نویسنده

 

این بهترین راه نیست‏

نفیسه محمدى‏

از پله‏هاى طبقه پایین به سرعت بالا مى‏روى. آماده شده‏اى که بعد از چند ماه خانه‏نشینى، حصار تنهایى را بشکنى و از خانه بیرون بروى. مادر در حالى که چادرش را با عجله روى سر مى‏اندازد درِ حیاط را باز مى‏کند؛ اما تو از همه چیز واهمه دارى. از خیابان، از کوچه و هواى تازه، از قدم زدن و از همه آنها.
هنوز کفش‏هایت را درست نپوشیده‏اى، اما مادر عجله دارد. با خودش هم، کارهایى که باید انجام بدهد مرور مى‏کند. بالاخره از روى زمین بلند مى‏شوى و دنبال مادر راه مى‏افتى. از حیاط که بیرون مى‏روى على‏رغم گرمى هوا، بادى به صورتت مى‏خورد. با اینکه خردادماه است و هوا تقریباً گرم شده، اما مى‏لرزى، سردت نیست، در واقع مى‏ترسى. مدت‏هاست که از خانه بیرون نرفته‏اى، خانه براى تو غیر از اینکه محل امن و آرامش باشد، تمام زندگى‏ات را در خود بلعیده است. چند ماه سکوت و سکون، تو را از همه چیز ترسانده. چند قدمى که همراه مادر راه مى‏روى، خسته مى‏شوى. پشیمانى و دلت مى‏خواهد باز هم به همان چهاردیوارى که تو را از خودت دور کرده پناه ببرى؛ دیوارهایى که شاهد زندگى تلخ تو بعد از اشتباه بزرگ توست.
مادر در راه با تو حرف مى‏زند اما تو نمى‏شنوى؛ صداهاى بیرون نمى‏گذارد تو صداى مادر را خوب بشنوى. همین طور سردرگم و نگران، دنبال مادر راه مى‏روى. از آمدنت پشیمانى. انگار تو را بعد از سال‏ها از زندان آزاد کرده‏اند و تو هیچ کجا را نمى‏شناسى، با اینکه این کوچه‏ها و خیابان‏ها با همین مغازه‏ها، همان‏هایى بودند که تو هر روز از مدرسه که مى‏آمدى از میان آنها شاد و سرحال مى‏گذشتى تا به خانه برسى و گاهى براى تنوع به اجناس مغازه‏ها خیره مى‏شدى. اما حالا همه براى تو ناشناسند. حتى مغازه عروسک‏فروشى پدر «شیما» که خیلى آن را دوست داشتى. در ذهنت خاطره «شیما» تنها دوست صمیمى‏ات جان مى‏گیرد. چند وقتى است که از او هم خبر ندارى. حتماً دوستان جدیدى پیدا کرده و شاید هم تو را فراموش کرده است. برایت اهمیتى ندارد. فکر آن روزها بیشتر از پایان دوستى تو و «شیما» آزارت مى‏دهد. دلت مى‏خواهد خاطره آن روزها را رها کنى اما گذشته، تو را رها نمى‏کند.
مادر چند جا مى‏ایستد و خرید مى‏کند، اما همه جا تو را زیر نظر دارد و لحظه‏اى از تو غافل نمى‏شود. شاید او هم مى‏ترسد، مى‏ترسد از اینکه باز هم خطا کنى. اشک در چشمانت حلقه مى‏زند. از اینکه هنوز نتوانسته‏اى اعتماد مادر را جلب کنى ناراحتى. از اینکه دیگران مراقب تو باشند و همه جا نگاهشان نگران به سوى تو برگردد کلافه‏اى. به خاطر همین هم، دوست ندارى پا از خانه بیرون بگذارى. در این مدت به هر چه که نیاز پیدا کردى، مادر برایت تهیه کرده و تو جز براى مراجعه به پزشک از خانه بیرون نرفته‏اى. پدر تو را مثل یک زندانى همراهى کرده. شاید خودت هم دوست دارى که با تو مثل یک زندانى گناهکار رفتار شود. وقتى که به همه گفتى دوست ندارى تحصیلاتت را ادامه بدهى و مى‏خواهى براى همیشه درس و مدرسه را کنار بگذارى، دیگران طبق خواسته خودت با تو رفتار کردند. انگار همه از اینکه تو جلوى چشم‏شان باشى راحت‏تر بودند و تو هیچ مقاومتى نکردى.
خودت خواسته بودى و گرنه تا قبل از اینکه آن اتفاق ناگوار براى تو رخ بدهد، همه چیز رنگ و بوى عادى داشت. پدر مثل همیشه سرش به حساب و کتاب بود. برادر بزرگ‏ترت «مرتضى» در تب و تاب مغازه جدیدى که خریده بود و مادر هم در کنار رسیدگى به کارهاى خانه و برادر کوچکت «محمد» به مهمانى‏هایش مى‏رسید. همه راضى بودند. در واقع همه قانع بودند تو هم راضى بود، چون احساس مى‏کردى که همه دوستت دارند. وقتى که دور هم جمع مى‏شدید، فقط تو بودى که جمع را مى‏خنداندى و با همه شوخى مى‏کردى. پدر که همیشه تو را فوق‏العاده مى‏دانست و از شوخى و خنده‏ها و حرف‏هایت لذت مى‏برد. مادر هم مى‏گفت که تو از مرتضى هم زرنگ‏ترى. همیشه با شیرین‏زبانى نظر آنها را براى رسیدن به خواسته‏هایت جلب مى‏کردى، همین هم باعث شده بود که خودت را بدون خطا ببینى. مغرور شده بودى. مخصوصاً به خاطر رتبه‏هاى درسى‏ات، شرکت در همه برنامه‏ها و خوب حرف زدنت. همه راجع به تو نظر خوبى داشتند. گاهى اوقات از معلمت، دوستانت و حتى از فامیل‏ها شنیده بودى که مى‏گفتند: «مریم خیلى بیشتر از سن خودش مى‏فهمد.» چقدر این جمله تو را مغرور و خودخواه کرده بود، فکر مى‏کردى هیچ وقت اشتباه نمى‏کنى اما کردى. اشتباه کردى! وقتى به خودت آمدى که همه چیز از دست رفته بود. مدت‏ها بود که «امیر» پسر همکار پدرت سر راهت قرار گرفته بود و گاهى اوقات پیغام و پسغام مى‏فرستاد. اوایل اهمیتى نمى‏دادى و زود از کنار مسائل مى‏گذشتى اما «امیر» مدام سر راهت مى‏ایستاد و با تو حرف مى‏زد. خودت هم نمى‏دانستى که چه باید بکنى اما از اطمینانى که به خودت داشتى هر گونه خطا را که امکان داشت از تو سر بزند، نادیده مى‏گرفتى.
حرف‏هاى «امیر» تمام فکرت را مشغول کرده بود. همه چیز اهمیت خود را از دست داد و تنها صداى «امیر» که از پشت تلفن با تو حرف مى‏زد، مسئله مهم زندگى‏ات بود. تا اینکه پدر از جریان باخبر شد و یک روز با پرخاش و ناراحتى به تو گفت که «امیر» به دردت نمى‏خورد و اگر فکر کردى که مى‏تواند تو را خوشبخت کند، اشتباه کرده‏اى و تو هم از این جریان که باعث شده بود پدر براى اولین بار اینقدر تند با تو حرف بزند ناراحت بودى. نمى‏دانستى چرا پدر راجع به «امیر» که اینقدر به تو محبت مى‏کرد این طور صحبت مى‏کرد و او را فردى بى‏مسئولیت مى‏دانست. هیچ وقت از «امیر» حرف بدى نشنیده بودى. همیشه او بود که به تو احترام زیادى مى‏گذاشت و با محبت زیاد با تو حرف مى‏زد. کم کم از پدر دور شدى. از مادر، از خانواده‏ات. در واقع به «امیر» نزدیک مى‏شدى. گرمىِ محبت او را در قلبت احساس مى‏کردى و پدر را به خاطر آن همه بدنظرى سرزنش مى‏کردى. به نظرت «امیر» تنها کسى بود که مى‏توانست تو را به نهایت آرزوهایت برساند، اما نمى‏توانستى این را به پدر بفهمانى. پدر هم دیگر مثل گذشته نبود و با تو به سردى برخورد مى‏کرد تقریباً هر روز بحث و جدال داشتید و بالاخره پدر به تو گفت که مجبور است براى حفظ آبرو و زندگى‏اش تو را در خانه زندانى کند. همین حرف پدر بود که زندگى تو را به هم ریخت. به «امیر» گفتى که دیگر تحمل آن خانه براى تو سخت است. خانه‏اى که متعلق به تو بود و تو قبل از این، خاطرات خوبى را در آن تجربه کرده بودى ولى «امیر» بهانه مى‏آورد که پدرت سخت‏گیر است و براى زندگى‏تان مشکل ایجاد مى‏کند و او نمى‏تواند کارى انجام بدهد. در نهایت هم از تو خواست که براى رضایت پدرت کارى کنى که تو ناگهان مثل دیوانه‏ها از خانه فرار کردى. از جایى که بهترین پناه تو براى خستگى‏هایت بود، چون فکر مى‏کردى که همه چیز به نفع تو تغییر مى‏کند ولى نکرد. همه چیز بدتر از قبل شد. «امیر» بدون توجه به آن همه عشقى که به پاى تو ریخته بود، به پدر گفت که همه اشتباهات از سوى تو بوده است و در واقع تو را با تمام اتفاقات تنها گذاشت با اینکه تو انتظار داشتى جلوى همه بایستد و همه مسائل را به گردن بگیرد اما او تو را دلیل همه اشتباهات دانست و همه چیز تمام شد. تو با غرور خرد شده و از بین‏رفته‏ات به خانه برگشتى، در حالى که «امیر» هم دست رد به سینه تو زد و بهترین سرمایه زندگى‏ات را که همان احترام و علاقه خانواده‏ات بود، از دست دادى.
از همه گریزان شدى. حتى دیگر در مهمانى‏ها هم شرکت نمى‏کردى. اتاقى را که در طبقه پایین بود براى زندگى انتخاب کردى و همه درها را بستى تا خودت را تنبیه کنى اما کار از تنبیه گذشت و تو از همه دنیا دل بریدى تا تنهاى تنها به حال خودت به زندگى‏ات که آن را تباه کرده بودى فکر کنى. مدت‏ها گذشت. با اینکه پدر و مادر سعى کردند اشتباهت را ببخشند و به تو زندگى دوباره بدهند اما تو با کسى آشتى نمى‏کردى. حتى از شنیدن اسم درس و کتاب هم بیزار بودى. گذشته‏اى که آینده تو را هم تلخ کرده بود، تمام زندگى‏ات را پر کرد و تو بى‏توجه به آینده‏اى که شاید از دستت برود، زندگى‏ات را بدون تنوع و تازگى مى‏گذراندى. شاید هم بیمار شده بودى و حالا وقتى به گذشته‏ات فکر مى‏کردى، از آن همه اطمینانى که به خودت داشتى، خنده‏ات مى‏گرفت.
مادر از مغازه‏اى که درست سرِ کوچه دبیرستان تو بود بیرون مى‏آید و تو را که به فکر فرو رفته‏اى صدا مى‏کند. سرت را بلند مى‏کنى. سنگینىِ خاطرات در چهره‏ات موج مى‏زند. فهمیده بود که باز هم به گذشته برگشتى. شاید هم تو را عمداً به این خیابان کشانده بود که شوق و ذوق مدرسه رفتن و امتحان دادن را در تو زنده کند. با اینکه تو فکر مى‏کردى بهترین راه را انتخاب کرده‏اى اما آنها مى‏خواستند بعد از گذشت یک سال تو به حالت عادى برگردى.
بچه‏ها به سرعت از درِ دبیرستان بیرون مى‏آمدند و با هیاهو و خنده از هم جدا مى‏شدند. خردادماه بود و فصل امتحان! روزهاى شیرینى که تو هم آنها را تجربه کرده بودى، ولى از تکرار آنهمه خاطرات شیرین دورى مى‏کردى. شاید این اشتباه دوم تو باشد. اشتباهى که قابل جبران نباشد. پدرت همان ابتدا از تو خواسته بود که اشتباه دیگرى نکنى و از گذشته‏ات درس بگیرى. تو هم مى‏توانستى با این حرف پدر گذشته‏ات را جبران کنى و از اول شروع کنى. فقط کافى بود تا به جاى آنهمه اطمینانى که به خودت داشتى، بیشتر مراقب خودت باشى.
چقدر دلت مى‏خواست همراه این بچه‏ها لباس مدرسه به تن داشتى و با شادى و شوق از مدرسه به طرف خانه به راه مى‏افتادى. مادر خیره خیره نگاهت مى‏کند. خیلى چیزها را از نگاهت مى‏خواند. مى‏داند تو تنها منتظر یک جرقه کوچک براى بازگشت به زندگى عادى هستى پس فقط یک سؤال کوتاه از تو مى‏پرسد: «مریم، راستى مدارک مدرسه‏اتو کجا گذاشتى؟» و تو پس از مدت‏ها به آرامى لبخند مى‏زنى.