روایت جنگ در ادبیات حماسى زنان
«مرورى تحلیلى بر 25 داستان گزیده دفاع مقدس»زهرا زواریان
پیشگفتار
آیا سخن گفتن در باره زنان، لازمه داشتن نوعى نگاه فمینیستى است؟ آیا نقد ادبى، حوزه فعالیت زنان را از مردان جدا مىکند؟ آیا شیوه قلم زدن زنان با مردان متفاوت است؟ زنان، دنیاى اطراف خود را چگونه مىبینند؟ برداشت آنها از زندگى چیست؟ جنگ، حادثهسازترین رخداد روزگار، در نگرش زنان چگونه معنا مىیابد؟ آیا تفاوتى بین نگرش زنانه و مردانه نسبت به جنگ وجود دارد؟ آیا ساختار داستان به عنوان یک اثر هنرى، رد پاى نویسندهاش را با خود به همراه ندارد؟ آیا نویسنده زن اثرى به مراتب متفاوتتر از مردان خلق نمىکند؟ داستان جنگ به یارى قلم زنانه چگونه تعریف مىشود؟ آیا جنگ پدیده مردانهاى نیست؟ آیا زنان در این باره توجهى از خود نشان دادهاند؟
دغدغهاى بود که از نگاه زنانِ نویسنده به جنگ نگریسته شود. در آغاز امر، به نظر مىآمد شمار آثار قابل بررسى کم باشند. تعداد نویسندههاى زن کم بود و از میان کل آثار، داستانهایى که به جنگ پرداخته باشند، کمتر. اما با شروع پژوهش که حوزه مطبوعات و مجموعه داستانها را در بر مىگرفت، پیشرفت کار شکل دیگرى یافت. شمار داستانهایى که زنان نوشته بودند، بسیار بیش از حد انتظار بود. داستانهایى که در مجلات و روزنامهها چاپ شده بود، اکثراً نویسندگان گمنامى داشتند.
در میان حجم انبوه داستانها، بارقههاى امیدبخشى به چشم مىخورد. دختران کمسن و سال و زنان گمنامى که از شهرها و روستاهاى دور داستان نوشته و جنگ را با قلم خود به تصویر کشیده بودند.
شگفتزده شدم. باور نمىشد که مىتوان اسم و رسم نداشت و ادعاى حرفهاى بودن نکرد، ولى خوب داستان نوشت. منظور این نیست که تعداد داستانهاى موفق و قابل بررسى زیاد بودند. نه! حجم آنها کم بود، اما وجود داشتند. فکر کردم که اگر این آثار در یک مجموعه ماندگار ثبت نشوند، به بوته فراموشى سپرده خواهند شد و در میان حجم انبوه صفحات روزنامهها و مجلات دفن خواهند شد.
در این هنگام بود که علىرغم سختى کار، مىشد به اهمیت آن پى برد. بسیارى از داستانهاى ضعیف حذف شد؛ داستانهایى که شعارى و سطحى بودند و احساساتى و یک بار مصرف به شمار مىآمدند. داستانهایى که نگاه عمیق و انسانى به جنگ نداشتند و از نظر پرداخت داستانى ضعیف بودند.
از میان صد و پنجاه داستان که در مجلات و روزنامهها بررسى شد، پنجاه داستان در مرحله اوّل گزینش شدند و تعداد بیست و پنج داستان در مرحله نهایى.
حال اینکه آیا این گزینش در حوزه نقد و نگرش، فمینیستى است یا تعریف دیگرى دارد، مهم نیست. آنچه اهمیت دارد، واقعیتى است که وجود خارجى پیدا کرده است. هشت سال جنگ تحمیلى و زنانى که آن را به تصویر کشیدهاند، باید ارزیابى مىشد تا فهمید این واقعیت چگونه تحقق پیدا کرده است؟تصویر آن چگونه است؟ نکات مثبت و منفى آن کجاست؟ زوایاى کور و مبهم آن چگونه شکل گرفته است؟ روشنىها در چیست؟ چقدر مىتوان از پدیدهاى با عنوان ادبیات زنانه جنگ نام برد؟نگرش مردانه
در تاریخ ادبى سراسر مردانه این سرزمین، شاید پر بیراه نباشد که با شک و تردید نسبت به حضور این ادبیات نظر داد. چه بسا داستانهایى که به قلم زنان نوشته شده، اما نگرشى مردانه داشتهاند.
سؤال این است که نگرش مردانه یعنى چه؟ آیا تفاوت عمیقى بین این دو نگرش وجود دارد؟ آیا نوع خلاقیت و آفرینش ادبى زنان با مردان متفاوت است؟ ایدئولوژى زن بودن، آیا مجموعه نگرش خاصى است؟ آیا اساساً در فرهنگ این سرزمین، زنان به خود جسارت بیان خویشتن را دادهاند؟ آیا آنها حضورى مستقل به واسطه احساسات و نگرش زنانه داشتهاند؟ شیوههاى بیانى لازم براى توصیف زندگى از نگرش زنان چگونه است؟ آیا سبک ادبى مشخصى به عنوان «سبک مؤنث» وجود دارد؟ آیا زن توانسته است زبانى ابداع کند که درون و یافتههاى خویش را بیان نماید؟
در سالهاى اخیر، بحث و گفتگو در باره ادبیات داستانى بعد از انقلاب و دوران جنگ، بسیار مطرح شده است. بحثهایى که در مطبوعات، به مناسبت ایام دهه انقلاب یا هفته دفاع مقدس، تکرار شدهاند و کلیاتى که در این باره گفته شده است.
اما در حجم انبوه این نظریات، کمتر به مبحث جدى نقد ادبى آثار برمىخوریم. سخن در باره خصوصیات این داستانها فراوان بوده، اما غالباً به بحثهاى کلى و کلیشهاى بسنده شده است. هنوز منتقدان با حوصله به دستهبندى آثار و بررسى کم و کیف آنها نپرداختهاند.
بىشک در سالهاى آتى، آن هنگام که تاریخدانان و ادیبان، جاى پاى حوادث را در ادبیات جستجو خواهند کرد، این مجموعه آثار را جدىتر خواهند گرفت.
این داستانها تصویرگر فرهنگى غنى و نگرشى همگون با آدمهاى این دوران است.
صحنهپردازىها، شخصیتها و شیوه روایتها، خبر از اتفاقى بزرگ در ادبیات داستانى این مرز و بوم مىدهند. اتفاقى که زنان را چون مردان به صحنه کشانده است و شاید آغاز و جرقهاى باشد براى شروع حرکتى ادبى به نام ادبیات حماسى زنان.
در این مختصر تلاش بر این است که مرورى شود بر داستانها و از دو منظر «درونمایه» و «ساختار»، مورد بررسى قرار گیرند.أ) بررسى درونمایه آثار
در نگاهى دقیق، شاید بتوان گفت که داستانهاى زنانه از خصوصیات مشترکى برخوردارند، ویژگىهایى که شاید در آثار مردان کمتر مىتوان آن را یافت. هستى در منظر زنان، از وجه دیگرى نگریسته مىشود. نوع نگاه به عوالم مادى و غیر مادى، به خدا و طبیعت، به زمان و مکان، به هدف زیستن، همه، معانى مختلفى در دیدگاه زنانه دارد. زنان با نگاه مخصوص به خود، زندگى و به دنبال آن، جنگ را مىنگرند. دریچه نگاه آنان، پیش از هر چیز، با احساساتى غلیانکننده و معصومانه رنگ شده است. احساساتى که گاه شکل حماسه به خود مىگیرد و گاه جنبه بازدارنده. زن در هستى منفعل است. انفعال او از جانب وابستگى و دلبستگى به دیگرى است.
شاید پربیراه نباشد اگر بگوییم که «دیگرى» در خاستگاه زن، جایگاهى عمیق و ژرف دارد. شاید خداوند، زن را خلق کرده است براى اینکه در خدمت مردان و کودکان باشد. او پرورنده فرزندانش مىباشد و مرد بخشى از حوزه مادرانه او را در بر مىگیرد.
مرد، براى زن، حکم اسطوره را دارد. اسطورهاى که زن خود را به او واگذار مىکند، و آمادگى آن را دارد که جان و مال و هستى خود را به پایش بریزد. حتى اگر مرد در قید حیات نباشد، زن با خاطرات او زندگى مىکند و علىرغم مشکلات فراوان روحى و جسمى و اقتصادى، تحمل مشقّت را بر بىوفایى به او ترجیح مىدهد.
عشق، بارزترین مضمون آثار این دوره است. زن مظهر عشق است. او مظلومیت خود را مرهون محبتى مىداند که به دیانت، فرزند، همسر و وطن خود دارد. تعریف عشق در داستانها، با تعاریف مرسوم دنیاى کنونى، متفاوت است. عشقى است فراتر از دنیاى محسوسات. این عشق جنسى نیست. انسان گرفتار در بند این عشق، به جاى تنزل به دنیاى مادى، به پهنه آسمانها عروج مىکند و قبل از هر چیز، خود را فدا و فانى در عشق. معیارها، کاملاً با موازین دنیایى متفاوت است. آنچه که یک رزمنده از عشق مىفهمد و به خاطر آن خانواده و جان خود را فدا مىکند، به نوعى دیگر، در زندگى و شخصیت زنان و دختران جوان جلوه مىیابد.
آفاق، نامزد پسرعموى خود است. پسرعمویش به جبهه رفته و اکنون جانباز قطع نخاعى است. بدنش از گردن حرکت نمىکند. اما آفاق به پاى او نشسته است و چون پرستارى مهربان، از نامزدش مراقبت مىکند و او را بسیار دوست دارد.
«هر روز صبح مىآمد و از تاى دستمال ابریشمى تکه آیینه تازهاى در مىآورد و بر گوشه دیگرى از اتاق نصب مىکرد. بعد پاى تخت زانو مىزد و از همان پایین مسیر نگاه او را در آیینه تعقیب مىکرد ... آفاق بیدى نیست که از این بادها بلرزد. پسر عمو، عقدى که در آسمانها بسته شده ...»(1)
معصومه همسر جانبازى نابینا است. علىرغم اینکه شرایط جسمى مهدى را مىبیند، مىخواهد با او ازدواج کند. معصومه بسیار زیباست. مهدى مىگوید تو براى من حیف هستى. اما معصومه نمىپذیرد....
«همان قدر که کار شما عاقلانه نبوده، اینکه به جنگ رفتهاید، چشمهایتان را دادهاید، هنوز که هنوز است بدنتان پر از ترکشهاى ریز و درشت است ... من هم مثل شما از عقل بهره زیادى نبردهام. پس نگران چه هستید. ما مثل هم فکر مىکنیم.»(2)
سمیره دختر جنوبى است. عراقىها جلو مىآیند. همه گریختهاند. اما او دل از شامیرزا نمىکند. شامیرزا مىخواهد به جبهه برود. اما مىخواهد با او همراه بشود. عاقبت ترک موتورش مىنشیند و به همراه او مىرود. در راه گرفتار سربازان دشمن مىگردد.
«بادها هوره مىکشند و در هیاهوى بىپایانشان، تو بر ساحل نامسکون، بىآرام، گیسو پریشان مىکنى. باد و شرجى، گیسوان و جامهات را با خود مىکشانند و تو را با پیچ و تاب خود مىترسانند. بادهاى غریب، مینار از سرت برمىگیرند، بر گونههاى خیس از اشکت سیلى مىنوازند و تو بر ساحل پا مىفشارى تا بمانى.»(3)
در این آثار، عشق به خدا، منشأ و مبدأ حرکت انسان است. اولین شرط و لازمه این عشق، دل کندن از خویش است. قربانى شدن در پیشگاه اراده خداوند و راضى بودن به رضاى او. پیامدهاى این عشق، به طور قهرى، مظلومیت است. انتظار و صبر، دو بال این حرکتند. زندگى زنان در ساحت انتظار معنا پیدا مىکند. زن ایمان دارد و چون همزاد ایمان، عشق است، پس باید نتایج آن را نیز بپذیرد و مىپذیرد.
در این داستانها اگر چه رگههایى از واقعیتهاى جنگ در باره عشق، بیان شده است، اما هنوز نوعى خویشتندارى به چشم مىخورد. مسلّماً در این وادى، رنجها و بلایا از ابتدایىترین شرایط سفر است. در این زندگى که اینگونه رقم مىخورد و انتخابى چنین صورت مىگیرد، باید بیشتر به بلایا و رنجهاى روزگار دچار بود. در عالم واقعیت چنین است. همسران جانبازان با وجود عروجهاى روحى و کسب مراتب معنوى، دچار سختىهاى فراوان زندگىاند. اگر قرار باشد به واقعیتهاى جنگ بپردازیم، جاى چنین فضاسازىها و واقعنگرىهایى خالى است. شاید در سالهاى پس از جنگ، مناسبتر باشد که کمى از دیدگاه شعارى فاصله بگیریم و این مشکلات را در آیینه داستانها بازتاب دهیم.ارتباط با عالَم غیب
مضمون دیگرى که سایه گستردهاى بر آثار داستانى زنان دارد، معنویت و ارتباط با عالم غیب است. در اکثر داستانها، حضور شفاف ارتباط با عالم غیب به چشم مىخورد. گویى که زنان به زندگى دنیوى وَقْعى نمىگذارند. چون مسافرانى هستند که به مقصد مىاندیشند. ارواح شهدا با مادران و همسران و کودکان ارتباط دارند. آنها حضور شهید را در کنار خود حس مىکنند و از برکات این حضور بهره مىگیرند. شهیدان متعلق به دنیایى وراى محسوسات هستند. آنان زندگى مىکنند و بر زندگى عزیزان خود اِشراف دارند. عالم غیب، عالمى است که اگر با چشمهاى مادى دیده نمىشود، اما حضورى حقیقى دارد. ارتباط زنانِ هجران کشیده با این عوالم و اعتقادشان به وجود این عوالم، جدّى است.
همسرى بعد از هشت سال، به دنبال شوهر مفقودش مىگردد. او به «معراج شهدا» رفته است و از فرمانده تقاضا مىکند که تابوتها را بگشایند. وى گمان مىکند که همسرش در یکى از این تابوتهاست. فرمانده زن را منع مىکند. فکر مىکند دچار توهم و گمان است. اما زن اصرار مىورزد. در شرایطى که ناامید شده و فرمانده مىخواهد او را از محوطه بیرون کند، در یک حالت کشف و شهود، همسر شهیدش را مىبیند که به داخل یکى از تابوتها مىرود. بعد از باز کردن تابوت - که هیچ نشانى ندارد - متوجه مىشوند که پلاک شهید در جمجمه اوست.
«زن آرام کنار تابوت نشست. چادرش را روى پاها مرتب کرد. دستى به صورتش کشید. اشکها را پاک کرد. خندید. مهدى آمده بود. به قولش وفا کرده بود. زن را از دربدرى نجات داده بود. اما چگونه؟ تابوت همان تابوت بود. جنازه همان جنازه. مگر خودش این تابوت را نگشته بود!»(4)
همسر آفاق که جانباز قطع نخاعى است، در شب عاشورا، در اتاق مانده است. در خانه آنها سینهزنى است. آفاق از او مىخواهد که شفاى دردش را از صاحب آن شب بگیرد. در اوج سینهزنىها و تنهایى مرد، ناگهان بانویى بر او حاضر مىشود و دست و پاى او را شفا مىبخشد.
«ماه دو پاره شد. بانویى بر آمد با چادرى از جنس آب. جلو آمد و جلوتر. با صورتى همه نور و در ادامه چادرش، ماهىهاى سرخ و سبز شنا مىکردند ... بانو دست بر آب برد و پشنگهاى چند بر او زد. قطراتى بر لبش چکید. شوقزده زبان چرخاند و به کام کشید. کسى از درون، پاهایش را تکان داد...»(5)
جانباز نابینا به خاطر حیف شدن همسرش معصومه، از خانه مىگریزد. او درگیر تعارضهاى درونى خویش است. حلقه ازدواج را در کوچه و خیابان، دور مىاندازد. او از خانه رفته که دیگر باز نگردد. اما در راه، مردى را مىبیند که چهرهاى زیبا و روحانى دارد. او امام زمان(ع) است. به جانباز مىگوید که به خانه باز گردد، معصومه منتظر است، و دستش را مىگشاید و حلقه ازدواج را در دست او مىگذارد.
«سرا پایش را مهتاب پوشانده بود. غرق در نور آبى روشن. گلویم از دیدنش خشک مىشود. نزدیکم مىآید. شروع به لرزیدن مىکنم: «خیلى وقت بود منتظرتان بودم آقا! ... چرا سراغى از من نمىگرفتید ...»(6)
مجروحى است در جبهه جنگ. میان شهدا افتاده است. خون زیادى از او رفته، اما زنده است. مدتى روح از بدنش مفارقت مىکند. دوستانش را مىبیند، اما آنها او را نمىبینند. به مکانهاى مختلف سر مىزند، تا اینکه روحش به کربلا مىرود. حرم را زیارت مىکند، آقا امام حسین(ع) را مىبیند، اما ناگهان روحش به جسم برمىگردد و خود را در خانه مىیابد. مادرش بالاى سر او گریه مىکند و مىگوید که تو را از آقا امام حسین(ع) گرفتهام. او شفا مىیابد.
«یک قبر ششگوشه. پاهایش را تندتر حرکت داد. هر چه نزدیکتر مىشد، بوى پرچم سرخ بیشتر مىشد. انگار در جاده یک سبز نورانى کاشته بودند ... زیر پایش را نگاه کرد. پر از گل سرخ بود و هوا بوى خوبى مىداد ...»(7)روحیه حماسه
از مضامین مطرح دیگر، مقاومت و روحیه حماسى است. زنان اگر چه قربانى حوادثاند اما کمال مطلوبى را در سر مىپرورانند و به امید رسیدن به آن آرام نمىگیرند.
هنگام مرگ، امیدوارند. مرگ براى آنها پایان زندگى نیست، سعى مىکنند تأثیر مثبتى در محیط پیرامون خود بگذارند.
ننه دلاور سوسنگرد، پیرزنى است که با تنها دخترش زندگى مىکند. عراقىها به خانه آنها هجوم مىآورند و دختر او را مىکشند. از او مىخواهند که براى ایشان نان و غذا تهیه کند. پیرزن مقدارى مرگموش در خمیر نان مىریزد و براى ردّ بدگمانى آنها، ابتدا خود از نانها مىخورد و شهید مىشود.تعدادى از سربازان دشمن نیز در این ماجرا کشته مىشوند.
«پیرزن، سم مرگموش را کوبید و در ضمن پختن زنان، آن را داخل خمیر کرد. وقتى نان را سر سفره آورد، فرمانده عراقى به پیرزن سوء ظن پیدا کرد ...»(8)
نجمه در یکى از شهرهاى مرزى، گرفتار سربازان دشمن مىشود. آنها او را آزار مىدهند و به او مىخندند. اما نجمه مقاومت مىکند. با ناخنهایش با مرد مىجنگد. دست مرد را به دندان مىگیرد و او را زخمى مىکند. سرباز از شدت خشم، کارد کمرىاش را در قلب نجمه فرو مىکند. نجمه در لحظه مرگ، چشم در خورشید دارد.
«نجمه شروع کرد به ناخن کشیدن و با آنکه به شدت دچار ضعف شده بود، با تمام قوا با مرد مىجنگید و با ناخنهایش از گوشه چشم راست مرد تا پایین گونهاش را درید. مرد خشمگین شد، «عَصابه» را از سرش محکم کشید، پاره شد و چلاب به طرفى افتاد. نجمه به یاد روزى افتاد که یاسر، نامزدش، آن را با چلاب که نگین فیروزهاى قشنگى داشت به او هدیه کرده بود.»(9)بمباران
موشکباران و حوادث مربوط به آن یکى از سوژههاى مطرح داستانهاى زنانه جنگ است. کودکان و زنان، به عنوان اصلىترین قربانیان این فاجعه، خود از نزدیک، حوادثى را دیدهاند و آنها را در تصویر قلم به ثبت رساندهاند. فضاسازىها تکاندهنده و فجیع است.
دخترى منتظر زایمان مادرش است. مادر در بیمارستان است. برادرش به سراغ او مىآید تا دختر را نزد مادر ببرد. پدر در جبهه است. در راه، نزدیک بیمارستان، ناگهان، بمبى فرو مىافتد. بیمارستان مورد اصابت قرار گرفته است. دختر چشمهایش را از دست مىدهد و مادر و نوزاد، در بیمارستان مدفون مىشوند.
«مادرم را که آوردند، از پدرم خواستم اجازه دهد او را لمس کنم، کورمال کورمال خود را به جنازه رساندم و در آغوشش گرفتم. مادرم حالا مشتى گوشت و استخوان بود. این را لمس دستهایم به من گفت. مادرم، مادر عزیزم، چرا؟ تو چه گناهى داشتى؟»(10)
در یک دهکده کوچک، بچهها سر کلاس درس هستند. معلم به آنها حروف فارسى را آموزش مىدهد. درس «پ» است. او در باره پرستو صحبت مىکند. از بچهها مىخواهد که پرستو را بخش کنند. اما بچهها به یاد دوستشان پرستو مىافتند که در زیر آوار جان داد. آنها مىگویند که روسرى پرستو قرمز بود و ... ناگهان موشکى فرو مىافتد و سقف کلاس بر سرشان آوار مىشود. همه یک صدا مىگویند: «م مثل موشک.»
«گلنار از ته کلاس داد مىزند: پرستو قرمز است. لیلا مىگوید: پرستو قهوهاى است. منیژه مىگوید: پرستو سبز بود. و عکس کوچکى را از توى کیفش بیرون مىآورد و به طرف معلم مىرود: پرستو قشنگ بود. بچهها با هم تکرار مىکنند: پرستو قشنگ بود! معلم مىگوید: پرستو قشنگ است. گلنار مىگوید: پرستو دیگر نیست!»(11)غم عزیزان
انتظار و مصیبت از دست دادن فرزند یا همسر، از بارزترین مضامین مربوط به داستانهاى جنگ است. مادرى که فرزندش به جبهه مىرود، از واکنشهاى متفاوتى برخوردار است. گاه با رفتن او مخالف است و گاه خود مشوّق عزیمت فرزند مىشود. همسرى که گاه شوهرش را روانه جنگ مىکند و گاه در مقابل عمل انجام شده او قرار مىگیرد. در همه موارد، انتظار و عشق و رنج، هیمههایى هستند که وجود زن را مىسوزانند. او در عین اعتقاد و ایمان، از اینکه مىتواند براى میهن خود خدمتى انجام دهد، خوشحال است. اما عشق به فرزند یا همسر، او را از درون ناآرام مىکند و هجران عزیزش را سخت و دشوار مىنماید.
عصمت، نامادرى یک شهید است. او طاهر را از بچگى بزرگ کرده، اما اکنون، در سوگ شهادتش گریه مىکند. او در تعارض درونى خویش و حرف و حدیث اطرافیان، سخت درگیر است. براى طاهر زحمت بسیار کشیده و او را چون فرزند خودش بزرگ کرده است. اما فکر مىکند که چون مادر واقعىاش نبوده، گنهکار است. داستان، روایت تعارضهاى درونى زن است. اما معنویت شهادت فرزند بر او غلبه مىکند.
«عصمت با زخم گرمش خاموش نشسته بود. نوشتههاى دیوار را مىخواند، عکسها را نگاه مىکرد و حضور طاهر را که از همه جا مىبارید، آرامآرام مىچشید. کوچکترین حرکات طاهر، اکنون بزرگترین و عزیزترین خاطراتش شده بود.»(12)
شهین و تقى، در یک روستا زندگى مىکنند. چند وقتى است نامزد کردهاند. اما تقى سه ماه است که داوطلبانه به جبهه رفته و شهین دلتنگ اوست.
«دیروز که رفتم آب بیارم، شکلت را توى آب دیدم و آنقدر حواسم پرت شد که کوزه از دستم افتاد روى سنگ لب چشمه و هزار تیکه شد. دخترها برایم شعر درست کردند: «شهین چشه، جن گرفته شه.» اما مو بىاعتنا آمدم خونه و دور از چشم ننه سکینه، عکس اجباریت را برداشتم و نگاه کردم ...»(13)
شیرین منتظر آمدن همسرش از جبهه است. شوهرش پزشک است. چند روز بعد از عروسى داوطلبانه به جنگ رفته است. شیرین به رتق و فتق امور خانه مىپردازد. دسته گلى مىخرد و منتظر آمدن شوهرش، لحظهشمارى مىکند. اما در این لحظات، خبر شهادت بهروز را مىآورند.
«حلقه گل از دستهاى مرتعش شیرین رها شد و گلهاى سرخ و زیبایش بر روى زمین پرپر شد. شیرین کنار گلهاى پرپر شده، همچون فانوس کاغذى تا شد ...»(14)امداد
از اندک داستانهاى دیگر که حضور نسبتاً مستقیم زنان را در جنگ بیان مىکند، کمکهاى امدادگرانه مىباشد. زن که خود مستقیماً، در جبهه حضور ندارد، از طریق کمکهاى بیمارستانى و امدادى به یارى زخمیان شتافته است. اما حضور چنین شخصیتهایى در داستانها - علىرغم حضور جدى ایشان در جنگ - بسیار کمرنگ است. از میان داستانهاى خوانده شده، تنها چند داستان از چنین ویژگى برخوردار است.
فرشته دخترى است که داوطلبانه، از طرف هلالاحمر، به خونینشهر مىرود. قصد او کمک در کارهاى امدادى است. در آنجا احمد برادرش را مىبیند که زخمى شده است. در حالى که مىخواهد به برادرش کمک کند، صداى آژیر حمله هوایى را مىشنود، و لحظاتى بعد، خود در زیر آتش بمباران، شهید مىشود.
«وقتى فرشته این صحنه را دید، با حالتى شبیه دویدن، به طرف احمد و پاسدار دوید. یکباره پاهایش حرکت سریع خود را از دست دادند و دستهاى ظریفش که باندها را در دست مىفشرد، سست شدند. به زحمت دستش را به طرف قلبش برد و دیگر چیزى نفهمید.»(15)
دخترى خوزستانى، خانوادهاش را از دست داده است. مادرش زخمى بوده که توسط عراقىها اسیر مىشود. برادرش مفقود شده است. دوستانش مورد تجاوز قرار گرفتهاند. او اکنون در پشت جبهه، در یک مرکز امدادرسانى، کار مىکند. به دنبال برادرش، در بیمارستانها مىگردد. اما ناگهان، روى تخت بیمارستان، افسر عراقى را مىبیند که جمیله نامزد برادرش را مورد تجاوز قرار داده است.
«پاى درخت نارنج نشسته بود. مثل خدیجه که پاى نخل مىنشست و سبد مىبافت. درست مثل خدیجه فکر کرد که اگر او همراه دوستانش بود مىشدند 21 دختر خوزستانى که زیر خاک، آرام خفته بودند ...»(16)اسارت
از مضامین دیگر، اسارت زن در دست دشمن است. این زنان که عموماً در شهرها و دهکدههاى مرزى و یا در راهها، به دست دشمن اسیر شدهاند، داستانهایى خواندنى خلق کردهاند. البته تعداد این داستانها نیز اندک است.
سمیره با نامزدش، در یک راه مرزى حرکت مىکند. او ترک موتور شامیرزا نشسته است و قصد دارد او را همراهى کند. اما در بین راه، گرفتار دشمن مىشود. داستان بیان حال شامیرزا و غصههاى او بعد از اسارت سمیره است.
«از پشت شتکهاى خون پیشانیم، فقط تو را مىبینم و رفتار ناشکیب تو را. به نخلى مىمانى که در تندبادى خم و راست مىشود و شاخه مىتکاند. پیچیده در عبا، میان نخلهاى آتش گرفته و پاجوشهاى دودناک گم مىشوى. بىخجالت مردهایى که محاصرهام کردهاند، صدایت مىکنم: «سمیره!»(17)نوجوانان و جوانان
از مضامین دیگر داستانها، وضعیت کودکان و نوجوانان در این فضاسازىهاست. کودکان که شاهدان بىغل و غش حوادث هستند، در واقع، صادقترین راوى جنایات و فجایحح دشمن مىباشند. آنها که پدر یا برادر یا معلم خود را از دست داده و یا در فراقش اندوهناک هستند، بیشترین تأثیر را از جنگ مىگیرند. بعضى از کودکان نیز قربانى حادثه موشکباران شهرها مىشوند. دانشآموزان یک کلاس، امتحان علوم دارند. قرار است معلم آنها که به جبهه رفته، در روز امتحان، خودش را به کلاس برساند. اما در همان روز، حجله او را تزئین مىکنند و خبر شهادت او را مىآورند. در این حادثه، دانشآموزان بسیار اندوهگین مىشوند، اما از شهادت معلم خود درس فراوان مىگیرند.
«معلم آنها در نیمهشب، نیمهشبى از لیلةالقدر هستىاش، به عالم ملکوت پیوسته بود. به نور اعظم و پیکرش، در شنهاى داغ جزیره مجنون، نزدیکى فرات بر جاى مانده بود ... .
او آخرین درس را در آخرین راهى که پیموده بود، به شاگردانش آموخته بود و بچهها حس مىکردند که معلم شان با این درس، مسئولیتى بزرگ بر دوش آنها گذاشته است.»(18)
دخترى است که در دبیرستان درس مىخواند. مدتى است که پدرش به جبهه رفته است. نگران حال پدر مىباشد. سر کلاس درس او را به منزل مىخوانند. خبر شهادت پدرش براى او سخت تکاندهنده است.
«با عجله از در مدرسه مىزنم بیرون. تقریباً دوان دوان به طرف خانه مىروم، پرچم مشکى بر سر در خانه زدهاند و پرچم سفیدى که با حروف درشت با جوهر قرمز نوشتهاند: «شهیدان زندهاند.» سریع وارد خانه مىشوم. صداى شیون و ناله از داخل اتاق مىآید.»(19)
میثم، پسربچهاى که در حیاط خانه مشغول بازى است، گرسنه است. از خواهرش مىخواهد براى او خوردنى بیاورد. اما خواهرش زیر بار نمىرود. میثم به آشپزخانه مىرود. مادرش هم آنجاست. در همین اثنا، ناگهان بمبى فرو مىافتد. میثم و مادرش در زیر آوار شهید مىشوند.
«جسد میثم گمشده را پیدا کردند. در دست کوچک و کودکانهاش، تکه نانى بود. اشک امانم نداد. همه گریه مىکردند. مردها جسد برادر کوچکم را روى دست بلند کرده بودند و یکپارچه فریاد مىزدند: این سند جنایت آمریکاست.»(20)زندگانى سخت
از معدود موضوعات دیگر که در داستانها مطرح مىشود، مشقّت معیشتى زنان در غیبت شوهرانشان است. آنها که از نظر مالى در تنگنا هستند، گرفتار بىرحمى آدمهاى اطراف خود نیز مىشوند. زنى که مسئولیت نگهدارى بچهها برعهده اوست، در اوج تنهایى با مشکلات روزمره خود دست و پنجه نرم مىکند.
منصوره در غیاب شوهرش که به جبهه رفته است، در خانهاى استیجارى زندگى مىکند. صاحب خانه که مردى بازارى و ظاهراً متدین است، او را سخت آزار مىدهد. او که نماز اوّل وقتش ترک نمىشود، نسبت به زن و دو بچه او، احساس مسئولیت نمىکند. حتى وقتى جواد از جبهه تلفن مىزند و مىخواهد با منصوره صحبت کند، او را از سر باز مىکند. جواد که قرار است به عملیات برود و دیگر نمىتواند با همسرش صحبت کند، بعد از دو ماه بىخبرى، پیغام مىدهد که منصوره به او تلفن بزند. اما منصوره متوجه مىشود که صاحبخانه، به تلفن، صفربند زده است.
«پیش خود فکر مىکرد نکند جواد نامه را داده و حاج اکبر براى آزار او آن را مخفى کرده باشد، اما هر بار به خود مىگفت آنقدرها هم نمىشود بدطینت بود. هر چه باشد حاجاکبر نماز مىخواند. اگر چه یکبار در این مورد از جواد شنیده بود که خوارج هم نماز مىخواندند.»(21)
آنچه از مجموع داستانها برمىآید، نگرشى زنانه به موضوع جنگ است. زنان که بازماندگان اصلى حوادث هستند، در پشت جبهه، در حضورى غیر مستقیم به رویارویى با پیامدها و خطرات جنگ مشغولند. از یک طرف سربازان غیور و رشید جبههها را پروراندهاند و از سوى دیگر شاهد از دست دادن آنها هستند.
زن در این نگرش، موضعى مادرانه دارد، گویى احساسات او به گستره هستى سرایت کرده است. در همه جا، عشق و غیرت مىبیند. گاه شعله مىکشد و احساسات او غلیان مىکند. گاه از ترس بر خود مىلرزد. اما ترس و شجاعت او همزاد حماسه است. او خالق بزرگترین حماسههاست. فرزند خود را غسل مىدهد و به خاک مىسپارد. با سربازان دشمن درگیر مىشود و اگر چه نمىتواند آنها را از بین ببرد، اما دلیرانه مىمیرد.
در داستانهاى زنان، چهرههاى مردانه نیز حضور دارند. تعدادى از داستانها به توصیف رشادت و غیرت سربازان پرداخته است. بعضى از آنها، نقل قول پسران نوجوان است که مایلند به جبهه بروند. بعضى نیز درگیرى و تعارض درونى مردانى است که علىرغم احساسات و علاقه خود مجبور مىشوند خانواده را رها کنند و راهى میدان نبرد شوند. مردان نیز در این نگرش، از مرز مادیت فراتر رفتهاند و از حماسهآفرینان هستند. نمایى از مردان اسطورهاى، تکیهگاهى حقیقى براى زنان که مرگ و حیاتشان تأثیرى در بود و نبودشان ندارد. حتى اگر شهید شوند، باز هستند.
زنى است که شوهرش شهید مىشود. او در حالت کشف و شهود، شهادت همسرش را در مىیابد. با شوهرش سخن مىگوید و شجاعت و دلاورى او را تصویر مىکند.
«پنجرهها را مىبندم، هزار پنجره را. تو بر روى تختى خوابیدى که بر دوش چهار فرشته است. فرشتهها کوچکند، کوچک و شیرین. آنها ساکت و آرام، بر روى زمین نشستهاند و چهار پایه تختت را بر شانه دارند ...»(22)
زنى است که شوهرش مفقود است. زن منتظر است. هر شب برایش بشقاب و قاشق مىگذارد. برایش غذا مىکشد. مرد مىآید. اما نه در حضورى جسمانى. زن به وضوح حضور او را حس مىکند و به یادش آرام مىگیرد.
«دستم را دراز مىکنم. بشقاب میان دستهایمان معلق مىماند. دستانت هست یا نیست. نمىدانم. بشقاب را مىگیرم یا نمىگیرم. مىخواهم دستانت را لمس کنم. اما نمىتوانم. باریکه نورى از لابهلاى انگشتانم مىگذرد. مىگویم: «بهترین غذایى که دوست داشتى ...» و به چشمهایت نگاه مىکنم.»(23)
در مجموع، آنچه بیشترین رویارویى را با پیامدهاى جنگ دارد، عواطف زنانه است. این عواطف است که با حوادث درگیر مىشود. زن در این داستانها بیشتر، درونگراست، یعنى مصایب و مشکلاتش، مربوط به خود اوست. کمتر کسى در رنج او شریک است. حتى حضور جامعه در زندگى او کمرنگ است. زن در برابر بزرگترین بلایا، گویى تنهاست. تنهایىاش از بابت از دست دادن دلبستگىهایش مىباشد. او براى خود نمىزید. در منظر نگاهش دیگرى است که به او معنا مىدهد. فرزندى که مادر را، امید حیات مىبخشد. همسرى که ستون و تکیه گاه زوج خویش است. خانهاى که مأمن زیستن است. شهرى که به آن دلبسته است. خاطرهها و یادگارها، همه از نوع ارتباطى است که زن به آنها وابسته است. وقتى این رشته ارتباط قطع مىشود، گویى زن، هستىاش را از دست مىدهد. اما ناامید نمىشود. به دستاویز دیگرى چنگ مىزند. ریسمانى محکمتر. او پیوند به عالم غیب را برمىگزیند. سرنوشت را به عنوان اراده خداوند پذیرفته است. مجبور است صبر کند. صبر را تنها راه حل مصایب خود مىداند. به آینده دل خوش دارد. آیندهاى که خداوند و تعالیم دینى به او وعده دادهاند، و زن در هنگامه مصیبت و تنهایى، با یادها و خاطرههایش زندگى مىکند. بیشترین واکنش روانى زنان، مرور خاطرات گذشته است.
زنى، شوهرش شهید شده است. او در تنهایى شبانهاش، به یاد خاطرات همسر و مهربانىهایش مویه مىکند.
«خواب که آمد، جنون آمد، چرخش نور و لرزش سایهها و رؤیایى که سرشار بود از بیم و امید، با پر هیبتى از شاکله مرد که داشت یک یک پنجرهها را مىبست و پردهها را مىکشید و صداى نعلینش بر کف اتاقها که با تردید، این سوى و آن سوى مىگشت و فاصله میان اشیا را در تاریکى رعایت نمىکرد. این را برخورد اشیا مىگفت. این را برخورد ارواح شیدا مىگفت و آخرین بوسهاى که بر رخساره زن پرپر مىزد. اما چطور؟ نبود که مرد؟ بود؟»(24)
مادربزرگ هنگام حمله هوایى دشمن به شهرها، حاضر نیست از شهر خارج شود. او سخت وابسته زادگاه خود است. علىرغم اصرار خانواده، مقاومت مىکند و نمىتواند از همه چیزهاى ارزنده که متعلق به گذشته او هستند، دل بکند.
«مادربزرگ بدون جواب به طرف پردهاى رفت که گودى اتاق را از بقیه قسمتها جدا مىکرد. پرده را کنار زد. صندوقى بود با رویه مخمل سبز و ستارههاى برنجى طلایى که بر روى آن مىدرخشیدند.»(25)ب) فضاسازى و توصیف
توصیف و انتخاب فضاها، متناسب با شرایط زنانه است. صحنهپردازىها لطیف و باظرافت پرداخت شده و رنگ و بوى خشونت مردانه را کمتر دارد. حتى در لحظههایى که خبر شهادت عزیزى آورده مىشود، و یا لحظههاى انتظار زن در غیاب مردش، نوعى باریکبینى و ظریفاندیشى در انتخاب فضاها به چشم مىخورد.
«توى حیاط خانهمان، در گوشهاى همراه برادر کوچکم «میثم» نشسته بودم و برایش از کاغذ، قایق مىساختم.»
«تو اینک، در میان عطر گلهاى مریم، در میان شاخههاى گل که در دستهاى مردم بالا و پایین مىرود، پرواز مىکنى ...»(26)
«مرد کارد کمرى خود را تا دسته در قلب پاک نجمه فرو کرده بود. چشمان سیاه نجمه به خورشید خیره شد. چشمانى که یاسر عاشقانه آنها را مىپرستید. چشمانى که همه مىگفتند شب نیز در برابر رنگش هیچ است.»(27)
«من گریه کردم. مثل بچهها گریه کردم. حس کردم زیر پایم خالى مىشود. کوههاى سرسبز و جنگلها در نظرم تاریک جلوه مىکرد.»(28)
مکان در اکثر داستانها، خانه است. در محدوده خاص زن. تکیهگاهى براى پنهان کردن رازهاى درونى و احساسات بیرونىاش. چهاردیوارى که زن را از هجوم بیگانه حفظ مىکند. اما با شروع جنگ و حمله دشمن، این پناهگاه در هم مىریزد. دیوارها خراب مىشود و پردهها کنار مىرود. زن مىماند و مشقّت تنهایى و بىپناهى او. گویى در گستره هستى، کسى نیست که به داد او برسد. مردها به جنگ رفتهاند و او با تنها کودک و یا کودکانش باید به ستیز دشمن برود. دشمن سخت بیرحم است و در این نبرد نابرابر، زن قربانى هجوم مىشود. او به واسطه توان جسمانى خود، آسیبپذیرترین شرایط را در جنگ داراست.
در معدود داستانها، به مکانهایى غیر از خانه برمىخوریم؛ دهکدهاى نزدیک مرز، مجلس روضهخوانى، بیمارستان و یا در جستجوى نشانى از همسر، آواره کوچهها و خیابانها.
زمان، در داستانها، براى زن ایستاست. گویى همه چیز حرکت مىکند و زن فقط ناظر ماجراست. او در برابر حوادث منفعل است و توان رفتن ندارد. باید کولهپشتى مردان را به دستشان بدهد و وسیله سفر ایشان را فراهم کند. او مىماند و مرد مىرود.
دخترى در زیر آوار مانده است. آمده بوده که تسبیح محبوبش را بردارد. ناگهان بمبى فرو مىافتد و او را دفن مىکند. او در زیر آوار، دانههاى تسبیح را مىمکد و با خاطرات حسین، لحظاتش را مىگذراند. حساب زمان از دست او خارج است.
«حساب ساعتها را ندارم. اصلاً چند روز است اینجا هستم؟ نمىدانم! اینجا تنها صداى جنگ است. صداى هواپیماها، صداى انفجار و صداى ضدهوایىها، اما صداى هشدار، صداى زندگى، یا صداى کمک را نمىشنوم ... توى این بوى آتشگرفتگى، این بوى غربت و تنهایى، حس یک گمشده را دارم.»(29)
زنى است که شوهرش مىخواهد به جبهه برود، او توان دل کندن ندارد، در تعارضهاى درونى خویش غرق است. او مىماند و شوهرش مىرود.
«دوست دارم گامى بردارم، در سایه صمیمیت درخت بنشینم و از آرامش چشمههاى روشن لبریز شوم، اما پاهایم را یاراى حرکت نیست. مىتوانم به عقب باز گردم، ولى حتى نیم قدم نمىتوانم به پیش بروم.»(30)
آنجا که زمان معنا پیدا مىکند و زن به سوى مقصدى حرکت مىکند، ناگهان همه چیز علىرغم میل و خواسته او اتفاق مىافتد. در راه عزیمت اسیر مىشود و یا در زیر آتش بمباران شهید مىگردد. او قربانى حوادث است و تنها از خود مظلومیتى به یادگار مىگذارد.
زمان تقویمى در بعضى آثار، مربوط به دوران جنگ است، شامل حوادث بمبارانها، حملات مرزى به خانهها، عزیمت جوانان به جبهه و یا شهادت و اسارت ایشان.
در تعدادى از داستانها هم، زمان، مربوط به بعد از جنگ و مشکلات و پیامدهاى آن است. عموماً داستانهایى که بعد از جنگ نوشته شدهاند، از ساختارى محکمتر برخوردارند. شخصیتها عمیقتر و نگاهها منطقىتر شده است. اگر چه داستانهاى دوره جنگ، از معصومیت و سادگى و احساسات نابترى برخوردار است.
شخصیتپردازى در عموم داستانها، به چند گروه تقسیم مىشود:
أ) زنان جوان: دخترانى که بیشتر تازهعروس هستند؛ آگاهانه، با جوانانى ازدواج مىکنند که آرمانخواه هستند. آنها در باره میهن خود احساس مسئولیت کرده و تکامل حقیقى خویش را در عشق به خداوند جستجو مىکنند. این زنان، غالباً، به صورت تیپ در آمدهاند، یعنى شخصیت آنها در عموم داستانها یکسان است و نوع نگرش نویسندگان در اکثر آثار، یکنواخت مىباشد. این زنان که عموماً، شوهرانشان را دوست دارند و آنها را مقتدا و ستون زندگى خویش مىیابند، از جهاتى مانند هستند. شاید بتوان شخصیت بسیارى از داستانها را با هم جابجا کرد و تغییر عمدهاى در فضا و ساختار آن، احساس نکرد.
ب) مادران جوان از دست داده: تیپ عمده این مادران، پیرزنانى هستند که در اثر رنج و مشقّت، فرزند را بزرگ کرده و اکنون او را از دست مىدهند. جالب است که اکثر مادران، تنها یک فرزند دارند و با فقر و ندارى او را بزرگ کردهاند.
«تو تنها پسر من هستى، تو باید بدانى که با چه خونجگرى بزرگت کردهام ...»
ج) دختران جوان که زندگى با جانباز را برگزیدهاند: چهره این زنان نیز به صورت تیپ در آمده است. دختران جوان و زیبا و تحصیل کردهاى که به خاطر کسب مدارج روحى، تأمین زندگى جانباز را بر عهده گرفتهاند. هدف عمده ایشان، شرکت در مسئولیتپذیرى نسبت به میهن و مذهب است، و البته شوهر خود را هم دوست دارند. مرورى بر شخصیت این زنها، تکرارى بودن واکنشهاى ایشان را نشان مىدهد.
آفاق علىرغم اصرار پسرعمویش با او زندگى مىکند و او را پرستارى مىنماید.(31)
افسانه علىرغم اصرار فؤاد که مىخواهد او را طلاق بدهد، به ماندن با او تأکید مىکند.(32)
معصومه علىرغم زیبایى فوقالعادهاش و اصرار مهدى، به زندگى با او که نابیناست افتخار مىکند.(33)
انگیزه همه زنان یکسان است. روش برخورد ایشان با همسران نیز مساوى است. واکنش رفتارى جانبازان نیز با همسران یکى است. همگى از اینکه دختر جوانى به پاى آنها مىسوزد، اندوهگین هستند.
د) کودکان و نوجوانان: این گروه سنى به خاطر تنوع و گستردگى روحیات و نیازهایشان از گوناگونى بیشترى برخوردارند. کودکان عمدتاً قربانى حوادث جنگند. خصوصاً در بمبارانها و حملات مرزى. حتى نوزادانى که به دنیا مىآیند، در اثر خشونت و بیرحمى جنگ، مأمنى براى حیات نمىیابند. بعضى از کودکان نیز رنج یتیمى را با خود دارند. آنها که غالباً پدانشان شهید شده اند، در اندوه و رنج مادر شریک مىشوند.
نوجوانان، در سنى هستند که مىتوانند انتخاب کنند. اگر دختر باشند در ماتم از دست دادن پدر و دیگر اعضاى خانواده رنج مىبرند. رنجى چون مادرانشان، در خانه و درونگرایانه. اما پسران، ابتکار عمل بیشترى دارند. آنها بیشتر، تفنگ به دست مىگیرند و مایلند که عازم جبهههاى نبرد شوند و راه پدر یا برادر و یا معلم خود را ادامه دهند.
ه) مردان: شخصیتپردازى این گروه نیز مشکلات پردازش چهره زنان را دارد. بیشتر آدمهاى این گروه، تیپ هستند، یعنى رفتارهاى ثابت و انگیزههاى مساوى دارند. همه مىجنگند، براى اینکه وظیفه به آنها حکم مىکند. عاشق خداوند هستند و راه کمال را در شهادت و لقا دیدار خدا مىبینند. خانواده خود را دوست دارند، اما پاىبند آن نمىشوند. انگیزههاى مهمترى آنان را از خانواده جدا مىکند. اگر بتوانند مادر و همسر را راضى مىکنند و اگر نتوانند، بىاجازه راهى نبرد مىشوند. همه از فضایلى چون، شجاعت، دلاورى، ایمان، عشق، توانمندى جسمانى و ... برخوردارند.
و) زنان حاضر در معرکه نبرد: تعداد این گروه اندک است و اغلب در محیط خود، تأثیر کمرنگى دارند. امدادگرى که به جبهه مىرود، در اولین امدادرسانى، شهید مىشود. حتى نمىتواند پیکر برادر خود را نجات دهد. زنى که علىرغم میل همسر خود - که شهید شده - از شهرهاى مرزى نگریخته است و گرفتار هجوم دشمن مىشود.
شخصیتها عمدتاً سیاه و سفید هستند. اگر چه در داستانهاى بعد از جنگ، نگاه عمیقترى به شخصیتها مىیابیم، ولى هنوز بیان واقعیتها و تلخىهاى جنگ، مجالى براى بیان، نیافته است. با وجود گذشت بیش از ده سال از پایان جنگ، هنوز پیامدهاى آن دامنگیر بسیارى از خانوادههاست و جا دارد کمى از شعار فاصله بگیریم و به ترسیم واقعیتهاى جنگ - در عین بیان حماسى آن - بپردازیم.زاویه دید (عنصر روایت)
در اکثر داستانها، براى پیشبرد داستان، از روایت سوم شخص استفاده شده است. نویسنده به عنوان ناظر حوادث، به توصیف فضاها و شخصیتها، پرداخته است. تعدادى از داستانها نیز، از روایت اوّل شخص بهره برده است. جانبازى که به بیان تعارضهاى درونى خویش، مشغول است. کودکى که خبر شهادت پدرش را مىشنود. زنى که احساسات درونى خویش را هنگام جدایى از همسرش بیان مىکند.
نثر و زبان در داستانها قابل توجه و درخور دقت است. زبان اکثر داستانها، از نمایى زنانه برخوردار است. توصیفها زیبا و لطیف است. تصاویر در عین صحنههاى خشونت و بىرحمى، توأمان نوعى حساسیت عاطفى است. عواطف زنانه، در نثر و زبان شاخصهاى چشمگیر دارد.
«تو در پیچ و خم شهر گم مىشوى و من در این میان خود را مىیابم و احساس مىکنم پرندهاى مجروح و بىقرار در من به جنبش آمده و سرش را به قفس تنم مىکوبد و مرا در هم مىشکند و من پا به پاى تو به سمت نور، به سمت باغ روشن عشق، اوج مىگیرم، گویى دستهایى مرموز و نورانى مرا بالا مىبرند.»(34)
«زن فروهشته و در هم شکسته به صداى سم اسبهایى گوش سپرده بود که در یورش عصیانى خود، به مردش حمله مىبردند و او را در میان حلقه تنگ خود، سرگردان از هر سو، مىدواندند. زن آغوش گشوده بود تا پناهش باشد.»(35)
«... خط زمان شکسته. پرتاب تا آن سوى مرز اندوه، همه شادى و کش آمدن روح. ناگهان، ستونى از نور، بالابلند و کشیده، چون قامت مردى بلند، پیچیده در شولایى از روشنایى.»(36)
در بعضى داستانها، نثر احساساتى و شعارى است. خصوصاً داستانهاى دوره جنگ، از خصوصیتى چنین برخوردارند. نثرى که بیشتر حماسى است و پرشور، اما از غناى تصویرى لازم برخوردار نیست.
در میان تصاویر توصیف شده، به اشتراکاتى برمىخوریم. بعضى توصیفها در داستانها تکرار شده است.
«هر چه مىدوم، به تو نمىرسم.»
«من تنها بر جاى ماندهام، تنها و شکسته.»
بعضى شعارها نیز به داستانها راه یافته است. در عین تلخى، زیبایى نهفتهاى در خود دارد.
«حجله را زینت کنید، حجله را زینت کنید، رزمنده تازهجوانم ز سفر آمده.»
«بابا نون داد دیگه شعار ما نیست. بابا خون داد، بابا جون داد.»
بعضى ترکیبها و کلمات نیز در داستانها، فراوان دیده مىشوند. کلماتى چون خون و عشق که بارها تکرار شدهاند:
طلوع خونین، خون پاک، آخرین قطره خون، شورى خون، خونخوارى، خونآشامى و ... باغ روشن عشق، قنارىهاى عاشق، مسلخ عشق، مدرسه عشق، روایت عشق، ثمره عشق و ...
جا دارد که در داستانهاى پس از جنگ، در گزینش واژههاى بدیع و نو، کوشش بیشترى به عمل آید.پىنوشتها: -
1) آب و عطش، راضیه تجار، ادبیات داستانى، شماره 43.
2) معصومه منتظر است، مریم جمشیدى، نیستان، شماره 15 و 14.
3) سمیره، مریم صباغزاده ایرانى، مجموعه داستان زخمهها.
4) علامت، دل من است. زهرا زواریان، مجموعه داستان مهتاب.
5) آب و عطش.
6) معصومه منتظر است.
7) معجزه، افسانه گیویان، زن روز، شماره 890 .
8) ننه دلاور سوسنگرد، مژگان امجدى، زن روز.
9) نجمه، لیلا صادقى، شماره 866.
10) مادرم، خواهرکم، فاطمه پرمهریابنده، اطلاعات، شماره 17548.
11) م، مثل موشک، زهرا زواریان.
12) آب را گل نکنیم، ماندانا تقىپور، سروش، شماره 387.
13) نامهاى براى خط مقدم، شهناز سلآبادى، زن روز، شماره 805.
14) شب آفتابى، زهره عباسزاده، اطلاعات هفتگى، شماره 2333.
15) شهیدى براى وطن، مهین ملتى، زن روز، شماره 797.
16) آشنا، افسانه گیویان، زن روز، شماره 881.
17) سمیره.
18) در مسلخ عشق جز نکو را نکشند، منیژه آرمین، زن روز، شماره 1071.
19) تفکر، نسرین ارتجائى، زن روز.
20) میثم، فاطمه پرمهریابنده، اطلاعات، شماره 17513.
21) صفربند، رابعه علىمهر، شاهد بانوان، شماره 162 و 163.
22) هودج، راضیه تجار، مجموعه داستان هفت بند.
23) مهتاب، زهرا زواریان.
24) هجرانى، مریم صباغزاده ایرانى، مجموعه داستان هجرانى.
25) همه چیزهاى حیف، راضیه تجار، زن روز، شماره 1349.
26) آخرین پرواز، منیژه آرمین، زن روز، شماره 1037.
27) نجمه.
28) آخرین پرواز.
29) تسبیح، مجموعه داستان هجرانى.
30) همراه، فاطمه میرنجفىزاده، روزنامه سلام، شماره، 493.
31) آب و عطش.
32) افسانه عشق، زهرا زواریان، مجموعه داستان مستانه.
33) معصومه منتظراست.
34) همراه.
35) هجرانى.
36) عروج، راضیه تجار، مجموعه داستان هفت بند.