این زن یک فمینیست نیست!
نگاهى به مجموعه داستان «آفتاب مهتاب» نوشته شیوا ارسطویىشهلا زرلکى
«رُزالیند مایلر»(1) در کتاب خود با عنوان «گونه ادبى زنانه» femal form، که در ایران با نام «زنان و رمان» ترجمه شده است، ویژگىهاى ادبیات زنانه را برمىشمارد. تعریف و تعبیر او از این فرم ادبى، چنان مفصل و گویاست که دیگر نمىتوان با تقسیمبندى ادبیات به زنانه و مردانه - که بسیارى آن را نمىپذیرند - مخالفت کرد. از مهمترین ویژگىهاى این فرم ادبى که «ویرجینیا وولف» آن را «سبک غریزى زنانه» نامیده است، مىتوان به خصوصیاتى اشاره کرد که مهمترین آنها، چشمانداز محدود راوى، ذهنیتى متمرکز بر جزئیات، توصیف هر آنچه که به جسم و ظاهر مربوط مىشود و همچنین شرح تحولات ذهنى و محدودیت زاویه دید است. معمولاً شرح یا روایتِ ذهنیات راوى (زنِ نویسنده) و تأکید بر تجربههاى درونى و جزئیات بیرونى با به کارگیرى راوى اول شخص کامل مىشود. شاید بنا بر همین استدلال است که زنان نویسنده تمایل آشکارى به استفاده از راوى اول شخص خود دارند.
«زنانهنویسى» صرف نظر از نگاه مثبت و منفىاى که نسبت به آن وجود دارد، یک ویژگى غریزى و حتى ذاتى است که نویسندگان زن را از آن گریزى نیست. دغدغههاى مربوط به زیبایىهاى ظاهرى و ترس و وحشت از زوال جسم و فرا رسیدن پیرى در آثار زنانه ادبیات جهان بسیار دیده مىشود. این ویژگى به عنوان یکى از ابعاد فرم ادبى زنانه femal form در مجموعه داستان «آفتاب مهتاب» نیز به وفور یافت مىشود. داستان کوتاه «پرانتز باز، خنده، پرانتز بسته» نمایشگر عمق وحشت راوى از فرسودگى و فرآیند سریع پیر شدن است. هر چند این وحشت در سراسر قصههاى مجموعه، حضورى گاه آشکار و گاه نیمهآشکار دارد. این قصه، حکایت زنى است که چهره خویش را در آستانه فصل میانسالى، همچون صورتکى گچى مىبیند که هر لحظه در حال «ترک خوردن» است: «مدتى بود دو تا خط هلالى، لبهام را گذاشته بود توى پرانتز. لبها مثل گونهها و پیشانى و دماغ سفید شده بود مثل گچ. زیر چشمهام هاشور خورده بود.» (پرانتز باز، خنده، پرانتز بسته، ص19).
از دیگر محورهاى زیربنایى این مجموعه قصه به قلم «شیوا ارسطویى» مىتوان به محوریت شخصیت مرد در قالب معشوق یا شوهر اشاره کرد. راوى در همه قصهها، زنى است که یا در واقعیت و یا در خاطرات قدیمى خویش به یک مرد وابسته است. وجود این مرد چه در لباس یک همکلاسى و همشاگردى باهوش و چه در هیئت مردى عاقل و روشنفکر که مىتواند شوهر نیز باشد، ضرورتى انکارناپذیر است. در داستان «تقسیم» این نیاز به شکلى حسى، عاطفى و گاه اغراقآمیز توصیف شده است.
ضرورت حضور مرد و ضرورت عشقورزیدن زن به او که محور همه قصههاى کوتاه مجموعه «آفتاب مهتاب» است، در داستان «تقسیم» نمودى آشکار دارد. فرآیند تبدیل عشق افلاطونى کودکى به عشق جسمانى بزرگسالى در این قصه با روایتى حسى تعریف مىشود. از سوى دیگر، زیرکى نویسنده را در توصیف حال و هواى سیاسى - اجتماعى دوران پیش از انقلاب اسلامى و روزگار پس از آن که مصادف است با جنگ تحمیلى نمىتوان نادیده گرفت.
در حقیقت زیر سایه سنگین احساسات نوستالژیک (گذشتهگراى) عاشقانه، رگههاى پررنگى از رخدادهاى اجتماعى و توصیف فضاى سیاسى وجود دارد. یکى از مرزهاى مشترکى که قصههاى این مجموعه را به هم نزدیک و شبیه کرده است، گریز از حال به گذشتهاى شیرین و بازگشت ناگزیر به حال است. این رفت و بازگشت و سفر دو سویه در زمان، به یارى جریان سیال ذهنى راوى صورت مىگیرد. به عنوان مثال قصه کوتاه «آفتاب مهتاب» یک روایت گذشتهگراست که راوى آن مرزهاى مشترکى با راوى اول شخص و راوى داناى کل دارد. چرا که بىآنکه حضورى مستقل و ملموس در متن ماجرا داشته باشد، همه وقایع را گزارش مىدهد. این قصه که نام آن به عنوان نام مجموعه قصه برگزیده شده، تداعىکننده حال و هواى نوستالژیک داستانهاى روایتى «گلى ترقى» است؛ خانهاى بزرگ که خاطرات بر و بچههاى چند فامیل را در خود زنده نگه داشته است. خاطره نگاههاى دزدانه و هراسهاى عاشقانه دوران نوجوانى.
احساسات نویسنده بر ساختار بیرونى داستان حاکم است. ترجیعبندهایى که اول و وسط و آخر بعضى قصهها تکرار مىشوند، گرایش افراطى نویسنده به نمایش احساسات عاشقانهاى که نادیده گرفته شدهاند یا زخم خوردهاند، همدلى و همراهى مخاطب را برمىانگیزد؛ همدلىِ سادهاى که در سطح جاده دوطرفه نویسنده - خواننده باقى مىماند و ممکن است راهى به اعماق پیدا نکند. به بیان سادهتر، برانگیختن حسهاى عاطفى خواننده قصه، همزمان است با بیرون ریختن احساسات شخصى نویسنده که قاب و قالبى داستانى پیدا کردهاند. این برخورد و تصادفِ خوشایند دو احساس، راز موفقیت شیوا ارسطویى در آخرین اثر اوست. این همحسى که حاصل رها شدن نویسنده در دریاى پرتلاطم تخیل و خاطره است، عرصه را بر رخ نمودن اندیشه تنگ کرده است. غلبه احساس بر اندیشه، هم در مضمون و هم در ساختار بیرونى اثر خانم «ارسطویى» به خوبى مشهود است. البته با توجه به زیربناى نوستالژیک این اثر، احساساتگرایى نویسنده را نمىتوان امتیازى منفى به شمار آورد. به ویژه از آنرو که این فرافکنىِ حسى با شیوه بیان راوى هماهنگ است. پس و پیش شدن واژهها و ساختن جملههایى که از نظم و ترتیبى منطقى پیروى نمىکنند، در راستاى شتابزدگى زبان راوى، توجیهشدنى است.
اصولاً زبانى که نویسنده براى اثر خویش برگزیده چیزى است میان زبان داستانى مکتوب و زبان محاورهاى. نثر نیمهمحاورهاى و چینش واژهها در جمله با همان شکل و شمایلى که به زبان مىآوریم، با فضاى احساساتى قصهها هماهنگ است. البته به کارگیرى چنین زبانى، نمىتواند لغزشهاى زبانى نویسنده را توجیه کند. در این اثر هستند جملههایى که نیاز به بازنویسى و ویرایش دارند. مثل: «موهاى دُماسبى افتاده بود پشت گردنش و کارى به کارش نداشت.» (یک شب قبل از انتخابات، ص8) یا «تند تند همه چیز دارد یادم مىرود.» (براى پیرزنهاى خودم، ص26).
اما به طور کلى سادگى زبان نویسنده، خللى اساسى در زیبایى بیان او ایجاد نکرده است، پیراستگى این جملههاى بىپیرایه را مخاطب دقیق و آشنا به رموز سادهنویسى، به خوبى درمىیابد: «پیرمرد، در را به روم باز کرد. هفت - هشت سال بود نرفته بودم آنجا. پوستم دوباره لک شده بود و خشک» (پرانتز باز، خنده، پرانتز بسته، ص17).
در قصه «براى پیرزنهاى خودم»، در هم ریختن زمان با یارى سیلان ذهن راوى و درآمیختن عناصر همجنس گذشته و حال صورت مىگیرد. راوى، زن جوانى است که گذشته هر یک از پیرزنهاست. راوى به آسایشگاه سالمندان مىرود تا ضمن شاد کردن پیرزنها، از نزدیک آینده خودش را نیز به نظاره بنشیند. در این قصه نیز دغدغه تکرارى هراس از دست دادن زیبایى، عشق و سرانجام مرد مورد علاقه به تصویر کشیده مىشود. دلبستگىهاى عاشقانه راوى در بیشتر قصهها فرجامى خوب و خوش ندارد. هر یک از داستانها حکایت زخمخوردگى احساساتِ بىغل و غش زنانه و خیانت نیمهپنهانى است که چهره مردهاى آرمانى را در پسِ مِه غلیظى از خیانت و تردید و فراموشى، کدر کرده است. با اینهمه، تصویر مرد در «آفتاب مهتاب» تصویرى منفور و خشن مشابه آنچه فمینیستهاى تندرو مىطلبند، نیست. مردِ بىوفاى مجموعه قصه «شیوا ارسطویى»، با همه بىوفایىها و خیانتپیشگىهاى گاه به گاهش، تصویرى نیمهپنهان، بخشودنى و حتى دوستداشتنى دارد. تصویرى که حتى اگر زنده شود و از پشت پرده خاطرات راوى، پشیمان و نادم بازگردد مىتواند راوى را دچار بیمارى مزمن عشق کند! تهاجمىنبودن نگاه نویسنده - به عنوان یک زن - به مرد - معشوق یکى از عوامل موفقیت اثر حسى و ساده و بىپیرایه اوست. انگار نویسنده (راوى) با هیچ مردى خصومت ندارد و تنها سوداى آن دارد تا در گذشتهاى سفر کند که در آن هیچ مردى تا پایان راه، همراه و همگام او نبوده است. دغدغه خاطرهسرایى مهمتر از بیرون ریختن عقدههاى فمینیستى ضد مرد است. به همین دلیل مجموعه «آفتاب مهتاب» را فقط مىتوان یک اثر نوستالژیک با حال و هوایى کاملاً حسى توصیف کرد.
«تورگى»، وصف پیرمردى است که براى آمدن به جبهه با دو پسرش کُشتى گرفته است و حالا در جبهه نان و حلوا اردهاى که درست مىکند شیرینترین شیرینى بچههاى رزمنده است. روایت فضاى جنگ و تضاد آن فضا با روحیات دو امدادگر زن که اکنون روبهروى هم نشستهاند و بازگوى خاطرات در گذشتهاند، خط سیر اصلى قصه است. در اینجا هم همان ترس غریزى زنانه بر ترس از یادآورى خاطره توپ و تانک غلبه مىکند و سبب مىشود دو زن که در آستانه میانسالىاند نگران قضاوت یکدیگر در باره چهرههایشان باشند: «زیر چشمهاش پف داشت. گونهها بفهمى نفهمى شُل شده بود. نگاه کرد به چند تار مویى که از روسرىام افتاده بود بیرون. هنوز به فکر قایم کردن آن چند تار سفید نیفتاده بودم ... به پیشانىام نگاه کرد. فکر کردم حالاست که چینهاى پیشانى را ببیند ... بالاخره هم هیچ کدام از پیرزنى که به صورتهامان نزدیک مىشد حرف نزدیم.» (تورگى، ص58 و 59).
در قصه «شازدهخانم»، توجه نویسنده باز هم به جسم و ویژگىهاى زنانه آن است. روایت اولین خونریزى ماهیانه با حکایت فصلهایى از تاریخ اجتماعى پیش از انقلاب در هم مىآمیزد. اما محور اصلى همچنان همان جسم است و البته کاستىهاى ناگزیر زنانهاى که زنها را چه سیندرلا باشند و چه عجوزه گرفتار کرده است: «حتى اگر سیندرلا باشى و با جادو و جنبل از کُلفَتى نامادرى و خواهرخواندههاى بىلیاقت خلاص بشى، لباس خانمانه بپوشى باز هم باید این درد را بکشى، گیریم توى قصهها نگویند.» (شازدهخانم، ص85).
«گداى انگلیسى»، فضایى فرا واقعى دارد. اینجا مرد، حضورى فرا واقعى و شبحگونه دارد. منبع الهامِ زن شاعر است. الهامکننده اشعار دانشجوى زبان انگلیسى است. در واقع حضور مثبت و دلدارىدهنده و در یک کلام حضور مرد در نقش یک «حامىِ» بزرگ که مىشود با او از همه امتحانها و موانع گذشت، در این قصه، نمود آشکار یافته است. معنا و پیام ضمنى نویسنده را در این قصه مىتوان این گونه تعریف کرد که مرد با مختصات آرمانى و کاملى که زن خواهان آن است تنها مىتواند یک حضور غیر واقعىِ شبحمانند باشد و گرنه در واقعیت نمىتوان از او و حضور مادى و این جهانىاش امید یارى داشت: «چشمم افتاد به آینه. تو همیشه پشت سرم بودى. براى همین هیچ وقت عکست توى آینه نمىافتاد ... صبح که بیدار شدم تو دیگر رفته بودى توى کاغذها. صِدام مىکردى. عین خیالت نبود که من امتحان ترجمه شفاهى دارم.» (گداى انگلیسى، ص93 و 94) براى این چهره نامرئى زمانى مىتوان جنسیتى مردانه قائل شد که راوى توصیف دقیق و تحقیرآمیزى از رجّالههاى محیط پیرامون خویش به دست مىدهد. شاید آن چهره کاملِ الهامکننده، تنها شبحى باشد که در دنیاى رجالهها به چشم هیچ کس نمىآید مگر به چشم دخترک سادهاى که مىخواهد شاعر باشد.
در آخرین قصه این مجموعه با نام «هنوز نه، اما بعد»، بیزارى و دلزدگى راوى به قول خودش «از هر چى عشقه» و از هر چه به عشق مربوط مىشود، به اوج مىرسد. تکرار چند باره جمله «جمعه بود: نزدیک غروب. دو - سه روزى مىشد که دیگر پاییز بود ...» و تأکید بر فضاى تاریک و تیره جامعهاى که نخستین سالهاى پس از پیروزى انقلاب اسلامى را مىگذراند، به پایانى تلخ منتهى مىشود. مرد بىسیم بهدست به پسرِ عاشقى که در حال فرار است، تیراندازى مىکند. راوى، زن تنهایى است که در جامعهاى جنگزده و سرشار از خشونت ...، دور از عشق و دور از مرد، هذیان مىگوید. آخرین قصه مجموعه «آفتاب مهتاب»، تاریکترین قصه این مجموعه نیز هست.
«شیوا ارسطویى» به نسل میانى داستاننویسان تعلق دارد. نسلى که نه مىتوان یکسر دل از زمان خویش برگیرد و براى همیشه به گذشته بازگردد و نه مىتواند از آنچه پشت سر نهاده، چشم بپوشد. گذشتهگرایى در نویسندگان این نسل به طور کامل تحقق نمىیابد. گلى ترقى که به یک نسل پیشتر تعلق دارد، چنان به خاطرات از دست رفته کودکى آویخته است که جدا کردنش از درخت کهنسالِ حیاط خانه پدرى مساوى است با مرگ خلاقیت نوستالژیک یک نویسنده. گذشته براى او بهشتى است که توصیفش پایانناپذیر است. این بهشت زمانى زیبا و عظیم جلوه خواهد کرد که در تقابل با برزخ زمان حال قرار گیرد.
ادبیات مهاجرت از این دست نویسندگان فراوان دارد. ماندن در تبعیدى خودخواسته، بهشتهاى سرزمین پدرى را زیباتر و خواستنىتر جلوه مىدهد.
و اما «شیوا ارسطویى» نه در جستجوى بهشت گمشده است و نه در تنهایىهاى معاصر خویش، راضى و خشنود است. پل زدنهاى میان گذشته و حال و نقب زدن به سنگرهاى خیابانى روزها و ثانیههاى پیش از پیروزى انقلاب اسلامى و باز گریز هر از گاه به خاطرات امدادگرىهاى روزگار جنگ، و در میانه این کارزار روایت توأمان جنگ و عشق و تنهایى، مسیرى شلوغ و پیچ در پیچ است که ارسطویى به سادگى از آن عبور مىکند تا قصه ساده و زیباى خویش را بگوید. او به گذشته دور و درازى وصل نیست. دیروز او براى امروزِ نسلهاى جوان نزدیک و آشناست. میل مهارناپذیر این نویسنده به کاویدنِ گذشتهاى که چندان دور و ناپیدا نیست، برخاسته از تهمانده امیدى است که هنوز به یافتن عشق گمشده در پستوى زمان امیدوار است. سایه گستردن حس و حال نوستالژیک بر سراسر مجموعه قصه «آفتاب مهتاب» و بیرون زدن رنگ تند و غلیظ احساسات از مرزبندىهاى منطقى قصه، نشانهاى است بر این امید مأیوسانه.1) زنان و رمان، رزالیند مایلز، ترجمه على آذرنگ، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان.