بن کارمندى
رفیع افتخار
صداى زنگ خانه که بلند مىشود مامان از آشپزخانه داد مىکشد: «یکىتان در را باز بکنه.» دوتایى مىدویم طرف در. صداى زنگ زدن بابا آشناست. دو زنگ کوتاه و پشت سر هم. یگانه از من جلوتر است. مثل خرگوش مىدود و به در مىرسد. منم مىرسم، پشت سرش.
بابا چندتا پاکت و نایلون در دستش دارد. یگانه خودشیرینى مىکند و دستهایش را براى گرفتن میوه و مرغ و گوشت جلو مىبرد. بابا ابرو در هم مىکند و مىپرسد: «مهتاب، چرا همین طورى ایستادهاى نگاه مىکنى؟» تکانى مىخورم. جلوتر مىروم و کمک مىکنم. وسطهاى تابستان هستیم و بابا لیچ عرق است. با دست، خودش را باد باد مىکند و پشت سر، در را مىبندد.
- اوه اوه اوه! چه گرمایى! آدم از گرما آب مىشه. مادرتان کجاست؟ راه مىافتیم. یگانه زبان مىریزد: «مامانجون توى آشپزخانهس. باقالىپلو با گوشت داریم.» باقالىپلو با گوشت غذاى مورد علاقه باباست. مىدانم درد یگانه چه است. یعنى در اصل، درد او درد همه ماست. اولِ هر برج، من و مامان و یگانه خیلى خوشحالیم، البته تا مدت کمى. توى این چند وقت، من و مامان به کنار، خواهر ما خیلى فیلم مىشود. آن هم چه جورش، فیلم اسکوپ. خدایىاش تا الان هم کارش را خوب و به قاعده پیش برده. واسه همین یک جورهایى بهش حسودیم مىشود. بخصوص که خواهر بزرگتر، منم.
مامان از آشپزخانه مىزند بیرون و سلام مىدهد. بابا تا او را مىبیند گل از گلش مىشکفد. بلافاصله دست به جیب مىبرد و چند بسته اسکناس در مىآورد. حقوقش را جلوى مامان روى میز مىگذارد و مىخندد. مامان با پیشبند، دستهایش را خشک مىکند. حرکت بعدىاش را مىتوانیم حدس بزنیم. مثل همیشه روى صندلى مىنشیند و مشغول شمردن پول مىشود. مامان پول که مىشمرد، چشمهایش برق مىزنند. اول پول اجاره خانه را جدا مىکند و مىگذارد کنار. مامان هنوز دارد پول مىشمارد که بابا از دستشویى مىزند بیرون.
- کسى نمىخواد یه چیکه آب به ما بده؟
مامان در همان حالى که است مىگوید: «مهتاب، یگانه، بیست و سه، بیست و چهار، یه لیوان آبِ خنک ... بیست و پنج ...» یگانه امان نمىدهد. تیز مىدود طرف آشپزخانه ... کارِ شمردن پولها زود تمام مىشود و مامان به بابا نگاه مىکند. مثل همیشه از نگاهش نارضایتى مىبارد. نگاهش مىگوید:
«همین؟» بابا لیوان آب را از دست یگانه مىگیرد و یکنفس آن را مىخورد. بعد با پشت دست دور دهانش را پاک مىکند و لیوان را روى میز مىگذارد.
- خانم، مىدونید که تملق توى ذات من نیست اما آبى که از دست شما مىخورم انگارى مزه دیگرى دارد. آبِ زمزمه.
مامان خوشش مىآید. با چشمهاى حالتگرفته به بابا نگاه مىکند. یک چیزى هم زیر لب مىگوید که من سر در نمىآورم. لابد از آن رمزهاى بین خودشان است. بابا روى صندلى روبهروى مامان مىنشیند و دستها را پشت سرش گره مىزند. یگانه مىپرسد: «باباجون، چرا لباساتونه در نمىآرین؟» من دندان قروچه مىروم. کم مانده بپرم موهاى یگانه را بگیرم و بکشم. بابا قفل دستهایش را باز مىکند و یک دستش را در جیبش فرو مىکند. دستش که بیرون مىآید چند برگه توى دستش دارد. بلند مىگوید: «بن!» و از ته دل مىخندد. یگانه کف مىزند و با صدایى جیغمانند
مىگوید: «هورا! بهتان بن دادهاند؟» بابا مثل سردارهاى فاتح جنگ، بنها را به طرف مامان دراز مىکند: «بفرمایید، 30 هزار تومان بن تقدیمتان.» حالا دلیل آن همه خوشحالى بابا را مىفهمیدم. مامان بنها را زیر و رو مىکند: «باز که بنِ تعاونىِ ادارهتان را دادهاند.» او از تعاونى مصرف اداره بابا اصلاً دلِ خوشى ندارد. بابا مىگوید: «بن، بنه. مهم این است که در دستان پر برکت خانم خانه باشد. شما نگران چیزى نباشید.» و چون جوابى از مامان نمىگیرد ادامه مىدهد: «روزگار است دیگر، هر طور که آن را بگیرى همان طور مىگذرد.» یگانه، طاقتش تمام مىشود: «من یک جفت کفش لازم دارم.» منم دست به کار مىشوم. مىگویم: «یگانهخانم تو که کفش دارى. منِ بدبخت چى که مانتوام دیگر نخنما شده.» یگانه به طرفم بُراق مىشود: «خیلى هم مانتوت سالمه.» عین ماهیتابه داغ، داغ مىشوم. منتظر نمىماند جوابش را بدهم. با صدایى لوس خطاب به مامان مىگوید: «مگه من چىام از مهناز و کتایون کمتره. منم دوست دارم واسه بقیه، کلاس بگذارم. گناهه؟» مهناز و کتایون دوستهاى صمیمى او هستند. بابا مىگوید: «جانِ
مادرتان دست از این بچهبازىها بردارید.» و بلافاصله حرف را عوض مىکند: «خانم، پول توجیبى ما را مرحمت بفرمایین که کفگیر به ته دیگ خورده.» مامان پولها را جدا جدا گذاشته است. پول کرایه خانه، پول خرجى خانه، پول توجیبى بابا، پول توجیبى من و یگانه و پول خودش. بابا پولش را که مىشمارد مىگوید: «اینکه 13 هزار تومانه».
- خب دیگه، مثل ماههاى قبل.
- مدیر کل ادارى مالى، این ماه که 30 هزار تومان اضافه آوردهایم.
مامان فکر مىکند. چشم به او دوختهایم که چه تصمیمى مىگیرد. مغز مامان عین ماشین حساب کار مىکند. چنان خرج و مخارج را تنظیم و پیش مىبرد که تا آخر برج، یک ریال هم کسرى نمىآوریم. براى همین بابا به او مىگوید مدیر کل ادارى مالى.
حساب کتابهاى مامان که تمام مىشوند از روى خرجىِ خانه 2 هزار تومان برمىدارد و به طرف بابا دراز مىکند. در همین حال به ما مىگوید: «بلند شید، بلند شید کمک کنین سفره رو بندازم. باباتون گشنهشه.» همین یک جمله کافى است تا خنده، صورت بابا را رنگ بزند. مىگوید: «آخ گفتى! توى این خانه که به جز کدبانوى خانه کسى به فکر ما نیست.»
سرِ سفره نشستهایم. من و یگانه ساکت غذایمان را مىخوریم. دارم با خودم براى خرید مانتو نقشه مىکشم. نمىتوانم تحمل کنم این بار هم یگانه پیش بیفتد. گاهگاهى سرمان را بالا مىآوریم و به هم نگاههاى زهرآگین مىاندازیم. مىتوانم از نگاهش بخوانم او هم نقشههایى در سر مىپروراند. بر خلاف ما دو تا، مثل همیشه بابا مامان سرِ سفره مشغول مباحثههاى محبتآمیز هستند. آنها هیچ وقت از حرف زدن با هم سیر نمىشوند. مامان مىگوید: «اگر یک 100 تومانى، 200 تومانى، بن مىدادند باز یک چیزى، ارزشش را داشت. واسه شندرغاز بن باید دور بیفتى توى شهر. از این خط به آن خط. از این ایستگاه به آن ایستگاه. بسکه ترافیکمان کم است بسکه هواى سالمى داریم. واله!» بابا نرم مىگوید: «اگر اراده داشته باشند کدبانوى ما، یک تاکسىِ صفر دربست ...» اما چون مىداند مامان با این ولخرجىها مخالف است، بلافاصله جهت صحبت را عوض مىکند. ابروهایش را بالاى بالا مىبرد و ادامه مىدهد: «البته باید در نظر داشت که اهداى بنهاى غیر نقدى به کارمندان که از اقشار محروم جامعه هستند در زمره سیاستهاى راهبردى با هدف صرفهجویى در خرج و مخارج ادارهجات مىباشد.» بابا از بحثهاى کارشناسى و تخصصى خیلى خوشش مىآید و به قول خودش کشته مرده مباحث مبتنى بر دانش و بینش و نگرش است. او مىگوید زندگى یعنى دانش و بینش و نگرش. همین و بس.
وقتى مىبیند مامان ساکت به حرفهایش گوش مىدهد با حرارت ادامه مىدهد: «فىالواقع، ادارهها پس از مذاکره با تعاونىهاى مصرف مربوطه تخفیفهاى فراوانى اخذ مىنمایند. فىالمثل این رقم بن 30 تومانى که خدمت شما تقدیم شد، یحتمل بیش از 15 تومان براى اداره، آب نمىخورد. نتیجتاً این مجموعه یا سیستم مىشود، همان سیاست راهبردى.» مامان تا این سخنرانى غرّا را مىشنود با خنده مىگوید: «ادامه سیاست راهبردى اداره شما سیاست کاربردى تعاونىتان است که اجناس را به چند برابر قیمت به خورد کارمندان مىدهد.» من و یگانه پقى مىزنیم زیر خنده. بابا که بور شده مىپرسد: «نه دیگر، پس مىفرمایید هیچى به هیچى، آره؟» مامان سعى مىکند از بابا دلجویى کند: «هیچِ هیچ که نه. اما اگر راست مىگویند پولش را بدهند تا آدم راحت و بىدغدغه هر چى دلش خواست و از هر کى دلش خواست جنسش را بخرد. نه اینکه از این سرِ شهر تا آن سرِ شهر برود، کلى خرج کرایه ماشین کند و 4 - 3 ساعتى توى راهبندان علاف باشد. منظور من این است.» بابا که جوابى نمىیابد، ساکت مىماند و غذاخوردنش را ادامه مىدهد. یگانه مىگوید: «من یکى که اصلاً به سیاستهاى راهبردى و کاربردى کارى ندارم. چون چى؟ چون به لحاظ نرمافزارى، جونِ یگانهجون به یک جفت کفش باکلاس بستهس.» من هم کم نمىآورم: «سیاستهاى راهبردى و کاربردى و نرمافزارى را وللش. چون چى؟ چون به لحاظ سختافزارى ب، بن و م، مانتو لازم و ملزوم همند.» مامان به ما چشمغره مىرود و مىگوید: «چیه، زده به مغز حرامتان؟ ردیف دارید مىگید؟» سرمان را پایین مىاندازیم و به خوردن ادامه مىدهیم.
قاچى طالبى در دهانم مىگذارم. نمىدانم طالبى خیلى شیرین است یا حاضرجوابىام شیرینىاش را زیاد کرده است. بابا یک لحظه سکوت را نمىتواند تحمل بکند. مىگوید: «به هر حال مباحث خانوادگى خوبى داریم. این گونه مباحث نتیجههاى مثبت و پر بارى برایمان در بر خواهد داشت.» مامان هم دستکمى از او ندارد: «یادم که مىآید توى گرما از این اتوبوس به آن اتوبوس، دود و بوى گازوئیل و بنزین ...» و سرش را تکان مىدهد و قیافه انزجار به خود مىگیرد. بابا فىالفور عکسالعمل نشان مىدهد: «خانمجان، غصه چى را مىخورى؟ فدوى کُلهم اوامر سرکار علّیه را به شیوه کنترل از راه دور انجام و هر گونه دستورى را اسکن مىنمایم. در صورت صلاحدید، بانوى معظم مىتوانند بمانند و در منزل استراحت نمایند.» من و یگانه با همدیگر مىگوییم: «ما که حتماً مىآییم!» مامان سرِ جایش جابهجا مىشود: «راستش خودم هم دوست دارم بیام اما این همه راه ...» و ساکت مىشود. انگار با خودش در کلنجار است. یگانه مىگوید: «مامان، هر چه احتیاج داریم بنویس، ما خودمان مىخریم.» در حین گفتن این جملات، چشمهایش برق مىزنند. مامان هنوز مردد است.
- خودم باشم یک چَک و چانهاى مىزنم.
بابا با لبخند مىگوید: «البته خانم، شما بهتر مىدانید که اجناس تعاونى قیمت مقطوعى دارند؛ لذا قادر نیستید در قیمتها دست ببرید یا چیزى را پس و پیش نمایید. این شیوه قیمت مقطوع به لحاظ راهبردى مىتواند فواید فراوانى در بر داشته باشد. از جمله ...»
مامان مىپرد وسط حرفهاى راهبردى بابا:
- هیچ هم فایده ندارد. دلبخواهى قیمت مىنویسند روى یک تکه کاغذ و مىچسبانند به جنس. فرقش با حسینآقاى بقال همین یکى است. من یکى که بقالى را بیشتر مىپسندم. اگر انصاف داشته باشد تخفیف مىدهد.
مامان وقت خرید کردن معرکه است. مُخِ طرف را مىخورد تا یکى دو قلم جنس بخرد. اما عاقبت تصمیم مىگیرد همراه ما نیاید. در عوض، قلم و کاغذ به دست مىگیرد و لیست بلند بالایى برایمان مىنویسد. در لیستش همه چیز پیدا مىشود از لپه و ماکارونى و نمک و لیمو امانى و پودر رختشویى و شامپو تا ترشى لیته و کرم پوست و سس مایونز و حتى کِش تنبان براى زیر شلوارى بابا.
قرار مىگذاریم پنجشنبه که روز تعطیلى بابا است سه نفرى به تعاونى برویم. صبح زود راه مىافتیم تا به گرما برنخوریم. تا آماده بشویم، مامان چند قلم دیگر به لیست اضافه مىکند و هر بار از بالا تا پایین همه را کنترل مىکند و هفت هشت ده بارى سفارشمان مىکند حواسمان باشد سرمان کلاه نگذارند. اما وقتى آماده خداحافظى هستیم ناگهان او را مىبینیم که چادر چاقچور کرده روبهرویمان ایستاده. نظرش برگشته. مىفهمیم چرا دلش آرام نگرفته. وقتى تمامقد روبهروى بابا مىایستد و نجوا مىکند: «منم مىآم.» بابا از شادى لبریز مىشود. اما من و یگانه دوتایى دست روى سرمان مىگذاریم و مىگوییم: «واى!» بابا مىپرسد: «تاکسى دربست میل دارید؟» مامان جواب مىدهد: «ما که تفریحى نداریم. یعنى با این حقوقها نمىتوانیم تفریحى داشته باشیم. خدا را شکر اتوبوسسوارى از یادمان نرفته.»
تا به ایستگاه برسیم بابا و مامان شانه به شانه هم مىروند و حرف مىزنند. بابا که از آمدن مامان خیلى و از ته دل خوشحال است مىگوید: «از مزایاى خانه ما یکىاش هم همین است که چند قدمى بیشتر با اول خط فاصله ندارد. علىهذا مىتوان صندلى خالى گیر آورد و تا مقصد روى صندلى نشست. این مزیت نسبى نیست بلکه جنبه راهبردى دارد.» از این بابت حق به جانب بابا است.
سوار اتوبوس مىشویم. هر چهار نفرمان مىنشینیم. من و یگانه روى یک صندلى و مامان روى صندلى جلویى ما کنار پنجره. کنار او خانم جاافتادهاى مىنشیند. تا اتوبوس حرکت مىکند مامان و آن زن شروع مىکنند به حرف زدن و درد دل کردن. انگار سالهاست همدیگر را مىشناسند. بابا صندلى سوم قسمت مردانه نشسته است. پشت صندلىِ جلویى ما پاره شده و با خودکار، مُشتى چرت و پرت روى آن نوشته شده. تشک صندلى ما از چند جا دریده شده، روکشش شکاف برداشته و ابرى آن زده بیرون. صداى یگانه را مىشنوم که یکى از نوشتههاى پشت صندلى جلو را مىخواند: «لطفاً بعد از خوردن صندلى، دندانهایتان را مسواک بزنید.»
ایستگاه بعدى، ناگهان اتوبوس غلغله مىشود و بیست سى نفرى زن و دختر بالا مىآیند. دو نفر زن مسن و پا به سن گذاشته با آه و ناله خودشان را مىکشانند داخل. درِ اتوبوس به سختى بسته مىشود و مسافران کیپ به کیپ هم مىایستند. آن دو زن مسن با جابهجا شدن بقیه مىرسند به صندلى ما و درست بالاى سرمان مىایستند. من و یگانه بلند مىشویم و جایمان را به آنها مىدهیم. مامان همچنان مشغول گفتمان با خانم بغلدستىاش است. توى دلم مىگویم: «مامان، بد نگذرد!» اما یگانه در فکر چیز دیگرى است. آهسته بغل گوشم مىگوید: «اینم خودش یک کار انساندوستانهس.» جوابش را نمىدهم.
با سر و صورت عرقکرده دارم بیرون را تماشا مىکنم که یکى از آن دو زن مسن آستینم را مىکشد و با سر اشاره مىکند بروم نزدیکتر. سرم را که پایین مىآورم مىگوید: «دخترجان شاغلى؟ چه خانمى! ماشاءاللَّه ماشاءاللَّه واست یه شوور پولدار سراغ دارم. دوس دارى؟» از حرفهاى ناگهانى پیرزن جا مىخورم و خودم را عقب مىکشم. دوباره اشاره مىکند نزدیکتر بروم. یگانه هم سرش را پایین مىآورد.
- رسمى که هستى؟ نه؟ آدرس خونهتونو بنویس بده به من. تو دیگه کاریت نباشه. فردا، نه، پسفردا واست خواستگار مىآد.
عوضِ من که گیج مىزنم یگانه جواب مىدهد: «ننجون، آبجىجون ما به لحاظ راهبردى قصد ازدواج با هیچ آدم متفرقهاى رو نداره. یعنى بخش نرمافزاریش پس مىزنه. دست خودشم نیس. ساختارش این فرمیه.»
و ریز ریز مىخندد. پیرزن که متوجه منظور یگانه نمىشود زیر لب مىگوید: «واه! واه! خواستگار متفرقه دیگه چیه؟» و با لب و لوچه درهم، روى برمىگرداند. مثل همیشه فکر مىکنم در حاضرجوابى از یگانه کم مىآورم. ایستگاه بعد چند نفر پیاده مىشوند و چندین برابرش سوار مىشوند بنابراین به سمت ته اتوبوس رانده مىشویم و از آن دو پیرزن دور مىافتیم.
تا برسیم به تعاونى مصرف کارمندان اداره بابا، 2 بار دیگر سوار اتوبوس مىشویم و خط عوض مىکنیم. زمانى مىرسیم به هدف مورد نظر که حسابى چلانده شدهایم. غرغرهاى مامان هم که تمامى ندارند. یک خط در میان غرغر کرده تا خودِ تعاونى. اما قضیه من و یگانه با مامان و بابا فرق مىکند. خرید از تعاونى براى ما یک جور روکمکنى است.
بابا و مامان با چرخدستى راه افتادهاند دورِ تعاونى و ما به دنبالشان. راننده چرخدستى بابا است و مامان انتخاب مىکند و جنس از قفسهها مىکشد بیرون. ما هم مثل بچههاى سربهراه و رام دنبالشان مىرویم اما چشم و دلمان جایى دیگر است. مامان هر قلم جنسى را که در چرخدستى مىاندازد، نوچ نوچى مىکند و سرى تکان مىدهد. از قیمتهاى فروشگاه تعاونى اداره بابا، هیچ راضى نیست. چنان با اخم و تخم برچسب کالاها را نگاه مىکند انگار دشمن هفت سرش هستند. بابا لیست سفارشى را در آن یکى دستش دارد. هر جنسى را که مامان در چرخدستى مىاندازد، خودکارش را از جیب بیرون مىآورد و روى اسم آن پیروزمندانه خط مىکشد. عاقبت، آخرین قلم در چرخدستى مىافتد. بابا دارد روى اسم سس مایونز قلم مىکشد که ما مثل دو تا جنگجوى آماده نبرد نگاه هم مىکنیم. در این حالیم که ناگهان یگانه با حرکتى برقآسا بابا و مامان را به سمت غرفه کفش هدایت مىکند. با دیدن این صحنه خون در رگهایم خشک مىشود و پاهایم از تاب و توان مىافتند. دنبالشان نمىروم اما همین طورى وا رفته با چشمهایم تعقیبشان مىکنم. وقتى به غرفه کفش مىرسند بىتوجه به من مشغول تماشاى کفشهاى زنانه و دخترانه مىشوند. وقتى مىبینم یگانه یک جفت کفش انتخاب مىکند و با انگشت نشان مىدهد دیگر نمىتوانم طاقت بیاورم. سرم را پایین مىاندازم و به طرف درِ خروجى فروشگاه به راه مىافتم. پیش خودم خیلى احساس حقارت و شکست مىکنم. آنقدر یگانه براى بابا مامان عزیز است و اهمیت دارد که حتى متوجه نمىشوند همراهشان نیستم. بیرون، به دیوار فروشگاه تکیه مىدهم. دوست دارم تا مىتوانم گریه کنم و سرم را به دیوار بکوبم. مىخواهم از شدت حسادت دیوانه بشوم. پیاپى از
فکرم مىگذرد که چرا باید آنها یگانه را بیشتر از من دوست داشته باشند. نمىدانم چقدر زمان مىگذرد که چهرههاى هراسان و نگران بابا و مامان از قاب درِ فروشگاه مىآیند بیرون. دویدهاند و نفس نفس مىزنند. با رنگ و روى پریده دو طرف را نگاه مىکنند. مرا که مىبینند نفس راحتى مىکشند. مامان دستم را مىگیرد و مىکشد: «دیوونه، کجا رفتى؟» بابا که حالش از او هم بدتر است ادامه مىدهد: «چرا نگفتى مىروى؟»
من، دلم برایشان مىسوزد اما دوست ندارم برگردم. مامان پشت سر هم مىگوید: «دختر، دست از سرِ لجاجت بردار. این رفتارهاى بچهگانه چیه که تو مىکنى؟» دیگر تحمل نمىکنم. با بغض مىگویم: «نمىشه این جورى. انگارى فقط همین یک یگانه دخترتان هست. پس من چى؟ با او یه جور رفتار مىکنین، با من یه جور دیگه. بچه کوچکتر شیرینتره، نه؟ شانس آوردم یگانه پسر نبود و گرنه منو از خونهتون مىانداختین بیرون.»
و هر چه در دل دارم بر زبان مىآورم. حرفهایم که تمام مىشوند بابا و مامان به هم نگاه مىکنند. احساس مىکنم حرفهایم تأثیر داشته است.
قیافهشان پشیمان و پوزشخواه شده. متفکرانه و با قدمهاى کوتاه به راه مىافتند. دنبالشان مىروم.
یگانه توى صف است. کنارش چرخدستى جنسهاى ما است و در یک دستش جعبه کفشش. نزدیک که مىشوم چشمهاى ریزش را برایم ریزتر مىکند. محلش نمىگذارم.
بالاخره نوبت ما مىشود. با حساب کفشهاى یگانه کلِ خریدمان مىشود 31 هزار تومان. بابا همه بنها به علاوه یک اسکناس هزارى را مىدهد به صندوقدار. ناامید مىشوم و دوباره اشک به چشمهایم هجوم مىآورد.
بابا با چرخدستى، میله صف کنار صندوقدار را دور مىزند اما عوض راه خروجى مىرود طرف غرفه لباس. سه نفرى کشیده مىشویم دنبالش. به غرفه لباس که مىرسیم بابا مرا به جلو مىخواند و مىخواهد مانتویى انتخاب بکنم. باورم نمىشود. بىاختیار مىخندم. مامان به بابا سقلمهاى مىزند اما بابا چیزى نمىگوید و عکسالعملى نشان نمىدهد. مانتویى سرمهاىرنگ را مىپسندم.
فروشنده که مانتو را تحویلمان مىدهد خوشى لذتبخشى مىدود زیر پوستم. بابا 15 هزار تومان مىشمرد و به
فروشنده مىدهد. در همان حین مىفهمم به مامان مىگوید: «مهم نیست. مساعده مىگیرم.» یواش مىگوید لابد نمىخواهد ما بشنویم. از نگاه مامان مىخوانم از بابت این ولخرجى رضایت ندارد و خرید مانتو در برنامهاش نبوده. پول مانتوى من همان خرجى ماهانه باباست. یگانه با لب و لوچه در هم نگاهم مىکند. دلم مىخواهد یگانه از حسودى بترکد.
خسته و کوفته به خانه مىرسیم. من از خوشحالى سر از پا نمىشناسم. از قیافه بابا رضایت و آرامش مىبارد اما از قیافه مامان نمىتوانم چیزى را بخوانم. قیافه یگانه هم که ندیدنى است، البته به نظر من. مامان، همان طور که اجناس را از کیسههاى نایلونى در مىآورد و در قفسهها مىگذارد یا جابهجا مىکند غر مىزند. کارش که تمام مىشود مىرود توى آن یکى اتاق. وقتى مىآید بیرون توى دستش پول دارد. آن را به طرف بابا دراز مىکند و مىگوید: «بفرمایید، پونزده تومنه. پسانداز کرده بودم براى روز مبادا. دیگه نمىخواد مساعده بگیرى.»
از خوشحالى مىخواهم بپرم مامان را بغل کنم. بابا هیچ وقت روى حرف مامان حرف نمىزند. این بار هم به ترتیب همیشه عمل مىکند. پول را مىگیرد و در عوض مىگوید: «گلاب محبت شماست که مدام هُلم مىدهد وسط این زندگى.»