با خواهش و التماس پیش نرفت، با تطمیع ملک‏الموت هم که شده به هدفش دست یابد. او در زندگى خود به کرّات این موضوع را تجربه کرده و از آن نتیجه گرفته بود، بنابراین به عنوان یک اصل و یک برگ برنده در پیشبرد کارها از روش «تطمیع و رشوه» سود مى‏جست. «بهادر برشته» با خود گفته بود چنانچه بتوان آدمیان را قیمت‏گذارى کرد، بنابراین دلیلى ندارد افراد غیر خاکى از این قاعده مستثنا بمانند. پس به مانند مواقعى که قصد داشت معامله‏اى را پیش ببرد نگاهش را بر ملک‏الموت استوار داشت و گفت: «گو اینکه توى این فقره ما خیلى متضرر مى‏شیم اما بى خیالش. همه‏ش فداى دوست. داداش جان، حالا که راه نمى‏آى نِرخو مشخص کن. با 100 تومن راضى مى‏شى؟»
- ...
«بهادر برشته» درسش را خوب بلد بود. اجازه نداد چند ثانیه‏اى بیشتر سکوت میان آن دو به درازا بکشد. با زهرخندى ادامه داد:
- بله، البته. تو هم نباس خودتو دس کم بگیرى. تو هم حق دارى به عیشى برسى. مگه چى‏ات از بقیه کمتره؟ همیشه که نباید آویزان این و اون باشى. 300 تا کافیه؟
- ...
- نه بابا، آق عزرائیل، تو هم سرت تو حساب کتابه. ما رو بگو چى فکر مى‏کردیم. یک کلوم، 500. از این بالاترش دیگه چیزى از ما نمى‏ماسه.
عزرائیل همچنان ساکت به دیوار روبه‏رویش خیره مانده بود.
- عجب تو بد پیله‏اى، مى‏خواى ورشیکست‏مون بکنى. ما که از کاسبى چیزى حالیمون نیس. شنیده بودیم عزرائیل واسه کسى طاقچه بالا نمى‏آد. خیلى خوب، جهنم. اما یه روزى به هم مى‏رسیم. اون وقتش ما هم مى‏دونیم چى‏کار کنیم. 700، تمام. قسم به موت دیگه ندارم. بله را بگو و قال قضیه رو بکَن. قبوله؟
- چشم‏سفیدى‏م یه حدى داره. جون اون سبیلات بیا و دس از سر ما ور دار. آق عزرائیل خیلى بالا بالاها مى‏پرى، یه ریزه پیاده شو با هم بریم سالار. اى بخشکى شانس! باباجون، یه میلیارد مى‏دیم. یه میلیارد مى‏دونى یعنى چه؟ یعنى ما مى‏شیم پاک پاک. یعنى این وسط هپلى هپول شدن یه میلیارد.
نفسى تازه کرد و ادامه داد:
- البته به این صرافت نیفتى که ما هم از اون پولداراى بى‏صفتیم. نه، جونى. اونا با دلالى و پورسانت و از این دس پدرسوختگى‏بازى‏ها خودشونو کشیدن بالا. ما که از این چیزا حالیمون نیس. اینم که گفتیم قسطى بهت مى‏دیم. باید زندگیمونو آتیش بزنیم تا جورش کنیم. ببین چى مى‏گیم، فعلاً یه چک 500 میلیونى واست مى‏کشیم، در وجه حامل. بقیه‏شم رو توى 2 قسط 3 ماهه جرینگى مى‏شمریم و مى‏ذاریم کف دستت. عوضش تو هم مى‏آى محضر و تعهد چهار قبضه مى‏دى که لااقل 70 - 60 سالى طرف‏هاى ما آفتابى نشى. زدى زیر قولت سر و کارت با دادگاه و کلانتریه.
و ادامه داد:
- قسم به موت واسه جور کردنش باس تا خرخره بریم زیر گرفتن وام و قرض و قوله. جور کردنش، هزار جور جون کندن و مکافات داره. یه دفه فکر نکنى این پولى که از هوا مى‏افته تو جیب تو، همین طورى و روى قضیه باج و کلاهبردارى و از این قبیل قبلاً رفته تو جیب «بهادر برشته». خیر، فدات شم. خیر، دورت بگردم. واسه این شندرغاز پول سیاه چه عرق‏ها که ما نریختیم و چه خون جیگرها که نخوردیم. آره قربونت، کلک ملک تو کار ما نیس. چى مى‏گى؟ چکو بنویسم؟
در این موقع به آهستگى و تأنى عزرائیل به طرف «بهادر برشته» سر برگرداند. از این حرکت ناگهانى عزرائیل «بهادر برشته» دفعتاً دچار وجد و شادى شد. او که تا لحظاتى پیش امیدش رنگ باخته و به یأس گراییده بود، حال خود را برنده بزرگ مبارزه براى «مرگ و زندگى» مى‏دید. در آن حال مسرت‏بخش با خودش گفت: «قربون دهن کسى که گفته هر آدمى یه قیمتى داره. اما بهادرى خطر از بیخ گوشت گذشت. جون تو داشت الکى الکى شناسنامه‏ت باطل مى‏شد.» او چنان خوشحال بود که دوست داشت پر در آورده و پرواز کند. او سواى موضوع زنده ماندنش از بابت اینکه عزرائیل از یک میلیارد بالاتر نرفته شاد و سرخوش بود.
«بهادر برشته» که تا دقایقى قبل حاضر بود روى دست و پاى عزرائیل افتاده و هاى هاى گریه کند، اینک به قصد بوسه زدن بر سر و روى ملک‏الموت خود را به طرفش مى‏کشاند.

رودابه با کمک بچه‏ها و مادر تنهایش از ساعت‏ها پیش سفره هفت‏سین را چیده و به انتظار شوهرش مانده بود. او که بعد از سال‏ها محرومیت، پول نسبتاً قابل توجهى دریافت داشته و خود و بچه‏هایش را حسابى نونوار کرده بود، از این رخداد فرخنده نمى‏توانست متلذذ شود چرا که از بابت دلشوره‏اى که در وجودش لانه کرده و یک آن
آرامش نمى‏گذاشت رهایى نداشت.
آن زن صبور و فداکار که بى‏محابا خود را وقف زندگى خانواده‏اش داشته، على‏رغم تمامى ناملایمات، بى‏مهرى‏ها و کج‏رفتارى‏هاى شوهرش زندگى‏اش را دوست مى‏داشت و حاضر بود جهت استحکام و نجات آن دست به هر کارى بزند.
رودابه از زمانى که پاى از خانه‏اش بیرون گذاشته و تا این زمان که بر سر سفره هفت‏سین لحظه‏شمارى مى‏کرد لحظه‏اى از فکر شوهر و تغییر حالات و رفتارش بیرون نیامده بود. با این وجود به دلیل ترسى که از عصبانیت و خشم او داشت جرئت نکرده بود در این فاصله که به خانه مادرش رفته بود، تماسى با شوهرش داشته باشد. رودابه بى‏وقفه خود را دلدارى مى‏داد و حواسش مدام پى شنیدن صداى زنگ بود که شوهرش از در وارد شده و او را از نگرانى برهاند. دقایقى بیش به تحویل سال نمانده بود که دیگر
طاقتش طاق شد و نتوانست تحمل کند. دیوانه‏وار به طرف گوشى تلفن دوید و آن را برداشت. با دستى لرزان، شماره منزل‏شان را گرفت. همان طور که قلبش به شدت مى‏زد آرزو مى‏کرد کسى گوشى تلفن را برندارد. در این صورت مى‏توانست امیدوار باشد که شوهرش در راه رسیدن به خانه و ملحق شدن به آنان باشد.
تلفن چند بار زنگ خورد اما کسى جواب نمى‏داد. اندک اندک لبخند بر لبان رودابه نقش مى‏بست. اگر کسى به تلفن جواب نمى‏دهد پس باید دیر یا زود شوهرش در کنارشان باشد.
او داشت گوشى را مى‏گذاشت که دریافت یک نفر با رخوت و سستى تقلا مى‏کند گوشى را بردارد. به ناگاه رنگش رفت. پیاپى و بلاانقطاع، الو الو مى‏گفت اما جوابى نمى‏آمد. بچه‏ها و مادرش گِردش جمع شده بودند و با نگرانى به او نگاه مى‏کردند. رودابه گوشى را به گوشش چسباند و با دقت بیشتر
گوش کرد. زمانى، که به نظر رودابه یک قرن مى‏آمد طول کشیده بود تا گوشى تلفن برداشته شود.
رودابه در نهایت نگرانى و در حالى که قلبش از ناراحتى داشت مى‏ایستاد گفت: «اِ وا! برشته، برشته، خودتى؟ چرا جواب نمى‏دى؟ چیزى به سال تحویلى نمونده. ما همه منتظریم. من، بچه‏ها، عزیز. تو هنوز راه نیفتادى؟» و براى شنیدن جواب، گوشى را محکم‏تر به گوشش چسباند.
او آرزو داشت و دعا مى‏کرد فقط یک کلمه از دهان شوهرش بیرون بیاید تا خیالش آسوده شود. اما، در عوض فقط توانست صداى نفس نفس‏زدن‏هایى را تشخیص بدهد. نفس‏ها نامنظم، منقطع و غیر عادى بودند. رودابه حتى نحوه نفس کشیدن شوهرش را هم به خوبى مى‏شناخت. او دهان گشوده بود تا حرف دیگرى بگوید که از آن طرف صداى رها شدن و سقوط گوشى تلفن را شنید.
سال نو تحویل شده بود.