نویسنده

 

به بهانه چاپ خاطرات خانم مرضیه حدیدچى (دباغ)
شاهد عینى‏

فریبا ابتهاج‏

نام «مرضیه حدیدچى» معروف به «دباغ»، براى آنانى که آشنا یا حساس به تاریخ انقلاب اسلامى بوده‏اند، نامى شنیدنى است. نامى مترادف با دلیرى و مقاومت و متفاوت از بسیارى نام‏ها.
مجله پیام زن با اعتقاد به این ویژگى‏ها در خانم دباغ، طى شماره‏هاى متعددى از جمله 11، 14، 15 و 18 به بیان سرگذشت وى پرداخت. اما آنچه سبب شد این مجله مرورى دوباره به خاطرات این بانوى مؤمن و شجاع داشته باشد کتابى است که اخیراً از سوى دفتر ادبیات انقلاب اسلامى تحت عنوان خاطرات مرضیه حدیدیچى (دباغ) به کوشش «محسن کاظمى» به چاپ رسیده است. شاید برخى را اعتقاد بر این باشد که در عصر هزارتوى اطلاعات و پیشرفت سرسام‏آور وسایل ارتباط جمعى، «کتاب» جایگاه خود را به تدریج از کف مى‏دهد. اما اعتقاد ما بر این است که هنوز آنچه قرار است در تاریخ باقى بماند و با آفت فراموشى مقابله کند، نیازمند ثبت در کتابى است که لحظه‏هاى تنهایى اندیشمندان و علاقه‏مندان را پر مى‏کند.
خلوت کردن با کتاب در ساعاتى که خاص خودِ آدمى است، سوار شدن بر امواج خطوط، دور شدن از ساحل «اکنون» و رفتن به آنجا که گاه امید است و آرزو، گاه اضطراب است و وحشت، گاه هویت است و ریشه و گاه حسرت است و آه ...، براى آنانى که قرار است تاریخ «فردا» را بسازند، بسى گرانقدر است.
... و اما از بیان ارزش کتاب به ویژه در ماندگارى نقاط برجسته تاریخ که بگذریم به بهانه معرفى مجموعه خاطرات خانم دباغ به نکاتى از روزهایى فراموش نشدنى اشاره مى‏کنیم؛ شاید در مسیر زندگى پر فراز و نشیب او، یک بار دیگر «حال» خود را دریابیم و نقاط قوت و ضعف «امروز» را ارزیابى کنیم.
* *
مراسم ازدواج ما، اصلاً در قالب ازدواج‏هاى امروزى نبود، خیلى ساده و بى‏پیرایه، با حداقل توقعات. علاوه بر یک جلد کلام‏اللَّه مجید و یک دست آیینه و شمعدان، مبلغ یک هزار تومان پول و پنج مثقال طلا به عنوان مهریه من تعیین شد. جشن عروسى، بسیار ساده و کوچک و عارى از هر نوع تجمل با حضور اقوام درجه یک هر دو خانواده، در یک بعدازظهر برگزار شد ... پس از اجراى مراسم، مرا به منزل خواهرشوهرم بردند. من با همسرم بیش از پانزده سال اختلاف سنى داشتم و به همین دلیل در ابتداى زندگى، فهم برخى مسائل کمى برایم سخت و غامض بود. من دختربچه و نوجوان با آن طبیعت ناآرام و بى‏تجربه باید همراه و همراز و همسر کسى مى‏شدم که سرد و گرم روزگار را چشیده بود.
از اولین برخوردهاى همسرم دریافتم که با او بودن، فرصت مغتنمى است براى هر چه بهتر یافتن خودم و دنیاى پیرامونم و نزدیک شدن به خدایم. دل به او سپردم که او دل در گرو من داشت و هر دو یکدل شدیم براى خدا. در آبان 1333، پس از گذشت پنج روز از زندگى مشترک‏مان به اندازه‏اى آرامش یافته بودم که با طیب خاطر براى ادامه زندگى جدید همراه او عازم تهران شدم. این هجرت، سرآغاز هجرت‏هاى بعدى و مقاصد متعالى‏تر شد.
به دلیل فقدان امکانات مراسلاتى و وسایل ارتباط جمعى و نبود عرصه باز و مناسب براى فعالیت‏هاى مختلف زنان بر پرسش‏هاى بى‏شمارم افزوده مى‏شد. پرسش‏هایى نظیر چرا ادامه تحصیل براى دختران مقدور نیست و یا در شرایط سخت صورت مى‏گیرد؟ چرا دختران نباید همسر آینده‏شان را انتخاب کنند؟ چرا امکانات فعالیت‏هاى اجتماعى براى مردان و زنان برابر و یکسان نیست؟ چرا همه قوانین به نفع مردان تنظیم شده است و ... پرسش‏هایى که حتى پدر و شوهرم نمى‏توانستند براى آن پاسخى مناسب ارائه کنند. سرانجام همسرم، راهى پیش رویم گذاشت. او گفت: من توان پاسخ به پرسش‏هاى تو را ندارم، باید نزد کسى بروى که بتواند پاسخگویت باشد. کسى که پرسش‏هایت را بفهمد و بداند. باید شروع به تحصیل علوم دینى کنى و خودت با تحقیق و تفحص به جواب پرسش‏هایت برسى. بفهمى که در اسلام، در قرآن، در سنّت و در عرف، چه نظرهایى هست، باید خودت را از پایه و زیربنا قوى و محکم کنى و گمشده‏ات را بیابى.»
وجود مشغله‏هاى متعدد و مهم‏تر از همه رسیدگى به امور فرزندان، وقفه‏اى در مسیرم ایجاد نکرد. به لطف خداوند انگیزه‏اى در من پیدا شده بود که درسم را به خوبى پیش ببرم. به نحوى که استادم از آن راضى بود، تا حدى که شاگردانش را براى یادگیرى و آموزش در اختیار من قرار مى‏داد و خودش فقط به من و دو خانم دیگر درس مى‏داد.
پس از شهادت آیت‏اللَّه سعیدى، میان گروه و برنامه‏هایمان پراکندگى به وجود آمد. بایستى به هر نحوى بود هم مبارزه و هم درس را دنبال مى‏کردم. سرانجام براى ادامه درس شرح لمعه و مکاسب به محضر استادى دیگر رفتم. براى ادامه مبارزه هم به اشخاص مرتبط با شهید سعیدى در قم از جمله شیخ محمد منتظرى و آیت‏اللَّه ربانى شیرازى مراجعه کردم و به این ترتیب بخش دیگرى از زندگى سیاسى‏ام شروع شد. شهید منتظرى کارها و مأموریت‏هاى مختلفى از جمله سفرهاى تبلیغى سیاسى به برخى شهرستان‏ها براى پخش اعلامیه، کتاب، نوار، ایراد سخنرانى و شناسایى افراد مؤمن و انقلابى را به من محول کرد.
پس از چند جلسه، پاى درس یکى از اساتید احساس کردم که او با اکراه درس مى‏دهد. یک روز ساعت 10 صبح طبق برنامه همیشگى به آنجا رفتم. وقتى در زدم همسر استاد در را باز کرد و گفت: «آقا گفتند من دیگر نمى‏توانم به شما درس بدهم.» گفتم: «چرا، باید پاسخ مرا بدهند که چرا حاضر نیستند. من شاگرد کودن و گیجى نبودم که مطالب را نفهمم و ایشان را به زحمت بیندازم. بیشتر کار را خودم مى‏کردم و فقط اشکالات و شبهات را آقا پاسخ مى‏گفت. اگر قصورى از من سر زده باید بگویند و اگر اشکال از خودشان است و وقت ندارند باید تصریح کنند و استادى جایگزین معرفى کنند، همین طورى که نمى‏توانم از درسم دست بکشم.»

خلاصه آنقدر بحث کردم که آقا دمِ در آمد. به او گفتم: «حاج‏آقا، اگر اشکالى بود مى‏فرمودید تا در رفع آن بکوشم.» گفت: «نه، راستش را بخواهید از وقتى اینجا رفت و آمد مى‏کنید و درس مى‏گیرید خانمم اصرار مى‏کنند که من هم مى‏خواهم درس بخوانم. در حالى که من این امر را براى او نمى‏پسندم و بهتر است که به امور منزل و بچه‏ها برسند. او به درس خواندن نیازى ندارد ...»
بروز چنین طرز تفکر متحجرانه و مرتجعانه‏اى براى من کافى بود که خود از تلمذ وى اجتناب و به دنبال استادى دیگر بروم. بعد از آن سر کلاس شهید سیدمجتبى صالحى خوانسارى رفتم.
مأموران وقتى از جستجو نتیجه‏اى نگرفتند، گفتند: «ما دستور داریم چند روزى مهمان شما باشیم.» گفتم: «خب، کارى نمى‏توانم بکنم! ولى خواهش مى‏کنم به طبقه بالا بروید، من هفت دختر دارم، وجود شما ایجاد مزاحمت مى‏کند ...» در همان روز دو نفر از کسانى که به خانه ما مراجعه کردند دستگیر شده و براى سؤال و جواب به ساواک برده شدند. من دیدم اگر وضع همین طورى پیش برود، خیلى‏ها دستگیر خواهند شد. به فکر چاره افتادم. چند شماره تلفن روى کاغذ نوشتم؛ درون اسکناسى دو تومانى گذاشته و به همراه کاسه‏اى به دختر کوچکم دادم و گفتم به بهانه خرید شیر به مغازه سرِ کوچه که فردى مطمئن و در جریان بود برود و کاغذ را به مغازه‏دار بدهد تا افراد گروه را از این خطر مطلع کند. یکى از مأموران به نام پرویز جلوى دخترم را گرفت و پرسید: «کجا؟»، من با نگرانى جلو رفتم و گفتم مى‏رود شیر بگیرد. او درون کاسه و زیر چادر دخترم را نگاه کرد و اجازه داد برود. اسکناس مچاله شده در دست دخترم بود و او فکر نمى‏کرد که در درون آن کاغذى باشد. خوشبختانه مغازه‏دار با شکى که از صبح به وضعیت خانه پیدا کرده بود با دیدن یادداشت، دست به کار شد و خطر را به مرتبطان با ما اعلام کرد. از آن لحظه به بعد ترددها به خانه محاصره و اشغال‏شده ما قطع شد.
مأموران که از مقاومت ما عصبانى بودند، شبى آمدند و با درنده‏خویى رضوانه را با خود بردند و فریادها و استغاثه‏هاى من راه به جایى نبرد ... بى‏قرار و بى‏تاب در آن سلول 5/1*1 مترى، این طرف و آن طرف مى‏شدم و هر از گاهى از سوراخ کوچک روى در، راهرو را نگاه مى‏کردم ... صداى جیغ‏ها و ناله‏هاى جگرسوز رضوانه قطع نمى‏شد. سکوت شب هم فریادها را به جایى نمى‏رساند. ناگهان همه صداها قطع شد. خدایا چه شد؟! هراس وجودم را گرفت. دلهره راه نفس کشیدنم را بند آورد. تپش قلبم به شماره افتاد. خدایا چه شد؟! چه بر سر رضوانه آوردند؟ ساعت چهار صبح که چون مرغى پَرکنده خود را همچنان با فریاد به در و دیوار سلول مى‏زدم صداى زنجیر در را شنیدم. به طرف درِ سلول خیز برداشتم. واى، خدایا، این رضوانه است که تکه‏پاره با بدنى مجروح و خونین، دو مأمور او را کشان کشان بر روى زمین مى‏آوردند. آن قطعه گوشت که به سوى زمین رها شده رضوانه، جگرپاره من است ... ساعت هفت صبح آمدند و پیکر بى‏جانش را داخل پتویى گذاشتند و بردند. تصور اینکه رضوانه جان از کالبد تهى کرده و مرده باشد، منفجرم مى‏کرد چنان که اگر کوه در برابرم بود متلاشى مى‏شد. به هر چیز چنگ مى‏زدم و سهمگین به در مى‏کوفتم و فریاد مى‏زدم: «مرا هم ببرید! مى‏خواهم پیش بچه‏ام بروم! او را چه کردید؟ قاتل‏ها! جنایتکارها و ...» در همین حیص و بیص، صوت زیباى تلاوت قرآن میخکوبم کرد: «و استعینوا بالصبر و الصلوة و انها لکبیرة الّا على الخاشعین.» آب سردى بر این تنوره گُرگرفته ریخته شد. صوت قرآن چنان زیبا خوانده مى‏شد که گویى خدا، خود سخن مى‏گفت و خطابم قرار مى‏داد و مرا به صبر و نماز فرا مى‏خواند. بر زمین نشستم و تازه به خود آمدم و دریافتم که از دیشب تاکنون چه اتفاقى روى داده است. صدا، صداى آیت‏اللَّه ربانى شیرازى بود که خیلى سوزناک دلدارى‏ام مى‏داد ... مرحوم ربانى شیرازى، سلولش فاصله‏اى با من نداشت و آنچه را که من دیده بودم او نیز دیده بود ... .
(مانند بار اولى که زندانى شدم به علت تحمل شکنجه‏ها و عفونت شدید زخم‏هایم) این بار نیز با حال زار و در اوج ضعف جسمانى و بیمارى صعب‏العلاج از زندان آزاد شدم. ساواکى‏ها امیدوار بودند در خارج از زندان بمیرم و انقلابیون و مبارزان نتوانند از مرگم استفاده تبلیغاتى کنند.
در سال 1353، پس از مرخصى از بیمارستان هنوز در دوره نقاهت بودم که خبر رسید یکى از برادران در مرز هنگام ورود به کشور با اتومبیلى پر از مواد منفجره و اسلحه دستگیر شده است. ما او را به نام «مرتضى» مى‏شناختیم. او پس از شکنجه و فشار فراوان با این تصور که من هنوز در زندانم؛ مى‏گوید که اسلحه را براى من آورده است. در حالى که روح من از این ماجرا خبر نداشت و نمى‏دانستم که او محموله را از کجا و براى چه کسى یا گروهى آورده است. با توجه به وضعیت پیش آمده هر آن خطر دستگیرى‏ام وجود داشت. تعدادى از برادران به سراغم آمدند و گفتند به صلاح شما و تشکیلات است که هر چه سریع‏تر کشور را ترک کنى و به خارج بروى. آنها حتم داشتند در صورت دستگیرى، این بار اعدام خواهم شد. براى عملى شدن پیشنهاد خروج از کشور به توافق و رضایت شوهرم نیاز داشتم. او نیز با توجه به شرایط دشوار پیش آمده مخالفتى نکرد. در مدت کمى مقدمات سفر و به عبارتى «فرار» فراهم شد. برادران پاسپورتى برایم جعل کردند و قرار شد با فردى نابینا که براى معالجه قصد سفر به انگلستان داشت همراه شوم ... .
برادران پس از مشورت‏هایى به این نتیجه رسیدند که نماینده‏اى به نجف و خدمت حضرت امام بفرستند تا ضمن شرح فعالیت‏ها و عملکرد گروه، از مشکلات و تنگناهاى مالى بگویند و درخواست کمک کنند. براى این مهم، من و آقاى جعفر دماوندى انتخاب شدیم و با پاسپورتى که عکس مادر و فرزندش در آن بود پس از مقدماتى به سوى عراق حرکت کردیم. براى من این فرصت خیلى مغتنم بود زیرا مى‏توانستم مراد و محبوب و رهبر و پیشوایم را از نزدیک زیارت کنم. پس از دیدار امام در قم، آن هم از راه دور همیشه آرزو داشتم که روزى از نزدیک با او دیدار و صحبت کنم ... سرانجام در برابر نور قرار گرفتم. نمى‏دانستم از کجا و چگونه سرِ صحبت را باز کنم. پس از سلام و احوالپرسى عرض کردم: «دباغ هستم.» فرمودند: «همان دباغى که مرحوم سعیدى در نامه‏هایش اسم مى‏برد؟» عرض کردم: «بله، مدتى شاگردشان بودم و با ایشان کار مى‏کردم.» بعد گزارشى اجمالى از آنچه که گذشته بود و از فعالیت‏ها، عملکردها و از وضعیت گروه و افراد مبارز خارج از کشور و ... ارائه دادم. حضرت امام با طمأنینه و آرامش حرف‏هایم را شنیدند و بعد فرمودند: «از زندان برایم بگویید.» این گونه شد که من از نحوه دستگیرى، بازداشت، بازجویى و زندان و شکنجه خود و دخترم و نیز از وضعیت دیگر زندانیان مسلمان و چپى‏ها در زندان قصر گزارشى کوتاه دادم و در پایان گفتم: «... حالا من اینجا هستم و هشت بچه‏ام آنجا (ایران). نمى‏دانم چه کار کنم. اگر برگردم مى‏ترسم گرفتار ساواک شوم و دوباره زندانى شوم. اگر برنگردم هشت بچه‏ام در ایران بدون مادر مانده‏اند. نمى‏دانم تکلیفم چیست. باورکردنى نبود، امام فرمودند: «بمانید! ان شاءاللَّه اوضاع تغییر مى‏کند و همه با هم مى‏رویم.» مگر چنین چیزى ممکن بود؟! ... با وجود پرسش‏هاى بى‏شمارى که در ذهنم پیرامون این سخن ایجاد شد از روى اعتقاد و ایمانى که به امام داشتم، پس از کمى تأمل حرف ایشان را باور کردم و من نیز امیدوار شدم و دیگر سکوت کردم. پیش از خروج از اتاق پرسیدم: «پس شما اجازه مى‏دهید من به لبنان بروم و در کنار خواهران و برادران فلسطینى باشم و مبارزه کنم تا اوضاع ایران تغییر کند؟» فرمودند: «هر کجا که مى‏بینید براى اسلام مفید هستید مى‏توانید خدمت کنید؛ تکلیف است.»
یک بار (در نوفل لوشاتو) خدمت امام رسیدم و خواستم حساب هزینه را مشخص و تسویه کنم. وقتى عدد و رقم را براى امام جمع زدم ایشان پرسیدند: «اشتباه نکردید؟» دوباره شروع به جمع و تفریق کردم و بعد گفتم: «نه، درست است.» امام سکوت کرد و هیچ نگفت. وقتى براى خرید رفتم دیدم که مبلغى پول زیاد آورده‏ام. دوباره حساب کردم و فهمیدم به میزان 81 فرانک اشتباه کرده‏ام و 9 فرانک را، 90 فرانک محاسبه کرده‏ام. خدمت امام رفتم و گفتم: «حاج‏آقا! من اشتباه کردم و پول زیاد آوردم.» امام گفتند: «من همان وقت فهمیدم، مى‏خواستم خودتان به موضوع برسید.»
در این برخورد امام ظرافت و درس اخلاقى بزرگى مستتر بود. اگر ایشان همان ابتدا بر اشتباهم اصرار مى‏ورزیدند احساسى در من به وجود مى‏آمد که در این خانه به من اعتمادى نیست و به تبع آن دلسرد مى‏شدم. اما وقتى امام با وجود اطمینان به اشتباهم چنین برخوردى کردند، دریافتم که حضرت امام اعتماد زیادى به من دارند و چقدر این اعتماد و ارتباط، خالصانه و صادقانه است و به برکت همین نوع برخوردها و به ادعاى بسیارى از دوستان، من از اعتماد به نفسى برخوردار شدم که همیشه زبانزد بود.
از دیگر کارها در روزهاى اول ورودم در بیت امام (در نوفل لوشاتو) گشودن نامه‏هایى بود که از اقصا نقاط جهان براى امام مى‏آمد. بخشى از وقت امام صرف مطالعه این نامه‏ها مى‏شد و حتى به برخى هم پاسخ مى‏دادند. با توجه به حجم گسترده نامه‏ها و مرسولات، احتمال هر نوع خطرى مى‏رفت و من بیم داشتم که از این طریق به جان امام آسیبى برسد، از این‏رو ابتدا خود، نامه‏ها را در آشپزخانه و با مهارتى که داشتم باز مى‏کردم و بعد در اختیار امام قرار مى‏دادم تا در صورت بروز خطر، آسیبى به ایشان نرسد.

روزى امام وارد آشپزخانه شدند و مرا در حال گشودن نامه‏ها دیدند. فرمودند: «خواهر طاهره، من راضى نیستم که شما این کار را بکنید.» ابتدا منظورشان را نفهمیدم و فکر کردم از این کارم ناراحت هستند و نمى‏خواهند من نامه‏ها را ببینم. از این‏رو عرض کردم: «حاج‏آقا! واللَّه داخل نامه‏ها را نگاه نمى‏کنم. فقط به خاطر مسائل امنیتى درِ پاکت را باز مى‏کنم و بعد به خدمت مى‏آورم.» فرمودند: «به این خاطر نمى‏گویم، مى‏گویم اگر براى من خطر دارد براى شما هم خطر دارد، حالا چرا شما به خطر بیفتید.» عرض کردم: «امت و ملتى در انتظار شما هستند.» فرمودند: «شما هم هشت بچه دارید که در ایران منتظرتان هستند.» توضیح دادم: «براى این کار آموزش‏هایى دیده‏ام و مهارت‏هایى دارم که خطر و آسیبش برایم کمتر است.» امام گفتند: «یک ساعتى بیایید و به من هم آنها را یاد بدهید.»
این برخورد و رفتار امام، نوعى حس همدردى بود که بین خود و دیگران فرقى نمى‏گذاشت و خودشان را همپاى آنها و نه بالاتر و برتر مى‏دیدند. ایشان همان قدر براى جان دیگران ارزش قائل بودند که براى جان خودشان.

باورم نمى‏شد که مى‏توانم بعد از گذشت سه سال و هفت ماه دوباره بر خاک مقدس ایران گام بردارم و بار دیگر چشمانم با دیدار فرزندانم، فروغى دوباره یابد. وقتى پاى به خیابان‏هاى تهران گذاردم فضایى باور نکردنى در مقابلم بود. انقلاب و حماسه از سر و روى شهر مى‏بارید. پیش از آن مى‏پنداشتم که تمام سطح شهر سنگربندى شده و توپ و تانک در خیابان‏هاى آن با آرایشى جنگى مستقر باشند. اما حال چیز دیگرى مى‏دیدم. همه جا شادى و تلاش موج مى‏زد و بر سر اسلحه‏ها «گل» بود.
شورایى براى تشکیل و تأسیس سپاه انتخاب شد که اغلب‏شان از برادرانى بودند که نام‏شان قبلاً ذکر شد. سرانجام پس از ساعت‏ها جلسه و مذاکره و دیدار و ملاقات در اردیبهشت‏ماه 1358، سپاه پاسداران انقلاب اسلامى تشکیل و اساسنامه مختصرى برایش نوشته شد و هر یک از برادران هم مسئولیتى در آن بر عهده گرفتند ... پس از چندى طى حکمى به من مأموریت داده شد تا به همراه و با هماهنگى آقاى لاهوتى نماینده امام در سپاه، مرحوم سماوات و آقاى محمدزاده براى تشکیل سپاه غرب کشور اقدام کنیم ... سپاه همدان تقریباً مرکز تیپ سپاه غرب محسوب مى‏شد و سپاه شهرهاى استان کردستان، کرمانشاه و ایلام زیر نظر این سپاه بود. در این میان، آیت‏اللَّه مدنى پیشنهاد داد: «فعلاً خود شما مسئولیت سپاه اینجا (همدان) را به عهده بگیر ...».

در نیمه دوم سال 1358، حضرت امام در دیدارى با پرسنل کلانترى‏ها مطالب خیلى مهمى در زمینه احیاى کلانترى‏ها بیان کردند. این امر براى من که از جنایت‏ها و فجایع برخى از آنها در آستانه پیروزى انقلاب شنیده و پس از آن دیده بودم، ناگوار بود ... در نوبت بعدى که به حضور امام رفتم پس از ارائه گزارش در حالى که مِن مِن مى‏کردم مطالبى گفتم ولى حرف اصلى‏ام را نزدم. یعنى جرئت نمى‏کردم که قضیه کلانترى‏ها را به طور آشکار بپرسم. امام متوجه شدند و پرسیدند: «خواهر طاهره، چیزى شده؟» گفتم: «راستش گفتنش برایم خیلى راحت نیست، در باره فرمانى است که در باره کلانترى‏ها داده‏اید. آخر ما چطورى خیال‏مان راحت باشد که اسلحه به دست اینها بدهیم. اینها همان‏هایى هستند که تا دیروز بچه‏هاى ما را مى‏کشتند، حالا ما برویم و بگوییم دست شما درد نکند، بفرمایید این هم اسلحه!»
حضرت امام با یک هیبتى، چنان نگاه تندى به من کردند که من دیگر هیچ نگفتم. ایشان فرمودند: «اگر شما زندان رفتید، اگر شما شکنجه شدید، اگر تبعید شدید و دورى بچه‏هایت را تحمل کردى، هر بلایى سرت آمد اما این امتیاز را داشتى و دارى که به راحتى خودت براى دخترهایت شوهر انتخاب کنى. براى پسرهایت خودت زن انتخاب کنى، ولى اینها آنقدر بیچاره بودند که براى یک لقمه نان حتى اجازه انتخاب عروس و دامادشان را نداشتند. ساواک باید براى اینها انتخاب مى‏کرد. شما چرا حالا دارید مانع مى‏شوید که اینها آدم بشوند؛ اینها به زندگى برگردند؛ اینها به مسئولیت برگردند. شما بگو چقدر رویشان کار کردى؟ ... این مدتى که اینها از کارکردن‏شان جلوگیرى شد ...»

از یکى از روستاهاى اطراف بیجار خانمى به سپاه آمد و گفت چند روزى است که کوموله‏ها شوهرش را با خود برده‏اند ... پرسیدم شوهرش که و چکاره است؟ گفت که او امام جماعت مسجد ده بوده و چند شب پیش بر بالاى منبر به جوان‏ها گفته بود که وظیفه دارند از انقلاب و اسلام دفاع کنند ... .
برایمان یقین حاصل شد که در این کار، یکى از دو گروه ضد انقلاب، کوموله یا دمکرات دخالت دارند. از بچه‏ها خواستم که منطقه را جستجو کنند. طولى نکشید که جسد او را در بدترین وضع ممکن به شکل هولناک و فجیعى پیدا کردیم. وقتى آدم به این جسد نگاه مى‏کرد بدنش مى‏لرزید، بینى و گوش‏ها را بریده و از نخى رد کرده بودند و مانند گردن‏بند به گردن جنازه انداخته بودند، دست‏هایش را به پشت گردنش بسته و سنگى را روى سرش گذاشته بودند. کاغذى هم بر روى سینه‏اش بود که در آن نوشته شده بود: «این سزاى کسى است که از انقلاب و رژیم خمینى دفاع کند و سزاى کسى است که عکس خمینى در خانه‏اش دارد.»
همین طور داشتم براى آنها صغرا کبرا مى‏کردم که دو نفر از برادران به داخل حیاط پریدند. یک لحظه حواس آنها پرت شد و من بلافاصله کُلتم را کشیدم و مسلّح کردم. آن مردِ سبیل از بناگوش در رفته هم مسلّح بود و کُلت خود را به سویم گرفت. صحنه به یک دوئل مى‏مانست. معلوم نبود چه کسى زودتر شلیک خواهد کرد ... .
اتاق گورباچف حدود 20 متر مربع بود که میزى دوازده نفره اما با شش صندلى در آن بود. معلوم بود سه نفر ما باید در یک طرف و گورباچف، مترجم و مشاورش در طرف دیگر آن بنشینند ... هنگامى که نامه خوانده و ترجمه مى‏شد، من کار خاصى نداشتم. از این‏رو تمام هوش و حواسم پیش گورباچف بود و تمام حالات و رفتار او را دقیق زیر نظر داشتم. چهره او در برخى مقاطع نامه تغییر مى‏کرد و همان طور که به صندلى تکیه داده بود، نکاتى را یادداشت مى‏کرد و دور یکى از نکات هم خط کشید ... .
* *
آنچه خواندید مشتى نمونه از خیل جذاب و عبرت‏آموز خاطرات زنى است که مى‏تواند جرئت، جسارت و اعتماد به نفس را به زنان و دختران امروز هدیه کند. اینها تنها اشاراتى است از آنچه بر او و به تعبیرى، بر تاریخ انقلاب و این سرزمین گذشته است. با او مى‏توان به خیلى جاها سر کشید: خانه شهید چمران در لبنان و دیدار با شهید بهشتى در لندن، سنگرهاى شبیخون به اسرائیلى‏ها، مقبره دکتر شریعتى در دمشق، اعتصاب غذا در کلیساى سن‏مرى و ... .
خانم دباغ سه دوره نیز نماینده مردم در مجلس شوراى اسلامى بوده و این کتاب در کنار نقاط قوت بسیار، محروم از خاطرات این دوران و مباحث مربوط به احقاق حقوق زنان در قوه مقننه است. بى‏شک در این بخش از تجربیات خانم دباغ نیز نکاتى قابل طرح وجود دارد که امید است مجله پیام زن براى بیان و ثبت آن در آینده نزدیک اقدام کند.