برکت زمین داستان


 

دوستان برکت زمین‏

صغرا آقااحمدى‏

آبادى، سرد و نمور، انتظار آفتاب را مى‏کشید. دو شبانه‏روز باران و برف و تگرگ، همه چیز را در گل و لاى فرو برده، و همه چیز رنگ گِل پیدا کرده بود. رطوبت و نا همه جا را برداشته بود. مردان شولاپوش، بام‏غلتان را روى بام‏ها قل مى‏دادند و گاهى دود سیگارهایشان را با بخار دهان مزه مزه کرده و به هوا مى‏فرستادند و گپ مى‏زدند و چاى مى‏خوردند. اما در پستى بلندى خانه‏ها، تنها بام «خدایار» بود که سوت و کور، ذرات باران را که حالا به نم نمى شبیه بود، مى‏مکید و بام‏غلتان آن سوتر، سرد و سنگین انگار به خوابى دراز فرو رفته بود.
«ماه‏منیر» دل و دماغ برخاستن از پستو را نداشت. «خدایار» هر چه دَوْرى و تاس و بادیه در خانه بود زیر چک چک آب که از سقف مى‏چکید، گذاشته و حالا مُشتى پشمِ بُز هم درون آنها فرو کرده بود تا صداى چکه‏ها خفه شود. صدایى که دو شبانه‏روز در خانه آه کشیده و ضجه زده و نالیده بود همراه با «ماه‏منیر»؛ و حالا دزدانه به پستو سرک کشیده بود تا با غم «ماه‏منیر» شریک شود و لالایى محزونى براى «ساره» که رنجور و بى‏رمق کنج پستو مى‏نالید، بشود. «خدایار» دلش پکیده بود. با خود فکر کرد نه دواى بام، بام‏غلتان است و نه دواى «ساره» جوشانده و «دودى».(1) بام، تیر و تخته نو مى‏خواست و گِل و گَوَن و «ساره» که بعد از سال‏ها خدا او را به آنها داده بود، دوا و درمانى اساسى تا قلبش مثل ساعت کار کند.
شبى «ماه‏منیر» دیوانه‏وار و پریشان رفته بود و صندوقخانه را زیر و رو کرده بود، اما جز یک گردنبندِ «میرکا»(2) و چند انگشتر حلبى سیاه، چیزى گیرش نیامده بود؛ و «خدایار» در مقابل او براى اولین بار هق هقى بلند سر داده بود و آن شب صدایش با ناله مرغ حق آمیخته و آهنگى دلگیر براى دهکده ساخته بود.
صبح تا آفتاب ابرهاى پر پشت و سِمِج را پس بزند و بعد از چند روز با تقلا خودش را نشان بدهد، مردم چاشت‏ها را خورده و سراغ طویله و تنور و بام‏هایشان رفته بودند. «خدایار» توى ایوان ماتم‏زده سیگار مى‏کشید. «ماه‏منیر»، «ساره» را چون پرِ کاه به کول گرفت و چادر به کمرش بست. تشت پر از بُنْشَنْ سنگین‏تر از آنى بود که بتواند یکنفس تا ایوان بکشاند. تا ایوان، تشت را چند جا زمین گذاشت و برداشت. «ساره» دوباره زار و ضعیف مى‏نالید. گربه‏اى خیز برداشت و توى تشت را بو کشید. «خدایار» بى‏حوصله و دمغ نگاهى به تشت انداخت، گفت: «خیال مى‏کنى بابتِ اینها چندى بدهند؟» و پوزخندى زد و نگاهش چرخید رو به کوههاى مجاور. «ماه‏منیر» بى‏اعتنا به او بادیه‏هاى پر از آب باران را آورد و میان کپه برف وسط حیاط پاشید و شروع کرد به کار. صداى عدس و نخود و لوبیاها که توى بادیه جرینگ صدا مى‏کرد، ساره را آرام کرد. «خدایار» بى‏حوصله دوباره پرسید: «خواهى چه کنى زن، کو تا کاشت زمین؟»
«ماه‏منیر» همان طور که دست‏هایش توى بادیه‏ها مى‏چرخید نگاه به جاده دوخت که دورترها چون کمربندى خیس و براق، دور «تخته چال»(3) بسته شده بود. «خدایار» کمى روى پوستین جابه‏جا شد و بعد ته سیگارش را پرت کرد تو سوراخى که وسط برف‏ها باز شده بود، گفت: «شنیدى چه گفتم «ماه‏منیر»؟ خواهى چه کنى با بُنْشن‏ها؟» «ماه‏منیر» سرش را تندى چرخاند و رو به شوهرش مشتِ پر از بُنْشَن را تو هوا تاب داد: «مى‏خواهم بکارم، کشت را زود شروع مى‏کنم، هوا سازگار باشه دو بار محصول از زمین برمى‏داریم.» «خدایار» نزدیک‏تر رفت و مُشتى بنشن برداشت و تو دست‏هایش شروع کرد به بازى بازى کردن: «اگر خیال مى‏کنى این دانه‏ها را بکارى جایش گنج درو مى‏کنى، خیالت را بسپار به باد، یا چالش کن تو همین کپه برف‏هاى توى حیاط. زن، بارها گفتمت، باید این چند تا بز و میش را بفروشیم، زمین هم رویش، بعد بزنیم به شهر، پى دوا درمان «ساره»، تو نمى‏بینى، بچه جلوى چشمان‏مان دارد پر پر مى‏زند.» و با غیظ، مشت‏هایش را تو هوا چرخاند و بعد باز کرد توى حیاطِ گِل و شِل. «ماه‏منیر» دست‏هایش را در هم چلاند و با بغض گفت: «همه دار و ندارمان همین دو بز و چند تا میش است. بفروشیم و «ساره» را درمان کنیم، باز از سرِ ندارى افلیج خانه مى‏شود.» و بلند شد و «ساره» را که به خواب رفته بود به داخل پستو کشاند.
* * *
بهار مست و مغرور در آبادى مى‏چرخید و مى‏گذشت و در نگاهى دلربا، دل صحرا را مى‏آشفت و با حرکتى بوسه بر لبان خشک درختان مى‏نواخت، کنار جوى آوازى عاشقانه سر مى‏داد، تا آب، دل از زمهریر برف بِکَنَد؛ تا آلاله‏ها گُل کنند و نعناع‏ها بر لب جوى برویند. صداى شر شر دلنواز آب، «ماه‏منیر» را که وسط زمین تک و تنها به انتظار دو ورزاى جوان «خالومنصور» مانده بود، را به شوق آورد. لحظه‏اى غم بزرگش را فراموش کرد و زیر لب ترانه محلى «تى‏مارى‏مار»(4) را خواند؛ سوزناک و غم‏انگیز. اما «خدایار» خیلى زود از آن سوى پرچین باغ «سیف‏الدین» آمد و نرسیده ذهن زن را آشفت و زمزمه‏اش را خشکاند. «رها کن زمین را زن، هنوز هوا سرد و یخبندان است. دانه‏ها تو دل خاک مى‏پوسد، خودت که بهتر مى‏دانى، هر وقت برف «مُنْجهرین»(5) آب شد وقت کاشت است. خواهى خودت را مسخره مردم کنى؟»
«ماه‏منیر» نگاهش آرام رو به مُنْجهرین چرخید. قاف در قاف برف بود، و زمین‏هاى دور و برش هنوز در لایه‏هاى برف و یخ پنهان بود. «خالومنصور» ورزاهایش را کشان کشان آورد، نرسیده طعنه زد: «آهاى «دَدا»(6) الان چه وقت کاشت است، سال و ماه را فراموش کردى؟»
«خدایار» سیگارش را از جیب قبایش بیرون کشید و رو به خالو تعارف کرد: «دردِ «ساره» عقلش را پرانده. گوشش بدهکار این حرف‏ها نیست.»
«خالومنصور» به تن ورزیده ورزاهایش زل زد و تو فکر رفت. «خدایار» سیگارى برایش گیراند. «ماه‏منیر» رَسَنِ دور گردن ورزاها را چسبید و محکم پا روى خیش گذاشت. زمین سفت و یخزده بود. «خالومنصور» پا پس کشید. بعد هى هى‏اى کرد و رفت. «خدایار» عبوس و غمگین نگاهى به زمین و «ماه‏منیر» انداخت. خواست وسط زمین نعره بکشد که خواهرش «مریم‏النساء» دورادور داد کشید و دست تکان داد و هر دو خیلى زود فهمیدند که حال «ساره» باز خراب شده و باید به سرعت بازگردند.
* * *
«خدایار» خواسته و ناخواسته دلش قرص زمین شده بود. دانه بُنْشن‏ها را که همراه «ماه‏منیر» کاشت، افتاد توى آبادى و هیزم خشک به قرض گرفت. آبادى به آن دو مى‏خندید و بى‏خیال از کار و صحرا، چپقش را چاق مى‏کرد. زنان «چِل»(7) مى‏گرداندند و پشم مى‏رسیدند و سر در گوش هم پچ پچ مى‏کردند. کشت زودهنگام «ماه‏منیر» شده بود نقل مجلس همه. اما آبادى سوسوى آتشى را هم مى‏دید که دورترها در دل تاریکى و سوزِ کوهستان به پا بود و گرماى عشقى که گُله به گُله به سوى آبادى مى‏سُرید. «خدایار» و «ماه‏منیر» به نوبت دور زمین چوب الو مى‏دادند تا گرما تو دل زمین نفوذ کند، تا دانه‏ها جان بگیرد، پوست بترکاند. تا کلاغ‏ها و گرازهاى گرسنه هراس کنند، تا آبادى قصه پر غصه آنها را در نقلِ شبانه‏شان جا دهند.
مردم آبادى اواسط دومین ماه بهار، وقتى ورزاها را آهسته آهسته بیرون مى‏کشاندند و بیل و کلنگ‏ها را از درون انبارها، زمین «خدایار» و «ماه‏منیر» را دیدند که سبز شده و دو وجب بالا آمده بود. با آنکه باران زیاد باریده بود و آفتاب، کم‏قوت و بى‏جان تابیده بود اما «ماه‏منیر» و «خدایار» داغىِ عشق‏شان به «ساره» را فراوان تقدیم زمین کرده بودند و زمین مُزد دلدادگى‏شان را خوب داده بود. اول تابستان دانه‏هاى نخود و عدس و لوبیا و ماش میان دست‏هاى چغر و ورزیده «ماه‏منیر» چون جوانه‏هاى مروارید روى هم مى‏غلطید و کیسه‏هاى کنفى پر مى‏شد.
«ساره» کنج ایوان با نگاهى خسته و بى‏حال‏تر از همیشه رقص دانه‏ها را تماشا مى‏کرد و دست‏هاى کوچک و لاغر و رنگ پریده‏اش با تقلا هوا را چنگ مى‏زد. دل «ماه‏منیر» انگار چنگ مى‏خورد و افکار درهم و پریشان «خدایار» که آیا زمین دوباره مهربانى‏اش را نثار آنها خواهد کرد و دست‏هاى پر برکتش را به سوى آنها خواهد گشود؟
«ماه‏منیر» سرِ کیسه‏ها را با پشمِ ریسیده بز حسابى دوخت و «خدایار» توى انبار جاى خشک و خنک کنار هم چید. «ساره» چون بچه‏گنجشکى ریز و ناتوان و مچاله در خود مى‏پیچید و مى‏نالید. گاه نفسش به خس‏خس مى‏افتاد و چشم‏هایش تا به تا مى‏شد و صورتش کبود. «خدایار» دخترکش را در آغوشش مى‏گرفت و مى‏گریست. «ماه‏منیر» بازوى نحیف دخترش را مى‏چسبید و دارو به او مى‏خوراند و سوره حمد مى‏خواند، ده بار، صد بار تا «ساره» در آغوش پدر آهسته به خوابى عمیق فرو مى‏رفت. بعد توى خواب مى‏خندید و بى‏خیال از شتاب غریبانه «ماه‏منیر» و «خدایار» که مى‏رفتند و مى‏آمدند و دانه بُنشن‏ها را سوا مى‏کردند، ترکه‏هاى بلند و باریک چوب براى لوبیا، دسته مى‏کردند و زمین را براى کشت دوباره. «خدایار» همه چیز را که براى کشت زمین آماده دید، کیسه‏ها را بار وانت مزداى «قربانعلى» کرد و چشم‏هاى بى‏فروغ «ساره» را بوسید و راهى شهر شد.
* * *
«مریم‏النساء» قبول کرده بود تا مراقب «ساره» باشد، زمانى که «ماه‏منیر» ورزاها را مى‏برد تا دوباره زمین را شخم بزند، تا دانه بکارد، سیب‏زمینى، کلم، سیر، تا زمین را کَرْت کَرْت کند، تا قرسک‏هایى وسط زمین را «داهول»(8) کند، تا شب‏ها براى تاراندن گرازها فانوس به دست روى حلب بکوبد. تا شبانه در خلوت بى‏قیل و قال زمین‏دارها، زمینش را سیراب کند، تا در دل شب و در تنهایى و سکوت، با مرغ حق بنالد. هنوز چینِ اول یونجه‏ها بود که «مریم‏النساء»، آن روز «ساره» به کول، پا به صحرا گذاشت. «ماه‏منیر» داشت سوراخ موش‏ها را درز مى‏گرفت. با دیدن «مریم‏النساء» دلش هرى ریخت و بیل از دست‏هایش افتاد. هراسان دوید. پاهایش توى گِل و شِل صحرا پیچ و تاب مى‏خورد. «مریم‏النساء» تا او را دید بلند گفت: «آرام بگیر زن‏برار، «ساره» حالش بد نیست، من ... من فقط آمدم بگویم که باید کمک «رضاعلى» کنم ... خودت که مى‏دانى دست‏تنهاست، چین اول را که برداریم مى‏آیم کمک‏حالت ...» و «ساره» را در آغوش «ماه‏منیر» رهاند و چون نقطه‏اى شاد و رنگى میان دشت گم شد. «ماه‏منیر»، «ساره» را به خود فشرد و ساعتى زیر سایه دو تبریزى که کنار هم قد کشیده و قطور و بلند شده بودند، نشست و همراه با صداى شرشر آبى که به زمین همسایه مى‏رفت غمگین‏ترین آواز آبادى را بیخ گوش دخترش زمزمه کرد تا نوبتش شد و آب به زمینش افتاد.
* * *
هوا داغ بود و زمین تشنه و بر سر آب دعوا. «خدایار» هنوز بازنگشته بود. «ماه‏منیر» روزها بر سر زمینِ تشنه‏اش مى‏نشست و «ساره» را هم کنارش مى‏نشاند و به دعوا و صداى قیل و قال مردانى گوش مى‏سپرد که باد چون پیچ رادیو سه موج کم و زیادش مى‏کرد. «ساره» گهگاه با تقلا برمى‏خاست و افتان و خیزان میان کرت‏ها راه مى‏افتاد، اما زود خسته و ناتوان برمى‏گشت و زل مى‏زد به شکاف‏هایى که وسط کرت‏ها افتاده بود. «سیدعلى میراب» این بار نوبت زمین «ماه‏منیر» را دو هفته داده بود اما «ماه‏منیر» خوب مى‏دانست که زمین یک بار همه قوت و توانش را براى آنها گذاشته و حالا دیگر طاقت تشنگى‏هاى پیاپى و طولانى را ندارد. بوته‏هاى لوبیا که حالا نخ کشیده و لابه‏لاى ترکه‏هاى چوب، گل کرده بودند، بوته‏هاى چغندر و کلم و سیب‏زمینى، همه زیر هُرم آفتاب تابستان لَه لَه مى‏زدند و پژمرده بودند. آن روز «ماه‏منیر»، دل‏نگران و خسته، «ساره» را به کول گرفت و سطل حلبى را برداشت و مصمم راه افتاد. «تاجَک» توى زمینش وجین مى‏کرد. «ماه‏منیر» انگار او را ندید، همه حواسش پى آب بود. صداى شرشرش را مى‏شنید اما جوى‏ها خشک بودند. میان باغ «اسفندیار» سرک کشید. «ساره» لب‏هایش جنبید و دست‏هایش سرخى سیبى که از دل باغ نمایان بود را تو هوا چنگ زد. «ماه‏منیر» خسته پى جوى آب راه افتاد. «ساره» زار و نزار گفت: «آب» درِ آهنى باغِ «اسفندیار» باز شد و «ماه‏منیر» از پشت هیکل زمخت و درشت «اسفندیار»، سوسوى آبى را دید که پاى درخت‏هاى گردو و سیب و گلابى خط مى‏کشید و مى‏رفت. باغ را دور زد و جوى لبالب آب را دید که لب‏پَر مى‏زد و شره مى‏کرد تو باغ. یاد زمینش افتاد که آن سوتر تشنه و تفتیده افتاده بود تو زل آفتاب. بى‏تاب و بى‏قرار دستش را مشت کرد و پر از آب به دهان «ساره» چسباند؛ و بلافاصله سطل را پر از آب کرد و سنگین برگشت. هفتمین سطلى که «ماه‏منیر» آب کرد و توى زمین ریخت تازه داخل دومین کَرْتِ لوبیا رسیده بود. عرق‏ریزان و نفس‏بریده تکیه به درختى داد. «ساره» تو آفتاب داغ بود و مى‏نالید. صلات ظهر «مریم‏النساء» با بادیه‏اى آش سرِ زمین آمد. وقتى «ساره» را بغل زد و با خود برد، «ماه‏منیر» تازه نفسى کشید و کمر راست کرد. بادیه آش را برداشت و دورتر با «تاجک» که هنوز خسته و قوز، وسط زمین وجین مى‏کرد، قسمت کرد و بعد تمام غم و غصه‏هایش را، درد «ساره» را، درد غریبى و بى
‏کسى و دردهاى ناگفته‏اى که آن روز «تاجک» مهربانانه گوش به آن سپرد و دل به او داد، تا ناگهان «اسفندیار» چون گرازى رمیده رسید و مقابل‏شان صدایش را کش و قوس داد: «آب مى‏دزدى زن؟ نمى‏توانستى دندان به جیگر بگذارى تا نوبت زمینت شود، «سیدعلى» تا نیمه‏شب امشب، نوبت را به من داده و تو یک ساعتش را مفتِ مُسلّم حرام کردى.»
«ماه‏منیر» «پیش‏کُتى‏بند»(9) را دور سرش محکم کرد و بلند شد و مقابل اسفندیار قد علم کرد: «نامسلمان، چشم که دارى، زمین من تشنه‏س، اگر آب نرسد یکپارچه کاه مى‏شود و دریغ از یک نخ لوبیا، تو که این را مى‏فهمى، نمى‏فهمى؟»
«اسفندیار» از حرص، چوبدستى‏اش را چند بار توى جوى بى‏آب زد و برگشت. توى راه همچنان غر مى‏زد: «زمین تشنه‏س که تشنه‏س، مى‏خواستید عُرضه داشته باشید، زمین‏تان را آب بیندازید ...» و بقیه حرف‏هایش را باد با خود برد.
«تاجک» علف‏هاى هرز را پشته کرد و به کول گرفت. پیشانى «ماه‏منیر» را که مى‏بوسید گفت: «طاقت بیار، صبر کن، خدا ارحم‏الراحمین است و لطفش بى‏پایان ...» و چوب‏دستى‏اش را برداشت و لنگ‏لنگان رفت. «ماه‏منیر» اما ماند، با بغضى که بیخ گلویش چسبیده و خیال رهایى نداشت.
* * *
وقتى «خدایار» آمد «ماه‏منیر» نبود. «ساره» چون فانوسى کم‏سو، کنج پستو پت پت مى‏کرد. «مریم‏النساء» کنارش پشم به شانه مى‏کشید. «خدایار» نگران و دلواپس توى پستو خزید. «مریم‏النساء» سایه درازش را دید که روى «ساره» آرام لغزید، برگشت: «وا ... آمدى برار، چه بى‏خبر و دیر؟ چشم‏مان به در خشکید.» «خدایار»، «ساره» را بغل زد: «ماه‏منیر» کجاست این وقت شب؟» «مریم‏النساء» کمر راست کرد و گفت: «صحراست، سرِ زمین ...» «خدایار»، «ساره» را گذاشت و فانوسى دیگر گیراند و راه افتاد. توى صحرا، دورادور، کورسوى نورى در تاریکى مى‏جنبید، جیرجیرک‏ها مى‏خواندند، صداى شرشر آب در دل شب، آواز بیدارى کشاورزان بود. «خدایار» همان طور که با شتاب قدم برمى‏داشت بوى صحرا را به مشام کشید و هواى معطر آن را با تمام وجود بلعید. دلش براى زمین تنگ شده بود و «ماه‏منیر» که همدم و همدرد او بود. توى شهر بارها به سرش زده بود تا قسمتى از پول بُنشن‏ها را که به قیمت خوبى فروخته بود را براى «ماه‏منیر» چارقد حریر سفید و گالش نو و ژاکت ملیله‏دوزى و چند بسته آب‏نبات ترش بخرد، اما دست‏هاى چغر و خسته «ماه‏منیر» انگار به التماس و خواهش پول‏ها را چسبیده و او هرگز نتوانسته بود ریالى از آن را خرج کند.
صداى زمزمه پرسوز و غمگین «ماه‏منیر» افکار «خدایار» را به هم ریخت. معلوم نبود دعا بود یا درد دل یا هق هق و اشک و آه ... . لحظه‏اى اشک تو چشم‏هاى «خدایار» حلقه زد و دست و دلش لرزید. دلش مى‏خواست در دل و سکوت شبِ صحرا فریاد بزند تا سینه آسمان بشکافد، تا ستاره‏ها دانه دانه بچکد روى پیراهن کهنه «ماه‏منیر» و ماه خم شود و گونه استخوانى او را ببوسد. اما بغض راه گلویش را بسته بود. سال‏ها بود که بسته بود، از زمانى که «ساره»اش بیمار به دنیا آمده و دکتر تشخیص داده بود که قلبش باید عمل شود. هر چه زودتر بهتر. «خدایار» گلویش را چسبید و راه افتاد. «ماه‏منیر» فانوس را بالا گرفت و اطرافش را پایید. ناگاه از دور سایه شوهرش را شناخت که لابه‏لاى درختان سیب «عموکمال» بزرگ و تنومند و کشیده جلو مى‏آمد. از میان کرت لوبیا که حالا حسابى دانه داده بود و بوته سبز سیب‏زمینى گذشت. دست و پایش از شوق مى‏لرزید. جلوتر میان دو تبریزى ایستاد که سایه‏اش را تا آن سوى زمین‏هاى مقابل رسانده بود. «خدایار» نزدیک زمین که رسید فانوس را بالا و بالاتر برد. زیر دایره نور، چشم‏هاى خسته و منتظر «ماه‏منیر» به اشک نشسته بود و زمین که باز مهربانانه دستان پربرکتش را براى آنها گشوده بود ... .

پى‏نوشتها: -
1) دودى: دعایى در کاغذ نوشته.
2) میرکا: دانه‏هاى درشت شبیه به تسبیح که زنان از آنها گردنبند درست مى‏کنند.
3) تخته چال: کوهى در دیزانِ طالقان.
4) تى‏مارى‏مار: ترانه محلى دیزان.
5) مُنْجهرین: کوهى پر برف در دیزانِ طالقان.
6) دَدا: خواهر به گویش محلى.
7) چِل: وسیله‏اى چوبى براى ریسیدن پشم.
8) داهول: مترسک به گویش محلى.
9) پیش‏کُتى‏بند: پارچه‏اى نخى که زنان دیزان بر پیشانى مى‏بندند.