بن کارمندى داستان

نویسنده


 

بن کارمندى‏

رفیع افتخار

صداى زنگ خانه که بلند مى‏شود مامان از آشپزخانه داد مى‏کشد: «یکى‏تان در را باز بکنه.» دوتایى مى‏دویم طرف در. صداى زنگ زدن بابا آشناست. دو زنگ کوتاه و پشت سر هم. یگانه از من جلوتر است. مثل خرگوش مى‏دود و به در مى‏رسد. منم مى‏رسم، پشت سرش.
بابا چندتا پاکت و نایلون در دستش دارد. یگانه خودشیرینى مى‏کند و دست‏هایش را براى گرفتن میوه و مرغ و گوشت جلو مى‏برد. بابا ابرو در هم مى‏کند و مى‏پرسد: «مهتاب، چرا همین طورى ایستاده‏اى نگاه مى‏کنى؟» تکانى مى‏خورم. جلوتر مى‏روم و کمک مى‏کنم. وسطهاى تابستان هستیم و بابا لیچ عرق است. با دست، خودش را باد باد مى‏کند و پشت سر، در را مى‏بندد.

- اوه اوه اوه! چه گرمایى! آدم از گرما آب مى‏شه. مادرتان کجاست؟ راه مى‏افتیم. یگانه زبان مى‏ریزد: «مامان‏جون توى آشپزخانه‏س. باقالى‏پلو با گوشت داریم.» باقالى‏پلو با گوشت غذاى مورد علاقه باباست. مى‏دانم درد یگانه چه است. یعنى در اصل، درد او درد همه ماست. اولِ هر برج، من و مامان و یگانه خیلى خوشحالیم، البته تا مدت کمى. توى این چند وقت، من و مامان به کنار، خواهر ما خیلى فیلم مى‏شود. آن هم چه جورش، فیلم اسکوپ. خدایى‏اش تا الان هم کارش را خوب و به قاعده پیش برده. واسه همین یک جورهایى بهش حسودیم مى‏شود. بخصوص که خواهر بزرگ‏تر، منم.

مامان از آشپزخانه مى‏زند بیرون و سلام مى‏دهد. بابا تا او را مى‏بیند گل از گلش مى‏شکفد. بلافاصله دست به جیب مى‏برد و چند بسته اسکناس در مى‏آورد. حقوقش را جلوى مامان روى میز مى‏گذارد و مى‏خندد. مامان با پیش‏بند، دست‏هایش را خشک مى‏کند. حرکت بعدى‏اش را مى‏توانیم حدس بزنیم. مثل همیشه روى صندلى مى‏نشیند و مشغول شمردن پول مى‏شود. مامان پول که مى‏شمرد، چشم‏هایش برق مى‏زنند. اول پول اجاره خانه را جدا مى‏کند و مى‏گذارد کنار. مامان هنوز دارد پول مى‏شمارد که بابا از دستشویى مى‏زند بیرون.
- کسى نمى‏خواد یه چیکه آب به ما بده؟
مامان در همان حالى که است مى‏گوید: «مهتاب، یگانه، بیست و سه، بیست و چهار، یه لیوان آبِ خنک ... بیست و پنج ...» یگانه امان نمى‏دهد. تیز مى‏دود طرف آشپزخانه ... کارِ شمردن پول‏ها زود تمام مى‏شود و مامان به بابا نگاه مى‏کند. مثل همیشه از نگاهش نارضایتى مى‏بارد. نگاهش مى‏گوید:
«همین؟» بابا لیوان آب را از دست یگانه مى‏گیرد و یک‏نفس آن را مى‏خورد. بعد با پشت دست دور دهانش را پاک مى‏کند و لیوان را روى میز مى‏گذارد.
- خانم، مى‏دونید که تملق توى ذات من نیست اما آبى که از دست شما مى‏خورم انگارى مزه دیگرى دارد. آبِ زمزمه.
مامان خوشش مى‏آید. با چشم‏هاى حالت‏گرفته به بابا نگاه مى‏کند. یک چیزى هم زیر لب مى‏گوید که من سر در نمى‏آورم. لابد از آن رمزهاى بین خودشان است. بابا روى صندلى روبه‏روى مامان مى‏نشیند و دست‏ها را پشت سرش گره مى‏زند. یگانه مى‏پرسد: «باباجون، چرا لباساتونه در نمى‏آرین؟» من دندان قروچه مى‏روم. کم مانده بپرم موهاى یگانه را بگیرم و بکشم. بابا قفل دست‏هایش را باز مى‏کند و یک دستش را در جیبش فرو مى‏کند. دستش که بیرون مى‏آید چند برگه توى دستش دارد. بلند مى‏گوید: «بن!» و از ته دل مى‏خندد. یگانه کف مى‏زند و با صدایى جیغ‏مانند
مى‏گوید: «هورا! بهتان بن داده‏اند؟» بابا مثل سردارهاى فاتح جنگ، بن‏ها را به طرف مامان دراز مى‏کند: «بفرمایید، 30 هزار تومان بن تقدیم‏تان.» حالا دلیل آن همه خوشحالى بابا را مى‏فهمیدم. مامان بن‏ها را زیر و رو مى‏کند: «باز که بنِ تعاونىِ اداره‏تان را داده‏اند.» او از تعاونى مصرف اداره بابا اصلاً دلِ خوشى ندارد. بابا مى‏گوید: «بن، بنه. مهم این است که در دستان پر برکت خانم خانه باشد. شما نگران چیزى نباشید.» و چون جوابى از مامان نمى‏گیرد ادامه مى‏دهد: «روزگار است دیگر، هر طور که آن را بگیرى همان طور مى‏گذرد.» یگانه، طاقتش تمام مى‏شود: «من یک جفت کفش لازم دارم.» منم دست به کار مى‏شوم. مى‏گویم: «یگانه‏خانم تو که کفش دارى. منِ بدبخت چى که مانتوام دیگر نخ‏نما شده.» یگانه به طرفم بُراق مى‏شود: «خیلى هم مانتوت سالمه.» عین ماهیتابه داغ، داغ مى‏شوم. منتظر نمى‏ماند جوابش را بدهم. با صدایى لوس خطاب به مامان مى‏گوید: «مگه من چى‏ام از مهناز و کتایون کمتره. منم دوست دارم واسه بقیه، کلاس بگذارم. گناهه؟» مهناز و کتایون دوست‏هاى صمیمى او هستند. بابا مى‏گوید: «جانِ
مادرتان دست از این بچه‏بازى‏ها بردارید.» و بلافاصله حرف را عوض مى‏کند: «خانم، پول توجیبى ما را مرحمت بفرمایین که کفگیر به ته دیگ خورده.» مامان پول‏ها را جدا جدا گذاشته است. پول کرایه خانه، پول خرجى خانه، پول توجیبى بابا، پول توجیبى من و یگانه و پول خودش. بابا پولش را که مى‏شمارد مى‏گوید: «اینکه 13 هزار تومانه».
- خب دیگه، مثل ماههاى قبل.
- مدیر کل ادارى مالى، این ماه که 30 هزار تومان اضافه آورده‏ایم.
مامان فکر مى‏کند. چشم به او دوخته‏ایم که چه تصمیمى مى‏گیرد. مغز مامان عین ماشین حساب کار مى‏کند. چنان خرج و مخارج را تنظیم و پیش مى‏برد که تا آخر برج، یک ریال هم کسرى نمى‏آوریم. براى همین بابا به او مى‏گوید مدیر کل ادارى مالى.
حساب کتاب‏هاى مامان که تمام مى‏شوند از روى خرجىِ خانه 2 هزار تومان برمى‏دارد و به طرف بابا دراز مى‏کند. در همین حال به ما مى‏گوید: «بلند شید، بلند شید کمک کنین سفره رو بندازم. باباتون گشنه‏شه.» همین یک جمله کافى است تا خنده، صورت بابا را رنگ بزند. مى‏گوید: «آخ گفتى! توى این خانه که به جز کدبانوى خانه کسى به فکر ما نیست.»

سرِ سفره نشسته‏ایم. من و یگانه ساکت غذایمان را مى‏خوریم. دارم با خودم براى خرید مانتو نقشه مى‏کشم. نمى‏توانم تحمل کنم این بار هم یگانه پیش بیفتد. گاهگاهى سرمان را بالا مى‏آوریم و به هم نگاههاى زهرآگین مى‏اندازیم. مى‏توانم از نگاهش بخوانم او هم نقشه‏هایى در سر مى‏پروراند. بر خلاف ما دو تا، مثل همیشه بابا مامان سرِ سفره مشغول مباحثه‏هاى محبت‏آمیز هستند. آنها هیچ وقت از حرف زدن با هم سیر نمى‏شوند. مامان مى‏گوید: «اگر یک 100 تومانى، 200 تومانى، بن مى‏دادند باز یک چیزى، ارزشش را داشت. واسه شندرغاز بن باید دور بیفتى توى شهر. از این خط به آن خط. از این ایستگاه به آن ایستگاه. بسکه ترافیک‏مان کم است بسکه هواى سالمى داریم. واله!» بابا نرم مى‏گوید: «اگر اراده داشته باشند کدبانوى ما، یک تاکسىِ صفر دربست ...» اما چون مى‏داند مامان با این ولخرجى‏ها مخالف است، بلافاصله جهت صحبت را عوض مى‏کند. ابروهایش را بالاى بالا مى‏برد و ادامه مى‏دهد: «البته باید در نظر داشت که اهداى بن‏هاى غیر نقدى به کارمندان که از اقشار محروم جامعه هستند در زمره سیاست‏هاى راهبردى با هدف صرفه‏جویى در خرج و مخارج اداره‏جات مى‏باشد.» بابا از بحث‏هاى کارشناسى و تخصصى خیلى خوشش مى‏آید و به قول خودش کشته مرده مباحث مبتنى بر دانش و بینش و نگرش است. او مى‏گوید زندگى یعنى دانش و بینش و نگرش. همین و بس.
وقتى مى‏بیند مامان ساکت به حرف‏هایش گوش مى‏دهد با حرارت ادامه مى‏دهد: «فى‏الواقع، اداره‏ها پس از مذاکره با تعاونى‏هاى مصرف مربوطه تخفیف‏هاى فراوانى اخذ مى‏نمایند. فى‏المثل این رقم بن 30 تومانى که خدمت شما تقدیم شد، یحتمل بیش از 15 تومان براى اداره، آب نمى‏خورد. نتیجتاً این مجموعه یا سیستم مى‏شود، همان سیاست راهبردى.» مامان تا این سخنرانى غرّا را مى‏شنود با خنده مى‏گوید: «ادامه سیاست راهبردى اداره شما سیاست کاربردى تعاونى‏تان است که اجناس را به چند برابر قیمت به خورد کارمندان مى‏دهد.» من و یگانه پقى مى‏زنیم زیر خنده. بابا که بور شده مى‏پرسد: «نه دیگر، پس مى‏فرمایید هیچى به هیچى، آره؟» مامان سعى مى‏کند از بابا دلجویى کند: «هیچِ هیچ که نه. اما اگر راست مى‏گویند پولش را بدهند تا آدم راحت و بى‏دغدغه هر چى دلش خواست و از هر کى دلش خواست جنسش را بخرد. نه اینکه از این سرِ شهر تا آن سرِ شهر برود، کلى خرج کرایه ماشین کند و 4 - 3 ساعتى توى راه‏بندان علاف باشد. منظور من این است.» بابا که جوابى نمى‏یابد، ساکت مى‏ماند و غذاخوردنش را ادامه مى‏دهد. یگانه مى‏گوید: «من یکى که اصلاً به سیاست‏هاى راهبردى و کاربردى کارى ندارم. چون چى؟ چون به لحاظ نرم‏افزارى، جونِ یگانه‏جون به یک جفت کفش باکلاس بسته‏س.» من هم کم نمى‏آورم: «سیاست‏هاى راهبردى و کاربردى و نرم‏افزارى را وللش. چون چى؟ چون به لحاظ سخت‏افزارى ب، بن و م، مانتو لازم و ملزوم همند.» مامان به ما چشم‏غره مى‏رود و مى‏گوید: «چیه، زده به مغز حرام‏تان؟ ردیف دارید مى‏گید؟» سرمان را پایین مى‏اندازیم و به خوردن ادامه مى‏دهیم.
قاچى طالبى در دهانم مى‏گذارم. نمى‏دانم طالبى خیلى شیرین است یا حاضرجوابى‏ام شیرینى‏اش را زیاد کرده است. بابا یک لحظه سکوت را نمى‏تواند تحمل بکند. مى‏گوید: «به هر حال مباحث خانوادگى خوبى داریم. این گونه مباحث نتیجه‏هاى مثبت و پر بارى برایمان در بر خواهد داشت.» مامان هم دست‏کمى از او ندارد: «یادم که مى‏آید توى گرما از این اتوبوس به آن اتوبوس، دود و بوى گازوئیل و بنزین ...» و سرش را تکان مى‏دهد و قیافه انزجار به خود مى‏گیرد. بابا فى‏الفور عکس‏العمل نشان مى‏دهد: «خانم‏جان، غصه چى را مى‏خورى؟ فدوى کُلهم اوامر سرکار علّیه را به شیوه کنترل از راه دور انجام و هر گونه دستورى را اسکن مى‏نمایم. در صورت صلاحدید، بانوى معظم مى‏توانند بمانند و در منزل استراحت نمایند.» من و یگانه با همدیگر مى‏گوییم: «ما که حتماً مى‏آییم!» مامان سرِ جایش جابه‏جا مى‏شود: «راستش خودم هم دوست دارم بیام اما این همه راه ...» و ساکت مى‏شود. انگار با خودش در کلنجار است. یگانه مى‏گوید: «مامان، هر چه احتیاج داریم بنویس، ما خودمان مى‏خریم.» در حین گفتن این جملات، چشم‏هایش برق مى‏زنند. مامان هنوز مردد است.
- خودم باشم یک چَک و چانه‏اى مى‏زنم.
بابا با لبخند مى‏گوید: «البته خانم، شما بهتر مى‏دانید که اجناس تعاونى قیمت مقطوعى دارند؛ لذا قادر نیستید در قیمت‏ها دست ببرید یا چیزى را پس و پیش نمایید. این شیوه قیمت مقطوع به لحاظ راهبردى مى‏تواند فواید فراوانى در بر داشته باشد. از جمله ...»
مامان مى‏پرد وسط حرف‏هاى راهبردى بابا:
- هیچ هم فایده ندارد. دلبخواهى قیمت مى‏نویسند روى یک تکه کاغذ و مى‏چسبانند به جنس. فرقش با حسین‏آقاى بقال همین یکى است. من یکى که بقالى را بیشتر مى‏پسندم. اگر انصاف داشته باشد تخفیف مى‏دهد.
مامان وقت خرید کردن معرکه است. مُخِ طرف را مى‏خورد تا یکى دو قلم جنس بخرد. اما عاقبت تصمیم مى‏گیرد همراه ما نیاید. در عوض، قلم و کاغذ به دست مى‏گیرد و لیست بلند بالایى برایمان مى‏نویسد. در لیستش همه چیز پیدا مى‏شود از لپه و ماکارونى و نمک و لیمو امانى و پودر رختشویى و شامپو تا ترشى لیته و کرم پوست و سس مایونز و حتى کِش تنبان براى زیر شلوارى بابا.
قرار مى‏گذاریم پنج‏شنبه که روز تعطیلى بابا است سه نفرى به تعاونى برویم. صبح زود راه مى‏افتیم تا به گرما برنخوریم. تا آماده بشویم، مامان چند قلم دیگر به لیست اضافه مى‏کند و هر بار از بالا تا پایین همه را کنترل مى‏کند و هفت هشت ده بارى سفارش‏مان مى‏کند حواس‏مان باشد سرمان کلاه نگذارند. اما وقتى آماده خداحافظى هستیم ناگهان او را مى‏بینیم که چادر چاقچور کرده روبه‏رویمان ایستاده. نظرش برگشته. مى‏فهمیم چرا دلش آرام نگرفته. وقتى تمام‏قد روبه‏روى بابا مى‏ایستد و نجوا مى‏کند: «منم مى‏آم.» بابا از شادى لبریز مى‏شود. اما من و یگانه دوتایى دست روى سرمان مى‏گذاریم و مى‏گوییم: «واى!» بابا مى‏پرسد: «تاکسى دربست میل دارید؟» مامان جواب مى‏دهد: «ما که تفریحى نداریم. یعنى با این حقوق‏ها نمى‏توانیم تفریحى داشته باشیم. خدا را شکر اتوبوس‏سوارى از یادمان نرفته.»

تا به ایستگاه برسیم بابا و مامان شانه به شانه هم مى‏روند و حرف مى‏زنند. بابا که از آمدن مامان خیلى و از ته دل خوشحال است مى‏گوید: «از مزایاى خانه ما یکى‏اش هم همین است که چند قدمى بیشتر با اول خط فاصله ندارد. على‏هذا مى‏توان صندلى خالى گیر آورد و تا مقصد روى صندلى نشست. این مزیت نسبى نیست بلکه جنبه راهبردى دارد.» از این بابت حق به جانب بابا است.
سوار اتوبوس مى‏شویم. هر چهار نفرمان مى‏نشینیم. من و یگانه روى یک صندلى و مامان روى صندلى جلویى ما کنار پنجره. کنار او خانم جاافتاده‏اى مى‏نشیند. تا اتوبوس حرکت مى‏کند مامان و آن زن شروع مى‏کنند به حرف زدن و درد دل کردن. انگار سال‏هاست همدیگر را مى‏شناسند. بابا صندلى سوم قسمت مردانه نشسته است. پشت صندلىِ جلویى ما پاره شده و با خودکار، مُشتى چرت و پرت روى آن نوشته شده. تشک صندلى ما از چند جا دریده شده، روکشش شکاف برداشته و ابرى آن زده بیرون. صداى یگانه را مى‏شنوم که یکى از نوشته‏هاى پشت صندلى جلو را مى‏خواند: «لطفاً بعد از خوردن صندلى، دندان‏هایتان را مسواک بزنید.»
ایستگاه بعدى، ناگهان اتوبوس غلغله مى‏شود و بیست سى نفرى زن و دختر بالا مى‏آیند. دو نفر زن مسن و پا به سن گذاشته با آه و ناله خودشان را مى‏کشانند داخل. درِ اتوبوس به سختى بسته مى‏شود و مسافران کیپ به کیپ هم مى‏ایستند. آن دو زن مسن با جابه‏جا شدن بقیه مى‏رسند به صندلى ما و درست بالاى سرمان مى‏ایستند. من و یگانه بلند مى‏شویم و جایمان را به آنها مى‏دهیم. مامان همچنان مشغول گفتمان با خانم بغل‏دستى‏اش است. توى دلم مى‏گویم: «مامان، بد نگذرد!» اما یگانه در فکر چیز دیگرى است. آهسته بغل گوشم مى‏گوید: «اینم خودش یک کار انسان‏دوستانه‏س.» جوابش را نمى‏دهم.
با سر و صورت عرق‏کرده دارم بیرون را تماشا مى‏کنم که یکى از آن دو زن مسن آستینم را مى‏کشد و با سر اشاره مى‏کند بروم نزدیک‏تر. سرم را که پایین مى‏آورم مى‏گوید: «دخترجان شاغلى؟ چه خانمى! ماشاءاللَّه ماشاءاللَّه واست یه شوور پولدار سراغ دارم. دوس دارى؟» از حرف‏هاى ناگهانى پیرزن جا مى‏خورم و خودم را عقب مى‏کشم. دوباره اشاره مى‏کند نزدیک‏تر بروم. یگانه هم سرش را پایین مى‏آورد.
- رسمى که هستى؟ نه؟ آدرس خونه‏تونو بنویس بده به من. تو دیگه کاریت نباشه. فردا، نه، پس‏فردا واست خواستگار مى‏آد.
عوضِ من که گیج مى‏زنم یگانه جواب مى‏دهد: «ننجون، آبجى‏جون ما به لحاظ راهبردى قصد ازدواج با هیچ آدم متفرقه‏اى رو نداره. یعنى بخش نرم‏افزاریش پس مى‏زنه. دست خودشم نیس. ساختارش این فرمیه.»
و ریز ریز مى‏خندد. پیرزن که متوجه منظور یگانه نمى‏شود زیر لب مى‏گوید: «واه! واه! خواستگار متفرقه دیگه چیه؟» و با لب و لوچه درهم، روى برمى‏گرداند. مثل همیشه فکر مى‏کنم در حاضرجوابى از یگانه کم مى‏آورم. ایستگاه بعد چند نفر پیاده مى‏شوند و چندین برابرش سوار مى‏شوند بنابراین به سمت ته اتوبوس رانده مى‏شویم و از آن دو پیرزن دور مى‏افتیم.
تا برسیم به تعاونى مصرف کارمندان اداره بابا، 2 بار دیگر سوار اتوبوس مى‏شویم و خط عوض مى‏کنیم. زمانى مى‏رسیم به هدف مورد نظر که حسابى چلانده شده‏ایم. غرغرهاى مامان هم که تمامى ندارند. یک خط در میان غرغر کرده تا خودِ تعاونى. اما قضیه من و یگانه با مامان و بابا فرق مى‏کند. خرید از تعاونى براى ما یک جور روکم‏کنى است.

بابا و مامان با چرخ‏دستى راه افتاده‏اند دورِ تعاونى و ما به دنبال‏شان. راننده چرخ‏دستى بابا است و مامان انتخاب مى‏کند و جنس از قفسه‏ها مى‏کشد بیرون. ما هم مثل بچه‏هاى سربه‏راه و رام دنبال‏شان مى‏رویم اما چشم و دل‏مان جایى دیگر است. مامان هر قلم جنسى را که در چرخ‏دستى مى‏اندازد، نوچ نوچى مى‏کند و سرى تکان مى‏دهد. از قیمت‏هاى فروشگاه تعاونى اداره بابا، هیچ راضى نیست. چنان با اخم و تخم برچسب کالاها را نگاه مى‏کند انگار دشمن هفت سرش هستند. بابا لیست سفارشى را در آن یکى دستش دارد. هر جنسى را که مامان در چرخ‏دستى مى‏اندازد، خودکارش را از جیب بیرون مى‏آورد و روى اسم آن پیروزمندانه خط مى‏کشد. عاقبت، آخرین قلم در چرخ‏دستى مى‏افتد. بابا دارد روى اسم سس مایونز قلم مى‏کشد که ما مثل دو تا جنگجوى آماده نبرد نگاه هم مى‏کنیم. در این حالیم که ناگهان یگانه با حرکتى برق‏آسا بابا و مامان را به سمت غرفه کفش هدایت مى‏کند. با دیدن این صحنه خون در رگ‏هایم خشک مى‏شود و پاهایم از تاب و توان مى‏افتند. دنبال‏شان نمى‏روم اما همین طورى وا رفته با چشم‏هایم تعقیب‏شان مى‏کنم. وقتى به غرفه کفش مى‏رسند بى‏توجه به من مشغول تماشاى کفش‏هاى زنانه و دخترانه مى‏شوند. وقتى مى‏بینم یگانه یک جفت کفش انتخاب مى‏کند و با انگشت نشان مى‏دهد دیگر نمى‏توانم طاقت بیاورم. سرم را پایین مى‏اندازم و به طرف درِ خروجى فروشگاه به راه مى‏افتم. پیش خودم خیلى احساس حقارت و شکست مى‏کنم. آنقدر یگانه براى بابا مامان عزیز است و اهمیت دارد که حتى متوجه نمى‏شوند همراهشان نیستم. بیرون، به دیوار فروشگاه تکیه مى‏دهم. دوست دارم تا مى‏توانم گریه کنم و سرم را به دیوار بکوبم. مى‏خواهم از شدت حسادت دیوانه بشوم. پیاپى از
فکرم مى‏گذرد که چرا باید آنها یگانه را بیشتر از من دوست داشته باشند. نمى‏دانم چقدر زمان مى‏گذرد که چهره‏هاى هراسان و نگران بابا و مامان از قاب درِ فروشگاه مى‏آیند بیرون. دویده‏اند و نفس نفس مى‏زنند. با رنگ و روى پریده دو طرف را نگاه مى‏کنند. مرا که مى‏بینند نفس راحتى مى‏کشند. مامان دستم را مى‏گیرد و مى‏کشد: «دیوونه، کجا رفتى؟» بابا که حالش از او هم بدتر است ادامه مى‏دهد: «چرا نگفتى مى‏روى؟»
من، دلم برایشان مى‏سوزد اما دوست ندارم برگردم. مامان پشت سر هم مى‏گوید: «دختر، دست از سرِ لجاجت بردار. این رفتارهاى بچه‏گانه چیه که تو مى‏کنى؟» دیگر تحمل نمى‏کنم. با بغض مى‏گویم: «نمى‏شه این جورى. انگارى فقط همین یک یگانه دخترتان هست. پس من چى؟ با او یه جور رفتار مى‏کنین، با من یه جور دیگه. بچه کوچک‏تر شیرین‏تره، نه؟ شانس آوردم یگانه پسر نبود و گرنه منو از خونه‏تون مى‏انداختین بیرون.»
و هر چه در دل دارم بر زبان مى‏آورم. حرف‏هایم که تمام مى‏شوند بابا و مامان به هم نگاه مى‏کنند. احساس مى‏کنم حرف‏هایم تأثیر داشته است.
قیافه‏شان پشیمان و پوزش‏خواه شده. متفکرانه و با قدم‏هاى کوتاه به راه مى‏افتند. دنبال‏شان مى‏روم.
یگانه توى صف است. کنارش چرخ‏دستى جنس‏هاى ما است و در یک دستش جعبه کفشش. نزدیک که مى‏شوم چشم‏هاى ریزش را برایم ریزتر مى‏کند. محلش نمى‏گذارم.
بالاخره نوبت ما مى‏شود. با حساب کفش‏هاى یگانه کلِ خریدمان مى‏شود 31 هزار تومان. بابا همه بن‏ها به علاوه یک اسکناس هزارى را مى‏دهد به صندوقدار. ناامید مى‏شوم و دوباره اشک به چشم‏هایم هجوم مى‏آورد.
بابا با چرخ‏دستى، میله صف کنار صندوقدار را دور مى‏زند اما عوض راه خروجى مى‏رود طرف غرفه لباس. سه نفرى کشیده مى‏شویم دنبالش. به غرفه لباس که مى‏رسیم بابا مرا به جلو مى‏خواند و مى‏خواهد مانتویى انتخاب بکنم. باورم نمى‏شود. بى‏اختیار مى‏خندم. مامان به بابا سقلمه‏اى مى‏زند اما بابا چیزى نمى‏گوید و عکس‏العملى نشان نمى‏دهد. مانتویى سرمه‏اى‏رنگ را مى‏پسندم.
فروشنده که مانتو را تحویل‏مان مى‏دهد خوشى لذتبخشى مى‏دود زیر پوستم. بابا 15 هزار تومان مى‏شمرد و به
فروشنده مى‏دهد. در همان حین مى‏فهمم به مامان مى‏گوید: «مهم نیست. مساعده مى‏گیرم.» یواش مى‏گوید لابد نمى‏خواهد ما بشنویم. از نگاه مامان مى‏خوانم از بابت این ولخرجى رضایت ندارد و خرید مانتو در برنامه‏اش نبوده. پول مانتوى من همان خرجى ماهانه باباست. یگانه با لب و لوچه در هم نگاهم مى‏کند. دلم مى‏خواهد یگانه از حسودى بترکد.

خسته و کوفته به خانه مى‏رسیم. من از خوشحالى سر از پا نمى‏شناسم. از قیافه بابا رضایت و آرامش مى‏بارد اما از قیافه مامان نمى‏توانم چیزى را بخوانم. قیافه یگانه هم که ندیدنى است، البته به نظر من. مامان، همان طور که اجناس را از کیسه‏هاى نایلونى در مى‏آورد و در قفسه‏ها مى‏گذارد یا جابه‏جا مى‏کند غر مى‏زند. کارش که تمام مى‏شود مى‏رود توى آن یکى اتاق. وقتى مى‏آید بیرون توى دستش پول دارد. آن را به طرف بابا دراز مى‏کند و مى‏گوید: «بفرمایید، پونزده تومنه. پس‏انداز کرده بودم براى روز مبادا. دیگه نمى‏خواد مساعده بگیرى.»
از خوشحالى مى‏خواهم بپرم مامان را بغل کنم. بابا هیچ وقت روى حرف مامان حرف نمى‏زند. این بار هم به ترتیب همیشه عمل مى‏کند. پول را مى‏گیرد و در عوض مى‏گوید: «گلاب محبت شماست که مدام هُلم مى‏دهد وسط این زندگى.»