وقتى سال تحویل مىشود و به عزرائیل کلک مىزنى
رفیع افتخار
آقاى «بهادر گریزپا» یا همان «بهادر برشته»، در زمره مردان خوشبختى است که صبح از خواب برخاسته و ثروتمند شدهاند. در حقیقت، اشاره ما به آن دسته از افرادى است که این روزها مردم عادى کوچه و بازار با انگشت دست به یکدیگر نشانشان مىدهند و به کنایه مىگویند: «او را مىشناسى؟ او ره صد ساله را یکشبه پیموده است.»
در این میان، هر چند مىتوان آقاى «بهادر گریزپا» را در طبقه تازه به دورانرسیدههاى صاحب ثروتهاى باد آورده جاى داد، لیکن نمىتوان یقین داشت یا با اطمینان وى را در یکى از طبقات «قدیمى»ها و «جدید»ها قرار داد چرا که به تناوب و بنا به موقعیت و رخدادها از اسم و القاب «بهادر گریزپا» یا «بهادر برشته» سود مىجست. به عبارت دیگر، هر گاه در شرایط امروزى قرار مىگرفت خود را مؤدبانه و شیک «بهادر گریزپا» معرفى و هر زمان نسیم گردش و ریزش پول از سمت و سوى «قدیم» مىوزید با لقب «برشته» پا پیش مىگذاشت. با این مقدمه کوتاه نباید فراموش داشت که شکل و قیافه آقاى «بهادر گریزپا» همچون غالب افراد طبقه تازه به دوران رسیده این زمانه از اس و اساس با ثروتش تباین و تفاوت داشت و حتى اگر لباسهاى مندرس و کهنه «بهادر برشته»اى را از قالب تن خارج مىساخت باز هم از شمولیت این موضوع نمىافتاد. وى گرچه گاهى نیز با
کت و شلوار و کفش سفیدرنگ و کراوات جگرى به چشم مىآمد اما در این هیبت و شکل و قیافه هم ترکیب اجزاى صورتش به نهایت ناهمگون و بدترکیب بودند. در واقع دماغ بسیار گنده و دراز، چانه کوچک و فشرده، چشمهاى ریز و فرو رفته و قى گرفته، گونههاى برجسته و قد درازش آدم را به یاد دزدان دریایى انگلیسى و اسپانیایى قرن هیجدهم میلادى مىانداخت. همانهایى که از طریق راهزنى ارتزاق مىنمودند. آقاى «بهادر گریزپا» هر چند در سن میانسالى و به ظاهر داراى یک مغازه بسیار کوچک بود اما در خفا تعداد بىشمارى ملک و املاک در دیگر نقاط شهر داشت و البته
از طرف دیگر او در شمار «موبایلیست»هاى قهار و ورزیدهاى بود که توسط این وسیله کوچک اما ضرورى امروزى به صورتى کاملاً نامرئى معاملههاى بىدردسر و پرمنفعت زیادى را به سامان رسانیده و به تبع آن از راه دور، بر حسابهاى بانکىاش مىافزود. با این وجود جناب ایشان در خرج کردن و بخصوص در ارتباط با زن و بچه و خانواده، فوقالعاده ممسک بوده و هر گاه موضوع خرجى دادن پیش مىآمد بلافاصله در پشت نقاب «بهادر برشته» گدا و ندار پنهان مىشد. بر همین اساس و با این منش چنانچه تصادفاً افرادى او را پشت فرمان ماشین بنز 40 میلیونى مدل بالا با کت و
شلوارى سفید مىدیدند به سلامت عقلشان و صحت بینایىشان شک مىداشتند و یا حداکثر، حمل بر تشابه چهره مىنمودند. و صد البته ما در این مواقع با فردى و شخصیتى دیگر با نام «بهادر گریزپا» روبهرو بودیم. آدمى که سر تا پا با «بهادر برشته» متفاوت نشان مىداد. فى الواقع، وى چنان ماهرانه نقشهاى خود را بازى مىکرد و در نقش خود فرو مىرفت که در کلانشهرى همچون تهران هیچ یک از دوستان و آشنایان قادر نبودند فردى متشابه و به نام «بهادر گریزپا» را در مخیله به تصور بیاورند.
اما، داستان ما از زمانى آغاز مىشود که شخصیت اصلى داستان یعنى آقاى «بهادر گریزپا» در اتومبیل گرانقیمت خود نشسته و مسرور از جوش خوردن معاملهاى پرمنفعت به قصد خانهاش در خیابان آفریقا پیش مىراند.
او در خیابان آفریقا خانهاى بسیار شیک و جدیدساز داشت و ملزومات مرتبط با بازى در نقش «بهادر گریزپا» را از این خانه که به تنهایى در آن زندگى مىکرد تدارک و مهیا مىداشت.
چند روزى بیش به پایان سال 1382 نمانده و خیابانها مملو از جمعیتى بود که با جوش و خروش و حرارت بسیار مشغول خرید و فروش البسه و لوازم ایام عیدى بودند. اما «بهادر گریزپا» که گفتیم سرمست از به جیب زدن پول قلمبه دیگرى بود، بىاعتنا به جریان و جنبش این روزها همراه با آهنگ جازى که از ضبط ماشین پخش مىشد خود را به طور نامحسوسى پشت فرمان مىجنباند. او همان طورى که مىراند بعد از یکى از چهارراهها و زمانى که چراغ راهنمایى سبز شده بود، مسافتى از خیابان را رد نکرده بود که دید یکى برایش دست بلند کرده است. «بهادر گریزپا» پدر و مادرش را هم سوار آن ماشین نمىکرد چه برسد به اینکه براى فرد غریبهاى بایستد و ماشین را متوقف نماید. اما نفهمید چه شد که در اینجا به ناگاه پایش روى ترمز رفت و جلوى پاى غریبه توقف نمود. حرکت پاى او غیر ارادى بود! بنابراین تلاش کرد خطاى پایش را جبران و با سرعت هر چه تمامتر به حرکتش ادامه دهد. او تلاش خود را مىکرد اما ماشین بنز آخرین سیستم تا زمانى که غریبه سوار نشد از جایش تکان نخورد. غریبه درِ ماشین را گشود و در صندلى جلو، کنار «بهادر گریزپا» جاى گرفت. «بهادر گریزپا» با حالتى گیج و متحیر به غریبه نگاه مىکرد. وى مردى جذاب و شیکپوش بود. لحظاتى بعد مرد غریبه نیز نگاهش را به «بهادر گریزپا» متوجه داشته و با لحنى موقر و سنگین گفت: «سلام، آقاى بهادر گریزپا. چرا حرکت نمىنمایید؟» هنوز این جمله از دهان غریبه بیرون نیامده که پاى «بهادر گریزپا» پدال گاز را فشرد و ماشین به حرکت در آمد. این وقایع باعث شد تا احساس نماید نیرویى وراى اراده او ماشین را هدایت مىکند. «بهادر گریزپا» که کاملاً دستپاچه و غافلگیر شده بود پرسید: «شما مرا مىشناسید؟» مرد غریبه نجواکنان جواب داد: «بلى، کاملاً مىشناسم.» «بهادر گریزپا» باز هم به او نگریست و به فکرش فشار آورد. نه، اصلاً به یاد نمىآورد او را قبلاً دیده باشد. بنابراین منگ و متعجب پرسید: «قبلاً شما را جایى دیدهام؟»
- خیر، قبلاً خیر.
- پس از کجا مرا مىشناسید؟
- من همه را مىشناسم.
یکهویى وحشت به سراغ «بهادر گریزپا» آمد و از ترس، تنش مور مور شد. به سرعت از ذهنش گذشت در دام دستهاى از آدمربایان گرفتار شده است. افرادى که براى تصاحب ثروت بىکرانش نقشههاى خطرناک کشیدهاند! سعى کرد بر اعصابش مسلط شود. با صدایى که لرزش آن محسوس بود پرسید: «ببخشید، هممسیر هستیم؟» مرد غریبه همان طور که به جلویش خیره بود بدون اینکه پلک بزند با صدایى بم که در اطاقک ماشین مىپیچید جواب داد: «پس از ابلاغ مأموریتم از یکدیگر جدا مىشویم.»
«بهادر گریزپا» پا را محکم روى پدال ترمز کوبید. چرخهاى ماشین روى آسفالت خیابان کشیده شدند و از حرکت ایستادند. با وحشت فراوان پرسید: «تو یک مأمورى؟»
- بله، درست است.
- از این مأموراى ... مأموراى منکراتى؟
- خیر.
- مواد مخدر؟
- خیر.
«بهادر گریزپا» با احساسى آمیخته از وحشت و هیجان پرسید: «پس مأمور چى چى هستى؟»
مرد غریبه بدون اینکه حرکتى بروز دهد با همان آرامش خود گفت: «من ملکالموتم.» «بهادر گریزپا» متوجه نشد و با خودش فکر کرد اما به نتیجهاى نرسید؛ بنابراین با لحنى دیگر پرسید: «ما که تا حالاش از این مأموریتى که شوما مىگین چیزى نشنیدیم. مُد جدیده؟» ملکالموت جواب داد: «خیر، مأموریتى قدیمى است. ممکن است براى شما تازگى داشته باشد.»
«بهادر گریزپا» نفس راحتى کشید و گفت: «اگه تَهِش چیزى مىماسه، خب مام هسیم، چرا که نه، کى از پول بدش مىآد. مخصوصاً تو این گرونى نزدیک عیدى.»ملکالموت با صدایى رسا گفت: «من وقت زیادى ندارم.» «بهادر گریزپا» که خیالش از بابت آدمربایى و دیگر تصورات آزاردهنده آسوده شده بود با خنده گفت: «خیلى خوب، الان راه مىافتیم.» و با آسودگى پا را تا ته، روى پدال گاز فشرد اما هنوز چند مترى ماشین حرکت نکرده بود که ملکالموت با گفتن جملهاى دنیا را در نظر «بهادر گریزپا» تیره و تار داشت.
- وظیفه دارم به شما ابلاغ نمایم عمرتان به سر رسیده و درست در لحظه تحویل سال شما به سراى باقى خواهید شتافت.
از شنیدن این جمله، عرق سردى بر پیشانى «بهادر گریزپا» نشست. با تته پته پرسید: «شوخى مىکنى؟»
- من هرگز با کسى شوخى نمىکنم.
به ناگاه چیزهایى از معناى ملکالموت به یادش آمد.
- یعنى ... یعنى ... تو همان عزرائیل معروفى؟
- آرى، من عزرائیلم.
«بهادر گریزپا» با گیجى فراوان پرسید: «پس چرا اول گفتى ملکالموتى؟» ملکالموت به او نگاهى انداخت و پوزخند زد:
- آیا شما با عزرائیل راحتتر کنار مىآیید؟ در هر حال، تفاوتى نمىکند. لحظه تحویل سال به ملاقاتتان خواهم آمد. اگر کار ناتمامى دارید سریعتر آن را انجام دهید.
- ولى ... ولى ... ما، ما هنوز از زندگى چیزى حالىمون نشده ... هنوز خیلى آرزوها داریم ... خیلى کارها داریم ... .
و بغض گلویش را گرفت. عزرائیل گفت: «ما مأموریم و معذور.» سپس دستگیره در ماشین را کشید و در را گشود. «بهادر گریزپا» تلاش نمود دست یا قسمتى از لباس و بدن عزرائیل را گرفته و مانع خارج شدنش بشود اما هر چه تقلا مىکرد و به طرف عزرائیل چنگ مىانداخت دستش به جایى بند نمىشد. در این کش و قوس بود که چشمهایش باز شدند. دید زنش با یک لیوان آب بالاى سرش ایستاده و با دست دیگر تکانش مىدهد. رودابه وقتى متوجه شد شوهرش بیدار شده پرسید: «چته؟ چى شده؟ داشتى تو خواب با خودت حرف مىزدى. بیا، یه قُلپ آب بخور. واه! ببین چه رنگ و روش پریده. خواب کى رو مىدیدى؟» مرد، بلند شد و در جایش نشست. رعشهاش گرفته بود. با دستانى لرزان، لیوان آب را گرفت و آن را تا ته خورد. بعد دور دهانش را با پشت دست خشک کرد و مردهوار به اطرافش نگریست.
زنش نگران حالش بود. پرسید: «واه! مگه چى شده؟ چه خوابى دیدى؟ دِ حرف بزن. نصف عمرم کردى.» مرد با چشمهایى از حدقه در آمده، سرد به زنش چشم دوخت. لبهایش تکانى خوردند: «خفه!» رودابه خود را عقب کشید و مثل همیشه دستِ پس را گرفت.
- خب، نگرانتم. چى کار کنم؟ دس خودم نیس.
«بهادر برشته» با صدایى که انگار از ته چاه مىآمد گفت: «برو، برو تو اون اطاق، کپه مرگت رو بذار.» در این حال هم صدایش حالت آمرانهاى داشت. رودابه چون همیشه اطاعت کرد. بالشتش را از کنار بالش شوهرش برداشته و به قصد اتاق بچهها به راه افتاد. او که رفت تا دقایقى طولانى مرد همان طورى که در رختخوابش نشسته بود به روبهرویش خیره ماند. آیا خوابى که دیده بود حقیقت داشت یا صرفاً اوهام و خیالى بیش نبود؟ آیا حقیقتاً آن مرد شیکپوش خودِ عزرائیل بود؟ آیا واقعاً چند روزى بیشتر از عمرش باقى نمانده بود؟ آیا ... .
ظهور ناگهانى عزرائیل آن هم درست در آن وقت از سال مىتوانست مایه نابودى کلبه آمال و آرزوهایش بشود. هر بار که حرفهاى عزرائیل را با خود مرور مىکرد عرق سردى بر پیشانىاش مىنشست. همچون مسخشدگان به در و دیوار اتاق نگاه مىکرد. اصلاً نمىتوانست به خود بقبولاند در مرحله جوانى آن همه پول و ثروت را به جاى بگذارد و دست خالى از این دنیا برود. چند دفعه سعى کرد به خودش تلقین نماید آن خواب وحشتناک ناشى از پرخورى شبانه بوده اما این اندیشه آرامش نمىکرد. حسى مرموز مرتب به او نهیب مىزد که باید قضیه جدىتر از این حرفها باشد. به ساعت دیوارى نگاه کرد. شب از نیمههاى خود گذشته بود. سرش را میان دستهایش گرفت. بدبختى بزرگى به سراغش آمده بود. مردى که در سالیان اخیر به سهولت طوق ثروت را به گردن آویخته بود اینک در چنگ معضل لاینحلى به نام «مرگ» گرفتار آمده بود. مشکل شومى که نمىدانست چگونه باید از بند آن رهایى یابد. در آن حالت درماندگى به ناگاه اخگرى از ذهنش جهید. آه! بله، درست است. او باید مىفهمید عزرائیل «بهادر گریزپا» را مىخواهد یا «بهادر برشته» را. و چنانچه عزرائیل خواستگار «بهادر گریزپا» مىبود، بنابراین هنوز راه نجاتى برایش باقى بود. از ذوق این فکر، بشکنى زد. سریع در رختخوابش دراز کشید و چشمهایش را محکم بر هم فشرد تا به خواب رود. زمانى را سر جایش غلت زد و از این دنده به آن دنده شد. اما خواب به چشمهایش نمىآمد. تو گویى در این اوقات بحرانى چشمهایش هم قصد نداشتند به یارىاش بیایند. عاقبت مجبور شد به خواهش و التماس بیفتد و از دیدگانش بخواهد تا به خواب روند.
«بهادر گریزپا» در تلاطم و تضرع بود که دریافت در خیابان آفریقا، سوار بنزش دارد مىراند. کنار دستش عزرائیل نشسته بود. با خوشحالى گفت: «قربون، سلام عرض کردیم.» عزرائیل همان طور که به جلویش خیره بود زیر لبى جواب سلامش را داد. «بهادر برشته» گفت: «مىبخشید مزاحم وقت شریفت شدیم. راستیادش مىخواسیم به عرض برسونیم این وسط یه اشتباه کوچیک پیش اومده که لازمه از طرف شوما هر چه زودتر جبران شه.» سپس آب دهانش را قورت داده و پرسید: «شوما دفه قبلى فرمودین دستور دارین جون کى رو بگیرین؟» و با هیجان منتظر جواب ماند. عزرائیل رسا و بم گفت: «بهادر گریزپا».
«بهادر برشته» از خوشحالى محکم کوبید روى ران عزرائیل و با صدایى که از ذوق و شوق مىلرزید گفت: «آ، قربون آدم چیز فهم. گفتیم آدرس رو عوضى اومدى. اینى که کنارتون نشسته «بهادر برشته»س. «بهادر گریزپا» یکى دیگهس. ما کجا اون کجا. راستیادش دفه قبلىم شیطون گولمون زد. با خودمون گفتیم یه چرخى تو خیابوناى سمت بالا بزنیم. با این ماشینایى که از ما بهترونا توش مىشینن و واسه خودشون ویراژ مىدن. جون تو، همین جورى ها. نه که قصد و غرضى تو کارمون باشه. کار دله دیگه. لامصب وقتى خواس مگه مىشه جلوش وایساد. گفتیم بریم تو جلد «بهادر گریزپا» ببینیم چه مزهایه. نگو داریم دسى دسى دودمانمون رو به هوا مىفرسیم. ماشینش عاریهاى، رخت و لباسش عاریهاى، اصل وجودش عاریهاى. اصلاً ریخت و قیافه ما، فونداسیونمون به این بالا شهریا مىیادش؟» و با دست به سر و وضعش اشاره نمود.
مرد که این بار در نقش «بهادر برشته» با لباسهایى مندرس و نخنما پشت فرمان ماشین بنز آخرین سیستم مشغول گفتگو با عزرائیل معروف بود تلاش داشت با لطایفالحیل وى را متقاعد سازد که او را به جاى «بهادر گریزپا»ى ساکن در خیابان آفریقا و مالک آن اتومبیل عوضى گرفته است و بىصبرانه انتظار مىکشید تا عزرائیل اعتراف نماید که اشتباه کرده است. اما بر خلاف میل و انتظارش جواب عزرائیل همچون پتکى بر سرش نشست. عزرائیل لحظهاى به طرفش برگشت. نگاه سنگین و عمیقش را به وى دوخت و گفت: «شما بهادر گریزپا باشید یا بهادر برشته، لحظه تحویل سال جانتان گرفته خواهد شد.» تا این جمله از دهان عزرائیل خارج شد «بهادر برشته» فریاد بلندى کشید و از خواب پرید. از صداى فریاد او رودابه که خوابش نیامده بود هراسان به طرف اتاق دوید و مضطربانه پرسید: «چیه؟ چى شده؟» مرد به محض اینکه زنش را در چهارچوب در دید داد کشید: «برو گمشو، گمشو و این طرفا پیدات نشه.» و حالت حملهاى به خود گرفت. با دیدن این صحنه، رودابه ماندن را جایز ندانست و به سرعت از آنجا فرار کرد.
«بهادر برشته» توى رختخوابش چمباتمبه زد و سرش را میان دستانش گرفت. اینک مطمئن شده بود قضیه موتش کاملاً جدى، ممکن و میسر است و او در هر لباس و نقشى که باشد نمىتواند از چنگال پرقدرت عزرائیل رهایى یابد. آن مرد که تا دقایقى قبل به تصور فریب عزرائیل بارقههاى امید در دلش زنده مانده بود حال، مستأصل و درمانده به اندک زمانى مىاندیشید که از عمرش روى کره ارض باقى مانده بود. وى که در این سالیان به طرز محیرالعقولى تمامى سدهاى پیش راه را از جلو برداشته و علىرغم سواد اندک و بىبهرگى از فنون و مهارت و دانش لازم به ثروتى افسانهاى دست یافته بود؛ اینک خود را در برابر سرنوشتى محتوم مىدید. سرنوشتى که آن همه ثروت نمىتوانست ذرهاى برایش چارهساز باشد.
کم کم هوا رو به سپیدى مىرفت که «بهادر برشته» به حالتى میان خواب و بیدارى فرو افتاد. آخرین نکتهاى که از ذهنش گذشته بود مربوط مىشد به زمان و موعد مرگش. او چندان غافلگیر شده بود که فراموش داشته بود از عزرائیل بپرسد چرا لحظه تحویل سال را براى مرگش انتخاب کردهاند؟
نزدیکى ظهر بود که «بهادر برشته» از خواب بیدار شد. زمانى لازم بود تا ماجراهاى شب پیشین را به یاد بیاورد و از ذهن بگذراند. بعد از آن به سرعت رختخواب را ترک و بدون شستن دست و صورت و خوردن چیزى، کت و شلوار نخنمایش را پوشیده و به طرف بیرون خانه دوید. رودابه که از ترسش دیگر به سراغ او نرفته بود از پشت شیشه پنجره نظارهگر خارج شدن شوهر پریشانش بود. وى به دلیل خساست و اخلاق تند «بهادر برشته» احساس خوبى نسبت به شوهرش نداشت اما از آنجایى که وى را پدر بچههایش مىدانست با بردبارى آن زندگى را تحمل مىکرد. در عین حال امیدوار بود یک زمانى شوهرش عوض شود و دست از آن رفتارهاى بىرحمانهاش بردارد. این را نیز اضافه کنیم که آن زن بیچاره به هیچ وجه از شخصیت ثانى شوهر و ثروت واقعىاش اطلاعى نداشت. رودابه فکر مىکرد شوهرش شغلى آزاد دارد و شغل او به گونهاى است که اجازه دارد دست به هر نوع معاملهاى بزند. او گرچه مىدانست ظاهر شوهرش صرفاً تظاهر و ظاهرسازى مىباشد اما این گونه خود را قانع ساخته بود که در یک چنین شغلهایى ظاهرسازى لازم مىباشد. بنابراین در ارتباط با فعالیتهاى او پاپیچش نمىشد و به زیر و بم کارهایش توجهى نشان نمىداد. آنچه براى آن زن اهمیت داشت و فى الواقع از آن رنج مىبرد خساست باورنکردنى و ناخنخشکى شوهرش بود. «بهادر برشته» شیره جان زن و بچهاش را مىگرفت تا پول بخور و نمیرى به آنان بدهد.
«بهادر برشته» همچون مجانین در خیابانها راه مىرفت. مردم در تدارک برگزارى جشن فرا رسیدن سال نو بودند و براى خرید و فروش اجناس و لباس شتاب بیشترى از خود نشان مىدادند. بنابراین کمتر کسى به غم و غصه و مشکلات دیگران توجهى نشان مىداد. لیکن «بهادر برشته» هم در پى کسى نمىگشت تا از دردش و مشکل بزرگش با او بگوید. از طرف دیگر وقت چندانى هم نداشت. حاضر بود ثروتش را تمام و کمال بدهد اما زنده بماند. حاضر بود دست به هر کارى بزند تا عمرش همچنان تداوم داشته باشد. او در حقهبازى و کلک به دیگران بسیار مهارت داشت اما حال دریافته بود به مسئله مرگ و زندگى نمىتواند به مانند معاملهاى معمولى نگاه کند و یا به طریقى مرگ را دور بزند. مضافاً بر اینکه، این بار برگ برنده دست یکى دیگر بود. پس هر وقت از خاطرش مىگذشت به زودى به اراده دیگرى، قالب تهى خواهد کرد چهار ستون فقراتش به لرزه در مىآمد. همان طورى که پیاده مىرفت شور و شادى دختران و پسران و جوانان در گوشش مىنشست که فراغبال و فارغ از هر گونه غم و غصهاى از این سوى خیابان به آن سوى و از این فروشگاه به دیگرى سر مىکشیدند. خیابانها چنان شلوغ و پرجمعیت بودند و هیاهوى فراوان که مدام تنه مىخورد و رشته افکار ناامیدکنندهاش گسسته مىشد. او با هر تنهاى به دنیاى واقع برمىگشت و بىاختیار چشمهایش بر البسه رنگارنگ و اجناس فراوان و متنوع و زیبا مىنشست. «بهادر برشته» به شدت وابسته به پول و مادیات بود و دردناکترین امکان متصور براى او دست شستن از تمامى آن تعلقات خاطرش بود. وى در اوج درماندگى و بدبختى بود که به تنهاى، به خود آمد.
کنار خیابان، دورهگردى مشغول فروش کت و شلوارهاى مستعمل و دست دوم خود بود. تعدادى از افراد فقیر و ندار جامعه هم مشغول چانهزنى با وى بر سر قیمت آن کت و شلوارهاى ساییده و کاملاً کهنه بودند. «بهادر برشته» به یاد آورد که کت و شلوار تنش را حدود 16 سال پیش و به منظور فرو رفتن در نقش «بهادر برشته» از آدم دورهگردى خریده است و چه سودهاى کلانى که از بابت آنها نبرده است! به یاد بسیارى از حقهبازىهایش افتاد و فیلمهایى که براى جماعت بازى کرده است. همه این افکار و تماشاى چانه زدنهاى مردم با فروشندگان بهانهاى شدند تا نطفه نقشهاى در ذهنش جوانه زند.
«بهادر برشته» اعتقاد داشت که «هر کسى یک قیمتى دارد» بنابراین عزرائیل هم مىتوانست از این قاعده مستثنا نباشد. او با خود مىاندیشید: «کسى چه مىداند. شاید بشود با افسون پول، ملکالموت را هم فریب داد.» مدتى دیگر را راه رفت و به تکمیل فکر و نقشهاش پرداخت. او تصمیم گرفته بود به عزرائیل رشوه بدهد. به نظرش این تنها راهى بود که مىتوانست زندگىاش را نجات دهد و او را از آن گرداب هولناک رهایى بخشد. با این فکر و خیالها ناخودآگاه دستش بالا رفت و از روى کت، دسته چکش را لمس کرد. اندک اندک لبخند بىجانى روى صورتش نقش مىبست. با احساس شادمانى ناشى از «باز یافتن زندگانى» به طرف خانه سرازیر شد.
«بهادر برشته» تا به خانه برسد بارها و بارها نقشهاش را با خود مرور کرده و جوانب مختلفش را سنجیده بود. دم در و قبل از انداختن کلید، لحظهاى ایستاد، نفس عمیقى کشید و بعد وارد شد. رودابه او را که دید به استقبالش شتافت.
- اِ وا، خوب شد اومدى، منو تو دلشوره نیگه داشتى. اسپند واست دود کنم؟ همچى رنگ و روت وا شده. دیشب خواب کى رو مىدیدى اون جورى پریشون شدى؟ خب آخه منم باید بدونم.
«بهادر برشته» با همان تندى ذاتى گره در پیشانى نشاند و در حالى که خودش را در آینه قدى راهرو تماشا مىکرد و پشت به زنش داشت، گفت: «به تو دخلى نداره. لازمم نکرده واسه من نگرون باشى. پاشو دس بچههاتو بگیر راهى شو خونه ننهت. شب عیدى رو اونجا اطراق مىکنین.»
رودابه، به ناگاه وا رفت. او که در خیالاتش تصور مىنمود شوهر خودخواهش با مشکلى روبهرو شده و تصمیم داشت به هر نحوى که شده کمکش نماید، حال با دستورى غیر منتظره و کاملاً مخالف با ذهنیاتش مواجه شده بود. به همین دلیل فکرش به طرف چیزهایى دیگر راه کشید از جمله: «وجود زنى دیگر!»
رودابه از جمله زنانى بود که شوهرشان را پدر بچههایشان مىدانند و در هر شرایط و وضعیتى حاضر مىشوند به زندگى زناشویىشان ادامه بدهند. این دسته از زنان حاضرند از خود بگذرند لیکن زندگى مشترکشان پابرجا بماند و بر همین اساس است که تا پایان عمر تلخىها و مرارتهاى زندگى با یک شوهر زورگو و ظالم را به جان مىخرند. اما، این بار و بر خلاف همیشه رودابه این جرئت را در خود یافته بود که سخن به اعتراض بگشاید. وى گفت: «اِ وا شب عیدى همه عالم و آدم خونه خودشونن. از این سال تا اون سال فقط یه بار شب عید مىآد.»
«بهادر برشته» چشمغرّهاى رفت و با بىحوصلگى گفت: «کل کلى نکن. حوصلهتو ندارم. زودى راه بیفت.» یکهویى بغض جلوى گلوى رودابه را سد کرد.
- اگه نقل سبزى پلوى شب عیدى و رخت و لباس بچههاس، منو و بچهها هیچ کدومشو نخواستیم. خیالت راحت باشه. شب عیدى رو بهمون تلخ نکن. نذار سال تحویلى کوفتمون بشه.
«بهادر برشته» براى اجراى نقشهاش خانهاى خلوت و به دور از مزاحمت، لازم داشت و با خود اندیشیده بود نقشهاش در خانه خیابان آفریقا جواب نخواهد داد. به سرعت از کمد چند دسته اسکناس بیرون کشید و به طرف رودابه دراز کرد.
- اینم پول، هم شب عیدى سبزى پلو با ماهى کوفت کنین هم براى خودت و بچهها و نمىدونم ننهت، رخت و لباس بخر. زود باش راه بیفت.
رودابه که هرگز در طول زندگىاش یک چنین پول زیادى از شوهرش ندیده بود، بذل و
بخشش را باور نداشت و بستههاى اسکناس را در دستان، سبک و سنگین مىکرد: آیا دنیا وارونه شده بود؟ آیا شوهرش عوض شده بود؟ آیا کلکى در کارش است؟ آیا ...
زن با افکار خود در کلنجار بود که «بهادر برشته» غرید: «معطل چى هستى؟» رودابه تکانى خورد و به خود آمد. نگاهش را به شوهرش دوخت و با شفقت پرسید: «پس تو چى مىشى؟»
«بهادر برشته» در نهایت بىتابى سرى تکان داد و فریاد کشید: «منم سال تحویل نشده مىآم. خودم را بهتان مىرسانم. راحت شدى؟ دِ برو دیگه.» رودابه، دیگر چیزى نگفت. دست مهناز و بهنازش را گرفت و به قصد خانه پدرى به راه افتاد. قبل از بیرون رفتن، سر را برگرداند و براى آخرین بار به شوهرش نگریست. نگاهش رقتبار اما توأم با سوءظن بود.
- خداحافظ. ما رفتیم. مواظب خودت باش. سر راه مىریم بهروز رو از مدرسه ور مىداریم با خودمون مىبریم.
در که تِقى صدا داد و «بهادر برشته» مطمئن شد رودابه و بچهها رفتهاند نفس راحتى کشید. حالا با خیال راحت مىتوانست سراغ اجراى نقشهاش برود. سعى مىکرد بر اعصابش مسلط باشد. در دل گفت: «حالا این ما و این حضرت ملکالموت. بهادرى، حواست کلهم جمع کارت باشه. باید هر تیر و ترفندى بلدى بندازى و گرنه غزل خداحافظى رو خوندى.» بعد در حالى که زیر لب زمزمه مىکرد: «رفتم که رفتم. بىوفا رفتم که رفتم.» به مرورِ حساب کتابهایش پرداخت.
آنگاه که کارش تمام شد شروع کرد با خودش حرف زدن: «آق عزرائیل، نوکرتم، چاکرتم، مخلصتم. جون ما یه بار دیگه سرتو بالا کن. این ورو نیگا کن. منم، بهادر برشته. تو خونه هیچکى نیس. خلوت خلوته. یه گفتمان کوچولو. این تن بمیره، بیا. مىدونیم سرت خیلى شلوغه. یعنى، این روزا سر همه شلوغه. آره، مىدونیم. تو هم باید به کارات برسى. وقتتو نمىگیرم. جون هر چى مرده خودتو نشون بده. روى ما پاسوختهها رو زمین ننداز. تو فقط یه حالى به ما بده. عوضش ما هم بهت حال مىدیم. آره، اگه راضى نشدى؟ ...»
او مسلسلوار با عزرائیل حرف مىزد و مىخواست به ملاقاتش بیاید. در همین اثنا به ناگاه متوجه شد عزرائیل کنارش نشسته است. یک دم بر خود لرزید. وقتى بر دستپاچگىاش چیره شد رو به عزرائیل نمود و گفت: «سام علیکم. قربون هر چى مَرده. راستیادش از همون دفه اول که شوما رو دیدیم همچى محبتتون قلمبه نشست توى دل صاب مردهمون انگارى که صد ساله مىشناسیمتون. فدات، چایى، میوه، چیزى میل ندارین؟»
«بهادر برشته» منتظر ماند تا جوابى دریافت نماید اما از آنجایى که انتظارش به درازا کشید عجولانه ادامه داد:
- باشه، مىدونیم کار دارى. ما هم وقتتو نمىگیریم و یه راس مىریم سر اصل مطلب. آق عزرائیل، شده یه نگاه همچى عمیق به سر و وضع ما انداخته باشى؟ به جون هر چى مَرده ما آدم یهلا قباییم که خواب دولا پهنا مىبینیم. همین و بس. پول نداریم چهار تا کاسه بشقاب واسه جهیز دخترمون راس و ریس کنیم. گور به گور شیم اگه دروغ بگیم. حالا جان هر کى دوس دارى بیا آقایى کن و دس از سر ما ور دار. به جاش خودمون دو سه نفرى رو بهت معرفى مىکنیم. به جون خودت که خاطرت واسمون خیلى عزیزه هنوز از زندگى چیزى نفهمیدیم. بات همین جا قرار گذاشتیم تا با چشاى خودت شخصاً جیک و پوک زندگىمون دستت بیاد. زن و زیل رو فرستادیم رد کارشون خبردار قضیه نشن. آخه نوکرتم، آدم قحطى بود گیر دادى به ما. وانگهى، ما هیچ، به درک. این وسط برنامه متعلقاتمون چى مىشه که باس اول جوونى بیوه و یتیم شن. بامرام، اونام باس با ما بسوزن؟
و در حالى که گردن کج کرده و با زبان عجز و التماس حرف مىزد ادامه داد: «هان، فدات شم، چى مىگى؟ حاجى حاجى مکه؟ شتر دیدى ندیدى؟» و ناگهان شروع کرد به هاى هاى گریه کردن. او صورتش را میان دستان پنهان کرده و به ظاهر اشک مىریخت اما از میان انگشتان، کوچکترین حرکت عزرائیل را زیر نظر داشت. «بهادر برشته» چند دقیقهاى را با حالتى بسیار سوزناک گریست اما زمانى که متوجه شد عزرائیل با این گونه حقهها فریب نخواهد خورد، چند بار دیگر از عزرائیل درخواست کرد تا دست از سر او بردارد. سپس سراغ مرحله دوم نقشهاش رفت.
قبلاً گفته بودیم از ذهن کاسبکارانه «بهادر برشته» گذشته بود که «هر فردى قیمتى دارد» بنابراین با خود تصمیم گرفته بود چنانچه کارش با خواهش و التماس پیش نرفت، با تطمیع ملکالموت هم که شده به هدفش دست یابد. او در زندگى خود به کرّات این موضوع را تجربه کرده و از آن نتیجه گرفته بود، بنابراین به عنوان یک اصل و یک برگ برنده در پیشبرد کارها از روش «تطمیع و رشوه» سود مىجست. «بهادر برشته» با خود گفته بود چنانچه بتوان آدمیان را قیمتگذارى کرد، بنابراین دلیلى ندارد افراد غیر خاکى از این قاعده مستثنا بمانند. پس به مانند مواقعى که قصد داشت معاملهاى را پیش ببرد نگاهش را بر ملکالموت استوار داشت و گفت: «گو اینکه توى این فقره ما خیلى متضرر مىشیم اما بى خیالش. همهش فداى دوست. داداش جان، حالا که راه نمىآى نِرخو مشخص کن. با 100 تومن راضى مىشى؟»
- ...
«بهادر برشته» درسش را خوب بلد بود. اجازه نداد چند ثانیهاى بیشتر سکوت میان آن دو به درازا بکشد. با زهرخندى ادامه داد:
- بله، البته. تو هم نباس خودتو دس کم بگیرى. تو هم حق دارى به عیشى برسى. مگه چىات از بقیه کمتره؟ همیشه که نباید آویزان این و اون باشى. 300 تا کافیه؟
- ...
- نه بابا، آق عزرائیل، تو هم سرت تو حساب کتابه. ما رو بگو چى فکر مىکردیم. یک کلوم، 500. از این بالاترش دیگه چیزى از ما نمىماسه.
عزرائیل همچنان ساکت به دیوار روبهرویش خیره مانده بود.
- عجب تو بد پیلهاى، مىخواى ورشیکستمون بکنى. ما که از کاسبى چیزى حالیمون نیس. شنیده بودیم عزرائیل واسه کسى طاقچه بالا نمىآد. خیلى خوب، جهنم. اما یه روزى به هم مىرسیم. اون وقتش ما هم مىدونیم چىکار کنیم. 700، تمام. قسم به موت دیگه ندارم. بله را بگو و قال قضیه رو بکَن. قبوله؟
- چشمسفیدىم یه حدى داره. جون اون سبیلات بیا و دس از سر ما ور دار. آق عزرائیل خیلى بالا بالاها مىپرى، یه ریزه پیاده شو با هم بریم سالار. اى بخشکى شانس! باباجون، یه میلیارد مىدیم. یه میلیارد مىدونى یعنى چه؟ یعنى ما مىشیم پاک پاک. یعنى این وسط هپلى هپول شدن یه میلیارد.
نفسى تازه کرد و ادامه داد:
- البته به این صرافت نیفتى که ما هم از اون پولداراى بىصفتیم. نه، جونى. اونا با دلالى و پورسانت و از این دس پدرسوختگىبازىها خودشونو کشیدن بالا. ما که از این چیزا حالیمون نیس. اینم که گفتیم قسطى بهت مىدیم. باید زندگیمونو آتیش بزنیم تا جورش کنیم. ببین چى مىگیم، فعلاً یه چک 500 میلیونى واست مىکشیم، در وجه حامل. بقیهشم رو توى 2 قسط 3 ماهه جرینگى مىشمریم و مىذاریم کف دستت. عوضش تو هم مىآى محضر و تعهد چهار قبضه مىدى که لااقل 70 - 60 سالى طرفهاى ما آفتابى نشى. زدى زیر قولت سر و کارت با دادگاه و کلانتریه.
و ادامه داد:
- قسم به موت واسه جور کردنش باس تا خرخره بریم زیر گرفتن وام و قرض و قوله. جور کردنش، هزار جور جون کندن و مکافات داره. یه دفه فکر نکنى این پولى که از هوا مىافته تو جیب تو، همین طورى و روى قضیه باج و کلاهبردارى و از این قبیل قبلاً رفته تو جیب «بهادر برشته». خیر، فدات شم. خیر، دورت بگردم. واسه این شندرغاز پول سیاه چه عرقها که ما نریختیم و چه خون جیگرها که نخوردیم. آره قربونت، کلک ملک تو کار ما نیس. چى مىگى؟ چکو بنویسم؟
در این موقع به آهستگى و تأنى عزرائیل به طرف «بهادر برشته» سر برگرداند. از این حرکت ناگهانى عزرائیل «بهادر برشته» دفعتاً دچار وجد و شادى شد. او که تا لحظاتى پیش امیدش رنگ باخته و به یأس گراییده بود، حال خود را برنده بزرگ مبارزه براى «مرگ و زندگى» مىدید. در آن حال مسرتبخش با خودش گفت: «قربون دهن کسى که گفته هر آدمى یه قیمتى داره. اما بهادرى خطر از بیخ گوشت گذشت. جون تو داشت الکى الکى شناسنامهت باطل مىشد.» او چنان خوشحال بود که دوست داشت پر در آورده و پرواز کند. او سواى موضوع زنده ماندنش از بابت اینکه عزرائیل از یک میلیارد بالاتر نرفته شاد و سرخوش بود.
«بهادر برشته» که تا دقایقى قبل حاضر بود روى دست و پاى عزرائیل افتاده و هاى هاى گریه کند، اینک به قصد بوسه زدن بر سر و روى ملکالموت خود را به طرفش مىکشاند.
رودابه با کمک بچهها و مادر تنهایش از ساعتها پیش سفره هفتسین را چیده و به انتظار شوهرش مانده بود. او که بعد از سالها محرومیت، پول نسبتاً قابل توجهى دریافت داشته و خود و بچههایش را حسابى نونوار کرده بود، از این رخداد فرخنده نمىتوانست متلذذ شود چرا که از بابت دلشورهاى که در وجودش لانه کرده و یک آن
آرامش نمىگذاشت رهایى نداشت.
آن زن صبور و فداکار که بىمحابا خود را وقف زندگى خانوادهاش داشته، علىرغم تمامى ناملایمات، بىمهرىها و کجرفتارىهاى شوهرش زندگىاش را دوست مىداشت و حاضر بود جهت استحکام و نجات آن دست به هر کارى بزند.
رودابه از زمانى که پاى از خانهاش بیرون گذاشته و تا این زمان که بر سر سفره هفتسین لحظهشمارى مىکرد لحظهاى از فکر شوهر و تغییر حالات و رفتارش بیرون نیامده بود. با این وجود به دلیل ترسى که از عصبانیت و خشم او داشت جرئت نکرده بود در این فاصله که به خانه مادرش رفته بود، تماسى با شوهرش داشته باشد. رودابه بىوقفه خود را دلدارى مىداد و حواسش مدام پى شنیدن صداى زنگ بود که شوهرش از در وارد شده و او را از نگرانى برهاند. دقایقى بیش به تحویل سال نمانده بود که دیگر
طاقتش طاق شد و نتوانست تحمل کند. دیوانهوار به طرف گوشى تلفن دوید و آن را برداشت. با دستى لرزان، شماره منزلشان را گرفت. همان طور که قلبش به شدت مىزد آرزو مىکرد کسى گوشى تلفن را برندارد. در این صورت مىتوانست امیدوار باشد که شوهرش در راه رسیدن به خانه و ملحق شدن به آنان باشد.
تلفن چند بار زنگ خورد اما کسى جواب نمىداد. اندک اندک لبخند بر لبان رودابه نقش مىبست. اگر کسى به تلفن جواب نمىدهد پس باید دیر یا زود شوهرش در کنارشان باشد.
او داشت گوشى را مىگذاشت که دریافت یک نفر با رخوت و سستى تقلا مىکند گوشى را بردارد. به ناگاه رنگش رفت. پیاپى و بلاانقطاع، الو الو مىگفت اما جوابى نمىآمد. بچهها و مادرش گِردش جمع شده بودند و با نگرانى به او نگاه مىکردند. رودابه گوشى را به گوشش چسباند و با دقت بیشتر
گوش کرد. زمانى، که به نظر رودابه یک قرن مىآمد طول کشیده بود تا گوشى تلفن برداشته شود.
رودابه در نهایت نگرانى و در حالى که قلبش از ناراحتى داشت مىایستاد گفت: «اِ وا! برشته، برشته، خودتى؟ چرا جواب نمىدى؟ چیزى به سال تحویلى نمونده. ما همه منتظریم. من، بچهها، عزیز. تو هنوز راه نیفتادى؟» و براى شنیدن جواب، گوشى را محکمتر به گوشش چسباند.
او آرزو داشت و دعا مىکرد فقط یک کلمه از دهان شوهرش بیرون بیاید تا خیالش آسوده شود. اما، در عوض فقط توانست صداى نفس نفسزدنهایى را تشخیص بدهد. نفسها نامنظم، منقطع و غیر عادى بودند. رودابه حتى نحوه نفس کشیدن شوهرش را هم به خوبى مىشناخت. او دهان گشوده بود تا حرف دیگرى بگوید که از آن طرف صداى رها شدن و سقوط گوشى تلفن را شنید.
سال نو تحویل شده بود.