من که گناهى ندارم

نویسنده


 

من که گناهى ندارم‏

نفیسه محمدى‏

از پله‏ها که پایین مى‏روم، اضطراب وجودم را مى‏گیرد و همه چیز جایش را به واهمه مى‏دهد. اطرافم پر است از آدم‏هایى که اخم‏هاى در هم کشیده‏اى دارند و با صدایى بلند مشغول صحبت هستند. خودم هم نمى‏دانم که چرا پله‏ها و در و دیوارهاى اینجا برایم وحشتناک است. از اولین راهرو که مى‏گذرم صداى فریاد زنى را مى‏شنوم که با اشک و آه مشغول تعریف اتفاق تلخ زندگى‏اش است. سرم را مى‏چرخانم تا چهره خسته زن در خاطرم باقى نماند و فکرم را بیشتر از این آزار ندهد.

از قبل براى رفتن به دادگاه هماهنگ کرده‏ام. سپس به سمت شعبه شماره شش مى‏چرخم، دمِ در شلوغ است و همه مشغول حرف زدن هستند؛ آرام داخل مى‏شوم. سرها به طرفم مى‏چرخد، اینجا هر کس که تازه‏وارد باشد به چشم مجرم دیده مى‏شود، اما من سعى مى‏کنم آرامشم را حفظ کنم. با خونسردى خودم را معرفى مى‏کنم. دخترى که روبه‏روى قاضى نشسته با دستمالى سفید و دستانى لرزان اشک‏هایش را پاک مى‏کند. از چهره‏اش پیداست که خیلى ترسیده، نگاهى هم از سرِ التماس به من مى‏اندازد. شاید تقاضاى کمک دارد، اما من فقط آمده‏ام تا حرف‏هایش را بشنوم و چند خطى بنویسم فقط همین! کار دیگرى از دستم برنمى‏آید.

روى صندلى کنار میز قاضى مى‏نشینم و به حرف‏هایى که بین دخترک و قاضى رد و بدل مى‏شود گوش مى‏دهم. دخترک تازه دوازده سالش تمام شده. از چهره‏اش پیداست که هنوز خیلى کوچک است. مدرسه را رها کرده یا به قول خودش به خاطر اتفاق دردناکى که چند روز پیش برایش افتاده از مدرسه رانده شده. «س»، اتفاقى را که افتاده با دنیایى از اضطراب این گونه برایم تعریف مى‏کند:
- رفته بودم خونه دوستم که همسایه هم بودیم. مى‏خواستم کتاب بگیرم، برادر بزرگش گفت، نیست ولى زود برمى‏گرده. بعد برادر کوچیکه که پنج ساله بود براى من نوشابه آورد، من هم چون به اونا اطمینان داشتم و بارها به خونشون رفته بودم، خوردم. گلوم سوخت و بعد دیگه چیزى نفهمیدم ...»
هق هق گریه دخترک بلند مى‏شود. قاضى چیزهایى را یادداشت مى‏کند و بعد، از دفتردار شعبه مى‏خواهد تا پسر را به داخل اتاق راهنمایى کنند.
جوان بلند قد است و دستبندى به دست دارد، همراه او هم یک سرباز وارد مى‏شود و دو سه مرد قوى‏هیکل که گویا برادرانش هستند، به داخل اتاق مى‏آیند. رنگ از چهره دختر مى‏پرد. پدر و دایى‏هاى جوان هم با فریاد به داخل اتاق مى‏آیند. گریه دختر شدت مى‏گیرد. پدر به آرامى با دختر حرف مى‏زند و دخترک گریه مى‏کند گاهى هم در میان بغض و اشک مى‏گوید: «من که کارى نکردم، منو بیهوش کرده بود.»

هیاهو در اتاق بالا مى‏گیرد و قاضى با فریاد همه را به بیرون مى‏راند. اتاق بار دیگر خلوت مى‏شود. پسرِ جوان که موهاى ژولیده‏اى دارد، هیچ چیز را به گردن نمى‏گیرد و با جسارت در مورد اتفاقى که افتاده، اظهار بى‏اطلاعى مى‏کند. او معتقد است که دخترک از لحاظ اخلاقى بى‏قید و بند است اما به گفته قاضى، گواهى پزشکى قانونى چیزى خلاف ادعاى پسر را ثابت مى‏کند.

جلسه دادگاه براى تحقیقات بیشتر به وقتى دیگر موکول مى‏شود. دخترک بلند مى‏شود و با ناراحتى به قاضى مى‏گوید:
«منو از مدرسه بیرون کردند، به خاطر اینکه همه همکلاسى‏هام تو محله خودمون زندگى مى‏کنند و جریان را براى معلم‏هام تعریف کردند. اونا هم گفتند که بهتره مدرسه نرم! نمى‏شه شما یه نامه بدین که دوباره منو راه بدن. من درسم خیلى خوب بود، تازه من که گناهى نکردم.»
قاضى ساکت مى‏ماند اما به دخترک قول مى‏دهد در صورت اثبات صد در صد بى‏گناهى‏اش به او کمک کند. دخترک هنوز از ترس مى‏لرزد، که بلند مى‏شود و بیرون مى‏رود. صداى هیاهو مى‏آید. پدر دختر، نگاهى از سرِ درد و اندوه به سر تا پاى دخترش مى‏اندازد و به فکر فرو مى‏رود. برادرهاى پسر داد و فریاد راه انداخته‏اند، چون قرار است مجرم را بازداشت کنند. صدایى هم از سالن دادگاه به گوش مى‏رسد که: «من این لکه ننگ را با خون پاک مى‏کنم، با خون!» صداها در هم مى‏پیچد. باز هم صداى گریه بلند مى‏شود و همه چیز رنگ و بوى دیگرى به خود مى‏گیرد، وقتى از پله‏هاى دادگاه بیرون مى‏روم. نفس عمیقى مى‏کشم و به یاد چشمان نگران این دختر و دخترانى مى‏افتم که در اثر غفلت و یا اعتماد بى‏جا به دیگران، لحظه‏اى دچار یک اشتباه مى‏شوند و یا مورد هتک جوانان هوسران قرار مى‏گیرند؛ دخترانى که آرزوهایى پاک و بزرگ دارند و در رسیدن به هدف‏شان همه تلاش‏شان را به کار مى‏گیرند، اما دستانى ناپاک همه آرزوهایشان را با خود مى‏برد. به راستى تاوان این اشتباه بزرگ را چه کسى مى‏دهد؟