دهکده‏اى رو به پاییز

نویسنده


 

دهکده‏اى رو به پاییز

مریم بصیرى‏

«جیران» پا به ایوان کوچکش که گذاشت، آفتاب سحرگاهى پاشید روى صورتش. نفس عمیقى کشید و به آسمان نگاه کرد. از کنار گلدان‏هاى بغل نرده‏هاى ایوان که رد مى‏شد، خم شد و چند برگ پژمرده را از شاخه جدا کرد. بعد گالش‏هایش را پوشید و یکى یکى پله‏ها را پشت سر گذاشت. کنار چاه آب نشست و شیر آب را باز کرد. آخرین بارى که پسرش به آنجا آمده بود، موتورآب را برایش رو به راه کرده بود. درِ قدیمىِ مطبخ را هم انداخته بود روى دهانه چاه و یک سنگ بزرگ گذاشته بود رویش تا بچه‏اى هوس نکند توى آن بیفتد.
خانه‏اش ته جاده روستا بود و دورافتاده از خانه‏هاى دیگر و تا آب لوله‏کشى به آنجا برسد، موتورآب، آخرین توانش را هم به کار مى‏بست.
پیرزن مثل هر روز تا آب به صورتش خورد و یادش آمد که دیگر نباید با آن کمردرد، سرپا بایستد و تلمبه بزند، پسرش را دعا کرد. چادرش را از روى نردبانى که کنار درِ مطبخ بود، برداشت و به سرش انداخت. با دقت شاخه‏هاى درخت مو را که روى درِ کوچه را پوشانده بود، کنار زد و در را باز کرد. نگاهى به کوچه انداخت و به گوسفندانِ «صفر» که از جلوى خانه او به صحرا مى‏رفتند. برگشت و به طرف درِ طویله رفت. طویله هنوز بوى تنها گاوش را مى‏داد که سال گذشته از ناخوشى مرده و خوشىِ دل جیران را با خودش برده بود. مرغ و خروس‏ها را به حیاط راند و قبل از آنکه همه‏شان بریزند توى باغچه، فرستادشان توى کوچه.
جوجه پَرحنایى کنار دهانه چاه ایستاده بود و داشت به آبى که داخل چاله‏هاى سیمانى زیر شیر آب بود، نوک مى‏زد. پیرزن جوجه را بغل کرد و برد طرف کوچه و در حالى که سرفه مى‏کرد ولش کرد کنار بقیه مرغ‏ها.
تخم‏مرغ‏ها را تازه جمع کرده بود که جارو را از کنار دیوار کاهگلى طویله برداشت و افتاد به جان حیاط و چند برگ زردشده‏اى که در میان نسیم به این طرف و آن طرف مى‏پریدند.
- سلام ننه‏جیران!
سرش را بلند کرد. دختر «گلین‏باجى» بود.
- سلام دختر گلم! زیر دیگ رو روشن کردین؟
- هنوز نه، ننه‏م گفت مى‏خواستین بیاین خونه ما.
- آره ننه. تو برو منم الانه مى‏یام.
«گل‏صنم» که رفت، جیران چادرش را تکاند. نگاهى به خانه‏اش انداخت و بعد درِ حیاط را بست. راه افتاد طرف آبادى و بعد راهش را به سمت مسجد کج کرد. خانه گلین‏باجى پشت مسجد بود و رفتن به آنجا به اندازه رفتن تا شهر برایش خسته‏کننده بود.
نفس‏زنان جلوى درِ خانه گلین ایستاد. کمرش را صاف کرد و به داخل حیاط نگاه کرد. زن‏هاى همسایه داشتند سبزى خرد مى‏کردند. گل‏صنم عدس‏ها را ریخت توى دیگى که مى‏جوشید. گلین که چادرش را به کمرش بسته بود، هیزم‏هاى نیمه‏سوخته را به زیر اجاق هل داد و چشم‏هایش را که از دود چوب‏ها پر از اشک شده بود، پاک کرد. از پشت همان چشمان نمناک بود که گلین، جیران را در آستانه در دید.
- سلام، خوش اومدى ننه‏جیران. بیا که بى‏تو اجاق به بار نمى‏شینه.
هر دو زن همسایه با دیدن جیران بلند شدند و پیش خودشان روى گلیم، جایى براى او باز کردند و دوباره مشغول کارشان شدند.
- چشمت روشن گلین‏باجى!
پیرزن پاهایش را دراز کرد و نگاهى به گل‏صنم انداخت که داشت دیگ را هم مى‏زد.
- چشم تو هم روشن. بالاخره عموت به سلامت از سربازى برگشت و دیگ آش نذرى رفت روى اجاق.
گلین‏باجى لبش را گزید، رفت توى مطبخ و با سر دیگ برگشت و به دخترش گفت: «اینقده دیگو هم نزن، بذار نخود و لوبیاها بِپَزن.» گل‏صنم چمچه را کنارى گذاشت. جلوى اجاق نشست و به آتش خیره شد. گلین‏باجى نمى‏دانست چکار کند و چطور از نگاههاى زنان همسایه فرار کند، پس دوباره به گل‏صنم تشر زد.
- پاشو تغار کشکو از مطبخ بیار. چته زل زدى به آتیش؟
دختر بلند شد و لحظه‏اى بعد با تغارى که درونش پر از گلوله‏هاى کشک و آب بود برگشت. گلین کاسه سفالى را گرفت و داد به دست جیران.
- بسم‏اللَّه. کشکى که شما بسابین یه چیز دیگه‏س.
جیران لبه آستین‏هایش را بالا زد و در حالى که با دست چپش تغار را محکم نگه داشته بود، دست راستش را کرد توى کاسه و کشک‏ها را به دیواره فیروزه‏اى تغار سابید. گلین‏باجى تا نگاهش به زن‏هاى همسایه افتاد، زود رفت توى اتاق و گل‏صنم باز به سوختن چوب‏ها خیره شد. زن‏ها پچ پچ مى‏کردند و جیران به دستش نگاه مى‏کرد که دیگر توان سابیدن کشک را هم نداشت. روزى همان دست‏ها زمین را بیل مى‏زد و دانه مى‏پاشید و گاو مى‏دوشید و نان مى‏پخت، ولى حالا رگ‏هاى انگشتانش تیر مى‏کشید و بازویش از درد زق زق مى‏کرد. پیرزن همه توانش را در دستانش جمع کرد و دلش نیامد به گلین‏باجى بگوید دیگر قوّت کشک سابیدن هم ندارد.
- اومدم فقط سر و گوشى آب بدم. به دخترمم گفتم این طرفا آفتابى نشه.
- منم گفتم مى‏یام کمک، انگار روش نشد بگه نیا.
زن‏ها باز مشغول پچ پچ شدند و ننه‏جیران در حالى که حواسش به آنها بود، گلوله‏هاى کشک را به دیواره فیروزه‏اى مى‏سابید. گلین‏باجى با ظرف خمیر و آرد آمد توى حیاط و به گل‏صنم گفت: «اون کلم بزرگو بیار.»
- کدومو ننه؟
- همون که وسط باغچه‏س دیگه. مواظب باش گل‏ها رو لگد نکنى.
دختر چاقو را از لبه پله برداشت و کلم‏برگ وسط باغچه را کند. همان موقع عمویش را دید که دزدکى از پشت پرده‏ها به حیاط سرک مى‏کشد.
یکى از زن‏ها آمد کمک گل‏صنم و افتادند به جان کلم و ریزَش کردند. گلین دوباره رفت توى اتاق و با پسرها و دختر کوچکش که تازه از خواب بیدار شده بودند، برگشت. همه را نشاند کنار شیر آب و دست و صورت‏شان را شست. موهاى دخترک را با انگشتانش شانه کرد و فرق سرش را با نوک انگشت درست کرد.
- نون و پنیر گذاشتم رو صندوق؛ چایى هم روى والوره. عموتونم بیدار کنین.
«گل‏سمن» موهاى خیسش را از روى صورتش کنار زد و برادرش گفت: «عمو بیداره ننه. تو اون یکى اتاق نشسته بود روى هره پنجره.»
گلین به طرف پنجره برگشت. بچه‏ها را فرستاد توى اتاق و نشست سر سینى خمیر. به صداى خنده یکى از زن‏ها دوباره از جا پرید. مى‏ترسید زن‏هاى همسایه به حرف بگیرندش و او حرفى براى گفتن پیدا نکند.
- برم مطبخ، پیاز پوست بگیرم؛ یادم مى‏ره و آش بدون رنگ و رو مى‏مونه.
با رفتن او زنى که کلم‏ها را خرد مى‏کرد دوباره پوزخندى زد و زن دیگر پاى او را نیشگون گرفت و به گل‏صنم اشاره کرد. صداى گلین از مطبخ آمد که دخترش را صدا مى‏زد. گل‏صنم بدو به طرف مطبخ رفت.
- حالا تو مطمئنى که سربازى نرفته؟
- خب من چه مى‏دونم. دیشب غلام اونقده گفت که منم شک به دلم افتاد.
جیران که از زمزمه‏هاى زن‏ها خسته شده بود باز گوش خواباند تا چیزى دستگیرش شود و ناگهان پرسید: «دزد؟ دزد کجا بود؟» یکى از زن‏ها دستپاچه گفت: «هیچى ننه. مى‏گن ده بالایى دزد پیدا شده.» جیران دست‏هاى پر از لک و چروکش را از تغار کشک بیرون کشید. به النگوهاى زنان چشم‏غره رفت و سرفه‏اى کرد.
- من که چیزى ندارم. روزیمم که از این طرف و اون طرف مى‏رسه. کسى که طلا داره باید از دزد بترسه.
یکى از زن‏ها دستش را دزدید و دیگرى جواب داد: «اینا که همش مس و نقره‏س ننه. فقط یه النگوى طلا داشتم که اونم مشتى سرِ لوله‏کشى آب برد، فروخت.» گل‏صنم با یک آبکش پلاستیکى رنگ و رو رفته آمد توى حیاط. رفت طرف تنها تاک انگورى که کنار دیوار حیاط بود. هر چه انگور به شاخه‏ها مانده بود، چید. آبکش را گرفت زیر شیر آب و بعد آن را گذاشت جلوى زن‏ها. زنى که سبزى‏ها را خرد مى‏کرد بلند شد و تشت پر از سبزى را کنارى گذاشت و سینى خمیر را برداشت.
- رشته‏هارم که بِبُریم دیگه کارى نداریم ننه.
جیران تمام توانش را توى دستش جمع کرد و کشک‏ها را محکم‏تر سابید.
- چى شد بیوک‏خانوم رفتى اون طرف. ترسیدى بپرسیم پس بقیه طلاهات کجاس؟
- گفتم که غیر از اون النگو، طلاى دیگه‏اى ندارم. این شمایین که پول، رو پول مى‏ذارین.
زن دیگر هم لبخندى زد و گفت: «بیوک‏خانوم راس مى‏گه ننه. خودتون بعد از مرحوم شدن حاجى مى‏گفتین کلى پول سبز تو صندوقچه‏تون قایم کردین.» جیران دست‏هاى خیسش را در تغار چلاند و موهاى سفید شده‏اش را به زیر چارقد راند.
- مى‏بینى که وقت رفتنه. اونا رو از خیلى وقت پیش نگه داشتم که خرج کفن و دفنم کنم. از زمان خدا بیامرز حاجى برام مونده. سوادم ندارم که بدونم چقدى مى‏شن. اما مطمئنم که جنازم روى زمین نمى‏مونه.
بعد با خوشحالى گفت: «پول خارجى هم توشون هس. حاجى از مکه اُورده بود. همراه اون عطر و جانماز مخملى. یادش بخیر.» بیوک‏خانم با دلسوزى سرش را نزدیک آورد.
- ننه، مواظب پولات باش!
- جاشون امنه، تازه پول کفن و دفن، بردن نداره بیوک‏خانوم.
زن دیگر پوزخند زد و ناگهان بچه‏ها ریختند توى حیاط و دور اجاق چرخیدند. گل‏صنم که داشت بقیه کلم‏ها را به تیغه چاقو مى‏سپرد، گفت: «بچه‏ها اگه گفتین حالا چى مى‏چسبه؟» بچه‏ها هورا کشیدند و به طرف مطبخ دویدند و لحظه‏اى بعد چند سیب‏زمینى بود که با دست‏هاى گل‏صنم زیر خاکسترهاى اجاق پنهان مى‏شد.
گلین‏باجى وقتى به حیاط برگشت و دید دختر بزرگش به جاى کار کردن با بچه‏ها بازى مى‏کند، با چشمان خیس صدایش را بلند کرد و بعد دیگ را، هم زد. جیران نگاهى به زن انداخت و گفت: «گریه کردى باجى؟»
- نه ننه از پیازه، حسابى ریزشون کردم.
- امروز یه طورى شدى. حرف نمى‏زنى، همش مى‏رى این ور و اون ور. همه کارام که این دو تا کردن.
زن‏ها نگاهى به هم انداختند و گلین‏باجى کنار تغار کشک‏سابى نشست.
- دست شما و همسایه‏هاى گُلم درد نکنه. همش تقصیر منه که انداختمتون توى زحمت.
پوزخندى در عمق نگاه زن‏ها لانه کرده بود. گلین آب دهانش را قورت داد و گفت: «شمارم از خونه زندگى‏تون انداختم، دستتون درد نکنه. اگه کارى دارین ...» بیوک‏خانم جواب داد: «نه باجى، بچه‏ها که صبح رفتند مدرسه. ناهارم که داره حاضر مى‏شه، دیگه چه کارى دارم.» زن دیگر هم، مُشتى آرد روى خمیرهاى رشته ریخت و گفت: «منم هنوز کلى کار دارم، تا ظهر مى‏مونیم.»
- خسته نباشین، ایشااللَّه بیام عروسى بچه‏هاتون خدمت کنم.
بیوک‏خانم لب ورچید: «راستى این عموى بچه‏ها چرا از خونه بیرون نمى‏یاد؟» گلین‏باجى از صبح که نگاههاى زن‏ها را دیده بود خودش را لعنت مى‏کرد که چرا گذاشته آنها به هواى کمک کردن، به خانه‏اش بیایند و سرک بکشند؛ مى‏ترسید خبر را همه جاى ده ببرند و بیچاره‏اش کنند.
بیوک‏خانم به پنجره‏ها نگاه کرد. با تردید به لرزش پرده‏ها چشم دوخت و گفت: «خوبه بیاد آش نذرى‏شو هم بزنه.» گلین باجى زبانش بند آمده بود. نمى‏دانست چه بگوید. درِ دیگ را برداشت و سبزى‏ها را ریخت تویش و دوباره آن را هم زد و هم زد.
- کمى ناخوشه، پاش زخمى شده.
مرد صداى زن‏ها را از پسِ دیوار شنید. دستى به زخم کهنه پایش کشید و شلان شلان از پنجره دور شد و به عکس قاب‏شده برادرش نگاه کرد. در آن دو سال موهایش حسابى سفیده شده بود. دیروز خودش زیر همین عکس نشسته بود که به گلین‏باجى گفت: «زن، هر طور که شده باید نذرمونو ادا کنیم و گرنه خدا غضبش مى‏گیره.» او برگشته بود و برادرش باید دیگ آش را برپا مى‏کرد. هر چند مى‏فهمید اصلاً از دیدنش دل خوشى ندارد و آن روز زودتر از همیشه زده بود به صحرا تا چشمش توى چشم او نیفتد.
گلین‏باجى رشته‏ها را جمع کرد و پرسید: «اینا بسته ننه جیران؟» پیرزن که انگشتش را مى‏مکید تا مزه کشک را بچشد، گفت: «آره ننه، رشته تازه، زیادیش، آش رو خراب مى‏کنه.» زن درِ دیگ را به دست بیوک‏خانم داد و رشته‏ها را ریخت توى دیگ.
- قربون دستت بیوک‏خانم، حواست باشه رشته‏ها به هم نچسبن، من الانه مى‏یام.
و باز رفت توى مطبخ. کشک داشت غلیظ و غلیظتر مى‏شد و آش هم، جا مى‏افتاد که بوى خوب پیازداغ همه جا پیچید و کم کم داشت بوى سوختگى بلند مى‏شد که گلین‏باجى با تاوه مسى آمد توى حیاط.
- حواست کجاست باجى؟ اینا که سوختن.
- دستپاچه‏ام ننه، تا حالا این همه آش یه جا نپخته بودم.
بعد تاوه را گذاشت کنار دیوار. کمى آش توى یک پیاله لعابى ریخت و داد به دست جیران.
- بچش، ببین چطوره ننه.
جیران قاشقى آش به دهان گذاشت و گفت: «دیگه هیچى مزه قدیمو نمى‏ده.»
گلین‏باجى دوید توى مطبخ و هر چه کاسه چینى و لعابى، رویى و پلاستیکى داشت آورد توى حیاط. جیران بلند شد و سرِ دیگ ایستاد. از توى کوزه نمک، مُشتى نمک برداشت و پاشید روى آش و بیوک‏خانم دیگ را هم زد. جیران باز سرفه کرد و گل‏صنم کاسه‏اى آب به دستش داد.
دیگر آفتاب همه جاى حیاط را گرفته بود که زن کاسه‏ها را چید توى سینى و گذاشت لبه دیگ. جیران آش را هم زد و گفت: «هر کى حاجت داره بیاد آش رو هم بزنه.» گل‏صنم زودتر از همه پرید سرِ دیگ. جیران یک آن یاد جوانى خودش افتاد. وقتى که مى‏خواستند اسم حاجى را رویش بگذارند و او هى سرخ و سفید مى‏شد.
- به سلامتى خودم مى‏یام برا عروسیت پلو مى‏پزم. عروسى تو، و اگه عمرى بود عروسى گل‏سمن؛ ولى نه، اول نوبت عموتونه. تازه دختر بیوک‏خانوم هم دمِ بخته. چه دیدى، شایدم یهویى عروسى تو عروسى شد.
بیوک‏خانم رو ترش کرد و گلین‏باجى هیچ نگفت و ظرف‏ها را پر کرد. گل‏صنم هم روى کاسه یک چمچه کشک ریخت و یک قاشق پیازداغ. پسرها، سرِ گرفتن سینى‏ها با هم دعوا مى‏کردند که گلین زد توى گوش‏شان و هر دو را سینى به‏دست روانه کوچه کرد. فقط گل‏سمن بود که بى‏خیال نشسته بود و آخرین سیب‏زمینى کباب شده را با پوست قورت مى‏داد. دیگ آش به نیمه رسیده بود که دخترک هم برخاست و پیاله‏اى آش از مادرش خواست و با ملچ ملوچ شروع به خوردن آن کرد. گلین که دیگر تاب و توان نداشت زد توى سرش.
- یواش‏تر بچه. این همه چیزو کجا جا مى‏دى؟
زن‏هاى همسایه قابلمه به‏دست سهم‏شان را برداشتند و رفتند. جیران ماند و دیگ خالى و بچه‏هایى که تا کمر افتاده بودند توى دیگ و آن را مى‏لیسیدند.
- ورپریده‏ها، دست و بالتون مى‏سوزه. نیگا لباساتونو کردین عین ذغال.
اما بچه‏ها حواس‏شان به این چیزها نبود و همین طور افتاده بودند به جان دیگ و با خنده دست‏هاى همدیگر را مى‏لیسیدند. گلین‏باجى کنار دیوار نشست و آهى از دل برآورد. نگاه ماتش را به پنجره‏ها دوخت و دوباره سر بچه‏ها فریاد کشید: «بدوین برین. الان وقت مدرسه‏تون مى‏شه.» و سرش را چسباند به دیوار.
- چیکارشون دارى گلین، بذار خوش باشن.
- اگه بدونین ننه این یکى دو هفته‏اى که مدرسه‏ها باز شده این پسرا رو با چه زورى مى‏فرستم مدرسه.
صداى اذان ظهر که از مسجد پشت خانه بلند شد، زن سطل آب را از زیر شیر آب برداشت و ریخت روى بچه‏ها و دیگ؛ و افتاد به جان دیگ و آن را سابید. آب‏هاى دودزده روى دیگ، کف سیمانى حیاط راه افتاده بودند که جیران کاسه‏اش را برداشت و راه افتاد. وقتى در را پشت سرش مى‏بست آب سیاه دیگ از توى راه‏آب زیر در به کوچه سرازیر شد.
مرد که منتظر بود تا از زندان خشت و گلى خلاص شود؛ لنگان خودش را بیرون انداخت و گفت: «این پیرزنه چقد حرف مى‏زد. زن همون حاجى‏اس که چند سال پیش مرد؟» زن با نفرت به عموى بچه‏هایش نگاه کرد و دستان سیاه و دودزده‏اش را با فشار بیشترى روى تنه دیگ کشید ... .
هوا داشت تاریک مى‏شد که عوعوى سگ‏ها هم بلند شد. پیرزن مرغ و خروس‏ها را به طویله راند و رفت توى اتاق. چراغ برق را روشن کرد و فتیله علاءالدین را بالا کشید. کترى لعابى را از روى آن برداشت و کاسه آش را گذاشت رویش. دستش را کرد توى قوطى چاى و چند پر چاى انداخت توى قورى. با دامن پیراهنش دسته کترى را گرفت و آب داغ را ریخت توى چاى خشک. دستمال کلفتى انداخت روى قورى و کترى و بعد هم کاسه آش را گذاشت روى زمین و باقى‏مانده آش ظهرش را خورد و باز زیر لب زمزمه کرد: «دیگه هیچى مزه قدیمو نمى‏ده.» آخرین قاشق را هم به دهان گذاشت و سفره‏اش را جمع کرد و به طرف حیاط راه افتاد. کلید برق حیاط را هم زد. کاسه‏اش را کنار شیر آب شست و توى سبد چوبى روى سنگ سر چاه گذاشت. تک‏سرفه‏اى کرد و یادش افتاد که آن روز هم تخم‏مرغ‏هایش را به زن همسایه نداده بود تا به جایش کاسه‏اى شیر بگیرد و مرهم سینه‏اش کند.
سجاده‏اى را که حاجى از مکه برایش آورده بود، جلوى پنجره پهن کرد. درِ شیشه عطر را باز کرد و به جانمازش عطر زد و یک تسبیح صلوات براى شادى روح حاجى فرستاد و آرزو کرد تا قبل از مرگش او هم به مکه برود؛ اویى که به جز روستایشان و خانه پسرش در آن شهر کوچک، هیچ جاى دنیا را ندیده بود. نمازش را به آهستگى خواند و رفت توى رختخواب سردش؛ خوابش که نمى‏برد. کمردرد امانش نمى‏داد. هى توى جایش غلت زد. بعد یادش افتاد که چراغ برق اتاق را خاموش نکرده است. بلند شد، کلید را زد. لامپ کوچک شب‏چراغ را به پریز برق وصل کرد و نور سبزرنگ ضعیفى توى اتاق سایه انداخت. فتیله علاءالدین را کشید پایین و دوباره توى رختخوابش غلتید. هر شب همین که تنهاى تنها مى‏شد فکر و خیال برش مى‏داشت و به تنها پسرش فکر مى‏کرد که بعد از دوازده بچه، برایش مانده بود و حالا توى شهر کاسبى مى‏کرد و گهگاه سرى به او مى‏زد. به نوه‏هایش فکر مى‏کرد، به روزگار جوانى‏اش، به بچگى‏اش ... دوباره توى جایش چرخید. کمردرد آرامش نمى‏گذاشت. پاهایش را توى شکمش جمع کرد و چرخید و غلتید. به نظرش ساعت‏ها بود روى تشکش غلت مى‏زد و فکر مى‏کرد اگر همان شب بمیرد چه کسى به سراغش مى‏آید و بعد رفت توى خیال که اگر پسرش بیاید، مى‏دهد یکى از مرغ‏ها را سر بِبُرد و بعد از مدت‏ها همه‏شان مزه گوشت را بچشند، اما شاید قبل از آمدن پسرش، مى‏مرد و ... .
یکباره صدایى شنید. گوش خواباند. اما دیگر چیزى شنیده نمى‏شد. گوش‏هایش سنگین شده بود و به زور مى‏شنید. دوباره گوش کرد. سرش را بالا آورد و به طرف حیاط نگاه کرد. ماه همچنان از بالاى شاخه‏هاى درخت مو سرک مى‏کشید و حیاط را روشن مى‏کرد. سرش را روى متکا گذاشت و فکر کرد شاید صداى سگ مش‏صفر باشد و یا صداى زوزه گرگى که از سرماى کوهستان به خود مى‏نالد. حواسش را که جمع کرد، فهمید آن صدا هیچ شباهتى به صداى حیوان ندارد. یک آن به سرش زد نکند صدا از همان دزدى باشد که زن‏ها مى‏گفتند. شاید از ده بالا آمده بود که ولایت آنها را غارت کند. کمردردش یادش رفت. زود از جایش بلند شد. از پشت پنجره به حیاط نگاه کرد. به نظرش سایه‏اى در پشت درخت‏ها تکان خورد. با ترس به طرف در رفت و به آرامى آن را باز کرد. سوز سردى به داخل اتاق کشیده شد. سرش را بیرون برد و حیاط را نگاه کرد. هیچ خبرى نبود. همه جا ساکت و آرام بود و مثل همیشه نور چراغ‏برق کوچه، دیوار مطبخ را روشن کرده بود. در را بست. کنار علاءالدین خودش را گرم کرد و باز خیالات دوره‏اش کردند. کاش حرف پسرش را گوش مى‏کرد و تا زمستان نیامده مى‏رفت شهر. اگر در خانه‏اش مى‏مرد تا اهل آبادى بفهمند، دو روزى مى‏شد. بعدش حتماً عروسش مى‏آمد و بالاى سرش کلى اشک مى‏ریخت و «ننه‏جیران، ننه‏جیران» مى‏کرد. نوه‏هایش که از دست خانه قوطى‏کبریتى شهر خسته شده بودند، مى‏ریختند توى باغچه و گل‏هایش را مى‏چیدند و بوته‏هاى گوجه‏فرنگى را زیر پا لِه مى‏کردند. زن‏ها مى‏آمدند سرسلامتى و گلین‏باجى براى همه‏شان آش و حلوا درست مى‏کرد و توى تنور نان مى‏پخت ... دوباره صدایى آمد. پیرزن در رختخوابش غلتى زد و به خودش قبولاند که چیزى نشنیده و گوش‏هاى سنگینش دوباره به وزوزکردن افتاده است.
لحاف را کشید روى سرش، اما فکر رهایش نمى‏کرد. شاید خودِ دزد بود. نفسش بند آمد. مثل چوب، زیر لحاف خشکش زد. حس کرد دزد بالاى سرش ایستاده و دست‏هایش را حلقه کرده و مى‏خواهد خفه‏اش کند ولى داشت خودش، خودش را زیر لحاف خفه مى‏کرد. با ترس لحاف را پس زد تا چهره قاتلش را ببیند ولى خبرى نبود و همه جا سوت و کور بود. به پهلو غلتید و اندیشید در طول آن هفتاد سال حتى یک بار هم دزد به ده‏شان نزده است. پس دلیلى ندارد که بترسد. چرخید. صورتش را به طرف علاءالدین چرخاند و به نور آبى آن خیره شد و چشمانش آرام آرام بسته شد.
مرد به آرامى از زیر ایوان بیرون آمد و در حالى که پاى لنگش را دنبال خودش مى‏کشید کمى از سطل فلزى فاصله گرفت تا باز صدایش بلند نشود. یواشکى از پله‏ها بالا رفت. به آرامى در را باز کرد و وارد اتاق شد. بوى عطر، یکباره نفسش را گرفت. کمى به دیوار تکیه داد و از درد پایش به خود پیچید. رفت سراغ علاءالدین و دست و پاى یخ‏زده‏اش را کمى گرم کرد و در همان حال به اطراف نگاهى انداخت. پشت پرده‏ها را نگاه کرد. درِ صندوق را به آرامى باز کرد و تویش را گشت. پشت چادر رختخواب‏ها سرک کشید و عاقبت صندوقچه‏اى را که پشت آنها بود، پیدا کرد. ترمه پوسیده روى آن را به کنارى زد تا درش را باز کند. صندوقچه قفل بود. دستش را به لبه تاقچه کشید و زیر روتاقچه‏اى را گشت ولى خبرى از کلید نبود. نگاهى به اطراف انداخت. از میخ‏هایى که پرده را به دیوار کوبیده بود، کلى کیسه‏هاى کوچک و بزرگ آویزان بود. زیر همه آنها را گشت. گوشه گلیم را هم بالا زد و زیرش را نگاه کرد، ولى خبرى نبود.
مرد یک آن برق کلیدى را که از زیر چارقد جیران برق مى‏زد، دید. به نرمى به طرفش خزید. پیرزن تکانى خورد و خرناسى کشید. انگشتان مرد کلیدها را لمس کرد. چاقویش را از جیبش در آورد و به آرامى نخ‏هاى کاموایى را پاره کرد و کلیدها را برداشت. پیرزن دوباره خرناس کشید.
کلیدها یکى یکى در قفل چرخید و آخرین کلید زنگ‏زده، درِ صندوقچه را گشود. یک آن، بوى تنباکو و نفتالین بلند شد و با عطر اتاق در هم آمیخت. چند عکس کهنه، کاغذهاى تاشده، قوطى سیگار حاجى، و چند گلوله پارچه‏اى دعا و چشم‏زخم، توى صندوق جا خوش کرده بودند. مرد خیلى زود بسته پول را پیدا کرد. پارچه‏اى سبز دورشان پیچیده شده بود که زیر نور سبز چراغ‏خواب سبزتر مى‏نمود. قلبش داشت از سینه بیرون مى‏زد. مى‏توانست با آن پول‏ها دوباره به شهر برگردد و براى همیشه از دست آن ده خلاص شود. دیگر مجبور نبود نگاههاى سنگین برادرش و زن او را تحمل کند. مى‏توانست برود سراغ رفقاى قدیمى‏اش و براى همیشه خوش باشد. مى‏توانست خاطرات زندان را به کلى فراموش کند و با زرنگى بیشترى، دانسته‏هاى جدیدش را به کار ببندد ... .
گره پارچه را باز کرد. پول‏هاى نمدار و چروکیده توى دستانش بود. دوید به طرف حیاط. درد پایش دوباره نفسش را گرفت. کنار دیوار مطبخ زیر نور تیر چراغ‏برق ایستاد. اگر دو سال پیش موقع پایین پریدن از دیوار حواسش را جمع کرده بود، حالا این همه درد نمى‏کشید. نفسى تازه کرد. به پول‏هاى توى دستش نگاه کرد و لبخند زد؛ ولى پول‏ها برایش غریب بودند، غریب و ناآشنا. بیشترشان سبز بودند اما هیچ کدام شبیه هزارتومانى‏هاى سبزى که تازه چاپ شده بودند، نبود. روى بعضى‏ها عکس یک شیخ عرب بود و روى بقیه عکس شاه.
خشکش زد. باید همان صبح مى‏فهمید که یک پیرزن را چکار به پول خارجى و دلار. با عصبانیت سرش را به دیوار کوبید و پول‏ها را توى مشتش مچاله کرد و کنار شیر آب انداخت. به سرعت به طرف در رفت و دمى بعد شاخه‏هاى شکسته درخت موى پشت در بود که در مسیر باد تکان مى‏خورد و نگاه وحشت‏زده جیران که از پشت پنجره به حیاط و پول‏هاى مچاله شده نگاه مى‏کرد.