مردى که پشت خزر خواب بود داستان

نویسنده


 

«به بهانه گفتگو با چند تن از زنان مسلمان شوروى سابق»
مردى که پشت خزر خواب بود

مریم بصیرى‏

خود بهشت است انگار. گفتى وقتى بروى ایران، دیگر مى‏روى وسط بهشت، وسط دنیاى اسلام و حالا آمده‏اى؛ با دخترت و خاطره مردى که در آن سوى آبهاست، مردى که پشت خزر خوابیده است و شاید یادش نیست «شَلاله» کجاست و چه مى‏کند.
«آینور» دنبال کبوترها مى‏دود و مى‏خندد. کبوترى او را تا پاى حوض مى‏کشاند. او هم مى‏نشیند و با آب بازى مى‏کند. دخترک هم مثل خودت انگار پر در آورده و از قفس تنگ خانه‏تان رها شده است.
امامزاده خیلى زیباست، آنقدر زیبا که هرگز تصورش را هم نمى‏کردى. از وقتى پا به این حیاط گذاشته‏اى، آرام‏تر شده‏اى و دیگر دلت بى‏تابى نمى‏کند. اینجا آرام‏بخش است و انگار همه چیز با زبان بى‏زبانى با تو حرف مى‏زند.
جلوتر مى‏روى و به ایوان نگاه مى‏کنى؛ ایوانى که همه جایش آینه‏کارى است و «تورال» مى‏گوید اسمش ایوان آینه است.
تنها مسجد قدیمى شهرتان از سنگ سفید بود و یک گنبد کوچک، سبز و ساده داشت. اما اینجا قشنگ است، خیلى قشنگ‏تر. همه جا کاشیکارى است، همه جا رنگ است و نور و گلدسته‏هایى که «تورال» به تو و «سوینچ» نشان مى‏دهد.

چیزهایى که مادربزرگت جسته و گریخته از بهشت مى‏گفت همیشه در تصوراتت شبیه نقش و نگار همین مسجد و امامزاده بود. جایى که سبز است و آبى، جایى که روحت را مى‏برد آن بالا بالاها. البته مى‏دانستى دریاچه بهشت باید خیلى بزرگ‏تر از حوض وسط حیاط باشد، اندازه خزر، شاید هم بزرگ‏تر. باورت مى‏شد «شلاله»، تو در بهشتى بود که همیشه در خیالاتت ساخته بودى و آرزوى دیدنش را داشتى. بهشتى که مى‏دانستى فقط آدم‏هاى خوب به آنجا مى‏روند؛ و تو حالا در بهشت روى زمین بودى و عطر خوشى در هوا مى‏چرخید. بوى بهشت مى‏وزید و تمام وجودت را عطرآگین مى‏کرد، حتى خوشبوتر از عطرى که «گوندوز» براى اولین بار به تو هدیه داده بود و فکر مى‏کردى خوشبوترین عطر دنیاست.
شوهرت گفته بود برو، هر جا که دلت مى‏خواهد برو، مرزها که دیگر باز شده‏اند، برو ببین اوضاع کسب و کار در ایران چه جور است. مى‏گویند اجناس روسى آنجا خریدار دارد؛ و تو باورت نشده بود که چطور مردَت به همین راحتى گذاشته بود همراه دوست چندین ساله‏ات «سوینچ» و شوهرش که از مدت‏ها پیش تصمیم گرفته بودند به ایران بیایند، همسفر شوى.

با خوشحالى رفته بودى خانه قدیمى مادرت و به خواهرهایت گفته بودى مى‏روى یک جاى خوب، جایى که شاید زندگى‏ات را عوض کند و تو را از آن همه سردرگمى و گنگى در آورد و تو بالاخره بفهمى کى هستى و چه دینى دارى و جایت کجاى دنیاست. جایى که مادربزرگ همیشه تعریف مى‏کرد، مادرش در آنجا به دنیا آمده است.
خوشحال بودى، آنقدر که کتک‏هاى «گوندوز» را فراموش کرده بودى و دعایش مى‏کردى که گذاشته است به ایران بیایى. باید همه چیز را برایش تعریف مى‏کردى؛ باید او را هم مى‏کشاندى به ایران. راه دور بود و پر از سختى، اما مقصد شیرین بود، شیرین‏تر از عسل‏هاى کوهستان‏هاى آذربایجان.
با همسفرانت آمده بودى پایتخت ایران و پس از یک روز و شب در اتوبوس نشستن، دوباره نشسته بودى توى اتوبوس و حالا در امامزاده بودى. در باره قم چیزهایى شنیده بودى، مى‏دانستى هر کس بخواهد درس بخواند، معمولاً مى‏آید ایران و در این شهر ماندگار مى‏شود. از وقتى با «سوینچ» همسایه شده بودید، دلت مى‏خواست تو هم درس مذهبى مى‏خواندى. قرآن خواندن یاد مى‏گرفتى و درست و حسابى مثل «سوینچ» مسلمان مى‏شدى. شوهر او دیندار بود و کمى هم فارسى مى‏دانست. «تورال» دفعه قبل که به ایران آمده بود، چیزهایى یاد گرفته و به «سوینچ» گفته بود و او دور از چشم «گوندوز» آن چیزها را به تو یاد داده بود. دیگر مى‏دانستى تمام دین اسلام آن چیزى نیست که مى‏دانى، در واقع تو هیچ نمى‏دانستى. دنیاى ناشناخته‏ها هر روز جلوى چشمانت قد مى‏کشید و تو در اشتیاق آموختن مى‏سوختى و از ترس «گوندوز» چیزى نمى‏گفتى.
قبل از دوستى عمیق‏ترت با «سوینچ» چند بار بیشتر نماز نخوانده بودى، آن هم بدون وضو، بدون اینکه لباس مناسبى به تن کنى و یا اینکه حتى موهایت را بپوشانى. وقتى براى اولین بار نماز خواندى، چیزى در دل مادرت تکان خورد. هر چند ندیده بودى هیچ وقت خودش نماز بخواند، ولى با دیدن تو برق خوشى در چشمانش درخشید و آن شب با چه آب و تابى براى پدرت تعریف کرد که دخترش مسلمان شده است و پدر بى‏تفاوت تلویزیون نگاه کرد و با دیدن فیلم‏هاى خنده‏دار، غش غش خندید.
اما تو دلت مى‏خواست درست نماز بخوانى، آن طور که «سوینچ» مى‏گفت اسمش حضور قلب است و حواست فقط باید به خدا باشد و بس.
دوست داشتى بروى بایستى جلوى آینه‏هاى ایوان تا نمازت مثل آنها هزار برابر شود، آنقدر زیاد تا تلافى چند سال نماز نخواندن تو را پر کند. خود «سوینچ» مى‏گفت قبل از اینکه شوهر کند خانواده‏اش اصلاً نمى‏گذاشتند حرفى از دین و خدا بزند؛ اما او و خواهرش هر روز پنهانى نماز مى‏خواندند. یکى دور از چشم دیگران نماز مى‏خواند و دیگرى از پشت پنجره سرک مى‏کشید تا کسى پیدایش نشود. چند سال بود که کسى نمى‏دانست آنها واقعاً مسلمان شده‏اند و دوست دارند احکام‏شان را یاد بگیرند؛ فقط تو که از کودکى با «سوینچ» دوست بودى مى‏دانستى او و خواهرش «خیاله» بر عکس پدر و مادر و برادرش، از دین خسته نشده‏اند. چقدر از اینکه در مدرسه بى‏دینى را تبلیغ مى‏کردند، دلخور بود و به تو مى‏گفت چرا مى‏گویند دین افیون ملت‏هاست و چرا نمى‏گذارند بدانیم از کجا آمده‏ایم و پس از مرگ به کجا خواهیم رفت؟
با فکر کردن به حرف‏هاى دوستت و با شنیدن چیزهایى که در مدرسه به شما یاد مى‏دادند و مى‏خواستند خدا را براى همیشه فراموش کنید، شیفته‏تر مى‏شدى که حتماً سر از دین در بیاورى و بدانى چرا دین مانع پیشرفت بشر است و یا به قول «تورال» چرا وقتى دین نباشد آدم افسرده و کسل است و حوصله زندگى را ندارد. کنجکاو بودى که جواب سؤالاتت را پیدا کنى اما «گوندوز» کارى به این کارها نداشت و اگر حرفى از خدا مى‏زدى، مى‏زد توى دهنت و مى‏گفت حوصله این حرف‏ها را ندارد و آدم در دنیا فقط باید خوش باشد و خوش.
شنیده بودى ایرانى‏ها عقب‏مانده هستند، چون دین دارند. هواپیما و مترو ندارند و نمى‏گذارند زن‏هایشان از خانه بیرون بیایند. اما تا جایى که تو دیده بودى، خیابان‏هاى ایران پر از زن بود؛ هر چند همه سیاه بودند و همان لحظه اول، ناگهان دلت از دیدن آن همه سیاهى گرفت. ولى زن‏هاى زیر آن چادرهاى سیاه مهربان بودند و به رویت لبخند مى‏زدند. با اینکه نمى‏دانستى چرا همه آنها سیاه پوشیده‏اند، اما انگار داشت از چادر سیاه خوشت مى‏آمد. «تورال» از قبل براى زنش یک چادر رنگارنگ خریده بود. تو هم باید یکى مى‏خریدى؛ باید با پول کمى که دور از چشم «گوندوز» از روى حقوقت در کارخانه قالیبافى برداشته و در صندوقچه یادگار مادرت پنهان کرده بودى، براى خودت یک چادر مى‏خریدى و مى‏انداختى روى موهایت. حتى فکر آنکه با آن چادر جلوى «گوندوز» بایستى، تنت را به لرزه مى‏انداخت. حتماً چادر را از سرت مى‏کشید و جاى انگشتانش را روى صورتت یادگار مى‏گذاشت.
چادر سفیدى که دم درِ امامزاده داده بودند تا بپوشى، مى‏کشى روى سرت و زیر گل‏هاى صورتى‏اش که بوى گلاب مى‏دهد، آرزو مى‏کنى «گوندوز» اخلاقش بهتر شود و وقتى برگشتى بایراملو قبول کند خانه‏تان را جمع کنید و بیایید ایران. تو با «سوینچ» مى‏رفتى درس مى‏خواندى و او هم مى‏رفت سراغ تجارت و پول در آوردن خودش. هر چند مردَت زیاد هم اهل کار نبود و هر چند وقت یک بار که مأموران کلانترى مى‏آمدند دمِ در خانه تا ببینند او کار مى‏کند یا نه، همیشه مى‏گفت سرش شلوغ است و آمده خانه تا استراحت کند و آن استراحتش روزها و روزها طولانى‏تر مى‏شد و «گوندوز» فقط به طمع یک خرید و فروش پر از پول، روزها در خانه مى‏خوابید و شب‏ها مى‏رفت سراغ خوشگذرانى‏هایش.
«سوینچ» کنارت مى‏ایستد و تو را از خودت بیرون مى‏کشد. مى‏گوید که باید بروید داخل امامزاده. شنیده بودى حضرت «حکومه» خواهرى در ایران دارد. قبر او یک سنگ کوچک توى قبرستان باکو بود و تو فکر مى‏کردى حضرت معصومه هم قبرى کوچک مثل خواهرش دارد، اما همه چیز بر خلاف تصوراتت بود. اصلاً نمى‏توانستى آنچه را که مى‏بینى باور کنى. شوکه شده بودى. تا آن موقع چیزى که مى‏گفتند اسمش ضریح است، ندیده بودى. برایت عجیب بود که مى‏دیدى یک اتاقک زیبا و شبکه‏اى وسط ساختمان است و زنان سیاه‏پوش دورش مى‏چرخند و به آن چنگ مى‏اندازند. سال‏ها بود که به نظم و ترتیب و در صف ایستادن عادت کرده بودید. کار آن زن‏ها و شلوغ کردن‏شان برایت غریب بود، غریب و غیر قابل باور. نمى‏توانستى بفهمى براى چه تقلا مى‏کنند تا حتماً دست‏شان به آن شبکه‏ها بخورد. هر چند دوست داشتى خودت هم آنها را لمس کنى، ولى جمعیت زیاد بود. همه جا پر از آدم بود و تو رسیدن را در آرامش و سکوت مى‏خواستى. دلت مى‏خواست همان طور که «سوینچ» گفته بود در یک جاى ساکت، از ته دل دعا بخوانى، نماز بخوانى و بعد با حضرت معصومه درد و دل کنى. پیش خودت فکر کنى چرا آن چند امامزاده‏اى که در آذربایجان هستند آن همه غریب و کوچکند و این امامزاده اینقدر پرشکوه و شلوغ.
به اندازه تمام سلول‏هاى مغزت سؤال توى سرت بود. مى‏خواستى کسى به همه سؤال‏هایت جواب بدهد. دلت مى‏خواست کمى فارسى بلد بودى و مى‏توانستى با مردم قم حرف بزنى. دلت مى‏خواست از تعجب و حیرت فریاد بکشى.
«تورال» رفته است تا دو تا اتاق ارزان توى یک مهمان‏پذیر کرایه کند. وقتى هم که مى‏آید چنان شاد و سرخوش است که انگار «سوینچ» بعد از مدت‏ها برایش بچه آورده است. همین که شما را توى ایوان مى‏بیند، مى‏گوید «رامیز» را دیده است. کاملاً اتفاقى وقتى داشته وارد حیاط امامزاده مى‏شده، ناگهان «رامیز» را دیده، اویى که چند سالى بود کسى خبرى از وى نداشت و مى‏گفتند رفته ایران، ولى کسى نمى‏دانست کجا رفته و چه مى‏کند.

«تورال» دوستش را که کنار حوض وضو مى‏گیرد نشان‏تان مى‏دهد. آن مرد لباس غریبى پوشیده است، مثل بعضى از مردهایى که آن روز دیده بودى، لباسش بلند است و چیزى هم روى سرش پیچیده است که از زیر آن، روى موهایش مسح مى‏کشد. «تورال» مى‏گوید لباس ملاهاى ایران این شکلى است و «رامیز» بعد از چند سال درس خواندن توانسته این لباس را بپوشد و تو فکر مى‏کنى همه چیز ایران با آذربایجان فرق دارد.
«رامیز» خیلى اصرار مى‏کند که همراه او به خانه کوچکش بروید و با همسر ایرانى‏اش آشنا شوید، ولى مى‏روید به مهمان‏پذیر، به جایى که تا مى‏رسید، «آینور» از خستگى خوابش مى‏برد و تو پنجره‏ها را باز مى‏کنى. اتاقت روبه‏روى چند گنبد است. یک گنبد فیروزه‏اى نقش‏دار و یک گنبد طلایى. روى تخت، کنار «آینور» مى‏نشینى و به گنبدهاى چراغان نگاه مى‏کنى. با اینکه خسته‏اى، اما خوابت نمى‏برد. اولین شبى است که پس از هشت سال دور از «گوندوز» مى‏خواهى در یک کشور غریب، بخوابى. البته شب قبل هم دور از او بودى. توى اتوبوس کمى چشم‏هایت را روى هم گذاشته بودى ولى از ترسى ناشناخته و هیجان و انتظار، دائم از خواب مى‏پریدى و باز سعى مى‏کردى از پشت شیشه‏هاى تاریک اتوبوس، جاده را نگاه کنى.
«آینور» خوابِ خواب است. عروسک پنبه‏اى‏اش را بغل کرده و بعد از کلى جنب و جوش و تقلا، خوابش برده است. چقدر دلت مى‏خواهد مى‏توانستى او را بغل کنى و از روى رودخانه خشکیده‏اى که بین تو و گنبد فاصله انداخته است پرواز کنى و بروى آنجا و نگذارى دخترت هم مثل خودت و مادرت چیزى از دین نداند و فقط به اسم، مسلمان باشد.
چشم‏هایت کم کم بى‏تاب مى‏شوند. بى‏خوابى حسابى خسته‏ات کرده است. بیست و پنج ساعت توى اتوبوس نشسته بودى تا از باکو به تهران برسى. خسته بودى، خسته و گیج، اما خوابت نمى‏برد. مبهوتِ مناظر و آدم‏هایى بودى که اتوبوس از کنارشان مى‏گذشت. چیزهایى که از صبح تا آن موقع پس از روشن شدن هوا و ورود به مرز ایران دیده بودى، همه برایت عجیب بود. مخصوصاً بعدازظهر که به قم رسیدید، انگار وارد دنیاى دیگرى شده بودى؛ دنیایى که براى تو واقعاً بهشت بود، بهشتى شلوغ که در آن طرف رود خشکیده در میان چلچراغ‏ها مى‏درخشید.
دلت مى‏خواست زودتر صبح شود، خستگى از تنت بیرون برود و بتوانى باز به امامزاده بروى و دل سیر نقش و نگار دیوارهایش را نگاه کنى. زیر ستون‏هایش نماز بخوانى و آرزو کنى که بتوانى ایمان بیاورى تا بعد از مرگ به بهشت واقعى بروى. آرزو کنى که مثل «سوینچ» و «تورال»، تو هم بتوانى درس مذهبى بخوانى و مثل آن معلمه بروى براى تبلیغ.
وقتى براى اولین بار همراه خواهرت «ملاحت» رفته بودى مسجد، یک خانم معلمه که در مشهد ایران درس خوانده بود، مجلس جشنى براى تولد حضرت فاطمه برپا کرده بود. آن روز، اولین روز زیباى زندگى‏ات بود. شنیده بودى که فاطمه دختر پیامبر اسلام است، همین و بس؛ و مى‏دانستى که مسجد، جاى نماز خواندن و گریه کردن است. باورت نمى‏شد تو و «ملاحت» مثل بقیه زنان در مسجد شعر بخوانید و جشن بگیرید. بعد همه به هم شیرینى تعارف کنند.
اولین آشنایى نزدیک تو با اسلام پس از آن چیزهایى که مادربزرگت از مادرش آموخته و سال‏ها پیش نصفه و نیمه به تو یاد داده بود، دیدن همان زنان بود که براى تولد همسر امام على و مادر امام حسن و امام حسین شادى مى‏کردند. فقط همین قدر مى‏دانستى که باید به فاطمه احترام گذاشت؛ هیچ حرفى از مقام مادر امامان بودن او، نشنیده بودى و اینکه این دختر، پیامبران را به دوازده امام، متصل مى‏کند. آن معلمه برایتان گفت که زن در اسلام ارزش دارد. گفت فاطمه سرآمد همه زنان است، گفت او همه علوم را مى‏دانست و به دیگران یاد مى‏داد.
همان روز و همان جا توى مسجد دلت پر کشید که تو هم بتوانى درس دینى بخوانى و مثل آن خانم معلمه حرف‏هاى قشنگ بزنى. آن وقت رفتى توى فکر که کاش «گوندوز» هم آنجا بود و مى‏شنید که در اسلام باید به زن احترام گذاشت. «گوندوز» آنجا نبود اما جاى لگدهایى که به پشتت زده بود هنوز با تو بود و گاهى درد مى‏کرد. وقتى با بهانه و بى‏بهانه کتکت مى‏زد، «آینور» از ترس در بغلت پنهان مى‏شد و صورتت را نوازش مى‏کرد. «گوندوز» روز به روز اخلاقش بدتر مى‏شد و حتى حرف مادرش هم در او تأثیرى نمى‏گذاشت. هر بار که به خانه مى‏آمد و دهانش بوى لاش‏مرده مى‏داد، مى‏فهمیدى باز تا جایى که پول داشته خورده و سیاه‏مست شده است و روزگارت را سیاه و سیاه‏تر خواهد کرد.
«گوندوز» دیگر مرد چند سال پیش نبود. وقتى تازه عقد کرده بودید، انگشترى را در دستت کرد و روسرى ابریشمى به سرت انداخت و تو فکر کردى او دیگر مرد رؤیاهایت است، مردى زیبا و قوى که مى‏توانى جلوى تمام دوستانت به داشتنش افتخار کنى. اما کم کم فهمیدى او هم مثل پدرت است و تمام سختى‏هایى را که مادرت براى بزرگ کردن تو و خواهرهایت به تنهایى در آن ده سال کشیده است، تو هم باید بکشى. اما تو نمى‏خواستى مثل مادرت بروى شکایت کنى و طلاق بگیرى. «گوندوز» باید عوض مى‏شد، باید همان مرد رؤیایى تو مى‏شد، باید مى‏آمد ایران و اصلاً مثل «تورال» درس مى‏خواند. مثل او مى‏شد مرد زن و زندگى، مى‏شد مرد دین و خدا.
صداى اذان مى‏آید؛ همان صدایى که غروب آفتاب براى اولین بار شنیدى و «سوینچ» گفت یک جور دعوت است براى نماز. چقدر از شنیدن این صدا به خود بالیدى. فکر مى‏کردى بزرگ‏ترین سعادت دنیا به تو روى آورده است که توانسته‏اى به امامزاده‏اى در قم بیایى و با صداى روح‏بخشى که هیچ از آن نمى‏فهمیدى، نماز بخوانى.
سرت را کمى از پنجره بیرون مى‏آورى و مى‏بینى پنجره اتاق «سوینچ» روشن شده است. کمى بعد درِ اتاقت تِقى مى‏کند و صداى دوستت از آن طرف در مى‏گوید مى‏خواهند بروند امامزاده.
«آینور» در جایش غلت مى‏زند و عروسکش مى‏افتد روى زمین. بغلش مى‏کنى و روسرى به سرت مى‏اندازى و راه مى‏افتى. «سوینچ» خیلى شاد است و مى‏گوید «رامیز» مى‏تواند آنها را راهنمایى کند تا در مدرسه‏اى فارسى یاد بگیرند و بعد اصول اولیه دین را بخوانند. تو هم خوشحال مى‏شوى، انگار این وعده‏ها را به تو داده‏اند و قرار است تو در ایران بمانى و به قول «تورال» فقه و فلسفه بخوانى. بعد «تورال» مى‏گوید که دوستش قرار است شما را به مشهد ببرد، جایى که برادر حضرت معصومه در آنجا دفن شده است.
صبح دل‏انگیزى است. «آینور» را توى بغلت جابه‏جا مى‏کنى و نسیم صبحگاهى را مى‏بویى و به جاى اینکه از روى پل رد شوى، از خوشى در آسمان‏ها سیر مى‏کنى تا به امامزاده برسى.
بعد از سفر، از بایراملو به باکو، سفر از آذربایجان به ایران، بزرگ‏ترین سفر زندگى‏ات است و دوست دارى این سفر همیشه و همیشه تکرار شود و تو در کنار این امامزاده و در کشور مادر مادربزرگت ماندگار شوى و آن طورى که آن خانم معلمه مى‏گفت، امامان را بشناسى و بدانى چرا و چگونه باید عبادت کرد.
دمِ در امامزاده معصومه، چادرى به تو مى‏دهند و داخل مى‏شوید. چقدر سخت است هم «آینور» را بغل کنى و هم چادر را. «تورال» دخترکت را در آغوش مى‏کشد و تو راحت‏تر قدم برمى‏دارى. حیاط برعکس شب پیش خلوت است. چند نفرى بیشتر توى ایوان پر از آینه نیستند. زنى قرآن مى‏خواند. کنارش مى‏ایستى و گوش مى‏کنى. پنجمین بارى است که صداى قرآن خواندن کسى را به زبان عربى مى‏شنوى. چقدر دوست دارى بدانى آن زن چه مى‏خواند و چطورى عربى یاد گرفته است. صداى قرآن لذتبخش است و دلنشین و تو دوست دارى همان جا کنار آن زن بنشینى و به قرآن خواندنش گوش کنى، اما «سوینچ» دستت را مى‏کشد تا با او به داخل بروى، مى‏ترسد تو را گم کند. اما تو گم شده‏اى، از دیروز که پا به ایران گذاشته‏اى میان همه چیز و همه کس گم شده‏اى. دیگر لازم نیست کسى به زبان روسى، قرآن‏هایى را که تازه ترجمه و چاپ شده است، برایت بخواند، اینجا همه قرآن را عربى مى‏خوانند، نماز مى‏خوانند و دور اتاقک مشبک امامزاده معصومه مى‏نشینند و گریه مى‏کنند.
تو هم مى‏نشینى؛ «آینور» را روى پاهایت مى‏خوابانى و مثل زنى که کنارت نشسته و به آرامى ناله مى‏کند، انگشتانت را به شبکه‏هاى اتاقک گره مى‏زنى و صورتت را به خنکى دلنشین آنها مى‏چسبانى. چشم‏هایت را مى‏بندى و آرزو مى‏کنى. به همه چیزهایى که مى‏خواهى خدا به تو بدهد، فکر مى‏کنى و به دخترت، به شوهرت و به خواهرهایت که چقدر کنجکاو بودند بدانند کجا مى‏خواهى بروى و ایران چطور جایى است و مگر مسلمان شدن، درس خواندن مى‏خواهد ... و به «مدینه» مادرِ مادربزرگت فکر مى‏کنى و به مادربزرگ که مى‏گفت مادرش همیشه دلش مى‏خواست به ایران برگردد ولى با آمدنش به آنجا، مرزها براى همیشه بسته شد و «مدینه» و شوهر تاجرش با آرزوى برگشتن به آذربایجان ایران، هر دو در آذربایجان شوروى مردند.
دلت نمى‏آید چشم‏هایت را باز کنى. «آینور» روى پاهایت تکان مى‏خورد، ولى چشم‏هایت را باز نمى‏کنى. زنى که کنار تو نشسته و خودش را به اتاقک چسبانده است، با صداى بلندترى ناله مى‏کند و چیزهایى مى‏گوید؛ و تو فکر مى‏کنى شاید شوهرش او را کتک زده است، اما به صداى آن زن هم چشم‏هایت را باز نمى‏کنى. دوباره مى‏روى توى فکر، مى‏روى خانه قدیمى‏تان، مى‏روى بالاى سر قبر مادرت، مى‏روى پیش پدرت که پس از طلاق، دیگر او را ندیدى و فقط پول‏هایش هر ماه به شما رسید. مى‏روى توى فکر «گوندوز»، فکر مردى که حتماً حالا پشت خزر و رو به رود ارس خوابیده است و خواب مى‏بیند «شلاله» تمام بازار ایران را زیر پا گذاشته و برایش تجارت راه انداخته است و او به زودى پولدار خواهد شد.
دلت نمى‏خواهد چشمانت را باز کنى؛ آرام شده‏اى، آنقدر آرام که مى‏خواهى براى همیشه همانجا بنشینى و به صداى زنى که در همان نزدیکى قرآن مى‏خواند گوش کنى. چشم‏ها باز نمى‏شوند. چشم‏ها گرم مى‏شوند، گرم و گرم‏تر، بعد از دو شب بى‏خوابى، خوابت مى‏گیرد، سرت را تکان مى‏دهى تا خوابت نبرد. سعى مى‏کنى چشمانت را باز کنى، ولى خوابى، نه بیدارى، فکر مى‏کنى که خوابى. اصلاً وسط خواب و بیدارى هستى، وسط آسمان‏هایى، توى مسجد خودتان هستى، همان مسجد کوچکى که خانم معلمه در آنجا سخن مى‏گفت؛ اما او دیگر نبود و تمام زن‏ها چشمان‏شان را به دهان تو دوخته بودند، تو بودى و گنبد سبز و ساده مسجد؛ تو بودى و عطرى که از بهشت مى‏وزید.