زنان در آینه شعر پس از انقلاب‏

حیدرعلى شفیعى

[حکایت تجلى زن در آیینه شعر همیشه خواندنى بوده و سابقه‏اى به درازاى عمر شعر و شاعرى دارد اما این حکایت در شعر بعد از انقلاب به خاطر رویکرد ارزشى بیشتر و توجه حکیمانه به نقش سازنده زن در اجتماع با حفظ حریم‏هاى شرعى و هویت ملى خواندنى‏تر است.
نقش زنان در تاریخ اسلام، زن و حجاب، نقش مادرى، زن و عشق، زن و اعتراض، زن در آیینه دفاع مقدس و فعالیت شعرى زنان، از جلوه‏هاى حضور زنان در شعر بعد از انقلاب است که در این مقاله به گونه‏اى مبسوط به تصویر کشیده شده است.]

جلوه‏هایى از تاریخ‏

سوده همدانى از زنانى بود که در جنگ‏هاى امام على(ع) یاران امام را با اشعار خود تشویق مى‏کرد. در زمان حکومت امام(ع) وقتى کارگزار ایشان ستمى کرده بود، به عنوان نماینده قوم خود براى شکایت نزد حضرت امیر آمد و جریان را گزارش داد، امیر مؤمنان گریان شد و فرمان عزل حاکم را صادر کرد. بدین وسیله سوده، از خود و قومش رفع ستم کرد. در زمان معاویه نیز همین ستم به وسیله بسر بن‏ارطاة بر قوم سوده تکرار شد. باز سوده به عنوان نماینده قبیله به دربار معاویه آمد و با شجاعت شکایت خود را اعلام کرد و با تهدید، عزل بُسر را خواستار شد. معاویه از سخنان او به خشم آمد و گفت: مرا تهدید مى‏کنى؟ آیا مى‏خواهى تو را به وضع دردناکى پیش حاکم بفرستم تا درباره‏ات تصمیم بگیرد؟
سوده اشعارى را در عدالت و فضیلت امیرمؤمنان(ع) خواند و جریان شکایت خود در زمان امام و عزل حاکم وقت را براى معاویه بیان کرد. معاویه با شنیدن سخنان او دستور داد مشکل را برطرف کنند و حق سوده را باز گردانند؛ ولى وى گفت: «نیامدم که فقط حق خود را بگیرم، بلکه حق همه قبیله را مى‏خواهم.» معاویه به زن گفت: این شهامت و شجاعت را على در شما زنده کرده است.

عمه رسول خدا(ص) و حضور در صحنه‏

عمّه رسول خدا، دختر عبدالمطلب بن‏هاشم، افزون بر اینکه مثل برادرش حمزه ایمان آورد، فرزند خود را هم در یارى از دین خدا تشویق کرد تا دین پیامبر را یارى کند. یارى دین در صدر اسلام کار آسانى نبود و در بعضى موارد یارى زبانى به منزله یارى جنگى بود، چون آن روز دشمن زیاد و دوستان اندک بودند.

ام‏حکیم و انتقام از بُسر بن‏ارطاة

یکى از ستم‏هاى «بسر» در یمن این بود که دو کودک خردسال را مقابل چشم مادرشان (ام‏حکیم) سر برید. دیدن این صحنه جانسوز باعث شد که ام‏حکیم اشعار و مرثیه‏هاى بلندى سرود و بر مزار آنها مى‏خواند. گفته‏اند به قدرى اشعار ادبى مادر مؤثر بود که یک نفر تصمیم گرفت انتقام فرزندان او را از «بسر» بگیرد، از این‏رو خود را به دستگاه او نزدیک کرد و دو پسر وى را همراه خود برد و سر برید و گفت: «این کیفر و انتقام آن دو کودک است.»

ام‏خالد، محدِّث‏

از زنان نمونه صدر اسلام، دختر خالد بن‏سعید (مشهور به ام‏خالد) است که روایات زیادى از پیامبر اکرم(ص) نقل کرده و افزون بر پرستارى از مجروحان جنگى، از زنان محدثه بوده است.

ام‏کلثوم و مهاجرت زنان‏

او دختر عقبة بن‏ابى‏معیط و جزو مهاجران بود که در سال هفتم هجرى مهاجرت کرد. مى‏گویند: اولین زن مهاجرى است که با پاى پیاده از مکه به مدینه آمد. همسر او زید بن‏حارثه بود که در جنگ موته شهید شد. بعد از هجرت، عده‏اى از کفار آمدند تا او را برگردانند که آیه نازل شد: اگر مى‏دانید این زنان ایمان آورده و در اثر وحى الهى هجرت کرده‏اند، آنها را به کفار برنگردانید؛ اگر چه بستگان آنها باشند.

اُمیمه دلسوز رزمندگان‏

دختر قیس بن‏ابى‏الصلت الغفارى از محدثان بود و روایات زیادى از رسول اکرم نقل کرد. تعدادى از تابعین به واسطه او از پیامبر حدیث نقل کرده‏اند. این بانو، نسبت به مجاهدان و رزمندگان، کمال شفقت و دلسوزى را داشت و در جنگ‏ها حضور مى‏یافت و به مداواى آنان مى‏پرداخت.
اینها کمالاتى است که اصحاب به آن مى‏بالیدند. در هر صورت، این بانو گذشته از امور تدارکاتى جبهه از قبیل انتقال مجروحان به پشت جبهه و دفن شهدا وظیفه تبلیغاتى نیز انجام مى‏داد و با اشعار خود، رزمندگان را به جهاد ترغیب و تشویق مى‏کرد.(1)

نُمود زن در شعر پس از انقلاب‏

هر چه تاریخ را مرور کنیم حضور پرشور زنان مسلمان در عرصه‏هاى گوناگون را پررنگ‏تر مى‏بینیم. همین اندک براى اشاره به تاریخ ما را بس است. اینک در این مجال کوتاه بر آنیم تا به شمه‏اى کوتاه از گستره‏اى به وسعت آسمان‏ها در خصوص تجلى زن در آیینه شعر پس از انقلاب بپردازیم. از این خرمن تنها خوشه‏هایى چیده‏ایم. باشد که مقبول اهل نظر واقع شود.
امروزه نویسندگان و شاعران بزرگى از زنان جامعه ما مطرحند و حتى از مرزهاى کشور فراتر رفته‏اند. در مقاله‏اى دیگر نمونه‏هایى از این شاعران معرّفى شده‏اند.
شاعران پس از انقلاب زیباتر از همه شاعران گذشته براى زن‏هایى که اسطوره زن مسلمان بودند، سروده‏اند و در این میان حضرت زهرا(س) را سزاوارتر از همه دیده‏اند و رنج‏هایش را با واژه واژه خون دل خویش در قالب شعرهاى سراپا شروه و شکایت ابراز داشته‏اند. بى‏گمان دختر رسول خدا(ص) شایسته چنین مقامى است، زیرا پرورش‏یافته دامان کسى بود که پیش از همه زنان دوران خود، اسلام را پذیرفت و رسول خدا را یارى کرد.
نهراسید از مرگ، بقا یعنى تو
دو قدم مانده به پهلوى خدا، یعنى تو
چه حقیر است هجومش به حریمت اى سرو
حجم زردى که نفهمید صفا، یعنى تو
عشق وقتى که سفر کرد به عاشورا سبز
گفت رنگ دل خون شهدا، یعنى تو
آه در چاه به کاریز و به نخلستان گفت؛
ناله شب شکن شیر خدا، یعنى تو
درد در صحنه خون گام زد و محزون خواند؛
شور در پرده تسلیم و رضا، یعنى تو
روى سنگى که شب وصل گشودى آغوش‏
مرگ فهمید که سلطان قضا، یعنى تو
نگه منتظر پنجره‏ها یعنى من‏
فاطمه، روشنى آینه‏ها، یعنى تو

«خلیل شفیعى - شیراز»(2)

«ابتداى طلوع» یعنى سپیده آن گاه که سر مى‏زند از مشرق کوههاى سر به فلک کشیده و با نسیم و عطر آویشن جارى مى‏شود و جهان را روشن مى‏کند، چه حالت زیبایى است! حقا که سرور زنان دو عالم شایسته چنین واژه‏هایى است که شاعر خوب انقلاب اسلامى تقدیم مقتداى خویش مى‏کند و به سروده خود مى‏نازد. آرى حق هم دارد که با تمام وجود براى سیده کائنات و همچنین سرور زنان بهشت بسراید:
بهار بودى و گل داد آسمان با تو
شکفت زنبق و خندید ارغوان با تو
تو آمدى و گلستان ز لاله شد سرشار
و شد دوباره قنارى سرودخوان با تو
سکوت، عادت دیوارهاى سنگى بود
نگاه پنجره شد باز و همزبان با تو
تو مثل لاله شکفتى به باغ آینه‏ها
که نور عشق درخشید در جهان با تو
امیدبخش و دل‏انگیز و مستى‏آور شد
عبور عطر گل از کوچه زمان با تو
تو ابتداى طلوعى همیشه یا زهرا
که مى‏دمد گل توحید همچنان با تو
تویى که خرّم و سبزى، تویى همیشه بهار
که مانده قامت شمشادها جوان با تو
تو کوثرى، تو بهشتى، تو زمزم سحرى‏
خروش چشمه عشق است جاودان با تو
تو آسمانى و آبى‏ترین کرانه راز
طلوع صبح امید است بى‏کران با تو(3)

«سیمین‏دخت وحیدى»

هر چه بیشتر سروده‏ها را مطالعه مى‏کنیم شعرهایى را مى‏یابیم که زیبا و بى‏نظیرند و حیفمان مى‏آید از بعضى بگذریم و ننویسیم: شاعر دیگرى مى‏بالد و مى‏سراید «امشب در کویر، گلى زاده مى‏شود» راستى این گل کیست که دنیا به خاک‏بوسى‏اش افتخار مى‏کند و در کدام گلستان پرورش یافته است؟ این فضیلت خدایى که هرگاه او را مى‏سراییم گم مى‏شویم، دُردانه کدام یک از مقرّبان درگاه الهى است؟! این مقتداى هر آزاده، تجلّى‏گر کدامین جام جهان‏بین است؟! در این خصوص هر چه فکر مى‏کنیم به این جواب مى‏رسیم که او مادر پدرى است که خداوند بزرگ با تمام وجود خویش در اندیشه او تابید تا هدایت خدا را براى همیشه در زمین جارى کند و بندگانش را رستگار گرداند:
امشب در این کویر گلى زاده مى‏شود
دنیا به خاک‏بوسى‏اش آماده مى‏شود
امشب هزار دسته‏گل نور از بهشت‏
بر خانه خدیجه فرستاده مى‏شود
مى‏آید او که نوگل پاک محمّد است‏
زهرا که مقتداى هر آزاده مى‏شود
محبوبه‏اى که هر که به عشقش گداخت دل‏
از جان و دل گذشته و دلداده مى‏شود
بوى گلاب مى‏دهد امشب تمام خاک‏
امشب درین کویر گلى زاده مى‏شود

«منصوره عرب سرهنگى - گرمسار»(4)

زن و حجاب‏

پوشش زنان و مردان، پیش از هر چیز خواسته‏هاى فطرت پاک و ساختار وجودى و ذاتى آنها است، زیرا از آغاز آفرینش بشر، زن و مرد کوشیدند تا به هر گونه ممکن خود را بپوشانند بى‏آنکه در این باره آموزش دیده باشند. این موضوع بیانگر آن است که در نهاد انسان، عامل بازدارنده و هدایت‏کننده‏اى به نام «حیا» وجود داشته که مى‏خواهد بشر را از خطرها و انحراف‏ها حفظ کند و او را به راه صحیح هدایت نماید. بر همین اساس در قرآن مجید آمده: هنگامى که آدم(ع) و حوّا پس از خوردن از شجره بهشتى که از آن نهى شده بودند، از بهشت بیرون شدند، چون خود را برهنه یافتند، شروع کردند به قرار دادن برگ‏هاى بهشتى بر یکدیگر و همدیگر را پوشاندند. «و طفقا یخصفان علیهما مِن وَرق الجَنَّةِ.»
(سوره اعراف آیه 22)
آدم و حوّا پیش از این ماجرا برهنه نبودند بلکه داراى پوشش بهشتى بودند، ولى بر اثر خوردن از شجره ممنوعه، کرامت و پوشش بهشتى از تن آنها فرو ریخت. پس از هبوط به زمین، وقتى خود را از آن کرامت برهنه یافتند، با شتاب سعى کردند خود را بپوشانند. شتاب در پوشیدن خود بیانگر آن است که پوشش براى زن و مرد یک امر غریزى است و بشر براى پاسخ دادن به نداى فطرت، خود را ناگزیر از پوشش مى‏داند.(5)
گذشته از این موضوع هر گاه به آثار پیشین نسل‏هاى اولیه مى‏نگریم و به تندیس انسان‏ها روى غارها و سفال‏هاى به دست آمده و اثرهاى دیگر توجه کنیم، مى‏بینیم بشر همواره در فکر پوشش خود بوده، این امر با پیشرفت علم به تکامل رسیده است و یکى از افتخارات و زینت او به شمار مى‏رود. زن مظهر زیبایى و رویش است و در معرض هجوم حریص‏هاى شهوت‏پرست قرار دارد. حفظ حجاب او باعث پاک ماندن و شاد زیستن او است، به همین دلیل همیشه حفظ حجاب و عفاف آدمى مورد توجه شاعران مرد و زن بوده و با کمال افتخار در این‏خصوص سروده‏هاى سبز خود را تا اوج آبى آسمان‏ها برده‏اند.
اطلس نجابت تو تار و پود رشته نور
عصمت تو بسته به قاب از حریر شرم و حیا
برگزیدگان وجود، نسل طاهرین تواَند
وارثان تیغ و قلم، سرخوشان جام بلا
چون تو کس نبوده چنین سایه خدا به زمین
پاک و مهربان و نجیب، آدمى، فرشته لقا
جرعه‏اى ز جام تو فیض بهره‏اى ز مهر تو نور
گرد چادر تو بهشت، بوى سفره تو شفا

«جعفر رسول‏زاده (آشفته)»(6)

سزاوار است هر کس به اندازه درک خود حرمت زن را بستاید. اگر از دامان زن مرد به معراج مى‏رود؛ این زن کدام است به جز آن زن عفیف و نجیب که عفاف را به چادر خود گره مى‏زند. سروده‏هایى که زنان خود سراینده آنها هستند، نشانه آن است که حجاب، ذاتى و خواسته درونى انسان است. زن باعصمت، یعنى همان پاک‏دامان که گل مى‏پروراند:
هنوز دخترانِ ماه‏وش مخمل‏پوش‏
در انتظار رقص بید
از سرچشمه‏هاى «گل سرخ» آب مى‏نوشند
هنوز دخترانِ مشک به دوش‏
عفاف را به چادر شب گره مى‏زنند
و سوارى تشنه‏
دل از ماه‏وشى مى‏رباید
مخملِ ماه‏وشان بوى میخک عشق مى‏دهد
هنوز، هنوز
«رى‏را عباسى»(7)
چه برهانى روشن‏تر از اینکه هر روزى که علم و ذوق بشرى پیشرفت مى‏کند انسان به کرامت حجاب که منشأ تمام خوبى‏ها است پى‏مى‏برد؟! آیا واژه‏اى مثل بانوى زلال آب‏ها شایسته زنان غربى که حجاب را مانع آزادى مى‏دانند است؟ زن بدون رعایت حجاب، عفیف و زلال نمى‏ماند. حجاب ودیعه‏اى است که از جانب خداوند به زن شایسته مى‏رسد.
آى... بانوى زلال آب‏ها!
مهربانى چشمه را به سمت کدام کویر مى‏رویى؟
تبرّک عجیبى است‏
قداست روزى که با طلوع چشم تو
آغاز مى‏شود
چقدر کفتر بى‏چینه نگاهم
صحن متبرّک پیشانى بلندت را
به زیارت مشتاق است‏
نجیبه غزل؛
بر تمام آب‏ها که در حضور تو
نماز مى‏گذارند - مؤمنم
و با تمام طهارت چشمه‏ها
به پابوسى تو مى‏آیم‏
مهربانى شفّاف؛
کویر سینه‏ام را
به برکت دستانت‏
مهمان نمى‏کنى؟...(8)

«منیژه درتومیان - بجنورد»

پیرهن زهد از جنس نور است و طیف طیف مثل رنگین‏کمان زیبا است و مى‏درخشد. رنگین‏کمانى که از شکستن جلوه‏هاى الهى در زلال قطره‏هاى بهارى به وجود مى‏آید و تو را مثل بچه‏هایى که هنوز غبار زمان به روى دل نازکشان ننشسته است، به سوى خود مى‏کشاند. هر چند قدم نزدیک مى‏شوى، او دور مى‏شود، براى اینکه تو را دوست دارد و مى‏خواهد بیشتر به سوى او بروى تا عاشق جلوه حق که در وجودش تجلى‏گر است شوى و روح تو را تعالى بخشد، زیرا خدا زیبا و زلال و منزه است و خلیفه خود را روى زمین، پاک و باعصمت مى‏خواهد، به همین دلیل شاعر که پیامبر شعر مى‏باشد و از روح قدسى الهام مى‏گیرد ضمن سفارش و پند دادن، تو را به پوشیدن پیرهن زهد نصیحت مى‏کند.
اگر مرید بزرگان پاک و ممتحنى
به زندگى ز چه همراه نفس خویشتنى؟!
ز خود برآى و دمى روح را تعالى بخش‏
چرا اسیر به زندان سافل بدنى؟!
فریب رنگ ظواهر مخور که مى‏گویند
اگر موحّدى، از زهد پوش پیرهنى‏
به مال و جاه جهان دل مبند و غرّه مشو
که رخت تا به ابد در جهان نمى‏فکنى‏
به سوى خانه تاریک گور خواهى رفت‏
اگر گداى رهى یا که خسرو زمنى

«عباس خوش‏عمل»(9)

فراتر مى‏رویم. احساس سبز دیگرى را مرور مى‏کنیم و مى‏بینیم اصالت انسانى زن، عفاف و حیاى او مى‏باشد که هر کس به نوبت خود، آن را با واژه زیبا مى‏سراید و افتخار مى‏کند. راستى که باعث افتخار جامعه اسلامى و عزّت نفس فرد فرد جامعه است که با بیزارى از نفس اماره به دست مى‏آورد. شعر دیگرى را به نظاره مى‏نشینیم که به گذشته خود مى‏نازد و از فرهنگ بى‏بند و بارى شکایت دارد و از حراج عصمت بعضى از افراد این زمان گله مى‏کند. قسمتى از شعر زیر را آذین این نوشته مى‏کنیم:
اى سایه‏روشن نامریى و دور
اى بازى همیشه ابر و نور
پلک مى‏بندم و طلوع مى‏کنى‏
نگاه مى‏کنم و راز مى‏شوى
پا مى‏شوم و گمت مى‏کنم‏
به خواب مى‏روم و آغاز مى‏شوى‏
اى خلاصه باران و آفتاب‏
من تشنه مانده‏ام
بر من ببار
من یخ‏زده‏ام
بر من بتاب‏
اى سرنوشت مبهم و موهوم
اى داستانى!
اهل کدام قرن تاریخى؟
اهل کدام قریه باستانى؟
که در حراج عصمت این عصر
این‏گونه بکر و اصیل مانده‏اى؟
شهرزاده ستاره و الماس‏پوش من‏
آیا دوباره باز به خوابم مى‏آیى‏
با سبزه‏زار خیس همان پیرهن؟
و باز هم ظریف و خرامان
خرامان‏

«بهروز یاسمى»(10)

برگى دیگر را مى‏بوییم. باز حکایت از این دارد که زن در شعر بعد از انقلاب مورد توجه خاص است که در این میان خود زن نیز براى عظمت خویش باز خلق مى‏کند و دامن گل‏پرور خوبان عفیف را مورد ستایش قرار مى‏دهد:
گرد آفرین! آفرین باد، بر صبر بارآور تو
رشک بهار است اى زن، دامان گل‏پرور تو
گل‏هاى تو بهترینند، وندر جهان بى‏قرینند
آرى، بهارآفرینند، گردان نام‏آور تو
شد مهد گل‏هاى قرآن، دامان پاکت چو گلزار
اى طایر گلشن‏راز، بر عرش ریزد پَر تو
تو، با سلاح حجابت، در سنگر دین شکفتى‏
عطر دل‏انگیز توحید، برخاست از سنگر تو
مادر، دلت آسمانى‏ست، از عشق و ایمان جدا نیست‏
در آن به غیر از خدا نیست، نور است در محور تو
عزّ و شرف، پاکى و زهد، آزادگى، بى‏نیازى‏
زیبد تو را اى که جوشد دریاى عشق از بَرِ تو
نه دیو شرقت فریبد، نه غرب عقلت رباید
اى کوکب آبى از دور، شد رهنما اختر تو
زنهار، بانوى ایران، گلزار و کاشانه‏ات را
هر لحظه اندر کمین است، آن خصم غارتگرتو
تو اسوه روزگارى، محبوب پروردگارى‏
خرسند از توست اى زن، آن مهربان رهبر تو

«سپیده کاشانى»(11)

زن و نقش مادرى‏

اسلام حقوق مادران را به بهترین گونه بنیان نهاد. پیغمبر بزرگوار مى‏فرماید:
«الجنة تحت اقدام الامهات؛
بهشت زیر قدم‏هاى مادران است.»
انس از اصحاب پیامبر(ص) روایت کرده که در عهد پیغمبر، جوانى که او را علقمه مى‏نامیدند مریض شد. بیمارى او شدت یافت. به او گفتند: بگو لا اله الا اللَّه، نتوانست بگوید. این موضوع را به عرض پیغمبر(ص) رسانیدند. فرمود: آیا او پدر و مادر دارد؟ عرض شد: پدرش مرده و مادر پیرى دارد.
حضرت به دنبال مادرش فرستاد. به خدمت پیغمبر شرفیاب شد. حضرت از حال و چگونگى وضع پسرش سؤال فرمود. عرض کرد: نماز مى‏خوانده و روزه مى‏گرفته و همیشه مبلغى پول که مقدارش را نمى‏دانیم صدقه مى‏داده است.
پیغمبر فرمود: روابط تو با او چگونه است؟ جواب داد: بر او غضبناک و عصبانیم.
حضرت فرمود: براى چه؟ عرض کرد: «زنش را بر من برترى مى‏دهد و در هر موردى از او اطاعت مى‏کند.» پیغمبر فرمود: «عصبانیت مادر، باعث گرفتگى زبانش از شهادت دادن به وحدانیت خداوند شده است.»
پس به بلال فرمود: «برو و هیزم زیادى را جمع کن تا اینکه او را با آتش بسوزانم.» زن گفت: اى رسول‏اللَّه، مى‏خواهى پسرم و میوه قلبم را در برابر دیده‏گانم با آتش بسوزانى؟ چگونه قلبم تحمل سوختن را بکند؟!
پیغمبر فرمود: «اگر دوست دارى که خداوند او را بیامرزد، از او راضى شو! قسم به خدایى که جانم در دست اوست! تا وقتى که بر او غضب داشته باشى، نماز و روزه و صدقه او هیچ فایده‏اى ندارد.» پیرزن دستش را بالا برد و گفت: گواه مى‏گیرم خداى را در آسمان‏هایش و تو اى رسول خدا و اى حاضران، گواه باشید من از او راضى شدم.
پیغمبر فرمود: «بلال! برو و ببین علقمه مى‏تواند لا اله الا اللَّه بگوید، زیرا ممکن است مادرش از شرم رسول‏خدا و بر خلاف عقیده قلبیش سخن گفته باشد.» بلال رفت و هنگامى که به پشت در رسید شنید که علقمه مى‏گوید: «لا اله الا اللَّه» و همان روز جان به جان آفرین تسلیم کرد.
پیامبر خدا(ص) فرمود: «إذا کنتَ فى صلاة التطوّع فإن دعاک والدُک فلا تقطعها و إن دعتک والدتک فاقطعها؛
وقتى مشغول نماز مستحبى هستى، اگر پدرت تو را خواند نماز را قطع نکن؛ ولى اگر مادرت تو را خواند نماز را قطع کن.»(12)
مادر، این پناهگاه امن آدمى در تمام دوران گذشته و حال مورد ستایش شاعران بوده است. مادر آنقدر عزیز است که زبان در وصف او ناتوان است. مادر اوج لطف خداوندى براى بشر است. هر دفترى از آثار شاعران را مرور مى‏کنیم، شمع وجود مادر در آن مى‏درخشد و در حدّ بضاعت و توان خود نغمه‏هایش را به نام مادر متبرّک کرده و مى‏داند اگر شب را به روز و روز را به شب بدوزد، سرِ سوزنى از خوبى‏هاى مادر را پاسخ نداده است. اگر در تمام طول عمر، مادرش را به دوش بگیرد و خاک قدمش را توتیاى هر دو دیده کند، یک لحظه از رنج‏هایى را که مادر شب تا صبح در کنار گهواره‏اش تحمل کرده، جبران نمى‏کند. مشتى الفاظ گنگ که همیشه در حال دگرگونى است، هدیه شایسته‏اى در برابر مهر مادر نیست. اما چه باید کرد و شاعر چه دارد غیر از مشتى واژه که حاصل عمر اوست و تقدیم مادر مى‏کند.
«مادر»
بارى آن سایه‏اى که از سر ما کم شد
برگ پاییزى بال زلال پروانه‏اى بود
برشانه‏هاى مخملى مرگى عمیق‏
تا فرشتگانِ سپیدپوش خورشیدهاى خاورى‏
بر سر ما
خارى شوند

«على باباچاهى - تهران»(13)

به شاعر دیگرى مى‏رسیم که مجموعه‏اش را تقدیم مادر مى‏کند و مى‏داند که مامش چه شب‏هاى درازى در کنار گهواره او تا صبح نخوابیده و چه سختى‏هایى را براى او متحمل شده است تا کودکش رشد کند! به راستى غیر از مادر کدامین کس مى‏تواند آسایش خود را فداى فرزند نماید؟ در زیر این گنبد دوّار، فردى نیست که به اندازه مادر مثل شمع به پاى فرزند بسوزد:
آخرین شعرم را،
به کلامى از عشق‏
به سلامى که تراود ز لب کودک من‏
و به لبخندى،
کز چهره مادر مى‏تابد،
به تمامیت عشاق جهان‏
هدیه خواهم برد.

«اکبر بهداروند»(14)

مادر، تجلّى نور است، مادر، کوه را در برابر خود به ستایش درمى‏آورد. اگر مادر نبود، عشق نبود. عشق یعنى دوست داشتن، یعنى محبت. محبت در عشق به مادر معنا مى‏شود. عشق بدون مادر واژه‏اى خشک و بى‏روح است. تمام زیبایى‏هاى عالم را اگر تقدیم مادر کنیم، باز در برابر این یاور غمخوارترین کس آدمى، چیزى نیست.
بر چشم‏ها رقصید نام دخترى سبز
گل کرد خورشید بلند مادرى سبز
قلب زمین لرزید زیرا که پس از این
دیگر نمى‏آید به دستش پیکرى سبز
رویید بر چشمان خیس آسمان‏ها
تمثال پر نور و قشنگ اخترى سبز
بار دگر گهواره تقدیر گشته است‏
دستان پر مهر و وجود هاجرى سبز
جبرئیل آورده است از سوى خداوند
پیغام میلاد سپید کوثرى سبز
بر دست‏هاى روشن خورشید این بار
داده است ساقى باده را در ساغرى سبز
او مادر خورشیدهاى بعد از این است‏
پیوند داد او را خدا با همسرى سبز
این اعتقاد آسمانى در دل ماست‏
از سیب سرخى شعله‏ور شد باورى سبز
گل‏هاى احساس من اینک، شعله داده است‏
بر شاخه‏هاى شعر روى دفترى سبز

«نیره‏سادات هاشمى - تهران»(15)

شاعر مى‏سراید و با حنجره‏اى جارى همراه نسیم و سپیده، ندا سر مى‏دهد. هر خانه‏اى که عطر مادر در آن نمى‏وزد، خانه نیست، روح ندارد، صفا ندارد. شاعر اوج محبت را با مادر مى‏شناسد و بدون مادر، پیش او عشق و دوستى و شادمانى شورى ندارد. در این باره دفتر هر شاعرى را که ورق مى‏زنیم همین حکایت را دارد و در فراق مادر هیچ چیز برایش خوشایند نیست:
در آن سرا که نشان از وجود مادر نیست‏
امید نیست، صفا نیست، مهرپرور نیست‏
ز چشمه‏سار محبّت نمى‏شود سیراب‏
کسى که مادر دریا دلیش در بر نیست‏
هلاکه قطره‏اى از چشمه‏سار عشق تو را
قیاس با مى تسنیم و شهد کوثر نیست‏
از آن زمان که تو را سایه رفت و از سر من‏
کدام لحظه که چشمم به خون شناور نیست؟!
ز آتش دل خود سوختم چو پروانه‏
که شمع روى تو دیگر مرا برابر نیست‏
به پیش چشم مَنَت گر به خاک بسپردند
مرا مفارقت از تو هنوز باور نیست‏
به غیر بار گرانى به دوش نیست مرا
چو دست‏هاى نوازشگر تو بر سر نیست‏
محیط خانه به چشمم ز بعد رفتن تو
به حق که جز صدف منفصل ز گوهر نیست‏
امیدبخش حیاتم تو بودى و رفتى‏
مرا به زندگى خود، امید، دیگر نیست‏
بهشت بوسه به پاى تو مى‏زند زیرا
گلى به مثل تو آن باغ را سزاوار نیست‏
کسى که طعم محبّت چشیده مى‏داند
مصیبتى به جهان همچو مرگ مادر نیست‏
خوشا به حال کسى «خوش عمل» که دارد مام‏
اگر چه بهره‏اش از گنج بادآور نیست‏

«عباس خوش‏عمل - تهران»(16)

هر گاه فرزندى متحمل رنجى مى‏گردد و یا شهید مى‏شود یا به گونه‏اى از دنیا رخ برمى‏بندد، مادر است که تمام بار غم را به دوش مى‏کشد و اندوه جانکاه تا دمِ مرگ همراه او است و شب و روز خون جگر از دیده مى‏بارد! دیگر افراد خانواده ممکن است چند صباحى رنج ببرند اما روزى به این بار گران تن مى‏دهند، ولى پدر و مادر هرگز. اگر چه پدر هم داغ را فراموش نخواهد کرد ولى داغ براى مادر، حرف دیگرى است، یعنى که تا زنده است، خون جگر خواهد خورد و تبسم بر لبش نیست:
روى پیشانى صبح‏
مى‏نویسم که زن ساده همسایه ما
عاشق پیچک‏هاست‏
غصه‏هایش را در بقچه دل مى‏پیچد
دست خورشیدى او
بالش میخک‏هاست‏
مى‏نویسم که نگاهش سبز است‏
سینه‏اش هم‏نفس جنگل‏هاست‏
و دلش آینه دریاها
زن همسایه ما
مادر لاله پرپر شده است‏

«مریم یزدانى»(17)

هر گاه کسى به سفر مى‏رود، مادر است که بیش از همه تاب و توانش نمى‏ماند و بى‏قرار از هر دو دیده اشک جارى مى‏کند و تا روزى که سفر کرده‏اش برگردد تمام روزنه‏هاى امید را لحظه‏شمارى مى‏کند.
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران‏
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
کاسه آب در دست من بود
مادرم باز هم چشم تر داشت‏
و برادر که مانند هر بار
باز انگار قصد سفر داشت‏
***
باز مى‏رفت تا اشک مادر
گل کند زود از جاى پایش‏
باز مى‏رفت و با رفتن او
تنگ مى‏شد دل من برایش‏
***
رفت و من با خودم گفتم اما
مى‏نشینم دوباره بیاید
با نگاهى پر از اشک و لبخند
در شبى پرستاره بیاید
***
باز مى‏آید از راه یک روز
پلک چشمان من مى‏پرد باز
باز هم مى‏زند غنچه لبخند
آسمان مى‏زند زیر آواز

«علیرضا دهرویه»(18)

زن و عشق‏

زن در زندگى انسان‏ها، منبع عشق به حساب مى‏آید. جامعه بدون زن، خشک و بى‏روح است. عشق به زن انگیزه‏اى است براى شاعران. خداوند، جهان را بر اساس عشق آفریده و زن مظهر آرمانى عشق محسوب مى‏شود و شعر، مطمئن‏ترین جایگاه براى بیان این احساس است، زیرا «شعر خلق مدام است و این خلق مدام به دست زن صورت مى‏پذیرد.»(19)
زن، در واقع آفریننده شعر شاعران است و این آفریدگى، ما را به یاد آفرینش حق مى‏اندازد:
در پاى آن چنار کهن، کز بسى زمان‏
سر بر کشیده یکّه و تنها میان دشت‏
عشقى رمیده، رفته ز افسردگى به خواب‏
غمگین ز سر گذشت‏
آنجا، کنار قلعه ویران و دور دست‏
افروخته است دختر شبگرد، آتشى‏
او خود به خواب رفته و نالان به گرد او
روح مشوّشى(20)
شاعر به یاد عشق گذشته مى‏افتد که اکنون در زیر چنار کهن، آرام خوابیده است. هنوز این عشق و علاقه، او را به مزار دخترک مى‏کشاند و فراق از او، روحش را پریشان مى‏کند.
شاعران بعد از انقلاب نیز عشق را آذین سروده‏هاى خود بسته و نشان داده‏اند که تمام انسان‏ها زنده به عشق هستند. عشق اگر نباشد زندگى معنا پیدا نمى‏کند. اهل ذوق پذیرفته‏اند سرمنشأ غزل، عشق است. عشق ابعاد گوناگون دارد، منظور عشق به زن است. خداوند بزرگ مى‏فرماید زن و مرد را براى آرامش همدیگر خلق کرده‏ام: «و مِن آیاته أن خَلَقَ لکم من انفسکم ازواجاً لتسکنوا الیها و جعل بینکم مودّة و رحمة انّ فى ذلک لآیات لقوم یتفکّرون»(21) بنابراین عشق به زن ودیعه‏اى است خدایى. خدا زیباست و زیبایى‏ها را دوست دارد اما براى استفاده از این امانت، قانون وضع کرده است. هرگاه عشق به زن از این قانون پیروى کند، عشقى است الهى و از عسل‏هاى روان در نهرهاى بهشت شیرین‏تر است. به هر حال شاعران چه براى زنان خود و یا زن‏هاى دیگر شعر سروده‏اند و این معنا انکارناپذیر است. اما هر وقت از راه درست و خدایى، عشق خود را نسبت به زن ابراز داشته‏اند، زیباتر جلوه کرده‏اند:
اى برآورده وصل شب مهتاب و پگاه!
نازپرورده خورشید و نظرکرده ماه!
چون خدا ساختنت خواست به دلخواه، نخست‏
گلت آمیخت به هفتاد گل مهر گیاه‏
مشتى الماس ز شب چید و به چشمت پاشید
تا درخشان شود این گونه به چشم تو نگاه‏
نیز از آن باده که ز انگور بهشتش کردند،
یک دو پیمانه درآمیخت بدان چشم سیاه
پس به «حوّا» و تو بخشید، تنى وسوسه‏ریز
آنکه با «آدم» و من داد، دلى وسوسه‏خواه‏
گنگ و سرگشته به هر سو دل آدم چون دید
با هوایت، هوس گمرهش آورد، به راه‏
برقى از چشم تو آنگاه در آدم زد و سوخت‏
خرمن آدمیان را هم از آن طرفه گناه‏
چونکه مطلوب‏ترت دید و از او خوب‏ترت‏
از سر زهره گرفت و به تو بخشید کلاه‏
آرى این گونه تو را ساخت خدا و پس از آن روى زیباى تو بر حُسن خود، آورد گواه‏
تا شکیبم دهد و صبر به زندان زمین،
از بهشتت سوى من، هدیه فرستاد آنگاه‏

«حسین منزوى»(22)
***

باز از همو:
تخیّل، نازک‏آرایى‏اش را، وام از تو مى‏گیرد
تغزّل در شکوفایى‏اش الهام از تو مى‏گیرد
تو لب تر کن، تو از چشمت شراب من به ساغر کن‏
که تنها مى‏پرست مستِ من، جام از تو مى‏گیرد
بیا آبى بزن بر آتش تند تنش‏هایم
که دل در بى‏قرارى‏هایش، آرام از تو مى‏گیرد
لبم زنبور صحرا گرد وحشى، تو سرا پا گل‏
که چون نوش لبت را مى‏مکد، کام از تو مى‏گیرد
تو مى‏گویى چى‏ام من یا کجایى، یا کدامینم‏
که نفس خویشتن گم کرده‏ام، نام از تو مى‏گیرد
دلم بعد از بسى منزل، به منزل در به در گشتن‏
نشان آرزویش را سر انجام از تو مى‏گیرد
نگارینا! زمانه بى‏تو جز طرحى مشوّش نیست‏
که آب و رنگ اگر مى‏گیرد ایّام، از تو مى‏گیرد
تو پایان تمام جستجوهاى منى، اى یار!
خوشا بخت تکاپویى که فرجام از تو مى‏گیرد(23)
هر شعر خوبى که خوب‏سرایان این مرز و بوم سروده‏اند و بر عمق جان آدمى نشسته است و مشام را با عطر گل یاس نواخته، سروده‏اى است که زبان آن زبان عشق است. هر گاه عشق، وجود شاعر را تسخیر کند شاعر از خود بى‏خود مى‏شود و با غرق در رؤیا و خیال ناخودآگاه بهترین اثر را خلق مى‏کند.

گفتم اى عشق بیا تا که بسازى ما را
یا نه، ویرانه کنى ساخته دنیا را
گفتم اى عشق چه بر روز تو آمد امروز
که به تشویش سپردى شب عاشق‏ها را
چه شد آن زمزمه هر شبه ما اى دوست‏
چه شد آن صحبت هر روزه یاران یارا
چشمه‏ها خشک شد از بس نگرفتى اشکى‏
همتى تا که رهایى بدهى دریا را
حیف از امروز که بى‏عشق شب آمد اى عشق‏
کاش خورشید تو آغاز کند فردا را

«محمدعلى بهمنى»(24)

شعر دیگرى را به تماشا مى‏نشینم که باورمان را راسخ‏تر مى‏کند و سندى است گویاتر از آنچه تاکنون در خصوص عشق به زن گفته‏ایم.
بیا و پلک به هم زن تو اى ستاره عشق
که تا فلک بدوم من به یک اشاره عشق‏
در این مدار، زمین‏گیر لاجورد توام
اسیر جاذبه چشم ماهواره عشق‏
تمام خرمن من را نصیب صاعقه کرد
نگاه آبى تو، یعنى آن شراره عشق
بگو که وجه شبه بین عشق و چشم تو چیست‏
که چشم‏هاى تو هستند استعاره عشق
نرو که قرعه قسمت به نام چشم تو است‏
بیا ببین که چه نیکوست استخاره عشق

«على ابدالى - تبریز»(25)
***

آه اى آیینه حیران من

سنگ صبور دل ویران من‏
در دل من زلزله رخ داده است‏
باز نگاهم به تو افتاده است‏
کاش تماشاى تو زیبا نبود
چشم تو اى کاش که شهلا نبود
چشم من از مستى چشم تو مست‏
چشم من آن عاشق زیباپرست‏
شب همه شب زل زده از دور دست‏
بلکه نگاهش کند آن چشم مست‏
باز نگاهم به تنت زل زده
از دل من تا دل تو پل زده‏
این طرف پل، دلى آرام و تنگ‏
آن طرف پل، دلى از جنس سنگ‏
این طرف پل که غزلخوانى است‏
باز هوا یکسره بارانى است‏
گرچه هوا آن طرفش آبى است‏
برکه چشمان تو مهتابى است‏
از همه سو، رو شده‏اى مثل گل
با توام اى منظر آن سوى پل‏
وسوسه یعنى که تو گندم شوى‏
روى زمین آفت مردم شوى‏
«على ابدالى - تبریز»(26)
شاعر اگر عاشق نباشد شعرش پیش از او، خواهد مُرد. عشق انگیزه سرودن را در شاعر به اوج مى‏رساند اما این عشق، عشقى باید باشد که از اندیشه شخصى بتراود، نه از روى غرایز حیوانى. وقتى که حرف عشق معقول به میان مى‏آید منظور عشقى است که انسان از آن به خدا مى‏رسد و از راهى که خدا مى‏خواهد، مى‏رود و زن را به عنوان جلوه‏اى از تجلّیات او مى‏داند و به این نتیجه مى‏رسد که خدا زیبا است و زیبایى‏ها را دوست مى‏دارد.

بانو کشید بر سر خود چادرى سیاه‏
بانوى عشق بانوى اردیبهشت و ماه‏

این شعر را ادامه بده تا به ایستگاه‏
تا مى‏رسى درست سر یک چهارراه‏
بعداً بپیچ سمت خیابان خاطره‏
این راه را ادامه بده گرچه اشتباه‏
این راه را ادامه بده، هى برو! برو!
اصلاً نایست پشت سرت را نکن نگاه‏
این راه را ادامه بده مى‏رسى به شعر
این شعر را ادامه بده مى‏رسى به ماه‏
ابر سیاه خیمه زده روى ایستگاه‏
باران رسیده زودتر از ماه به وعده گاه‏

«جلیل صفربیگى»(27)
* * *

بعد از سلام عرض شود خدمت شما
ما نیز آدمیم بلانسبت شما
بانوى من زیاد مزاحم نمى‏شوم
یک عمر داده است دلم زحمت شما
باور کنید باز همین چند لحظه پیش‏
با عشق باز بود سر صحبت شما
اما! هنوز هم که هنوز است به دلم
سر مى‏زند زنى به قد و قامت شما
انگار سال‏هاست که کوچیده‏اى و ما
بر دوش مى‏کشیم غم غربت شما
ما درد خویش را به خدا هم نگفته‏ایم
تا نشکنیم پیش کسى حرمت شما
من بیش از این مزاحم وقتت نمى‏شوم‏
بانو خدا زیاد کند عزت شما

«جلیل صفربیگى»(28)

زن و اعتراض‏

شکایت و اعتراض زن به جامعه و اجتماع، از بیدارى این قشر نسبت به حق و حقوقش خبر مى‏دهد. هر چند زنان در طول تاریخ، با القاب ناخوشایند و ناپسندى همگون بوده‏اند، امّا در دنیاى کنونى چنین خاموش بودن و دم نزدن را محکوم مى‏کنند و لب به اعتراض مى‏گشایند. اعتراض آنان به کسانى است که زنان را بى‏خرد، شیطان‏صفت و حیله‏گر معرّفى کرده‏اند و اکنون اینان این جسارت را به خرج مى‏دهند و فریاد مى‏زنند که آیا چنین صفاتى تنها میان زنان رایج است یا مردانى هستند که با چنین صفاتى، زندگى مى‏کنند؟! اگر نام زن در این گونه خصلت‏هاى ناپسند به ثبت رسیده، نه به خاطر صفت حیوانى وى است، بلکه به خاطر قلمى است که در دست نااهلان روزگار قرار گرفته است و به هر جهت که خواستند، راندند و تعهّد انسانى را فراموش کردند. اعتراض زن به ریاکارى و دو رویى اجتماع، یکى از جنبه‏هاى قابل توجّه در شعر امروز است.
در اینجا هدف ما بررسى زن و اعتراض او نسبت به جامعه و اجتماع پس از انقلاب است که مثل شیر فریاد مى‏زند و مى‏خروشد و مى‏سراید تا شایستگى خود را بنمایاند. شایستگى او که سال‏ها زیر غبار قدرت‏هاى ستم‏پیشه پنهان مانده است. زن شجاع و شایسته پس از انقلاب قلم به دست مى‏گیرد و با تمام توان مى‏نویسد که دیگر اسیرى که در چنگ ستم بودم، نیستم:
یک روز به بازخواست برمى‏خیزند
آنان که در انتظار رستاخیزند
آن روز به آبروى زهرا سوگند
دیوار و در از شرم فرو مى‏ریزند

***

پر خون شده از چه زخمى ناى على؟!
از چیست که چاه گشته مأواى على؟!
اى مرثیه مجسّم اى خاک بقیع!
برخیز و بگو کجاست زهراى على؟!

«سنا طرفه - قم»(29)

عظمت قلم و شجاعت و بى‏باکى زن در طول تاریخ وجود داشته است. کم نبوده‏اند زنانى که فرعون‏هاى زمان را با فریاد خوار و حقیر کردند و مثل «سمیه» بیدادگران دوران خود را رسوا نمودند. در این راه از جان خود مایه گذاشته و با زبان و قلم و وجود خویش بى‏عدالتى را قبول نداشتند. این شیرزنان عرصه قلم هر گاه ستمى را مى‏دیدند که بر کسى روا شده است آن را سرزنش مى‏کردند و با سروده‏هاى آتشین خود، دیوار ستم را بر سر ستمگر خراب مى‏کردند. زنان شایسته پا به پاى تاریخ پیش آمده‏اند و تا آخر زمان چون رود خروشان جارى هستند.
فریادى دیگر را مرور خواهیم کرد. نیازى به توضیح زیاد نیست. شعر خود گواهى روشن و فریادى است ماندگار:
رفت نامم با نسیم از یادها
گم شدم در برگ‏ها، در بادها
رفت با بادِ خزان برگ دلم
دل مخواهید از من اى فرهادها
طعنه مى‏زد قامتم روزى به سرو
بود نامم بر لب شمشادها
خم شدم در پیچ و تاب سخت راه‏
سبزى‏ام شد غارت بیدادها
شوکران صبر ما را و سکوت
کس ندارد گوش بر فریادها
مى‏روم چون آب در جویبارها
رفته‏ام چون قصه‏ها از یادها
«صدیقه وسمقى»(30)
شعرى دیگر از این شاعر توانمند:
به دار عشق سرم را به باد خواهم داد
سرم نثار ره دوست، هر چه باداباد
ز حدّ عشق مترسان مرا، بده جامى‏
که حدّ عشق فزون‏تر نباشد از بیداد
منم ز مذهب عشق و حماسه و ساغر
فغان ز دست فروشندگان دین، فریاد
قباى زهد بیفکن، کسى به نجوا گفت‏
که آبروى خود، اى واى، داده‏اى بر باد
ز بند حیلت ابلیس، راه رستن هست‏
ز جور محتسب اما نگشت عشق آزاد
مرید چشم توام عارف یگانه عشق‏
که جز به حرمت تو شهر دل نشد آباد
شمیم کوى تو بوى حیات جاوید است
یقین کنم که تو خضرى، بهار را همزاد
در آسمان خیالم اگر تو کم باشى‏
هواى پر زدنم مى‏رود دگر از یاد
خوش آنکه گفت «انا الحق» به بانگ شوق و سرود:
به دار عشق سرم را به باد خواهم داد(31)
شاعر دیگرى را به یاد مى‏آوریم که براى سرور زنان هر دو عالم مى‏سراید و تأیید مى‏کند که زنان شایسته‏اى بوده‏اند که در طول تاریخ بر ستم شوریده و عدالت را به قیام ایستاده‏اند و با حنجره‏اى پر از فریاد، بیدادگر را رسوا کرده‏اند. در این میان دختر رسول‏خدا(ص) اسطوره فریادها بر ضد ستم بوده است.
شهر ز خود تهى مکن فاطمه(س) خوار مى‏شود
جمجمه غرور ما کلّه منار مى‏شود
باغچه‏هاى شهر را باز اگر رها کنى
هر چه درخت کاشتى چوبه دار مى‏شود
خواب مکن که باز با تاختن گرازها
مزرع نارسیده این گونه شیار مى‏شود
گریه شوق مى‏کنم این که به عرصه باز هم‏
خشم هزارساله‏ات دست به کار مى‏شود
آن که به کاروان ما امر سکوت مى‏دهد
مرکب بخت خویش را چپّه سوار مى‏شود
باز خدا نیاورد فاجعه‏اى که بنگرم‏
دست در آستین ما یک‏شبه مار مى‏شود

«سیدفضل‏اللَّه قدسى»(32)

باز از او همو:
دل غریب من از گردش زمانه گرفت‏
به یاد غربت زهرا(س)، شبى بهانه گرفت‏
شبانه، بغض گلوگیر من، کنار بقیع‏
شکست و دیده ز دل اشک دانه دانه گرفت‏
ز پشت پنجره‏ها دیدگان پر اشکم‏
سراغ مدفن پنهان و بى‏نشانه گرفت(33)
هر چه مرور مى‏کنیم بیشتر به این نتیجه مى‏رسیم که زنان از مردان عرصه سخن کمتر نبوده و نیستند و هر گاه نیاز بوده نارضایتى خود را به گوش دنیاى کر و لال رسانده‏اند و از هیچ چیزى باک نداشته‏اند! هر واژه‏اى از سروده‏هاى آنها تیرى بوده که سینه جهل و ستم را دریده و مشت مکاران را باز کرده است. در این باره باز شاهد شعرى هستیم که عمق ستم را نشان مى‏دهد و مى‏نمایاند که زن در برابر کجى‏ها و جفاى دوران خویش ساکت نمانده است.
تو در نهاد شبى اى ستاره غمگین‏
کنار بستر من‏
آفتاب آمده است‏
زانو زده‏ست‏
من اشتهاى صبح ندارم‏
و اشتهاى خیره شدن در تزویر
در شبه روز
در بندهاى ثابت روزانه‏
من شب را مى‏کاوم‏
نهاد شب را مى‏کاوم‏
که کوه و دشت و تعلق را فرا گیرد
مرا فرا گیرد
همسایه را فرا گیرد
و دکمه‏اى که جدا شد ز مرز پیرهنى‏
آن دکمه را فرا گیرد
بهانه‏هاى بودن را
دیشب مرور مى‏کردم‏
عجیب سلسله‏اى دارد این فریب قدیم‏
این بیدار بى‏دلیل‏
اوج فرود آمدن روز را
در پلک شب‏
هر فتنه‏اى که دید
یکسره آرامید
تا بازوان یأس‏
تا بازوان مرگ‏
زیر سر ماست‏
باید خوابید
باید به امر دژخیمان خوابید
و آمدن روز را
و رفت و آمد همسایه را ندیده گرفت‏
تو در نهاد شبى
اى ستاره غمگین‏
ستاره غریب رهایى‏
من شب را مى‏کاوم‏
نهاد شب را مى‏کاوم‏

«طاهره صفّارزاده»(34)

زن در آیینه دفاع مقدس‏

در واقعه اجنادین در شام، خوله کندیه مانند قهرمانى جلوه‏گر بود. او روبنده‏اى بر صورتش انداخته و به شمایل اسب‏سواران ظاهر شد.
خالد بن‏ولید، یک نفر اسب‏سوار را دید که مى‏کُشد و نیزه مى‏زند و جنگ و گریز دارد. گفت: «اى کاش مى‏دانستم این اسب‏سوار ستیزه‏گر کیست.» هنگامى که رومى‏ها یورش بردند، آن اسب‏سوارِ پوشیده رخ، به آنها حمله کرد. هنگ‏هایشان را مى‏تاراند و موکب‏هایشان را دور مى‏کرد، به طورى که لشکریان گمان بردند خالد است. در باره‏ى آن قهرمان بى‏باک شجاع از رهبرشان پرسیدند، سپس او را فرا خوانده و به اصرار درخواست کردند روپوش را از چهره‏اش بردارد.
متحیر شده بود، نه مى‏توانست جواب دهد و نه مى‏توانست درخواست آنها را رد کند. ناگزیر، در برابر اصرار خالد، شمشیر در غلاف کرد و نقاب از چهره گشود.
ناگهان زیبارویى نمایان گردید که به حُسن جمال و زیبایى مى‏درخشید. حاضران شگفت‏زده شدند که آن جنگجوى اسب‏سوار از دختران بنى‏بشر است، که به خالد مى‏گوید: «من خوله کندیه‏ام، خواهر ضرار بن الازور. با زنان عرب آمده‏ایم تا در جهاد به تو کمک کنیم.»
هنگامى که خود و زنان قبیله‏اش را از لشکریان روم نجات داد این شعر را سرود:(35)
نحن بنات تبّع و حمیر
و ضربنا فى‏القوم لیس ینکر
لاننا فى الحرب نار تسعر
الیوم تسقون العذاب الاکبر؛
ما دختران تبع و حمیر هستیم. شمشیر زدن ما بر پیکر این گروه غریب نیست، زیرا در جنگ آتش شعله‏ور هستیم. امروز عذاب بزرگى را خواهید نوشید.(36)
زن در طول تاریخ لیاقت و شجاعت خود را در عرصه جنگ نشان داده و در سختى‏ها یار و یاور مردان بوده، زنان جامعه اسلامى ما هم چه در نهضت اسلامى ایران و چه در جنگ تحمیلى نقش بسزایى داشته‏اند. با توجه به اینکه زن بیش از مرد دلسوز و مهربان است و حاضر است حتى از جان خود بگذرد، اما از جان فرزندان و کسان خویش هرگز، ولى در جنگ تحمیلى این کنش برعکس شده و با تشویق جگرگوشه‏هاى خود جهت شرکت در جنگ و جانفشانى، باعث شدند ایران اسلامى براى همیشه سرافراز بماند.
فعالیت شیرزنان جامعه اسلامى ایران در جبهه‏ها و پشت جبهه‏ها بر کسى پوشیده نیست و در این راه شهید و جانباز هم شدند. اگر به شعر شاعران این دیار اعم از شعر مردان و زنان توجه شود، نقش آنان در جنگ تحمیلى روشن‏تر مى‏گردد:
کژال - دختر برنو به‏دوش ایل - این است
ببین! تبسم چشمش چقدر غمگین است‏
نشسته است به تعبیر خواب هر شب او
همین شقایق زخمى که پاى پرچین است‏
به چشمه مى‏رود و چشم‏هاى او خیره‏
به یادگارى بابا به اسب بى‏زین است‏
تمام خاطره‏هایش - کهر - چه مى‏داند
که یال سرخ سمن‏بویش از چه رنگین است‏
شبى در آینه چشمه بغض ماه شکست‏
گریست کاین چه سرانجام و این چه آئین است‏
به روزگار چه چوب تَرى فروخت بلوط؟
که شاخه شاخه او دسته تبر زین است‏
پیاده‏ایم و به تسلیتى نمى‏ارزیم‏
که مرگ هم پس از این مال شاه و فرزین است‏
کدام شب؟ که گل ماه مثل دشنامى است‏
کدام روز؟ که خورشید مثل نفرین است‏
چه صلح کاغذى و چه صفاى سیمانى‏
براى ما که فقط انتقام تسکین است‏
*
کژال شیرزنى شد که شیرخورده او
پلنگ «شاخ‏شمیران» عقاب «پشمین» است‏

«فرهاد شاه‏مرادیان»(37)

در هر آیینه‏اى که مى‏نگریم نقشى را مى‏یابیم که قابل توجه بوده و اوج بال پروازى را مشاهده مى‏کنیم که درخور تحسین است. آرى در برابر شعر ناب دیگر حرفى براى گفتن نمانده است و چنین آثارى معرِّف خود هستند و نقش زن را در عرصه جنگ و حضورش در صحنه‏هاى گوناگون را نشان مى‏دهند و قفلى است بر دهن آنهایى که لیاقت را در زنان تواناى ما نمى‏بینند:
شهر من! اى شهر پیکرسوخته!
باغ و بستانت سراسر سوخته!
با سموم بادها بر دامنت‏
بید بُن‏هاى تناور سوخته‏
خاطرات سبز تو دیرى‏ست دیر
با شقایق‏هاى پَرپَر سوخته‏
روى دشت سینه خونین تو
سرو پژمرده، صنوبر سوخته‏
نغمه‏هایت در گلو خشکیده است‏
مثل پروازى که در پَر سوخته‏
ارغوان و لاله و نسرین تو
در هجوم باد صَرصَر سوخته‏
ایستاده بر فراز شانه‏ات‏
نخل قد افراشته، سرسوخته‏
در کنارت مادر از داغ پسر
خواهر از داغ برادرسوخته‏
و ز دریغت آسمان، در آسمان‏
مهر آشفته است و اختر سوخته‏
در دل و در شانه و پهلوى تو
دشنه و شمشیر و خنجر سوخته‏
از فراق سینه‏سرخان شهید
اشک در چشم کبوتر سوخته‏
از ستم‏حالى تو اى شهر نجیب!
غم مخور کز غم ستمگر سوخته‏
سبز مى‏گردى در آغوش بهار
باز هم اى شهر پیکرسوخته!

«سیمین‏دخت وحیدى»(38)

زن و رنج‏هاى او فراتر از آن است که در شعر بررسى گردد. زن در طول تاریخ همراه مرد خود بوده و در شادى‏هایش شاد و در غم‏هایش شریک بوده است. چون هدف بررسى نقش آنان در جنگ تحمیلى و در شعر بعد از انقلاب است، حیفمان آمد که گوشه‏اى از دردهاى آنان در شهر حلبچه عراق را براى خوانندگان بازگو ننماییم. آنان زنان مسلمانى بودند که به جرم مظلومیت در میان ابرهاى تیره‏اى از گاز خردل آرمیدند و یا آواره بیابان‏هاى پر از خار مغیلان گشتند. چکیده‏اى از شعر حلبچه سروده دکتر «بهروز یاسمى» را مى‏خوانیم تا تاول پاهایشان را به قضاوت بنشینیم:
چنین که سر ز خجالت به خاک مى‏سایم‏
ز تربت شهداى حلبچه مى‏آیم‏
ز متن فاجعه خاک و خون و خوف و خطر
ز بطن آتش و دود از میان خاکستر
ز تیغ شاخ شمیران، ز پهنه خرمال‏
ز سرزمین سیاه امیدهاى محال
من از تراکم انبوه دود مى‏آیم
از انتهاى فضایى کبود مى‏آیم‏
خراب و خسته و خونین و خرد و خشم‏آگین
غریب و بى‏کس و غمگین و مات و زخم‏آجین‏
چهار روز و سه شب با گیاه زیسته‏ام
و قطره قطره دل خویش را گریسته‏ام
«هزار فرسخ سنگین پیاده آمده‏ام»
هزار کودک‏شیرین نهاده آمده‏ام‏
هزار فرسخ سنگین، کسى چه مى‏داند
هزار کودک‏شیرین، کسى چه مى‏داند
از آن گریوه انبوه پیچ پیچ مپرس‏
مجال گفتن اندوه نیست هیچ مپرس‏
تو از سیاهى سرشار شب چه مى‏پرسى‏
از آن توالى و تکرار شب چه مى‏پرسى‏
خدا کند که نبینید، آنچه من دیدم‏
چگونه بود و چرا بود، من نفهمیدم‏
فقط همین که در آنجا شب است مى‏دانم‏
و جان ثانیه‏ها برلب است مى‏دانم‏
تویى که مال و منال نهاده دانى چیست‏
«هزار فرسخ سخت پیاده دانى چیست»
هزار کودک‏شیرین، فقط تو مى‏دانى‏
هزار جامه خونین، فقط تو مى‏دانى‏
ببخش اگر غزل عاشقانه مى‏گفتم‏
و از حماسه رزم شما نمى‏گفتم‏
شما که سهمى اگر داشتید، خردل بود
شما که کفشى اگر داشتید، تاول بود
شما که مأمن مألوفتان سیاهى شب‏
و روز کودک‏تان در پناه جدول بود
حفاظ حرمت زن‏ها سیاه چادر شب‏
پناه سینه مردان، درخت جنگل بود
چگونه تلخ نگریم، براى حال شما
شما که آب و غذاتان ز خون و حنظل بود(39)
در شعر زیر که براى آبادان سروده شده و رجزخوانى قهرمانانش را به رخ دشمن مى‏کشد، باز زن است که کلام آخر را مى‏زند و مادر پیر پریشان‏گیسو «سده» را گور دشمن مى‏کند. آرى این مادر، همان مادر شیران شب و زاهدان روز است که این بار به خشم و خروش آمده و دشمن متجاوز را از سر راه برمى‏دارد و دفن خواهد کرد:
پاى دیوار گلى
زیر چتر خورشید،
- که پُر از نور دل آینه‏هاست‏
«زایر احمد» با شوق‏
زیر لب مى‏گوید:
شهر خونگرم من اى آبادان‏
نخل‏هایت پربار
جوى‏هایت پُر آب‏
و صداى تو رسا چون باران‏
به تو مى‏نازم من
به تو اى رود اثیرى وفا
به تو اى سنگر مستحکم عشق‏
آن طرف‏تر «عبدو» با دلى پر غصه مى‏گوید:
آى ... اى آبادان‏
چه کسى پیکر زیباى تو را گلگون کرد
«خانه‏اش ویران باد»
و درین هنگامه‏
مادر پیر پریشان‏گیسو
با صدایى که پر از عصیان است‏
نعره برمى‏دارد
هاى دشمن! دشمن!
«سده» را گور شما خواهم کرد.

«اکبر بهداروند»(40)

خون از دیده مى‏بارد و در برابر پدر شهید، زن با غیرت و شاعر خوب کشورمان متواضع و خاکى است و چنین دَین خود را نسبت به جامعه‏اى که جنگ بر آن تحمیل شده ادا مى‏کند و با سوز دل مى‏سراید: به دست خویش سپردى به خاک قلبت را!
بلندقامت صبر، اى شکوه بى‏مانند!
به دست‏بوسى تو اهل عشق مى‏آیند
به بیکرانگى‏ات رشک مى‏برد هامون‏
به استقامت تو غبطه مى‏خورد الوند
چو دست‏هاى دلت عشق در زمین مى‏کاشت‏
ز عرش بر تو ملائک سجود آوردند
به دست خویش سپردى به خاک، قلبت را
بزرگوار و سخى، عاشقانه، با لبخند
مرا به ساحت خود اى بزرگ! راهى ده‏
چنین زبون و گرفتار و خاکیم مپسند
منم حقارت ماندن، تویى حکایت رشد
بده به جارى فریادها مرا پیوند
شکفتن گل سرخت به خون مبارک باد
از این چنین پدرى، آن چنان سزد فرزند
به مهربانیت، اى خوب! فصل پرواز است‏
ز بالِ بسته ما هم به لطف، بگشا بند
من ابر تیره‏دلم، گریه عادت است مرا
تو چشمه‏سار زلالى، تو جاودانه بخند
به دست پر کَرَمَت بوسه مى‏زند خورشید
به مهربانى تو غبطه مى‏خورد هر چند

«فاطمه راکعى»(41)

زن و فعالیت شعرى‏

«... وَ لا تُملِّکِ المَرأةَ مِنْ اَمْرِها ما جاوَزَ نَفْسَها فَاِنَّ المَرأةَ رَیْحانَةَ وَ لَیْسَتْ بِقَهْرَمانة؛
... و کارى که برون از توانایى زن است به دستش مسپار که زن گل بهارى است، لطیف و آسیب‏پذیر، نه پهلوانى کارفرما و در هر کار دلیر.» (نهج البلاغه، نامه 31)
همان گونه که از فرمایش امیرالمؤمنین على(ع) فهمیده مى‏شود، فعالیت داشتن در امور اجتماع و جامعه پسندیده است. فعالیت‏هایى که با ساختار فکرى، شخصیتى و با توانایى‏هاى جسمى زن همخوان باشد. در این صورت، بانشاط و بالنده مى‏شود و آرامش زوایاى زندگى او را در بر مى‏گیرد. زن مانند مرد داراى ذوق، فکر، فهم، هوش و استعداد کار است. این استعدادها را خدا به او داده است و بیهوده نیست و باید به ثمر برسد.
اساساً هر استعداد طبیعى دلیل یک حق طبیعى است. وقتى در آفرینش به یک موجود استعداد و لیاقت کارى داده شد، به منزله سند و مدرک است که وى حق دارد استعداد خود را به فعلیّت برساند و منع کردن آن ستم است.
بازداشتن زن از کوشش‏هایى که آفرینش به او داده، نه تنها ستم به زن است، بلکه خیانت به اجتماع نیز مى‏باشد.(42)
چون هدف بررسى نقش زن در شعر پس از انقلاب اسلامى ایران است، لازم مى‏دانیم با ذکر چند نمونه از شعر این روشن‏ضمیران دلسوز، نظر خوانندگان گرامى را جلب کنیم؛ تا با مرور در آثار این گرامیان نیک‏اندیش جامعه، به اوج قلم و توانایى‏یشان پى ببریم. اگر چه مجال آوردن تمام آثار آنان نیست، ولى ذکر چند شعر جرقه‏اى است که ذهن را متوجه نقش سترگ آنان در این خصوص مى‏کند:
به من مخند و چنینم مکن عتاب و خطاب
که دیر نیست تو را نوبت حساب و کتاب‏
تویى فریب سراب و منم صداقت آب‏
چه نسبت است خدا را میان آب و سراب‏
دلِ چو آینه‏ام را غبار اندوهى
کنایتى ز من و توست آفتاب و سحاب‏
بدار دیگر ازین خسته، دست اى شحنه‏
که مانده‏ام ز ره، افتاده‏ام ز تاب و شتاب‏
چگونه ره بسپارم به تازیانه عقل‏
چنین که کرده مرا عشق او خواب و مجاب‏
ببند فصل قضا را، بخوان فسانه عشق‏
یک امشب است مرا نوبت ثواب و شراب‏

«صدیقه وسمقى»(43)

شور قلم دیگرى از قلم‏زنان تواناى این دیار هنرمندپرور را مى‏نگاریم که شایسته و زیباتر از عطر یاس مى‏تراود و شامه اهل ذوق را مثل نسیم بهارى مى‏نوازد. به راستى که هر چه بیشتر در آثار زنان پس از انقلاب کاوش مى‏کنیم، بیشتر به لیاقت این پناهگاه‏هاى امن آدمى پى مى‏بریم و برایمان روشن مى‏گردد که شایستگى، زن و مرد را نمى‏شناسد و خداوند تبارک و تعالى هر که را دوست داشته باشد، او را مى‏نمایاند.
باز ستاره‏اى مى‏درخشد و دشت پر ملال شعر را روشن مى‏کند و سرود شکوفه را سر مى‏دهد با گلبرگ‏هاى صورتى شاداب. که پابرجا و ماندنى است و بر مدار گنبد گردون خواهد چرخید تا روز به روز پررنگ‏تر ظاهر گردد و نگفتنى‏هایش را با زیباترین واژه بسراید:
بدرود اى شکوفه‏
با گلبرگ‏هاى صورتى شاداب‏
در باد.
بدرود اى طراوت رقصان‏
که همیشه
مى‏مانى در یاد.
پرواز کردن را
همراه با
باد بهارى‏
آموختى، اما
آواز خواندن را
همراه با
پرواز صورتى تو
از کدام پرنده تنها
آموخت باد بهارى؟
مى‏مانى در یاد
حتّى‏
در نیمروز پر تلألؤ رنگینى‏
که جاى خالى گلبرگت را
پر کرده حجمى‏
شهدآگین
سرخ‏
زیبا

«صفورا نیّرى»(44)

این ادعا که زن ایرانى نه تنها در شعر ایران بلکه فراتر از مرزهاى کشور حضور سبز خود را نشان داده است سخنى گزاف نیست. چنانچه مجالى به زن باهمت جامعه ما داده شود، از همنوعان خود در جهان دست کمى ندارد و شاید سرى بالاتر از همه دارد.
اى آشنا! چه شد که تو بیگانه‏خو شدى؟
با مهرپیشگان ز چه رو کینه‏جو شدى؟
ما همچو غنچه یکدل و یکروى مانده‏ایم؛
با ما چرا چو لاله دو رنگ و دورو شدى؟
نزدیک‏تر ز جان به تنم بودى - اى دریغ!-
رفتى به قهر و دورتر از آرزو شدى‏
اى گل که لاف حُسن زدى پیش آفتاب!
خشکید شبنم تو و بى‏آبرو شدى‏
اى چهره! از غبار غمى زنگ داشتى؛
اشکى فشاند چشم من و، شست و شو شدى‏
از گریه همچو غنچه گره در گلوى ماست‏
تا همچو گل به بزم‏کسان خنده‏رو شدى‏
«سیمین»! چه روزها که چو گرداب، در فراق
پیچیدى از ملالت و در خود فرو شدى!

«سیمین بهبهانى»(45)

هر چند بیشتر مى‏کاویم بهتر مى‏بینیم که خواهران شایسته ما جلوه‏گرند. شعر زیباى دیگرى را مرور مى‏کنیم که قابل توجه است و باید به وجود چنین عزیزانى بالید. سخن را کوتاه مى‏نماییم و شما را به داورى فرا مى‏خوانیم:
در چشم‏هاى تو معبدى است‏
که خدایان را
به نیایش مى‏خواند
خدایانى گله‏مند از خویش‏
از مژگان آسمان مى‏بارى‏
زمین تو را به عاریه مى‏نوشد
و باغ‏هاى استعاره سر مى‏زنند
استعاره‏اى از چشم خدایان‏
و در تو نطفه مى‏بندد
یک شوق عطشناک‏
یک اشتیاق‏
اشتیاقى براى نزیستن‏
اشک‏هاى تو
غرور سیّالى مى‏شود
که مردانگیت را
به رقص مى‏کشاند
و گیسوانت را به آتش‏
این سرود جبرئیل است‏
و این بال‏هاى ملائک‏
که مژگانت را شانه مى‏زنند

«محبوبه زارعى»(46)

حضور سبز زنان در شعر را به مرور سروده یکى از شاعران ایلامى به پایان مى‏بریم که شایسته نیست این شعر زیبا را ننگاریم. چون موضوع جلوه‏گرى این خوبان توانا در شعر است. پس تا جایى که دسترسى به آثار آنان میسّر باشد و امکانات مجال بدهد باید نوشت:
مى‏چرخانم‏
زمین پیر را
مى‏چرخانم‏
و همان فال کهنه:
از مرمرِ سیاه‏
زنى پشت درهاى بسته‏
گندمزارِ سوخته در نگاهش نشسته‏
همراه گردباد گم مى‏شوم‏
بر ضرب کولیان سعدى مى‏رقصم‏
به تام تام موزها مى‏رسم‏
و در چشم‏انداز شتران‏دیرینه سال بادیه مى‏شوم‏
نیستان‏
نیستان
بید مى‏نوازم
و به اضطراب رهگذرى‏
کنار حافظیه‏
مى‏چرخانم زمین پیر
و همان فال کهنه را.

«آفاق شوهانى - ایلام»(47)


نتیجه‏

اندیشه ناب اسلامى، به انسان بودن زن و مرد در آفرینش از دیدگاهى یکسان مى‏نگرد و هر دو را به پویایى و سازندگى فرامى‏خواند و مسئولیت انحراف از مسیر یا پایدارى در عقیده را یکسان به دوش هر دو مى‏گذارد و بر اساس اصل تکامل انسانى، نقش‏ها و مسئولیت‏ها را بین آن دو تقسیم مى‏کند تا با تعامل ارزش‏ها بین زن و مرد، ویژگى‏هاى انسانى در سطح تکامل نقش‏ها و مسئولیت‏ها به یگانگى و انسجام برسد.
خداوند در قرآن به زن همانند مرد خطاب مى‏کند و در عقیده و مسئولیت او را همدوش مرد مى‏پندارد و آنان را در ارزش‏هاى انسانى و روحى یکسان مى‏شمارد. در اندیشه دینى - اسلامى زن و مرد داراى جایگاه یکسانى هستند. از همان ابتدا خداوند در برابر تمامى ملائکه اعلام مى‏کند: «إِنِّى جاعل فى‏الارض خلیفهً» (بقره، آیه 30) و از همان ابتدا رسالت بر دوش کشیدن امانت الهى بر دوش انسان نهاده مى‏شود. بى‏تردید حمل این امانت همان گونه که مرد را در برمى‏گیرد، شامل زن نیز مى‏شود. اگر به دقت به چهره زن در قرآن نگریسته شود، دو جایگاه را مى‏توان براى او یافت: جایگاه مشترک (عمومى) و جایگاه اختصاصى. در مورد جایگاه مشترک نمى‏توان استثنایى براى زن یافت. در این بخش عملکرد مرد و زن یکسان است. اما اینکه قرآن به این جایگاه زن چندان اشاره‏اى نکرده، بدین سبب است که قرآن همواره از نقش انسان - به صورت کلى - در این جایگاه سخن مى‏گوید. هر چند در بسیارى آیات مى‏توان اشاره مستقیم به جایگاه عمومى زن را نیز مشاهده کرد. اما نقش ویژه و اختصاصى زن، که یکى از زمینه‏هاى تکامل بشر است که خدا براى انسان پیش‏بینى کرده است، چیزى جز ادامه نسل بشر نیست.
بنابراین آنچه که گاه به عنوان معرفت دینى و دیدگاه اسلام نسبت به زن در جامعه معروف مى‏شود، با آنچه که در اسلام است، به نظر مى‏رسد تفاوت قابل ملاحظه‏اى دارد. به عبارت دیگر انسان بودن زن اقتضا نمى‏کند که او را از نظرگاه دین در جایگاهى نازل و غیر عادلانه - آن‏گونه که برخى کج‏فهم‏ها مى‏انگارند - قرار داد.
برپایى عدالت به عنوان مهم‏ترین بنیان بعثت پیامبران و رسولان بر دوش «ناس» نهاده شده: «لقد ارسلنا رُسُلَنا بالبیّنات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم النّاس بالقسط» (حدید، آیه 25)
بنابراین از نظر قرآن نقش اجتماعى زن در برپایى عدل و داد همچون مرد است.
از سوى دیگر این نکته محورى کهن که زن باعث و بانى گمراهى مرد شده و نیز مرد براى جبران فتنه زن، بر وى حکمرانى همواره دارد، اندیشه‏اى است که در تورات مطرح شده و به ادبیات و فرهنگ عامه راه یافته است.
در حالى که در آئین اسلام این اندیشه از بنیاد شکل دیگرى دارد. اگر آدم، اغوا شده است، غواى او ناشى از اغواگرى حوا نبوده، بلکه هر دو با هم لغزیده‏اند: «فأَزلّهما الشّیطان» (بقره، آیه 36) شیطان هر دو را وسوسه کرده است: «فوسوس لهما الشّیطان» (اعراف، آیه 20) نکته مهم‏تر که کمتر مد نظر قرار گرفته این است که در قرآن، خداى تعالى عصیان را به آدم نسبت داده و نه به حوا «و عصى آدم ربَّه فغوى» (احزاب، آیه 35).

قرآن کریم در آیه 25 سوره احزاب زن و مرد را با این اوصاف برشمرده:
1- مسلمین و مسلمات، 2- مؤمنین و مؤمنات، 3- قانتین و قانتات، 4- صادقین و صادقات، 5- صابرین و صابرات، 6- خاشعین و خاشعات، 7- متصدقین و متصدقات، 8- صائمین و صائمات، 9- حافظین و حافظات، 10- ذاکرین و ذاکرات.
در واقع آنها را مساوى و برابر یکدیگر تبیین کرده است. در آیات دیگر که مربوط به خلقت زن و مرد است، همواره جنسیت را از حریم ذات و ماهیت انسانى آن دو خارج دانسته و هرگز مردانگى و زنانگى را موجب تمایز نوع انسانى ندانسته است.
آیات مختلف از جمله آیه اوّل نساء، آیه 72 نحل، آیه 13 حجرات و ... بیانگر آن است که جنسیت در حقیقت و ذات انسان راهى ندارد(48)

مطالب را با شعر زنى از زنان بزرگوار این دیار به پایان مى‏بریم و از خداوند منان رحمت و آمرزش براى ایشان خواستاریم.
به خون گر کشى خاک من، دشمن من
بجوشد گل اندر گل از گلشن من
تنم گر بسوزى، به تیرم بدوزى
جدا سازى اى خصم، سر از تن من‏
کجا مى‏توانى، ز قلبم ربایى‏
تو عشق میان من و میهن من‏
مسلمانم و آرمانم شهادت‏
تجلّى هستى است، جان کندن من‏
مپندار این شعله افسرده گردد
که بعد از من افروزد از مدفن من‏
نه تسلیم و سازش، نه تکریم و خواهش‏
بتازد به نیرنگ تو، توسن من‏
کنون رود خلق است دریاى جوشان‏
همه خوشه خشم شد خرمن من‏
من آزاده از خاک آزادگانم‏
گل صبر مى‏پرورد دامن من‏
جز از جام توحید، هرگز ننوشم‏
زنى گر به تیغ ستم گردن من‏
بلند اخترم، رهبرم، از ره آمد
بهار است و هنگام گل چیدن من‏

«سپیده کاشانى»(49)
پى‏نوشتها: -
1) حضور زن در عرصه‏هاى گوناگون، مسعود محمدى، ص‏34 - 33، پژوهشکده تعلیم و تربیت سازمان آموزش و پرورش ایلام.
2) مجموعه شعر عصمت سبز، گردآورنده: ابراهیم سنایى، قم، نشر روح، پاییز 1375، چاپ اوّل، ص‏72 - 71.
3) همان. ص‏82 - 81.
4) همان. ص‏69.
5) بررسى جایگاه حجاب، حیدر پورمنتى، پژوهشکده تعلیم و تربیت سازمان آموزش و پرورش استان ایلام.
6) مجموعه شعر عصمت سبز، ص‏65 - 64.
7) مجموعه شعر «براى این زن دیگر تفنگ نیاورید»، رى‏را عباسى، تهران، مینا، 1380. چاپ دوم، ص‏121.
8) مجموعه شعر عصمت سبز، ص 121 - 120.
9) مجموعه شعر در پگاه ترنم، عباس خوش‏عمل، تهران، حوزه هنرى سازمان تبلیغات اسلامى، 1368، چاپ اوّل، ص‏106.
10) مجموعه شعر همان گناه همیشه، بهروز یاسمى، تهران، اهل قلم، مهر 1374، چاپ اوّل، ص‏101 - 100.
11) مجموعه شعر دفاع مقدس (شعر بانوان) از نگاه آینه‏ها، به کوشش سیمین‏دخت وحیدى، تهران بنیاد حفظ آثار و ارزش‏هاى دفاع مقدس، تابستان 1377، چاپ اوّل، ص 98 - 97 - 96.
12) جامع احادیث شیعه، ج‏21، ص‏428 و 429.
13) گزینه اشعار على باباچاهى، تهران، درسا، 1372، چاپ دوم، ص‏277.

14) مجموعه شعر ترانه آب، اکبر بهداروند، تهران، برگ، 1369، چاپ اوّل‏ص‏16.
15) مجموعه عصمت سبز، ص‏30 - 29.
16) مجموعه شعر در پگاه ترنم، ص‏118 - 117.
17) مجموعه شعر از نگاه آینه‏ها ص 143.
18) مجموعه شعر آسمان مى‏زند زیر آواز، علیرضا دهرویه، تهران، قو، 1381، چاپ اوّل، ص 36.
19) سیماى زن در فرهنگ ایران، ص‏1.
20) شعله کبود، ص 57 - 56.
21) سوره روم، آیه 21.
22) مجموعه غزل از شوکران و شکر، حسین منزوى، تهران، آفرینش، 1373، چاپ اوّل، ص 132 - 131.
23) مجموعه شعر این کاغذین جامه، حسین منزوى، تهران، نغمه زندگى، 1380، چاپ اوّل، ص‏42 - 41.
24) مجموعه شعر عشق است، محمدعلى بهمنى، تهران، دارینوش، 1378، چاپ اوّل، ص‏10 - 9.
25) مجموعه از بوداى نگاه تو و زرتشت سوختن، على ابدالى، تبریز، ستوده، 1381، چاپ اوّل، ص‏40 - 39.
26) همان. ص 49 - 48 - 47.
27) مجموعه شعر شکلکى براى مرگ، جلیل صفربیگى، کرج، فراگاه، 1382، چاپ اوّل، ص‏8 - 7.
28) همان. ص‏10 - 9.
29) مجموعه شعر عصمت سبز، ص 73.
30) گزیده اشعار صدیقه وسمقى، ص‏11 - 10.
31) همان. ص‏31 - 30.
32) مجموعه شعر خاکستر صدا، سیدفضل‏اللَّه قدسى، تهران، حوزه هنرى سازمان تبلیغات اسلامى، 1375، چاپ اوّل، ص‏30 - 29.
33) همان. ص 14 - 13.
34) مجموعه شعر مردان منحنى، طاهره صفّارزاده، شیراز، نوید، 1366، چاپ اوّل، ص‏12 - 11 - 10.
35) جایگاه زن در اسلام، محمد عطیه، ترجمه: بهجت افراز، امید آزادگان، 1378 تهران، ص‏43 - 42.
36) همان.
37) مجموعه شعر اردیبهشت و ماه، فرهاد شاه‏مرادیان، کرج، فراگاه، 1382، چاپ اوّل، ص‏36 - 35.
38) از نگاه مجموعه آینه‏ها، ص‏124 - 123.
39) مجموعه شهر همان گناه همیشه، ص‏88- 85.
40) مجموعه شعر ترانه آب، ص‏28 - 27.
41) از نگاه آینه‏ها، ص 56 - 55.
42) حضور زن در عرصه‏هاى گوناگون، ص‏53.

43) گزیده اشعار، صدیقه وسمقى، ص‏15 - 14.
44) مجموعه شعر آواز ارغوانى بیشه، صفورا نیّرى، تهران، توس، 1371، چاپ اوّل، ص‏84 - 83.
45) مجموعه شعر چلچراغ، سیمین بهبهانى، تهران، زوّار 1370، چاپ چهارم، ص‏30 - 29.
46) از نگاه آینه‏ها، ص‏60 - 59.
47) مجموعه شعر تنهاتر از آغاز، آفاق شوهانى، تهران، نشانه، 1376، چاپ اوّل، ص‏32.
48) زن، جمیله کدیور، تهران، انتشارات اطلاعات، 1378، چاپ دوم، ص‏132 - 130.
49) از نگاه آینه‏ها، ص‏100 - 99.