آوازى براى سخاوت بهار
نفیسه محمدى
کوچه و بازار هم حکایت از ورود بهار دارد. رفت و آمد با عجله مردم، مغازههاى پرزرق و برق که چشمها را به طرف خود مىکشاند، خرید عید و مزه پوشیدن لباس نو در شب تحویل سال که همه و همه لذتبخش و خاطرهانگیز است.
همه جا رنگ و بویى دیگر مىگیرد تا رنگ و بوى بهار زندگىها را دگرگون کند. اما در این میان، بعضىها هنوز بهار را و رسیدنش را نچشیدهاند و بهار براى آنها دنیایى از حسرت و آرزوهاى دستنیافتنى است. براى آنها زمستان تا آخرِ دنیا ادامه دارد و هیچ وقت بهار با کولهبار لباس نو و کفش جدید به خانه آنها پا نگذاشته است.
«نرگس» و «امین» خواهر و برادر نوجوانى هستند که هنوز طعم رسیدن عید را نچشیدهاند. آن دو نتوانستهاند درس بخوانند، سختىهاى زندگى این موقعیت را از دستشان گرفته، همان طور که تقدیر، دوازده سال پیش، پدرشان را گرفت و آنها را با دنیایى از حسرتها و مشکلات تنها گذاشت.
به گفته «امین» مادرشان بیمار است و به علت زندگى در محیطى مرطوب، دچار ورم مفاصل شده است. «امین» 14 ساله و «نرگس» که تازه وارد 12 سالگى شده، هر دو کار مىکنند و خرج خانهاى را که در آن مستأجرند، از کار کردن تأمین مىکنند. «امین» در یک دکه روزنامهفروشى مشغول به کار است، او در مورد تجربه کار از آغاز کودکىاش مىگوید:
«کوچیک که بودم، مادرم منو مىبرد خونه همسایهها لباس مىشست، منم از نرگس مواظبت مىکردم. همسایهها هم لباسهاى خوب به ما مىدادند که بپوشیم، نو که نبود؛ آخه لباس نو گرونه. بعد صاحب خونهمون اومد منو برد توى تراشکارى که جارو کنم؛ اونجا یه بار دستم با سماور سوخت مادرم گفت دیگه نرو!»
و دستش را که هنوز جاى سوختگى دارد، نشانم مىدهد. در اعماق چشمانش هنوز دنیایى از ذوق و شوق نوجوانى نهفته است. با همه سختىها، او با نهایت تلاشش آرزوهاى زیادى را در خیال دنبال مىکند. دوست دارد مقدارى پول پسانداز کند تا با آن بتواند مادر و خواهرش را از زیرزمین نمدار نجات بدهد و بعد هم خواهرش را به نهضت سوادآموزى بفرستد چون دیگر او را در مدرسه عادى قبول نمىکنند. وقتى از «امین» مىپرسم که آیا دوست دارد خودش هم درس بخواند مىخندد، خندهاى که سالها حسرت و آرزو را به دنبال دارد.
- من هم درس مىخونم، بعداً! حالا نمىشه، شاید بزرگتر که شدم، پولهام زیادتر که شد، برم سراغ درس؛ ولى فکر کنم دیگه دیر شده، فایده نداره! اما سواد خوبه. اگر خواهرم بره نهضت کتاباش رو مىخونم تا سواد یاد بگیرم.
«امین» سرسختانه مشغول کار است و مدام به مشترىهایش جواب مىدهد. چند لحظه بعد «نرگس» هم از راه مىرسد. او هر روز فال حافظ مىفروشد و حالا از دور، تعدادى از فالها را که مانده، به برادرش نشان مىدهد. هر دو با شادى مىخندند. هوا تقریباً رو به تاریکى مىرود و «امین» از صاحب دکه اجازه مىگیرد تا با «نرگس» برود.
«نرگس» خندان و خوشحال است. وقتى از او مىپرسم که چه چیزى باعث شده تا بخندد، این طور جواب مىدهد:
«هفته پیش یه بلوز براى مامانم خریدیم، نصف پولش رو دادیم، امشب هم مىخوایم بقیه پولش رو بدیم و ببریم براى مادرم، عیدى!»
امین هم مىخندد و وقتى این شادى را در چهره خواهرش مىبیند، مىگوید: «شاید چند روز دیگه براى نرگس هم لباس خریدم، اگه پولم برسه!»
«نرگس» مىخندد و با شادى به «امین» که تنها تکیهگاه اوست نگاه مىکند. در لحظاتى که آن دو آماده رفتن هستند از «امین» مىخواهم بزرگترین آرزویش را برایم بگوید. لحظاتى فکر مىکند، گویى دلش مىخواهد همه آرزوهایش را در یک جمله بیان کند.
- دوست دارم پولدار بشم، یه خونه بخرم براى خودمون! ماشین بخرم. مادرم خوب بشه. آرزو دارم خواننده بشم، آخه اونا نونشون تو روغنه!
و بعد از اندکى فکر کردن، مىگوید:
«اگه خواننده شدم در باره عید یه شعر مىخونم که مردم بیان به هم کمک کنن تا همه شب عید خوشحال باشند و بتونن لباس نو بپوشن. همین!»
او و خواهرش مىروند با کولهبار آرزویشان و لحظاتِ شیرین نوجوانى، که در زندگى سختشان به زودى از بین خواهد رفت! لحظات زیبایى که هیچ وقت قابل جبران و برگشت نیستند.
بهار با کولهبارى از شادى مىآید، عید براى همه عید است. بهارِ پرسخاوت همه جا خودش را نشان مىدهد و دامنش را براى همه یکسان پهن مىکند. شکوفههاى بهارى روى درختان خودنمایى مىکنند، چه در روى تکدرختى در انتهاى فقر و چه در باغِ بزرگ یک خانه. بهار مىآید و آوازى خوش را از دهان «امین»ها براى ما نجوا مىکند، تا همراه او باشیم، تا سخاوتمان را به آنکه به دوردستِ آرزویش مىنگرد، نشان بدهیم. این آواز رسا و زیباست. آیا ما هم صداى سخاوت بهار را شنیدهایم؟