ترلان یعنى «قشنگ»
بررسى رمان «ترلان»، نوشته فریبا وفىشهلا زرلکى
«ترلان»، رمان دیگرى از فریبا وفى است. خانم «وفى» پیش از این با نوشتن رمان «پرنده من»، جایزه ادبى یلدا را به خود اختصاص داد. همچنین «پرنده من» اثر برگزیده و تقدیرشده بسیارى از نهادها و مؤسسههاى جایزه ادبى شد.
و اما «ترلان» تفاوت بسیار دارد با «پرنده من»، چه به لحاظ ساختار بیرونى و چه از نقطهنظر مضمون و محتواى درونى. البته این تفاوت را نمىتوان در جهت مثبت ارزیابى کرد. نویسنده «پرنده من» تواناتر از نویسنده «ترلان» است. «ترلان»، قصه دخترى است که به نظر مىرسد مرزهاى جوانى را با بلندپروازىها و محالاندیشىهاى خاص دوران جوانى پشت سر گذاشته است. آغاز جوانىاش همزمان بوده با روزها و سالهاى سرنگونى رژیم پهلوى؛ زمانى که بسیارى از جوانان را «ایده عدالت» هیجانزده مىکرد تا به عضویت یکى از گروههاى غیر اسلامى اپوزوسیون در آیند. در آغاز، روحیه انقلابى یک دختر جوان توصیف مىشود تا بعد نویسنده، این روحیه انقلابى و معترض را در تضاد و تقابل با روحیه نظامىگرىِ پادگان دختران قرار دهد: «ماجراى بزرگ ملت به کمکش آمد. دگرگونش کرد. ایده عدالت هیجانزدهاش مىکرد. پنهان از چشم پدر به تظاهرات رفت و خیلى زود به شورشىِ جوان خانواده تبدیل شد.» (ص5)
ترلان قرار است براى گریز از چون و چراهاى تکرارى خانواده و شاید براى تحقق بخشیدن به آرزوهاى ناکامِ مبارزه در راه عدالت، پس از یک دوره آموزشى، به عضویت نیروى انتظامى در آید. این مضمون، با طرح «پلیس زن» که در سالهاى اخیر مطرح شده و به مرحله عمل نیز رسیده، در ارتباط است. درونمایه محورى این شهر، نمایشدهنده تضاد عمیقى است که میان نیازهاى زنانه و قانونمندىهاى سختگیرانه محیطى مردانه به نام «پادگان» وجود دارد. ترلان و رعنا دوست و رفیق نوجوانى و جوانى در روزهاى هیجانزدگىِ کشتن و کشته شدن در راه خلق، پس از گذشت سالها حالا تصمیم گرفتهاند از شهر خود کوچ کنند و راهىِ پایتخت شوند تا در یک مرکز آموزشى شبانهروزى، تعلیم ببینند و به قول راوى (نویسنده)، «پاسبان» شوند. نویسنده، موضوع قصه بلند خود را که انسجام یک رمان را ندارد - و به اکراه مىتوان آن را رمان نامید - از طرح آموزش پلیس زن وام گرفته است تا با بهرهگیرى از این مضمون، مسائل اجتماعى، روانشناسى و دیدگاههاى انتقادى خود را نسبت به چنین طرحى، مطرح کند.
ترلان براى فرار از خانهاى که در آن احساس نشاط و سرزندگى نمىکند، به پادگان یا همان «مرکز آموزشى نظامى» مىرود؛ پادگانى دخترانه یا زنانه که در آن دخترها و زنها نمىتوانند تبدیل به «مرد» شوند! اما به قول ترلان هر چه هست، مىتواند او را در بلندایى قرار دهد که دور از ماجراهاى خالهزنکى احمقانه است. پاسبان زن مىتواند با قد و بالایى بلند که لازمه چنین شغلى است، روبهروى مردها و حتى اندکى بالاتر از آنها بایستد و حرفش را بزند. همه انگیزه ترلان براى «رفتن» در کنجکاوى خلاصه مىشود و یا رفتن از مرحلهاى به مرحله دیگر و چشیدن طعم گس ماجراهایى دیگر:
«فکر کرد ماجرا همین است؛ ایستادن روى بلندى و از آنجا به دیگران نگاه کردن ... حسى بود که به جستجوى دوبارهاش مىارزید. اگر چه دیگر نه هدف، عالى بود نه وسیله. هیچ چیز، هیچ چیز را توجیه نمىکرد ... اما باز هم یک بلندى بود که مىتوانست بالاى آن در ماجراهاى احمقانه طناز و دخترخالهها شریک نشود. در پایان دخترهایى بودند که مىتوانستند لقبهاى نه چندان شایسته قبلىشان - دراز بىمصرف و نردبان - را دور بیندازند و با احساس قدردانى از قد و اندازهشان شانهها را براى درجهاى که قرار بود سال بعد روى آنها زده شود، صاف نگه دارند.» (ص9 و 8)
رعنا که ذهنیت و شخصیتى همجنس ترلان دارد، پس از شکست خوردن در رسیدن به آرمانهاى بلندپروازانهاى همچون رفتن به الجزایر یا کوبا براى ادامه مبارزات، به مرکز آموزشى شبانهروزى مىآید تا تعلیم ببیند و پلیس شود. نویسنده به خوبى از پسِ توصیف تنشها و کشمکشهاى درونى و بیرونى دخترانِ خوابگاه آن مرکز در مقابل قوانین مردانه یک پادگان نظامى، برآمده است.
زنان و دختران خوابگاه، هر یک نماد وجهى از شخصیت زنانهاند؛ شخصیتهاى تکبُعدى که در هم آمیختن آنها و خَلق شخصیتى جدید نیز، آدمى (زنى) متعادل و رو به تکامل، پدید نمىآید. «فیروزه» سبکسر و بذلهگوست و تنها خصیصه بارز حضورش در رمان، مزهپرانى و مسخرهکردن این و آن است. «مینا» با رؤیاها و خوابهاى سانسورشدهاش، دخترى است در آرزوى شاهزادهاى سوار بر اسب. او پنهان از چشم دیگران، سیگار مىکشد، ماتیک مىزند و خوابهایش پر از تصاویر ممنوعهاند! ارشد خوابگاه، پیردخترى است که شبها با چادر سیاه مىخوابد، صورتش پشمالوست و هنرش، لو دادن شیطنتهاى دخترانى که براى «پاسبان» شدن، ساخته نشدهاند. بقیه دختران خوابگاه، نقش پر رنگى در جریان شخصیتپردازىِ داستان ایفا نمىکنند و فقط حضور دارند تا ازدحام حضورشان، رعنا و ترلان، شخصیتهاى محورى قصه را خسته و دلزده کند. شخصیتهایى که نماد رؤیاپردازى و خیالپرورىهاى سیاسى بودهاند و حالا با وجود همه کتابهایى که خواندهاند و میتینگهایى که رفتهاند، در رودررویى با زندگى و کسالت و بیهودگى روزمرگىها، به شدت احساس ناتوانى مىکنند.
زبان نویسنده چه در اثر پیشین او و چه در «ترلان» زبانى است که بیشتر به کار روایت داستان کوتاه مىآید. فصلهاى مختلف کتاب هر کدام، آغاز و پایان مجزایى دارند. اگر به این ویژگى، شاعرانگى نثر نویسنده را نیز اضافه کنیم، مىتوان به این یقین رسید که زبان راویانه «فریبا وفى» متناسب داستان کوتاه است. استعارهها و تشبیههایى که از زبان راوى بیان مىشود، یادآور بعضى اشعار سپیدِ فروغاند. اشعارى که مىتوان برایشان عنوانى دیگر برگزید؛ عنوانى مثل «شعر محاورهاى»: «ترلان مىخندد و به دروغهاى کوچکى فکر مىکند که مثل پول خُردِ ته کیف آدمها صدا مىکند.» (ص101)
نویسنده، حقیقت پیام درونى اثر را با طنزى کنایهآمیز که گاه پنهان مىشود و گاه آشکار، به مخاطب القا مىکند. طنزِ زبانِ گاه شاعرانه «وفى» همه پدیدهها و موضوعات پیرامون او را در بر مىگیرد. این زبان زیرکانه تحقیرآمیز از ریز و درشت مسائل خانواده و اعضاى آن یعنى پدر، مادر، خواهر و برادر شروع مىشود و به سطح جامعه مىآید. البته «وفى» از جامعه، بُرشى را برگزیده است که همان خوابگاه آموزش نظامى است. در این اجتماع کوچک ابعاد گوناگون و البته پنهان ذهنیت زنان و دختران توصیف و آنگاه نقد مىشود. نگاه راوى میان «داناى کل» و «سوم شخص» در نوسان است. شاید به همین دلیل مىتواند منتقدِ نکتهبینى پیرامون مسائل گوناگون باشد. نگاه منتقدانه نویسنده یا همان داناى کل، تا آنجا پیش مىرود که مظاهر و نشانههاى ظاهرى مذهب را نیز از وراى پردهاى از ابهام مىبیند. انگیزه «وفى» در کاربرد واژه «چادر» با بسامدى بالا و خلق فضا و نگاهى که بوى توهین و تحقیر مىدهد نه به معناى مغایرت و عناد آشکار با نشانههاى دینى همچون نمازخانه، چادر و ... است، بلکه نشانه گونهاى نقد سازنده است که مىخواهد اصلاحگر باشد تا اخلالگر. در حقیقت «فریبا وفى» به جنبههایى از مظاهر و جلوههاى دینى مىتازد که یا رنگ و بویى از ریا دارند و یا نمایشگر جلوههاى تحریفشده اعتقادات دینىاند؛ جلوههاى پر دافعهاى که نتیجه ناگزیر تعصبها و سختگیرىهاى افراطى گروهى از افراد مذهبى است.
نویسنده، انتقادگر شیوهها و روشهایى است که در آن تعصب، ریاضت و نادیده گرفتن نیازهاى غریزى و فطرى، حرف اول را مىزند. از منظر زیباشناسى و بررسىهاى روانکاوانه، ارشد خوابگاه دانشجویى، انسان «مذهبى متعادلى» نیست. او فطرت زیبابین و زیباطلبِ زنانه خویش را انکار مىکند و با تصویرى در برابر دیگر دختران ظاهر مىشود که منفور و مطرود است: «دندانهاى جلویى ارشد تا عمق لثه بالا رفتهاند. پشت لبش پر مو است و چشمهایش سیاه و مات است. عادت دارد آستینهایش را بالا بزند و بازوهاى لاغرش را مثل وقتى که وضو مىگیرد بالا و پایین کند.» (ص42 - 41)
الگوى شخصیتى ارائه شده از یک زن ایرانى در این اثر، الگویى کامل، معتبر و دستکم متعادل یا حتى متوسط نیست.
شخصیتهاى محورى، تنها و سرگردان و دلزدهاند؛ دلزده از آرمانهاى توخالى و پوچ دیروز و ناامید نسبت به آیندهاى که در پسِ مِهى از تردید و بدبینى فرو رفته است. ترلان، زنى است که به بیگانگى با جهان بیرون رسیده است. این بیگانگى حتى به او اجازه نمىدهد به چیزى شک کند. او از موهبت تردید که سرآغاز یقین است، محروم شده و در وادى ناامیدى و وانهادگى دست و پا مىزند. انتخاب این حرفه یعنى پاسبانى نیز نه از سرِ شور و اشتیاق و امید، که میلى خاموش به «رفتن» از مرحلهاى به مرحله دیگر است.
از منظر فلسفى، نگاه نویسنده در تازهترین اثر خویش، نگاهى پوچگرایانه است. این پوچگرایى چنان گسترش مىیابد که بر نگاه منتقدانه راوى نیز سایه مىافکند. ترلان در گفتگوهاى مکرر با برادرش از بىحاصلى زندگى خستهکننده و جاى خالى ایمان به عنوان تنها نجاتبخش، حرف مىزند: «نکند مشکل فلسفى پیدا کردهاى، ماوراءالطبیعه، معنى، هستى، خدا. از وقتى کتاب «انسان چگونه غول شد» و چند کتاب دیگر را خواندم، دیگر به او فکر نکردم. ایمان به او را نمىشود با خواندن چند کتاب از دست داد. ترلان مىخندد. پس از همان اول هم نداشتهام و خیال مىکردم دارم.» (ص185)
تیر نگاه انتقادى نویسنده، آنهایى را هدف مىگیرد که با سهلانگارى، بىمبالاتى و سطحىنگرى نسبت به جانمایه اصول مذهبى، چهرهاى زشت و زمخت از آدمها و آداب مذهبى ساختهاند. «اسلامى» بودن این مرکز آموزشى مهمترین ویژگى و به بیان سادهتر، مهمترین بهانهاى است که نویسنده از آن به نفع لحن کنایهآمیز و انتقادى خود بهره مىجوید. در بخشهاى مختلف این داستان بلند جملههاى دو پهلویى وجود دارد که نشانگر نگرش آرمانخواهانه نویسنده نسبت به همه پدیدههاى زندگى است. مذهب به عنوان یکى از این پدیدهها از این قاعده مستثنا نیست: «در نمازخانه به دیوار تکیه مىدهند و پاهایشان را دراز مىکنند. زن جوانى پرده را کنار مىزند و با بچه گریانش مىآید تو. بچه را روى موکت مىگذارد و کهنهاش را باز مىکند. بخار ادرار از رانهاى سرخشدهاش بلند مىشود. بوى کهنه خیس توى نمازخانه مىپیچد.» (ص17)
انتقاد زیرکانه نویسنده از نشانههاى ظاهرى مذهب به معناى وابسته بودن او به یکى از فرقهها و گروههاى دینى و غیر دینى نیست. ترلان نماینده نسلى است که حالا در پایان فصل جوانى به روزهایى مىاندیشند که در آرمانگرایىهاى سادهلوحانه دوران پر شر و شور جوانى، گذشته است. آرمانهایى بر باد رفته و عدالتى که پشت خیانت سرانِ احزاب هزار چهره کمونیستى، مدفون شد.
تیزى نوک قلم خانم «وفى»، احزاب چپگراى سالهاى پایانى رژیم پهلوى را نیز نشانه رفته است. ترلان شخصیتى است که به گونهاى «وانهادگى» رسیده است. وانهادگى واپسین مرحله فرایندى است که به پوچگرایى (نیهیلیسم) ختم مىشود.
درد ترلان و رعنا، ناکام ماندن همه آرمانهاى دور و دراز نجات بشریت و ساختن دوباره جهان، محرومیت از آزادى شایسته یک انسان و رسیدن به بنبست «بىتفاوتى» و «بیگانگى» است. به نظر مىرسد آنها همه چیز را آزمودهاند و با محک و معیار آرمانى و ناممکنشان، هیچ چیز خالص و ناب نبوده است. دایره این دلزدگى چنان وسیع است که «مبارزان فدایى خلق» را هم در بر مىگیرد: «همهاش الکى. آن پنج نفرِ احمق حتى اگر کارخانهاى هم نمىساختند باز کار دیگرى مىکردند تا پول دربیاورند. خَلق مَلق هم بهانهاى بود براى نیتهایشان.» (ص178)
ترلان، شخصیتى است که از درون تهى شده است. به همین دلیل، نگاه تحقیرآمیز و بىاعتمادش را از گروههاى انشعابى حزب توده نیز دریغ نمىکند. ترلان یعنى زیبا، اما جهان پیرامون ترلان از هر چه زیبایى تهى است. شاید لازم باشد ترلان با جهان دیگرى آشنا شود؛ جهان درون، سرراستترین و نزدیکترین نشانى دنیایى است که با فرو رفتن در اعماق آن مىتوان زیبایىها را دید و زیبا شد. قهرمان نویسنده در تازهترین اثرش با جهان و هر چه در آن است، بیگانه است. پس بهتر است سرى به آبادىهاى درون خویش بزند. نویسندگى، آرمان دیگر ترلان است؛ آرمانى ممکن و آشنا. فاصله گرفتن از جهان - چه پادگانى نظامى باشد و چه خانهاى که رنگ قهر و کینه است - هیچ دردى را از انسانِ وانهاده دوا نمىکند.
در آثار «فریبا وفى»، همیشه نقطهاى روشن در پایان هست تا همه تاریکىهاى تأکید شده را جبران کند. قهرمان قصه «ترلان» از بیگانگى با جهان به سوى چشمانداز روشنِ آشتى با خویشتن حرکت مىکند. تنهایى بارورى که قهرمان «پرنده من» و «ترلان» در پایان بدان دست مىیابند، نقطه عزیمت است؛ عزیمتى واقعى و راستین که دلتنگىِ تنهایى میان جمع را به شادمانى حقیقى روحى مبدل مىکند که بر بلندایى نشسته و نظارهگر آرام و شکیباىِ هیاهوى خلق است.
وصل شدن شخصیتمحورى قصه به نقطهاى روشن و پر امید - آن هم در سطرهاى پایانى ماجرا - شاهد مثال معتبرى است که اثر این نویسنده را از متّصف شدن به صفاتى چون «پوچگرایانه»، «سیاه» و ویژگىهایى از این دست، مصون مىدارد: «روى تخت مىنشیند. از دور صداى نامفهوم فرمانده مىآید. صبر مىکند تا سکوت خودش همه صداها را دور کند. دور و برش به سرعت خالى مىشود، خالى از هر صدا و خالى از هر جنبشى. احساس مىکند آرام آرام چیزى به او نزدیک مىشود. شروع مىکند به نوشتن. قلبش شادمانه مىتپد.» (ص92)
نویسنده، آنقدر سنگدل نیست که قهرمان تنها و افسردهاش را میان هیاهوى جنونآساى اجتماع خشمگین رها کند؛ لذا پیلهاى از تنهایى متعالى به دور این دُنکیشوتِ حیران مىتَنَد تا از گزند آسیابهاى بادى غولآسا در امان باشد.