سخن اهل دل
طعم شوکران
اى به شکل سایه با من همسفر، این روزها
خستهام - غیر از تو از هر چه دگر - این روزها
پشت پلکت دلخوشىهاى مرا پنهان مکن!
مهربان باش از همیشه بیشتر، این روزها!
قحطِ لبخندِ تو، یعنى زندگى در نیستى
با تو طعم شوکران یعنى شکر - این روزها
تاب آن هرگز نمىآرم که حتى یک نفس
باشم از چشم قشنگت بىخبر این روزها
پیش از این بد بود و بعد از این نمىدانم، ولى
با تو خوش بود این درنگِ پرخطر، این روزها
یا بمان و عشق را در دستها تقسیم کن
یا مرا هر جا که مىخواهى ببر این روزهاطوبى ابراهیمى - مشهد مقدس
طرح
تنها
یک چتر مانده
از آن همه سالها
بىقرارى شانههایت
و اشکهاى آسمانىاممرضیه کریمى
سکوت مقدس
(به یاد نبى خاتم«ص»)قیام کردى و خورشید در سجود آمد
به اقتداى قیامت هر آنچه بود آمد
در آن سپیده که عطر تو در ازل پیچید
عدم به عشق تو بالید و در وجود آمد
در آن سکوت مقدّس چه بر زبان تو رفت
که از عوالم قدسى، مَلَک فرود آمد -
که آسمان و زمینت درود مىگویند
که ذکر نام تو هر رود را سرود آمدقربان ولیئى
تار و پود
بتاب در تنِ هم، تار و پود قالى را
بباف هوى پریشان و دست خالى
به جاى حاشیه با کرکهاى خاکىرنگ
بکش به دار، ترکهاى خشکسالى را
بگیر نیمه نخ را و از کمر بشکن
بباف در دلِ شالى، زنى شمالى را
و بعدِ کشت و درو پاى قالىاش بنشان
که پر کند همه خانههاى خالى را
ردیف رنج به پایان نمىرسد، شاعر!
بچین اضافه رجهاى احتمالى رابهجت فروغى مقدم
من و آهو
شبى از غربت شبهاى پریشانزدگى
باغ آشفته، سرو خسته ز طوفانزدگى
درد در پیچ و خم روح به سرگردانى
بغض سنگینتر از احساس غروبستانى
دل ویران شدهاى بود مرا خانه به دوش
باد مىبرد حدیث غم من گوش به گوش
من که وحشتزده از خویش گریزان بودم
ناگهان در حرم آینه مهمان بودم
در مهآلودهترین جاده چراغى دیدم
در عطشناکترین بادیه باغى دیدم
باغى از آینه و نور و کبوتر سرسبز
باغ مىشست هواى نفسش را در سبز
باغها آینه در آینه تکثیر شدند
سبزها نیمهشب معجزه تعبیر شدند
درد یا شوق ... دلم در غلیان آمده بود
نفسم دربهدرت پاىکشان آمده بود
خواب یا مست نمىدانم از این دست چه بود
آنچه بر جان من از روح تو پیوست چه بود
خشت خامم به نَمى نور جلا یافته بود
باز هم آینهاى کور شفا یافته بود
به خزانِ غم من، شوق بهاران پیوست
خشکسالم ز نماز تو به باران پیوست
شب و باران و سحر، چرخزنان دست به دست
ماه در هالهاى از عشق تو آذین مىبست
و من از صحبت باران نفسم تر شده بود
ماه در چشمه مهتاب شناور شده بود
شوق در نم نم باران سحر گل مىداد
عشق در شرجى صحن تو تناور شده بود
شب من این همه سرمست و سحرخیز نبود
شبنمانگیز و شفابار و معطر شده بود
شب ایوان طلایى همه آیینه و نور
حرم سینه من، غرق کبوتر شده بود
شب به یاد قد و بالاى تو افتاد دلم
صبحدم خاک پر از باغ صنوبر شده بود
اى که خورشید به پاى تو فرو مىریزد
آفتابم ز شبستان تو برمىخیزد
شدهام شب همه شب ابر بهار حَرَمت
تا به اشکم بزدایند غبار حرمت
سرسرایى که پر از یا رب و یا هو شده است
زیر این سقف، پناه من و آهو شده استسارا حیدرى