شاعر چشمان پدر
نفیسه محمدى
به پدرم که در چشمانش روشنایى عشق بود.
کنار تو مىنشینم و آرام آرام درد و دل مىکنم. حرفهاى زیادى دارم، تصمیمات تازهاى گرفتهام. دوست دارم اولین کسى باشى که از آنها باخبر مىشوى!
امروز آمدهام تا کنار تو باشم و بعد از مدتها براى تو شعرى بخوانم، شعرى از بهار، بهارى که بىحضور تو آغاز خواهد شد. شاید از دست من رنجیده باشى و فکر کنى فراموشت کردهام. اما نه! به خدا که دورى از تو براى من سختترین تجربههاى زندگى بوده است. این را خودت هم خوب مىدانى! مىدانى؛ چون مىبینى که هر وقت به تو خیره مىشوم، بغض گلویم را مىگیرد و اشکهایم ناخودآگاه سرازیر مىشود.
امروز آمدهام تا از دورى تو شکایت کنم. نه اشتباه نکن! من همه چیز را مىفهمم! من مىدانم تقدیر این بوده که تو در این بهار کنار ما نباشى. مىدانم که دیر یا زود این اتفاق مىافتاد و دست چروکیده پرمهر تو براى همیشه از زندگى ما کوتاه مىشد و مىدانم که برگشتى، در کار نیست. اما به خدا که خیلى سخت و جانفرساست. این را با تمامى وجودم احساس مىکنم. اولین روزهاى رفتن تو، خسته و بىحوصله بودم، دلم مىگرفت. فکر کردن به اینکه تو براى همیشه از کنارمان رفته باشى، دلم را به درد مىآورد. با خودم فکر مىکردم این روزهاى سخت، دشوارترین لحظات زندگىام هستند و شاید گذشت زمان بتواند درد دورى تو را کاهش بدهد، یا حداقل آن را آرام کند. اما حالا بعد از گذشتن چند ماه از رفتنت، یک اعتراف کوچک به تو بدهکارم.
پدر! حالا درد رفتن تو بیشتر دلم را مىسوزاند. حالا نبودن تو را بیشتر حس مىکنم. وقتى از مدرسه به خانه مىآیم، انگار در و دیوار خانه فریاد مىزنند که تو نیستى. انگار همه پنجرههاى دنیا به روى ما بسته شده است. مادر، پریشانحال است و گاهى اوقات مىبینم که با خودش درد فراق تو را زمزمه مىکند. خواهر کوچکم «فاطمه» روبهروى عکس تو مىنشیند و با خنده و شیرینزبانى حرف مىزند، ولى من باید سنگ صبور باشم. باید به مادر دلدارى بدهم، و به جاى تو، بر سر «فاطمه» دست محبت بکشم. گاهى اوقات بغض گلویم را مىفشارد، اما فقط به خاطر مادر، خودم را کنترل مىکنم. به خاطر اینکه اندوه او را زیادتر نکنم.
پدر! دوست دارم مثل گذشته به درد و دلم گوش بدهى. مىخواهم درد خودم را با حرفهایم کم کنم. مدتهاست که دنیایى از خیالات و اوهام، فکرم را مىآزارد، از زندگى دل بریدهام. بارها و بارها با خود فکر مىکنم و به گذشتهها برمىگردم. خاطراتم را با تو مرور مىکنم؛ اما در آن دنیاى پرشور خاطرات، جز کوتاهىِ خودم چیزى نمىبینم. یادم هست که زمستانها وقتى از مدرسه تعطیل مىشدم، تو در آن سرما منتظرم مىایستادى تا مرا به خانه برسانى. یادم هست که با چه محبتى کت را از تنت در مىآوردى و روى شانهام مىانداختى و در راه با من حرف مىزدى. وقتى که چیزى مىخواستم، تمام تلاشت را براى رسیدن من به هدفم به کار مىگرفتى و انتظار تشکر هم نداشتى. یادم هست که وقتى به خاطر تصادف، در بیمارستان بسترى شده بودم، چطور مثل پروانه دور و برم مىچرخیدى تا چیزى کم نداشته باشم؛ حتى یادم هست که دو بار خون دادى. فقط به بهانه اینکه مادر به خواهر کوچکم برسد، شبانهروز کنارم مىماندى. مادر برایم گفته که چطور بعد از عَملم بالاى سرم نشسته بودى و دعا مىکردى و خودم هم به یاد دارم که در لحظات اول به هوشآمدنم، چشمهاى پر از اشک تو را دیدم. پدر! نمىدانم در آن لحظات، فکرم به کجا پرواز مىکرد! وقتى که تو به من محبت مىکردى، نوازشم مىکردى و در مقابل کوتاهىهایم سکوت مىکردى. نمىدانم آن لحظات چرا به چشمان پر اشک تو خیره نمىشدم. حتى یادم هست که چطور سلیقه تو را براى خرید وسایلم نادیده مىگرفتم. پدر، من از همه این رفتارها شرمسارم! نمىدانم چرا در آن لحظات توجهى به نظرات تو نداشتم. حتى نمىدانم چرا وقتى براى اولین شعرى که گفته بودم، تشویقم کردى و برایم کتاب «حافظ» خریدى، قلبم از این همه محبت تو به تپش نیفتاد. نمىدانم چرا خندههاى حاکى از رضایت تو را در مقابل موفقیتهایم نادیده مىگرفتم.
پدر! وقتى با خودم خلوت مىکنم، مىبینم که گوهر نایابى را از دست دادهام. من در برابر خواست الهى تسلیم مىشوم. مىدانم که این تقدیر ما بوده تا روزهاى سختى را بدون تو تجربه کنیم و دیگر طنین خندههایت را نشنویم. پدر! من مىدانستم که بالاخره وجود اثرات مضر گاز شیمیایى و بیمارىاى که در ریه تو بود، لباس سپید هجرت را به تن تو مىپوشاند. حالا گلهاى ندارم، که من هجرت تو را باور کردهام؛ اگر چه نمىتوانم باور کنم که تو دیگر با ما نیستى و براى همیشه سکوت کردهاى، اما من آمدهام تا به تو از خودم شکایت کنم. پدر، من از خودم شکایت دارم. چرا شبهایى که به خاطر سینه خستهات از خواب مىپریدى و خود را به اتاق دیگرى مىرساندى تا صداى سرفهات، خواب خوشمان را برهم نزند؛ از خواب برنمىخواستم و لیوانى آب به دستان پرمهرت نمىدادم. چرا صبح از تو نمىپرسیدم که آیا حالت بهتر شده یا نه؟ پدر، چرا دو سال پیش که مجبور شدى به خاطر ترکش، چشمت را تخلیه کنى، به تو دلدارى ندادم؛ چرا دستانت را که براى خوشبختى و سلامتى ما تلاش مىکرد، نبوسیدم؟ وقتى مىدیدم که از شعر گفتنم لذت مىبردى، چرا براى آن همه مهربانى که در وجودت سرچشمه داشت، شعرى نگفتم؟ پدر! من از خودم شاکىام! از اینکه آن همه محبت را که در حق من کرده بودى، بىجواب گذاشتم. من که پر از شور و شوق نوجوانى بودم، پس چه شده بود که وقتى چهره نگرانت را مىدیدم، قلبت را به آرامش دعوت نمىکردم؟ چرا من تو را نمىدیدم؟ چرا نتوانستم آن طور که شایسته تو بود با تو حرف بزنم؟
یادم هست که چطور وقتى در مسابقه شعر برنده شده بودم، خندیدى و گفتى: «یک روز هم مىرسد که کتاب شعر تو را بخوانم؟» با اینکه این حرفت دنیایى از نور و روشنایى را به دلم ریخت، چهره خستهات را نبوسیدم و از تو به خاطر این همه محبت تشکر نکردم.
پدر! من در آن لحظات، کجاى دنیا بودم؟ چرا نمىتوانستم حتى آن احساس کوچک دوست داشتن را براى تو به زبان بیاورم؟ مگر من نبودم که از خورشید و ماه و ستاره و دریا بهترین شعرها را مىگفتم، پس چرا در مقابل تو سکوت مىکردم؟
پدر! آیا تو مرا بخشیدهاى؟ آیا تو از آن همه بىتوجهى و سردىِ من گذشتهاى؟ به من بگو آیا هنوز وقتى که باران مىآید و سوز سرد زمستان مىوزد، نگران لباسِ گرم من هستى یا نه؟ پدر! حرف بزن! بگو آیا وقتى بیمار مىشوم تو با همان چشم خیس، چشم خسته، منتظر بهبود حالم خواهى بود؟ به من بگو آیا هنوز مرا مثل گذشته دوست دارى و با نگاهت دنبالم مىکنى؟
من ایمان دارم که تو از زیر خاک، مرا مىبینى و باز هم نگران من هستى! من مطمئنم که باز هم دلت پیش من و مادر و «فاطمه» است. مىدانم که تو چشمانتظار موفقیت و سربلندى من هستى. این را هر شب که از کنار خوابم مىگذرى، مىبینم. اما پدر، بگو آیا مىدانى که چقدر دلم برایت تنگ مىشود؟
پدر مهربانم! آمدهام تا با پدر عهدى ببندم، آمدهام به تو قول بدهم که تمام تلاشم را براى موفقیتم به کار بگیرم، تا با سربلندىام نامت را جاودانه کنم. آمدهام تا به تو بگویم دختر قدرنشناس تو تا بىنهایت دوستت دارد و همیشه دلتنگ توست. اما گمان مکن که در برودت این بادها از پا درخواهم آمد و دست از تلاش مىکشم. شاید آن طور که باید قدر تو را ندانستم و نتوانستم آن حرفهایى را که در دل داشتم با تو بگویم، اما به تو قول خواهم داد که با نهایتِ تلاشم و با استفاده از تمام قریحهام، کتاب شعرى را که تو خواسته بودى، بنویسم. آمدهام تا بگویم امروز در مسابقه شعر، رتبه اول را آوردهام تا باز لبخند بزنى و در چشمانت برق شادى را ببینم و به تو بگویم اگر چه زندگىام تلخ و ناگوار است و اگر چه فقدان تو مرا از تمامى آرزوهایم دور کرده و بهار، دیگر رنگ و بوى گذشته را ندارد، اما من روزى شاعر شعر چشمان تو خواهم شد و همه احساسم را براى آرزوىِ تو به کار خواهم گرفت. من با بهار، شکوفا مىشوم و سردىِ هجران تو را با گرمىِ احساسم از بین خواهم برد. پدر! این بهار را بىوجود تو آغاز خواهم کرد، اما مىدانم که تو هم از پژمردگى و کسالت بیزارى، که همیشه در حال تلاش بودى. پس برمىخیزم و در سایه نوازش تو شکوفه مىدهم.
بهار را با شعرى از بودنِ تو آغاز مىکنم، که بودنِ تو براى خزانِ من، هجوم بهارى زیباست.
کسى که تو را تا انتهاى آسمانى که در آن آرمیدهاى دوست دارد:دخترت!