دهکدهاى رو به پاییز
مریم بصیرى
«جیران» پا به ایوان کوچکش که گذاشت، آفتاب سحرگاهى پاشید روى صورتش. نفس عمیقى کشید و به آسمان نگاه کرد. از کنار گلدانهاى بغل نردههاى ایوان که رد مىشد، خم شد و چند برگ پژمرده را از شاخه جدا کرد. بعد گالشهایش را پوشید و یکى یکى پلهها را پشت سر گذاشت. کنار چاه آب نشست و شیر آب را باز کرد. آخرین بارى که پسرش به آنجا آمده بود، موتورآب را برایش رو به راه کرده بود. درِ قدیمىِ مطبخ را هم انداخته بود روى دهانه چاه و یک سنگ بزرگ گذاشته بود رویش تا بچهاى هوس نکند توى آن بیفتد.
خانهاش ته جاده روستا بود و دورافتاده از خانههاى دیگر و تا آب لولهکشى به آنجا برسد، موتورآب، آخرین توانش را هم به کار مىبست.
پیرزن مثل هر روز تا آب به صورتش خورد و یادش آمد که دیگر نباید با آن کمردرد، سرپا بایستد و تلمبه بزند، پسرش را دعا کرد. چادرش را از روى نردبانى که کنار درِ مطبخ بود، برداشت و به سرش انداخت. با دقت شاخههاى درخت مو را که روى درِ کوچه را پوشانده بود، کنار زد و در را باز کرد. نگاهى به کوچه انداخت و به گوسفندانِ «صفر» که از جلوى خانه او به صحرا مىرفتند. برگشت و به طرف درِ طویله رفت. طویله هنوز بوى تنها گاوش را مىداد که سال گذشته از ناخوشى مرده و خوشىِ دل جیران را با خودش برده بود. مرغ و خروسها را به حیاط راند و قبل از آنکه همهشان بریزند توى باغچه، فرستادشان توى کوچه.
جوجه پَرحنایى کنار دهانه چاه ایستاده بود و داشت به آبى که داخل چالههاى سیمانى زیر شیر آب بود، نوک مىزد. پیرزن جوجه را بغل کرد و برد طرف کوچه و در حالى که سرفه مىکرد ولش کرد کنار بقیه مرغها.
تخممرغها را تازه جمع کرده بود که جارو را از کنار دیوار کاهگلى طویله برداشت و افتاد به جان حیاط و چند برگ زردشدهاى که در میان نسیم به این طرف و آن طرف مىپریدند.
- سلام ننهجیران!
سرش را بلند کرد. دختر «گلینباجى» بود.
- سلام دختر گلم! زیر دیگ رو روشن کردین؟
- هنوز نه، ننهم گفت مىخواستین بیاین خونه ما.
- آره ننه. تو برو منم الانه مىیام.
«گلصنم» که رفت، جیران چادرش را تکاند. نگاهى به خانهاش انداخت و بعد درِ حیاط را بست. راه افتاد طرف آبادى و بعد راهش را به سمت مسجد کج کرد. خانه گلینباجى پشت مسجد بود و رفتن به آنجا به اندازه رفتن تا شهر برایش خستهکننده بود.
نفسزنان جلوى درِ خانه گلین ایستاد. کمرش را صاف کرد و به داخل حیاط نگاه کرد. زنهاى همسایه داشتند سبزى خرد مىکردند. گلصنم عدسها را ریخت توى دیگى که مىجوشید. گلین که چادرش را به کمرش بسته بود، هیزمهاى نیمهسوخته را به زیر اجاق هل داد و چشمهایش را که از دود چوبها پر از اشک شده بود، پاک کرد. از پشت همان چشمان نمناک بود که گلین، جیران را در آستانه در دید.
- سلام، خوش اومدى ننهجیران. بیا که بىتو اجاق به بار نمىشینه.
هر دو زن همسایه با دیدن جیران بلند شدند و پیش خودشان روى گلیم، جایى براى او باز کردند و دوباره مشغول کارشان شدند.
- چشمت روشن گلینباجى!
پیرزن پاهایش را دراز کرد و نگاهى به گلصنم انداخت که داشت دیگ را هم مىزد.
- چشم تو هم روشن. بالاخره عموت به سلامت از سربازى برگشت و دیگ آش نذرى رفت روى اجاق.
گلینباجى لبش را گزید، رفت توى مطبخ و با سر دیگ برگشت و به دخترش گفت: «اینقده دیگو هم نزن، بذار نخود و لوبیاها بِپَزن.» گلصنم چمچه را کنارى گذاشت. جلوى اجاق نشست و به آتش خیره شد. گلینباجى نمىدانست چکار کند و چطور از نگاههاى زنان همسایه فرار کند، پس دوباره به گلصنم تشر زد.
- پاشو تغار کشکو از مطبخ بیار. چته زل زدى به آتیش؟
دختر بلند شد و لحظهاى بعد با تغارى که درونش پر از گلولههاى کشک و آب بود برگشت. گلین کاسه سفالى را گرفت و داد به دست جیران.
- بسماللَّه. کشکى که شما بسابین یه چیز دیگهس.
جیران لبه آستینهایش را بالا زد و در حالى که با دست چپش تغار را محکم نگه داشته بود، دست راستش را کرد توى کاسه و کشکها را به دیواره فیروزهاى تغار سابید. گلینباجى تا نگاهش به زنهاى همسایه افتاد، زود رفت توى اتاق و گلصنم باز به سوختن چوبها خیره شد. زنها پچ پچ مىکردند و جیران به دستش نگاه مىکرد که دیگر توان سابیدن کشک را هم نداشت. روزى همان دستها زمین را بیل مىزد و دانه مىپاشید و گاو مىدوشید و نان مىپخت، ولى حالا رگهاى انگشتانش تیر مىکشید و بازویش از درد زق زق مىکرد. پیرزن همه توانش را در دستانش جمع کرد و دلش نیامد به گلینباجى بگوید دیگر قوّت کشک سابیدن هم ندارد.
- اومدم فقط سر و گوشى آب بدم. به دخترمم گفتم این طرفا آفتابى نشه.
- منم گفتم مىیام کمک، انگار روش نشد بگه نیا.
زنها باز مشغول پچ پچ شدند و ننهجیران در حالى که حواسش به آنها بود، گلولههاى کشک را به دیواره فیروزهاى مىسابید. گلینباجى با ظرف خمیر و آرد آمد توى حیاط و به گلصنم گفت: «اون کلم بزرگو بیار.»
- کدومو ننه؟
- همون که وسط باغچهس دیگه. مواظب باش گلها رو لگد نکنى.
دختر چاقو را از لبه پله برداشت و کلمبرگ وسط باغچه را کند. همان موقع عمویش را دید که دزدکى از پشت پردهها به حیاط سرک مىکشد.
یکى از زنها آمد کمک گلصنم و افتادند به جان کلم و ریزَش کردند. گلین دوباره رفت توى اتاق و با پسرها و دختر کوچکش که تازه از خواب بیدار شده بودند، برگشت. همه را نشاند کنار شیر آب و دست و صورتشان را شست. موهاى دخترک را با انگشتانش شانه کرد و فرق سرش را با نوک انگشت درست کرد.
- نون و پنیر گذاشتم رو صندوق؛ چایى هم روى والوره. عموتونم بیدار کنین.
«گلسمن» موهاى خیسش را از روى صورتش کنار زد و برادرش گفت: «عمو بیداره ننه. تو اون یکى اتاق نشسته بود روى هره پنجره.»
گلین به طرف پنجره برگشت. بچهها را فرستاد توى اتاق و نشست سر سینى خمیر. به صداى خنده یکى از زنها دوباره از جا پرید. مىترسید زنهاى همسایه به حرف بگیرندش و او حرفى براى گفتن پیدا نکند.
- برم مطبخ، پیاز پوست بگیرم؛ یادم مىره و آش بدون رنگ و رو مىمونه.
با رفتن او زنى که کلمها را خرد مىکرد دوباره پوزخندى زد و زن دیگر پاى او را نیشگون گرفت و به گلصنم اشاره کرد. صداى گلین از مطبخ آمد که دخترش را صدا مىزد. گلصنم بدو به طرف مطبخ رفت.
- حالا تو مطمئنى که سربازى نرفته؟
- خب من چه مىدونم. دیشب غلام اونقده گفت که منم شک به دلم افتاد.
جیران که از زمزمههاى زنها خسته شده بود باز گوش خواباند تا چیزى دستگیرش شود و ناگهان پرسید: «دزد؟ دزد کجا بود؟» یکى از زنها دستپاچه گفت: «هیچى ننه. مىگن ده بالایى دزد پیدا شده.» جیران دستهاى پر از لک و چروکش را از تغار کشک بیرون کشید. به النگوهاى زنان چشمغره رفت و سرفهاى کرد.
- من که چیزى ندارم. روزیمم که از این طرف و اون طرف مىرسه. کسى که طلا داره باید از دزد بترسه.
یکى از زنها دستش را دزدید و دیگرى جواب داد: «اینا که همش مس و نقرهس ننه. فقط یه النگوى طلا داشتم که اونم مشتى سرِ لولهکشى آب برد، فروخت.» گلصنم با یک آبکش پلاستیکى رنگ و رو رفته آمد توى حیاط. رفت طرف تنها تاک انگورى که کنار دیوار حیاط بود. هر چه انگور به شاخهها مانده بود، چید. آبکش را گرفت زیر شیر آب و بعد آن را گذاشت جلوى زنها. زنى که سبزىها را خرد مىکرد بلند شد و تشت پر از سبزى را کنارى گذاشت و سینى خمیر را برداشت.
- رشتههارم که بِبُریم دیگه کارى نداریم ننه.
جیران تمام توانش را توى دستش جمع کرد و کشکها را محکمتر سابید.
- چى شد بیوکخانوم رفتى اون طرف. ترسیدى بپرسیم پس بقیه طلاهات کجاس؟
- گفتم که غیر از اون النگو، طلاى دیگهاى ندارم. این شمایین که پول، رو پول مىذارین.
زن دیگر هم لبخندى زد و گفت: «بیوکخانوم راس مىگه ننه. خودتون بعد از مرحوم شدن حاجى مىگفتین کلى پول سبز تو صندوقچهتون قایم کردین.» جیران دستهاى خیسش را در تغار چلاند و موهاى سفید شدهاش را به زیر چارقد راند.
- مىبینى که وقت رفتنه. اونا رو از خیلى وقت پیش نگه داشتم که خرج کفن و دفنم کنم. از زمان خدا بیامرز حاجى برام مونده. سوادم ندارم که بدونم چقدى مىشن. اما مطمئنم که جنازم روى زمین نمىمونه.
بعد با خوشحالى گفت: «پول خارجى هم توشون هس. حاجى از مکه اُورده بود. همراه اون عطر و جانماز مخملى. یادش بخیر.» بیوکخانم با دلسوزى سرش را نزدیک آورد.
- ننه، مواظب پولات باش!
- جاشون امنه، تازه پول کفن و دفن، بردن نداره بیوکخانوم.
زن دیگر پوزخند زد و ناگهان بچهها ریختند توى حیاط و دور اجاق چرخیدند. گلصنم که داشت بقیه کلمها را به تیغه چاقو مىسپرد، گفت: «بچهها اگه گفتین حالا چى مىچسبه؟» بچهها هورا کشیدند و به طرف مطبخ دویدند و لحظهاى بعد چند سیبزمینى بود که با دستهاى گلصنم زیر خاکسترهاى اجاق پنهان مىشد.
گلینباجى وقتى به حیاط برگشت و دید دختر بزرگش به جاى کار کردن با بچهها بازى مىکند، با چشمان خیس صدایش را بلند کرد و بعد دیگ را، هم زد. جیران نگاهى به زن انداخت و گفت: «گریه کردى باجى؟»
- نه ننه از پیازه، حسابى ریزشون کردم.
- امروز یه طورى شدى. حرف نمىزنى، همش مىرى این ور و اون ور. همه کارام که این دو تا کردن.
زنها نگاهى به هم انداختند و گلینباجى کنار تغار کشکسابى نشست.
- دست شما و همسایههاى گُلم درد نکنه. همش تقصیر منه که انداختمتون توى زحمت.
پوزخندى در عمق نگاه زنها لانه کرده بود. گلین آب دهانش را قورت داد و گفت: «شمارم از خونه زندگىتون انداختم، دستتون درد نکنه. اگه کارى دارین ...» بیوکخانم جواب داد: «نه باجى، بچهها که صبح رفتند مدرسه. ناهارم که داره حاضر مىشه، دیگه چه کارى دارم.» زن دیگر هم، مُشتى آرد روى خمیرهاى رشته ریخت و گفت: «منم هنوز کلى کار دارم، تا ظهر مىمونیم.»
- خسته نباشین، ایشااللَّه بیام عروسى بچههاتون خدمت کنم.
بیوکخانم لب ورچید: «راستى این عموى بچهها چرا از خونه بیرون نمىیاد؟» گلینباجى از صبح که نگاههاى زنها را دیده بود خودش را لعنت مىکرد که چرا گذاشته آنها به هواى کمک کردن، به خانهاش بیایند و سرک بکشند؛ مىترسید خبر را همه جاى ده ببرند و بیچارهاش کنند.
بیوکخانم به پنجرهها نگاه کرد. با تردید به لرزش پردهها چشم دوخت و گفت: «خوبه بیاد آش نذرىشو هم بزنه.» گلین باجى زبانش بند آمده بود. نمىدانست چه بگوید. درِ دیگ را برداشت و سبزىها را ریخت تویش و دوباره آن را هم زد و هم زد.
- کمى ناخوشه، پاش زخمى شده.
مرد صداى زنها را از پسِ دیوار شنید. دستى به زخم کهنه پایش کشید و شلان شلان از پنجره دور شد و به عکس قابشده برادرش نگاه کرد. در آن دو سال موهایش حسابى سفیده شده بود. دیروز خودش زیر همین عکس نشسته بود که به گلینباجى گفت: «زن، هر طور که شده باید نذرمونو ادا کنیم و گرنه خدا غضبش مىگیره.» او برگشته بود و برادرش باید دیگ آش را برپا مىکرد. هر چند مىفهمید اصلاً از دیدنش دل خوشى ندارد و آن روز زودتر از همیشه زده بود به صحرا تا چشمش توى چشم او نیفتد.
گلینباجى رشتهها را جمع کرد و پرسید: «اینا بسته ننه جیران؟» پیرزن که انگشتش را مىمکید تا مزه کشک را بچشد، گفت: «آره ننه، رشته تازه، زیادیش، آش رو خراب مىکنه.» زن درِ دیگ را به دست بیوکخانم داد و رشتهها را ریخت توى دیگ.
- قربون دستت بیوکخانم، حواست باشه رشتهها به هم نچسبن، من الانه مىیام.
و باز رفت توى مطبخ. کشک داشت غلیظ و غلیظتر مىشد و آش هم، جا مىافتاد که بوى خوب پیازداغ همه جا پیچید و کم کم داشت بوى سوختگى بلند مىشد که گلینباجى با تاوه مسى آمد توى حیاط.
- حواست کجاست باجى؟ اینا که سوختن.
- دستپاچهام ننه، تا حالا این همه آش یه جا نپخته بودم.
بعد تاوه را گذاشت کنار دیوار. کمى آش توى یک پیاله لعابى ریخت و داد به دست جیران.
- بچش، ببین چطوره ننه.
جیران قاشقى آش به دهان گذاشت و گفت: «دیگه هیچى مزه قدیمو نمىده.»
گلینباجى دوید توى مطبخ و هر چه کاسه چینى و لعابى، رویى و پلاستیکى داشت آورد توى حیاط. جیران بلند شد و سرِ دیگ ایستاد. از توى کوزه نمک، مُشتى نمک برداشت و پاشید روى آش و بیوکخانم دیگ را هم زد. جیران باز سرفه کرد و گلصنم کاسهاى آب به دستش داد.
دیگر آفتاب همه جاى حیاط را گرفته بود که زن کاسهها را چید توى سینى و گذاشت لبه دیگ. جیران آش را هم زد و گفت: «هر کى حاجت داره بیاد آش رو هم بزنه.» گلصنم زودتر از همه پرید سرِ دیگ. جیران یک آن یاد جوانى خودش افتاد. وقتى که مىخواستند اسم حاجى را رویش بگذارند و او هى سرخ و سفید مىشد.
- به سلامتى خودم مىیام برا عروسیت پلو مىپزم. عروسى تو، و اگه عمرى بود عروسى گلسمن؛ ولى نه، اول نوبت عموتونه. تازه دختر بیوکخانوم هم دمِ بخته. چه دیدى، شایدم یهویى عروسى تو عروسى شد.
بیوکخانم رو ترش کرد و گلینباجى هیچ نگفت و ظرفها را پر کرد. گلصنم هم روى کاسه یک چمچه کشک ریخت و یک قاشق پیازداغ. پسرها، سرِ گرفتن سینىها با هم دعوا مىکردند که گلین زد توى گوششان و هر دو را سینى بهدست روانه کوچه کرد. فقط گلسمن بود که بىخیال نشسته بود و آخرین سیبزمینى کباب شده را با پوست قورت مىداد. دیگ آش به نیمه رسیده بود که دخترک هم برخاست و پیالهاى آش از مادرش خواست و با ملچ ملوچ شروع به خوردن آن کرد. گلین که دیگر تاب و توان نداشت زد توى سرش.
- یواشتر بچه. این همه چیزو کجا جا مىدى؟
زنهاى همسایه قابلمه بهدست سهمشان را برداشتند و رفتند. جیران ماند و دیگ خالى و بچههایى که تا کمر افتاده بودند توى دیگ و آن را مىلیسیدند.
- ورپریدهها، دست و بالتون مىسوزه. نیگا لباساتونو کردین عین ذغال.
اما بچهها حواسشان به این چیزها نبود و همین طور افتاده بودند به جان دیگ و با خنده دستهاى همدیگر را مىلیسیدند. گلینباجى کنار دیوار نشست و آهى از دل برآورد. نگاه ماتش را به پنجرهها دوخت و دوباره سر بچهها فریاد کشید: «بدوین برین. الان وقت مدرسهتون مىشه.» و سرش را چسباند به دیوار.
- چیکارشون دارى گلین، بذار خوش باشن.
- اگه بدونین ننه این یکى دو هفتهاى که مدرسهها باز شده این پسرا رو با چه زورى مىفرستم مدرسه.
صداى اذان ظهر که از مسجد پشت خانه بلند شد، زن سطل آب را از زیر شیر آب برداشت و ریخت روى بچهها و دیگ؛ و افتاد به جان دیگ و آن را سابید. آبهاى دودزده روى دیگ، کف سیمانى حیاط راه افتاده بودند که جیران کاسهاش را برداشت و راه افتاد. وقتى در را پشت سرش مىبست آب سیاه دیگ از توى راهآب زیر در به کوچه سرازیر شد.
مرد که منتظر بود تا از زندان خشت و گلى خلاص شود؛ لنگان خودش را بیرون انداخت و گفت: «این پیرزنه چقد حرف مىزد. زن همون حاجىاس که چند سال پیش مرد؟» زن با نفرت به عموى بچههایش نگاه کرد و دستان سیاه و دودزدهاش را با فشار بیشترى روى تنه دیگ کشید ... .
هوا داشت تاریک مىشد که عوعوى سگها هم بلند شد. پیرزن مرغ و خروسها را به طویله راند و رفت توى اتاق. چراغ برق را روشن کرد و فتیله علاءالدین را بالا کشید. کترى لعابى را از روى آن برداشت و کاسه آش را گذاشت رویش. دستش را کرد توى قوطى چاى و چند پر چاى انداخت توى قورى. با دامن پیراهنش دسته کترى را گرفت و آب داغ را ریخت توى چاى خشک. دستمال کلفتى انداخت روى قورى و کترى و بعد هم کاسه آش را گذاشت روى زمین و باقىمانده آش ظهرش را خورد و باز زیر لب زمزمه کرد: «دیگه هیچى مزه قدیمو نمىده.» آخرین قاشق را هم به دهان گذاشت و سفرهاش را جمع کرد و به طرف حیاط راه افتاد. کلید برق حیاط را هم زد. کاسهاش را کنار شیر آب شست و توى سبد چوبى روى سنگ سر چاه گذاشت. تکسرفهاى کرد و یادش افتاد که آن روز هم تخممرغهایش را به زن همسایه نداده بود تا به جایش کاسهاى شیر بگیرد و مرهم سینهاش کند.
سجادهاى را که حاجى از مکه برایش آورده بود، جلوى پنجره پهن کرد. درِ شیشه عطر را باز کرد و به جانمازش عطر زد و یک تسبیح صلوات براى شادى روح حاجى فرستاد و آرزو کرد تا قبل از مرگش او هم به مکه برود؛ اویى که به جز روستایشان و خانه پسرش در آن شهر کوچک، هیچ جاى دنیا را ندیده بود. نمازش را به آهستگى خواند و رفت توى رختخواب سردش؛ خوابش که نمىبرد. کمردرد امانش نمىداد. هى توى جایش غلت زد. بعد یادش افتاد که چراغ برق اتاق را خاموش نکرده است. بلند شد، کلید را زد. لامپ کوچک شبچراغ را به پریز برق وصل کرد و نور سبزرنگ ضعیفى توى اتاق سایه انداخت. فتیله علاءالدین را کشید پایین و دوباره توى رختخوابش غلتید. هر شب همین که تنهاى تنها مىشد فکر و خیال برش مىداشت و به تنها پسرش فکر مىکرد که بعد از دوازده بچه، برایش مانده بود و حالا توى شهر کاسبى مىکرد و گهگاه سرى به او مىزد. به نوههایش فکر مىکرد، به روزگار جوانىاش، به بچگىاش ... دوباره توى جایش چرخید. کمردرد آرامش نمىگذاشت. پاهایش را توى شکمش جمع کرد و چرخید و غلتید. به نظرش ساعتها بود روى تشکش غلت مىزد و فکر مىکرد اگر همان شب بمیرد چه کسى به سراغش مىآید و بعد رفت توى خیال که اگر پسرش بیاید، مىدهد یکى از مرغها را سر بِبُرد و بعد از مدتها همهشان مزه گوشت را بچشند، اما شاید قبل از آمدن پسرش، مىمرد و ... .
یکباره صدایى شنید. گوش خواباند. اما دیگر چیزى شنیده نمىشد. گوشهایش سنگین شده بود و به زور مىشنید. دوباره گوش کرد. سرش را بالا آورد و به طرف حیاط نگاه کرد. ماه همچنان از بالاى شاخههاى درخت مو سرک مىکشید و حیاط را روشن مىکرد. سرش را روى متکا گذاشت و فکر کرد شاید صداى سگ مشصفر باشد و یا صداى زوزه گرگى که از سرماى کوهستان به خود مىنالد. حواسش را که جمع کرد، فهمید آن صدا هیچ شباهتى به صداى حیوان ندارد. یک آن به سرش زد نکند صدا از همان دزدى باشد که زنها مىگفتند. شاید از ده بالا آمده بود که ولایت آنها را غارت کند. کمردردش یادش رفت. زود از جایش بلند شد. از پشت پنجره به حیاط نگاه کرد. به نظرش سایهاى در پشت درختها تکان خورد. با ترس به طرف در رفت و به آرامى آن را باز کرد. سوز سردى به داخل اتاق کشیده شد. سرش را بیرون برد و حیاط را نگاه کرد. هیچ خبرى نبود. همه جا ساکت و آرام بود و مثل همیشه نور چراغبرق کوچه، دیوار مطبخ را روشن کرده بود. در را بست. کنار علاءالدین خودش را گرم کرد و باز خیالات دورهاش کردند. کاش حرف پسرش را گوش مىکرد و تا زمستان نیامده مىرفت شهر. اگر در خانهاش مىمرد تا اهل آبادى بفهمند، دو روزى مىشد. بعدش حتماً عروسش مىآمد و بالاى سرش کلى اشک مىریخت و «ننهجیران، ننهجیران» مىکرد. نوههایش که از دست خانه قوطىکبریتى شهر خسته شده بودند، مىریختند توى باغچه و گلهایش را مىچیدند و بوتههاى گوجهفرنگى را زیر پا لِه مىکردند. زنها مىآمدند سرسلامتى و گلینباجى براى همهشان آش و حلوا درست مىکرد و توى تنور نان مىپخت ... دوباره صدایى آمد. پیرزن در رختخوابش غلتى زد و به خودش قبولاند که چیزى نشنیده و گوشهاى سنگینش دوباره به وزوزکردن افتاده است.
لحاف را کشید روى سرش، اما فکر رهایش نمىکرد. شاید خودِ دزد بود. نفسش بند آمد. مثل چوب، زیر لحاف خشکش زد. حس کرد دزد بالاى سرش ایستاده و دستهایش را حلقه کرده و مىخواهد خفهاش کند ولى داشت خودش، خودش را زیر لحاف خفه مىکرد. با ترس لحاف را پس زد تا چهره قاتلش را ببیند ولى خبرى نبود و همه جا سوت و کور بود. به پهلو غلتید و اندیشید در طول آن هفتاد سال حتى یک بار هم دزد به دهشان نزده است. پس دلیلى ندارد که بترسد. چرخید. صورتش را به طرف علاءالدین چرخاند و به نور آبى آن خیره شد و چشمانش آرام آرام بسته شد.
مرد به آرامى از زیر ایوان بیرون آمد و در حالى که پاى لنگش را دنبال خودش مىکشید کمى از سطل فلزى فاصله گرفت تا باز صدایش بلند نشود. یواشکى از پلهها بالا رفت. به آرامى در را باز کرد و وارد اتاق شد. بوى عطر، یکباره نفسش را گرفت. کمى به دیوار تکیه داد و از درد پایش به خود پیچید. رفت سراغ علاءالدین و دست و پاى یخزدهاش را کمى گرم کرد و در همان حال به اطراف نگاهى انداخت. پشت پردهها را نگاه کرد. درِ صندوق را به آرامى باز کرد و تویش را گشت. پشت چادر رختخوابها سرک کشید و عاقبت صندوقچهاى را که پشت آنها بود، پیدا کرد. ترمه پوسیده روى آن را به کنارى زد تا درش را باز کند. صندوقچه قفل بود. دستش را به لبه تاقچه کشید و زیر روتاقچهاى را گشت ولى خبرى از کلید نبود. نگاهى به اطراف انداخت. از میخهایى که پرده را به دیوار کوبیده بود، کلى کیسههاى کوچک و بزرگ آویزان بود. زیر همه آنها را گشت. گوشه گلیم را هم بالا زد و زیرش را نگاه کرد، ولى خبرى نبود.
مرد یک آن برق کلیدى را که از زیر چارقد جیران برق مىزد، دید. به نرمى به طرفش خزید. پیرزن تکانى خورد و خرناسى کشید. انگشتان مرد کلیدها را لمس کرد. چاقویش را از جیبش در آورد و به آرامى نخهاى کاموایى را پاره کرد و کلیدها را برداشت. پیرزن دوباره خرناس کشید.
کلیدها یکى یکى در قفل چرخید و آخرین کلید زنگزده، درِ صندوقچه را گشود. یک آن، بوى تنباکو و نفتالین بلند شد و با عطر اتاق در هم آمیخت. چند عکس کهنه، کاغذهاى تاشده، قوطى سیگار حاجى، و چند گلوله پارچهاى دعا و چشمزخم، توى صندوق جا خوش کرده بودند. مرد خیلى زود بسته پول را پیدا کرد. پارچهاى سبز دورشان پیچیده شده بود که زیر نور سبز چراغخواب سبزتر مىنمود. قلبش داشت از سینه بیرون مىزد. مىتوانست با آن پولها دوباره به شهر برگردد و براى همیشه از دست آن ده خلاص شود. دیگر مجبور نبود نگاههاى سنگین برادرش و زن او را تحمل کند. مىتوانست برود سراغ رفقاى قدیمىاش و براى همیشه خوش باشد. مىتوانست خاطرات زندان را به کلى فراموش کند و با زرنگى بیشترى، دانستههاى جدیدش را به کار ببندد ... .
گره پارچه را باز کرد. پولهاى نمدار و چروکیده توى دستانش بود. دوید به طرف حیاط. درد پایش دوباره نفسش را گرفت. کنار دیوار مطبخ زیر نور تیر چراغبرق ایستاد. اگر دو سال پیش موقع پایین پریدن از دیوار حواسش را جمع کرده بود، حالا این همه درد نمىکشید. نفسى تازه کرد. به پولهاى توى دستش نگاه کرد و لبخند زد؛ ولى پولها برایش غریب بودند، غریب و ناآشنا. بیشترشان سبز بودند اما هیچ کدام شبیه هزارتومانىهاى سبزى که تازه چاپ شده بودند، نبود. روى بعضىها عکس یک شیخ عرب بود و روى بقیه عکس شاه.
خشکش زد. باید همان صبح مىفهمید که یک پیرزن را چکار به پول خارجى و دلار. با عصبانیت سرش را به دیوار کوبید و پولها را توى مشتش مچاله کرد و کنار شیر آب انداخت. به سرعت به طرف در رفت و دمى بعد شاخههاى شکسته درخت موى پشت در بود که در مسیر باد تکان مىخورد و نگاه وحشتزده جیران که از پشت پنجره به حیاط و پولهاى مچاله شده نگاه مىکرد.