نویسنده

 

صداى بهار مى‏آید

شبانگاهى است. در خیالم نرم و سبکبال به پرواز در آمده‏ام. فکرم خیز برداشته. شعله‏هاى خیالم تا ستاره‏ها مى‏رسد. زمستان، بساطش را برچیده است. نقاش طبیعت، نقوشى فریبنده بر دیوارهاى باران‏خورده، پشت‏بام‏هاى به برف نشسته و زمین‏ها و مزارعِ زمستان گذشته گشوده است.
آیا چکاوکى زیبا بهار را برایم به ارمغان آورده است؟ آیا این خود بهار است که هر سال یک بار سرى به حجره‏هاى کوچک دلم مى‏زند؟
سوار بر پاره‏ابرى سفید، دنیا را درمى‏نوردم. دریاها و خشکى‏ها را طى مى‏کنم. از شهرها و آبادى‏هاى زیادى مى‏گذرم. جاده‏ها را سیاحت مى‏کنم و جنگل‏ها و کوهها و دشت‏ها را مى‏پیمایم.
به پاس آمدن بهار با شاخه‏هاى گلایُل، کوچه‏هاى دلم را زینت بخشیده‏ام.
شب و روز را نمى‏شناسم. به همه جا مى‏روم. از شهرى به شهرى و از محلى به محله‏اى دیگر.
مردمان سرزمینم را - درخشان - مى‏بینم. با هر زبانى و از هر ایل و تبارى.
دوست دارم فریاد برآورم: «از سرانگشتان سبز بهار سبد سبد دوستى بر ما باریده است.»
به همه سلام مى‏کنم. در نسیم سحرگاهان، در سبزه‏زاران و کوهساران و دره‏ها و کشتزاران، در کنار چشمه‏ساران، به درختان سلام مى‏کنم، به جامه‏هاى سبزى که درختان به علامت استقبال از بهار پوشیده‏اند، سلام مى‏دهم.
مى‏اندیشم همه به انتظار بهار نشسته‏اند. درختان و پرندگان زیبا، پروانه‏هاى نشسته بر گل‏ها و آن زنبورکان عسل. همه و همه را مى‏بینم. رگ گل‏ها پر از خون بهار است. آنها نیز صداى بهار را شنیده‏اند.
بهار، باز مى‏خواند سرود مهربانى را.
فریادکنان به هر که مى‏شناسم و هر که مى‏بینم سلام مى‏دهم.
سلام بر پدران و مادران و فرزندان سرزمینى که بهار را از دل و جان مى‏فهمند؛ سلام بر مردمانى که ثروت‏شان سیلان در آبشار نیکى‏هاست؛ سلام بر همه آنهایى که بهار در دل‏شان سکنى گزیده و مأوا جسته؛ و سلام بر همه آنهایى که حرمت بهار را پاس مى‏دارند.

رفیع افتخار