سخن اهل دل‏

تو را من چشم در راهم‏
تو را من چشم در راهم شباهنگام‏
که مى‏گیرند در شاخ «تلاجن» سایه‏ها رنگ سیاهى‏
و زان دلخستگانت راست اندوهى فراهم؛
تو را من چشم در راهم‏
شباهنگام در آن دم که برجادرّه‏ها چون مرده‏ماران خفتگانند؛
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پاى سروکوهى دام‏
گرم یادآورى یا نه، من از یادت نمى‏کاهم؛
تو را من چشم در راهم‏

«نیما یوشیج»

شب تنهایى خوب‏

گوش کن، دورترین مرغ جهان مى‏خواند
شب سلیس است، و یکدست، و باز
شمعدانى‏ها
و صدادارترین شاخه فصل، ماه را مى‏شنوند
پلکان جلوى ساختمان‏
در فانوس به دست‏
و در اسراف نسیم‏
گوش کن، جاده صدا مى‏زند از دور قدم‏هاى تو را
چشم تو زینت تاریکى نیست‏
پلکان را بتکان، کفش به پا کن و بیا
و بیا تا جایى، که پَرِ ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روى کلوخى بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند
پارسایى است در آن جا که تو را خواهد گفت‏
بهترین چیز رسیدن به نگاهى است که از حادثه عشق، تَر است‏

«سهراب سپهرى»

سرود

از آن سوى مرزِ باور و تردید
مى‏آیم‏
خسته بسته‏
مى‏آیم‏
همرنگ درخت در هجوم دى‏
مى‏آیم‏
تا بهار
مى‏پایم‏
خاموشم و انتظار
سر تا پا
تا سبزترین ترانه را
فردا
در چهچهه بوسه تو بسرایم‏

«شفیعى کدکنى»

غربت پرواز

ذوق کهن قافیه‏پردازِ دل من‏
پرواز کن از پنجره بازِ دل من‏
زنگار غم آیینه اعجاز گرفته است‏
این ناحیه را غربت پرواز گرفته است‏
همدوش خیال تو پرستو نفسى نیست‏
در خانه آیینه دل، هیچ کسى نیست‏
از غربت این ناحیه چالاک گذر کن‏
با بال خیال از افق خاک گذر کن‏
هر بار که برداشته‏اى دست و دل از خویش‏
یک بار دگر کاشته‏اى دست و دل از خویش‏
هر چند در این طایفه تاریک‏ترینى‏
از سمت کدام آیینه نزدیک‏ترینى‏
با باغ بگو ریشه در این خاک ندارد
هر کس که چو گل دست و دلى پاک ندارد
یکرنگ شدن درخور هر آب و گلى نیست‏
حسنى است در آیینه که در هیچ دلى نیست‏

«عبدالجبار کاکایى»

دریچه‏هاى رو به باد

دریچه‏هاى رو به باد را ببند
دریچه‏هاى یاد را ببند
نسیمى از گذشته مى‏وزد
نسیمى از گذشته‏اى که دور نیست‏
نسیمى از گذشته‏اى که با تو آشناست‏
دریچه‏هاى یاد را ببند
نسیم پَرشکسته‏اى که از گذشته مى‏وزد
صفاى برکه نگاه روشن تو را
خراب مى‏کند ...
دریچه‏هاى رو به باد را ببند
نسیمى از گذشته مى‏وزد،
و شعله چراغ کوچکى که سال‏هاى پیش‏
به خلوت لطیف عاشقانه‏مان نهاده‏ایم‏
از این نسیم‏
تن به لرزه‏هاى مرگ مى‏دهد
ببین‏
ببین، چه گرم و روشن است‏
اجاق شعله‏خیز خانه‏مان‏
چراغ خلوت لطیف عاشقانه‏مان‏
بیا دل از گذشته‏اى که با تو آشناست، بَر کَنیم‏
بیا به این اجاق و این چراغ رو کنیم‏
دریچه‏هاى رو به باد
دریچه‏هاى یاد را، ببند

«میمنت میرصادقى»