جوان‏ها قصه تکرارى دوست ندارند

نویسنده


 

جوان‏ها قصه تکرارى دوست ندارند

مریم یعقوبى‏

آسایش به معناى آرامش است پس باید آسایشگاه به محلى گفته شود که بیش از هر جاى دیگرى، آرامش و آسایش در آنجا موجود باشد؛ ولى این طور نیست.
تصمیم مى‏گیرم سرى به یکى از آسایشگاههاى شهرمان بزنم و با دختران جوان دیروز صحبت کنم و احوالى از آنان بگیرم. دخترانى که روزى جوان و شاداب در همین شهر زندگى مى‏کردند و حالا گَرد سفید پیرى بر شانه‏هاى آنها نشسته است.
از راهروهاى تاریک آسایشگاه مى‏گذرم با اینکه چندین چراغ در راهرو روشن است ولى باز هم جلوى چشمانم تیره و تار است. حس مى‏کنم سکوت مرگبارى در این تاریکى پرسه مى‏زند. تنها نشانه حیات و پویایى در این نقطه خلوت جهان، گلدان شمعدانى کوچکى است که در دستان پیرزنى جا خوش کرده است. پیرزن به من نگاه مى‏کند و سپس گلدان را با حسرت در آغوش مى‏کشد. کنارش مى‏نشینم و او با صدایى گرفته مى‏گوید:
«مى‏بینى مادر، از حالا ما رو زیر خاک قبر گذاشتن.»
پیرزن رویش را به طرف پنجره برمى‏گرداند و من از کنارش مى‏گذرم.
روى تختى دیگر، پیرزن نحیف دیگرى دراز کشیده است. روى میز کوچکى که کنار تخت اوست قاب عکس یک زن جوان و دو کودک همراهش دیده مى‏شود. صورت زن در عکس سرخ و سفید است و نشانى از چین و چروک‏هایى که پیرزن اکنون بر صورتش دارد دیده نمى‏شود. چین و چروک‏هایى که هر کدام روزى بر صورتش نقش بسته‏اند. روزى که پسرش بیمار بود و او تا صبح بالاى سرش بیدار بود و یا شاید شبى که دخترک درون قاب عکس به فکر امتحان و کنکور بود و قلب زن، سرشار از امید در سینه مى‏تپید. در همین لحظه مددکارى از کنار تخت پیرزن رد مى‏شود و وقتى نگاه پرسشگر مرا مى‏بیند آرام مى‏گوید:
«دیگه آخرشه، کارى نمى‏شه کرد.»
بعد از رفتن مددکار، پیرزنى دیگر از پشت سر صدایم مى‏زند و یک استکان چاى به طرفم مى‏گیرد و مى‏گوید:
«فکر نمى‏کنم حالا حالاها از خواب بیدار بشه، حالش خوب نیس. هیچ کس اینجا حالش خوب نیس.»
از او مى‏خواهم از پیرزن در حال مرگ بگوید و او با لبخند سردى پاسخ مى‏دهد:
«تکراریه. جوونا قصه تکرارى دوست ندارن.»
با اصرار من بالاخره پیرزن شروع به حرف زدن مى‏کند:
«یه عمر به خودش سختى داد و بچه بزرگ کرد، بچه‏هایش هر دوشون دانشگاه رفتن که مثلاً فهم‏شون از زندگى بیشتر بشه، اما بهتر که نشدن، بدتر هم شدن.»
لحظه‏اى بعد دستانم در دستان سردِ پیرزن جاى مى‏گیرد و او اصرار مى‏کند که حتماً چایى را بخورم و بعد در میان هق هق کوتاهش ادامه مى‏دهد:
«هنوز دلش خوشه که دخترش بیاد اینجا ولى هیچ کس نمى‏یاد دیدنش.»
با صداى سرفه هم‏صحبتم، متوجه مى‏شوم که پیرزن بیمار به آرامى چشمانش را باز مى‏کند. به طرفش مى‏روم و او نگاه سرد و بى‏حالتش را به من مى‏دوزد و مى‏گوید:
«خودتى زهره؟»
مى‏دانم که مرا با دخترش اشتباه گرفته است. نمى‏دانم چه عکس‏العملى نشان دهم، فقط مى‏گویم:
«شما خوبى؟»
صداى پیرزن از پشت سرم مى‏گوید:
«اینکه زهره نیس، بتول!»
بتول‏خانم انگار صداى پیرزنى را که به من چاى تعارف کرده است، نمى‏شنود. فقط چشم به من دوخته و نگاهش تا عمق وجودم رسوخ مى‏کند. دستپاچه مى‏شوم و نمى‏دانم در مقابل نگاه پر از التماس زن به او چه بگویم. پیرزن چشمانش را مى‏بندد و دوباره سکوت همه جا را فرا مى‏گیرد. پیرزنى که پشت سرم است به من مى‏گوید:
«کارشه، همیشه یکى رو با زهره عوضى مى‏گیره.»
مى‏پرسم:
«دخترش کجاس؟»
ولى او هم مثل خود بتول نمى‏داند زهره کجاست. پیرزن استکان خالى مرا دوباره از فلاسک چایش پر مى‏کند و مى‏گوید:
«از وقتى بتول اومده اینجا دیگه درد خودم یادم رفته.»
مددکار با ظرف‏هاى غذا داخل سالن مى‏شود. هم‏صحبتم تازه یاد خودش افتاده و از شوهر بى‏وفایش مى‏گوید که در همین آسایشگاه مُرد و او را تنها گذاشت. مددکار به بالاى سر بتول رسیده است، ظرف غذا را روى میز بتول مى‏گذارد و دستى به پیشانى او مى‏کشد و ناگهان پرستارى را صدا مى‏زند. لحظه‏اى نمى‏گذرد که پرستارها و دیگر سالمندان دور تخت بتول را پر مى‏کنند. از میان دیگران سرک مى‏کشم تا صورت پیرزن را براى آخرین بار ببینم. لبخندى کمرنگ روى لبانش نقش بسته است و من فکر مى‏کنم شاید خواب دخترش زهره را دیده است. پرستارى ملافه را روى صورت بتول مى‏کشد و رو به من مى‏پرسد:
«دخترشى؟»
پرستارى دیگر به او مى‏گوید:
«نه بابا. هیچ کس تا حالا نیومده سراغ بتول.»
پرستار اول مى‏پرسد:
«پس حالا چکار مى‏کنید؟»
و همکارش به او که تازه‏کار به نظر مى‏رسد، جواب مى‏دهد:
«اکثر اینا هیچ آدرسى از بستگان‏شون ندارن و هیچ کس حتى متوجه مرگ اونا نمى‏شه.»
پرستار تازه‏کار که شوکه شده است به سرعت از اتاق خارج مى‏شود. پیرزن هم‏صحبتم به جنازه بتول خیره شده است و دیگر بخارى، از ظرف غذایش بلند نمى‏شود. وقتى به طرف او مى‏روم لحظه‏اى پلک مى‏زند و قطره اشکى روى صورتش مى‏لغزد و من بهت‏زده و شرمنده از اولین دیدار خود از آسایشگاه، از کنار ملافه‏هاى سفید بتول مى‏گذرم.