فرشته هایى که عاشق مى شوند نقد کتاب

نویسنده


 

فرشته‏هایى که عاشق مى‏شوند

مریم بصیرى‏

«بانو و جوانى خویش»، «حضور آبى مینا»، «جامه‏دران»، «چهل سالگى» و «خنکاى سپیده‏دم» کمابیش آنقدر مطرح هستند که بخواهند از سال 1371 تا به حال «ناهید طباطبایى» را به خوانندگان ایرانى و ادب‏دوستان معرفى کنند، ولى معلوم نیست انتشار «آبى و صورتى» در سال 1383 در 464 صفحه چه ویژگى مثبتى دارد که بخواهد بر امتیازات ادبى خانم «طباطبایى» بیفزاید؟

البته شاید بتوان بسته به حجم قطور این کتاب آن را شاهکار این نویسنده خواند اما جز وجود دو فرشته دست و پا چلفتى و گیج که دم به دم بالاى سر قهرمان رمان پیدایشان مى‏شود و او را مجبور به کتابت خاطرات گذشته مى‏کنند، چیز نویى در این کتاب نمى‏توان یافت. فرشته‏هاى خیر و شرى با لباس‏هاى حریر آبى و صورتى که جز بال‏هاى کم‏حال و چرک‏شان نشان خاصى از فرشته بودن در آنها نمى‏توان یافت، و آشکار نیست که چرا این دو به نشخوار زندگى گذشتگان علاقه‏مند هستند و بدتر از آن با مکتوب شدن سرنوشت آنان، خود حیات ابدى مى‏یابند و بال و پر ریخته‏شان دوباره جان مى‏گیرد و پر مى‏گشایند، آن هم نه براى صعود به ملکوت اعلى بلکه براى پرسه زدن دوباره در خانه‏هاى اموات گذشته!
«او دیگر آن فیروزه خوش آب و رنگ سابق نیست. ما هم دیگر آن فرشته‏هاى تپل مپل و نازنازى نبودیم. همه‏مان داریم پیر و دست و پا چلفتى مى‏شویم. من و صورتى شده‏ایم عین دو تا مرغ خپله که تنها مى‏توانند از روى دیوار بپرند پایین. بال‏هایمان ضعیف و چرک شده و از آن بدتر، پرهایى است که مى‏ریزد و دیگر در نمى‏آید. همه از چیزى که بودیم فاصله گرفتیم و به چیزى که نمى‏خواستیم بشویم، به موجوداتى بلاتکلیف نزدیک‏تر شدیم. فیروزه هم درست مثل ماست. دایم بى‏حوصله است. انگار دنبال چیزى مى‏گردد.»(ص‏9)
و لابد این فرشته‏ها که بیست سال است فیروزه را تحریک مى‏کنند تا رمان خاندانش را بنویسد، مأمور بر سر حوصله آوردن او هستند. آنان معتقدند قهرمان داستان به مادربزرگ‏هایش مدیون است تا سرنوشت آنها را بنویسد و روشن نیست با این نوشتن، حقانیت چه کسى قرار است اثبات شود و یا مثلاً روح کدام یک از اموات با این کتابت آرامش مى‏یابد!
آبى و صورتى مدام به فیروزه، قهرمان رمان مى‏گویند که اگر شروع به نوشتن نکند، علاوه بر آنان، همه زنده‏ها و مرده‏هاى فامیل نیز در او مى‏پوسند و وى مى‏شود قبرستان. هر چند فیروزه به شدت از قبرستان شدن مى‏هراسد. «اما من قبرستان نیستم. همه در من زندگى مى‏کنند توى ذهنم و توى قلبم. هیچ کس نمرده. ما زنده‏ایم.»(ص‏10)
فیروزه از کودکى و از همان زمانى که به مادربزرگش در پاک کردن سبزى کمک کرده است، از زبان او شنیده که دو فرشته روى شانه هر کس وجود دارد و از همان وقت آبى و صورتى را مى‏بیند. اولش هم به گفته مادربزرگ وظیفه این دو فرشته نوشتن کارهاى خوب و بد فیروزه است و وى فقط در آب حوض و آینه آنها را مى‏بیند ولى کم کم فرشته‏ها از شانه فیروزه پایین مى‏آیند و از نوشتن دفتر اعمال او استعفا مى‏دهند و در کارهایش فضولى مى‏کنند، حتى عاشق مى‏شوند. «کم کم داشتند شبیه من مى‏شدند. اما هر دوشان، هم با من فرق داشتند هم با همدیگر. بال‏هایشان، مانند بال‏هاى فرشتگان دیگر بود. اما اخلاق‏شان اصلاً با اخلاق بقیه فرشته‏ها جور در نمى‏آمد. حتى از روى شانه‏هاى من پایین آمده بودند و این طرف و آن طرف مى‏رفتند. براى همین هم دیگر خیلى قبول‏شان نداشتم. از فرشته‏هاى دَدَرى زیاد خوشم نمى‏آمد. بزرگ‏تر که شدیم عاشق شدیم. دفعه اول من و صورتى، و آبى به ما خندید. دفعه بعد من و آبى، و صورتى ما را مسخره کرد. اما دفعه سوم وقتى هر سه با هم عاشق شدیم، من گریه کردم.»(ص‏26)
فرشته‏هایى که حتى قهرمان قبول‏شان ندارد و مدام به آنها مى‏گوید مرغ‏هاى خپله پررو یا پیرزن‏هاى ورّاجِ لجبازِ خودخواه، چطور مى‏توانند در باور مخاطب بنشینند؛ فرشته‏هایى که درد عشق را خیلى خوب مى‏فهمند و مى‏خواهند فیروزه از رنج و عشق اجدادش بنویسد چرا که مادر و مادربزرگ‏هاى فیروزه در زندگى رنج بسیار برده‏اند و آنها هم با مادربزرگ‏ها رنج کشیده‏اند چون عشق، همه زندگى زن‏هاست و رنج‏آور.
آبى که فرشته نگارش اعمال بد فیروزه است، پیرزنى مغرور و پرمدعاست و صورتى پیرزنى احمق که دایم قهر مى‏کند و گم مى‏شود و یکى باید پیدایش کند و شرط او براى پیدا شدن انتقال ماجرا از خاندان پدرى فیروزه به خاندان مادرى‏اش است؛ و تمام این گم و پیدا شدن‏هاى کودکانه بهانه‏اى است تا «طباطبایى» وقایع داستانش را با تمهیدى از جد پدرى به جد مادرى فیروزه مرتبط کند و خواننده‏اش را از هر دو جهت با اجداد فیروزه آشنا سازد.
این دو فرشته تنها کار خارق‏العاده‏شان گرفتن دست‏هاى فیروزه و بردن او به درون تاریخ است طورى که وقایع تاریخ زنده شده و آنها حتى مسیر وقوع وقایع مربوط به آیندگان را کمى دستکارى مى‏کنند.
تمام کار این دو فرشته همین است که دست فیروزه را بگیرند و با خودشان ببرند و بیاورند و تا پایان رمان هیچ ویژگى مثبت دیگرى از خود ارائه ندهند. تا اینکه خواننده نیز چون فیروزه از دست آنها خسته شده و حضورشان را بدون دلیل بداند. توجیهات نویسنده براى ملموس شدن فرشته‏ها و درک حضور عینى آنها هم به این مختص مى‏شود که وقتى «صورتى» بالش به جایى گیر مى‏کند و زخمى مى‏شود، دست فیروزه درد مى‏گیرد و یا وقتى موهاى فیروزه مى‏ریزد، پرهاى فرشته‏ها هم مى‏ریزند، آن هم وقتى فرشته‏ها با فیروزه متولد نشده‏اند و قبل از وى همه چیز را مى‏دیدند و مى‏دانستند و معلوم نیست قبلاً فرشته‏هاى کدام بخت برگشته دیگرى بوده‏اند.
آبى و صورتى وقایع سیاسى و اجتماعى ایران و به تبع آن تغییر وضعیت زنان را از زمان افول قاجار و به قدرت رسیدن رضاخان تا پس از انقلاب روایت مى‏کنند و بستر این وقایع در خانه دکتر میمنت پزشک ناصرالدین‏شاه است. خانه دکتر میمنت جد پدرى فیروزه جایى است که فرشته‏ها از آنجا آمده‏اند و در پایان دوباره به همان جا باز مى‏گردند تا باز چند ماه یا چند سال دیگر بیفتند به جان فیروزه تا لابد رمان دیگرى بنویسد. در این واکاوى تاریخ «طباطبایى»
طورى وقایع دوران رضاخان و پسرش را با حوادث زندگى شخصیت‏هاى رمانش هماهنگ مى‏کند که حتى گاه آنها از کوچک‏ترین مسائل دربار مطلع هستند. البته برخى از این اطلاعات بیشتر به درد تاریخ مى‏خورد تا یک رمان ادبى و احتمالاً نویسنده تنها با این کارش نشان داده که زمینه اطلاعات او در مورد گذشته ایران بسیار گسترده است، همین و بس. مثل ماجراى آمدن فوزیه با قطار به تهران و وضعیت نامناسب راههاى ایران در آن دوران. حتى اگر بپذیریم که نگارنده قصد داشته با زنده کردن تاریخ بدون ذکر خوب و بد آن، آدم‏هایش را در بستر تاریخ زنده نشان دهد، لااقل انتظار مى‏رفت که تاریخ همه‏جانبه به خواننده عرضه شود نه اینکه نویسنده تنها وقایعى را که مى‏تواند براى مخاطبش جذاب باشد برگزیند و از ذکر روند واقعى تاریخ حذر کند. همان قدر که در دربار ماجرا هست، در دل مردم و در اتفاقات روزمره حادثه خوابیده است. هر چند شخصیت‏هاى «آبى و صورتى» هیچ عکس‏العملى در مورد تغییرات سیاسى از خود نشان نمى‏دهند، ولى فیروزه که زندگى زنان خاندانش را در مسیر زمان مى‏کاود، جا داشت از تأثیرات مثبت و منفى این تحولات سیاسى بر جامعه زنان سخن بگوید و حتى به طور غیر مستقیم به وضعیت خود در زمان براندازى طاغوت و وقایع انقلاب اشاره کند. نتیجه هم این مى‏شود که به تاریخ معاصر ایران و به وقایع پس از انقلاب اشاره خاصى نمى‏شود آن هم به این دلیل که قصد فیروزه سیر و سفر در گذشته است، آنقدر که خواننده حتى با خود او هم آشنا نیست. کل آگاهى مخاطب از قهرمان داستان محدود به زنى میانسال مى‏شود که دو پسر دارد و یک سال تمام در آپارتمانش بدون حضور هیچ انسانى، همراه با فرشته‏ها و ارواح داستان مى‏نویسد و تازه گله‏مند است که چرا مثل مادربزرگش زیبا نیست و صورتى مى‏گوید: «اى مادر بختت به بخت مادربزرگت نرود. خوشگلى که چیزى نیست.»(ص‏262) و لابد خوشبخت‏ترین زن فامیل همین فیروزه‏اى است که در عالم هپروت سیر مى‏کند و مأموریتش ذکر گذشته‏هاست و عشق‏هاى پایدار توأم با ظلم به زنان.
اگر داستان در بستر زمانى خودش پیش مى‏رفت، مشکلى به نام بهانه بیان پیش نمى‏آمد ولى وقتى زمان حال است و فیروزه به گذشته مى‏رود و در زمان حال دیده‏هایش را مى‏نویسد، مشکل لزوم بیان پیش مى‏آید. چه چیزى در این گذشته هست که باید گفته شود جز تکرار مکررات وضعیت زنان در عصر پهلوى و فرهنگ خانواده‏هاى مردسالار. تنها بهانه واهى نویسنده هم حضور همین آبى و صورتى و اصرار آنها براى بیان است آن هم در حالى که وجود خود آبى و صورتى و اصرارشان خود در پرده ابهام است.
«طباطبایى» فقط به وسیله این دو فرشته پیر و از کار افتاده خواسته است به داستانش جذابیت بدهد و با تغییرهاى مکرر زاویه دید از منظر فیروزه، فرشتگان و خودش، رمان خاندان فیروزه را بنگارد. وقتى هم که مخاطب از وقایع گذشته خسته مى‏شود، شاهد لج و لجبازى آبى و صورتى و اظهار خستگى فیروزه از نوشتن رمان شود. رمانى که سال‏هاى گذشته را درمى‏نوردد و از حال به گذشته دور و دورتر مى‏رود ولى اصلاً گذشت زمان حال در آن احساس نمى‏شود. زندگى فیروزه به تمامى فراموش شده و گویا او در عالم تجریدى و به دور از همه چیز فقط موظف به نوشتن است آن هم با کشف و شهودى که دو فرشته برایش مهیا مى‏کنند. گویا هر کسى که نویسنده شده مدام فرشته‏اى دور و برش بال بال زده و وراجى کرده و به او سوژه داده تا ذوق و شوق نوشتن در وى زنده شده است! درست مثل فیروزه که به قول خودش نویسنده نیست و علاقه‏اى هم به نوشتن ندارد ولى این فرشته‏هایش هستند که دست‏بردار نیستند و هى یک سال تمام اذیتش مى‏کنند تا او کار نوشتن را به پایان ببرد. البته فرشته‏ها هم دست تنها نیستند. وقتى ارواح خاندان مطلع مى‏شوند یکى از نوه، نتیجه‏هایشان دست به قلم برده، راه و بیراه ظاهر مى‏شوند و نوشته‏هاى فیروزه را تأیید یا تکذیب مى‏کنند و اسرار دیگرى را از درون صندوقچه سینه‏شان بیرون مى‏ریزند. در روز تولد فیروزه و اتمام کتاب هم، ناگهان همه ارواح با هم و بى‏خبر به اتاق فیروزه مى‏ریزند و ناراحتى و خوشحالى خود را از مکتوبات وى اعلام مى‏کنند. این ارواح با پیکرى دودمانند ظاهر مى‏شوند و ظاهراً فرشته‏ها هم نقش رابط بین جهان زندگان و مردگان را بازى مى‏کنند و به ارواح اذن دخول مى‏دهند.
فرشته‏هاى ترحم‏انگیز که بسیار ناتوان و غرغرو وصف شده‏اند گاه چنان زرنگ مى‏شوند که تاریخ را مو به مو حفظ هستند و حتى گاه نامه‏اى قدیمى را در زمان حال از جیب خود بیرون مى‏آورند تا گره فیروزه در شخصیت‏پردازى آدم‏ها حل شود.
یکى شدن زمان حال و گذشته و رفت و آمد سریع فیروزه در زمان‏هاى مکرر بدون اینکه کسى او را ببیند یک طرف ماجراست و دیده شدن وى توسط برخى از اجدادش طرف دیگر. آن هم در حالى که پدربزرگ‏ها در جوانى، نوه و نتیجه فرزندان به دنیا نیامده‏شان را مى‏شناسند و مى‏دانند وى روزى سرگذشت آنان را خواهد نوشت! از سویى دیگر حتى فیروزه وقتى زن رضاشاه با دخترانش براى تحویل سال نو به قم رفته است، به حرم حضرت معصومه(س) مى‏رود و براى مردگانى که در آن زمان هنوز متولد نشده‏اند فاتحه مى‏خواند! و در نهایت به همین فاتحه‏خوانى اکتفا مى‏کند و آشکار نمى‏کند که رفتن همسر رضاشاه با حجاب نامناسب به حرم مطهر حضرت معصومه(س) چه پیامدهاى دیگرى در پى دارد و روحانیت چگونه با این حادثه و به تبع آن زورآزمایى رضاشاه با خودشان کنار مى‏آیند.
نگاه «طباطبایى» به روحانیت و مبارزات آنان با رضاخان تنها محدود به آقاى بیدگلى مى‏شود که وقتى دست به ریشش مى‏کشد بوى گلاب در اتاق مى‏پیچد. «آقاى بیدگلى چشمان قهوه‏اى مهربان و لبى خندان داشت. عمامه سیاهش به او ابهتى خاص مى‏بخشید. بسیار مهمان‏نواز بود و روزى نبود که سر سفره‏اش مهمان نداشته باشد.»(ص‏53)
آقاى بیدگلى همسر بدرالزمان یکى از عمه‏هاى پدر فیروزه است که ویژگى‏هاى اخلاقى مثبت فراوانى دارد ولى برخى از افراد فامیل بخصوص نظامیان از او فرارى هستند. آقاى بیدگلى مخالف سرسخت رژیم است و طلبه‏ها را دور خودش جمع مى‏کند و جلسه مى‏گذارد و در نهایت با قشون‏کشى رضاشاه به قم در آن شهر مقیم مى‏شود؛ بدون اینکه به درستى بدانیم وى در قم چه مى‏کند. گویا تبعید خودخواسته آقاى بیدگلى و خانواده‏اش به قم بهانه‏اى است تا «طباطبایى» هم یکى از شخصیت‏هاى مثبت اثرش را حذف کند و بیشتر به دربار و درباریان بپردازد. همسر این روحانى نیز یکى از مخالفان کشف حجاب است که مطیع شوهر و همراه همیشگى اوست.

در دوران کشف حجاب هر کدام از زن‏هاى خانواده به گونه‏اى عمل مى‏کنند. خانم‏بزرگ خانه‏نشین مى‏شود. بدرالسادات که به قم مى‏رود. نیّرالزمان که معلم جوانى است تا مدت‏ها سر کار نمى‏رود تا مجبور نباشد چادرش را زمین بگذارد. شهربانو که مدیر مدرسه است لباس بلندى مى‏دوزد و به کارش ادامه مى‏دهد. «طباطبایى» وضعیت دیگر زنان را که همسران ادارى دارند، نیز چنین بیان مى‏کند:
«... بیچاره زن‏ها نمى‏دانستند چه کار بکنند، انگار که لخت باشند هى به خودشان مى‏پیچیدند و هى سرخ و سفید مى‏شدند. ... هى کلاه‏شان را بالا و پایین مى‏بردند و هى جلوى یقه‏هاشان را روى هم مى‏کشیدند انگار اعتماد به نفس با چادر پر زده بود و رفته بود. اما خیلى زود همه به این وضع عادت کردند و یک سال نشده بود که مجله‏هاى مد از فرانسه سرازیر شد و خیاطها و کلاه‏دوزهاى ارمنى کار و بارشان گرفت.»(ص‏352)

البته «طباطبایى» از وضعیت زنانى که به این وضع عادت نکردند و کار و بارشان با خیاطهاى ارمنى نیفتاد سخنى به میان نمى‏آورد و پس از مدتى که خانم‏بزرگ و دخترانش را خانه‏نشین مى‏کند دوباره آنها را با چادر و یا مانتو به خیابان مى‏کشاند. هر چند برخى از زنان این طایفه چه در گذشته و چه گذشته دورتر بى‏خبر از وقایع سیاسى اجتماعى کشور، در خانه‏ها پنهان شده و دایره آگاهى‏شان از دنیا محدود مى‏شود به خانه شوهر؛ چون محبوبه مادربزرگ فیروزه که در خانه همسر اولش در پستوها پنهان بوده، ولى مى‏خواسته از دست شوهر معتادش خلاص شود و مثل بادبادکى در آسمان رها شود. «دلش مى‏خواست مثل بادبادک آزاد باشد و به همه جا سرک بکشد. دلش مى‏خواست مثل بادبادک با یک حرکت باد نخش پاره شود و توى ابرها برود. از ماندن در آن خانه دراندشت کهنه، از آن زندگى خسته شده بود.»(ص‏161)
جایى دیگر در حکایت زندگى همین محبوبه و ازدواج اجبارى نخست وى، فرشته‏ها به همدیگر مى‏گویند:
«- گاهى یک طورى حرف مى‏زنى که انگار زن نیستى، یادت نیست محبوبه چه شب‏ها تا صبح نمى‏خوابیده و به بخت خودش لعنت مى‏فرستاد. فکر مى‏کنى همه زن‏ها باید تسلیم محض باشند، تسلیم مردشان.
- باید تسلیم سرنوشت‏شان باشند.»(ص‏260)
حتى فرشته‏ها مى‏گویند در مهریه این مادربزرگ‏ها یک عدد زنجیر کلفت طلا هم بوده که پاى زن را به پاى کرسى وصل کند! توصیف آنها هم از مجالس عروسى چنان است که فیروزه پس از دیدن مراسم عروسى یکى از بستگان درگذشته‏اش مى‏گوید آنقدر صحبت از طلسم و سحر و سابیدن و قیچى کردن و بستن و غیره بوده که او فکر کرده آنجا محل کار یک دسته جادوگر است و نه مجلس عروسى.
رمان پر است از عمه‏خانم و خانم‏بزرگ و دایه‏خانم و نقره باجى و کلى خاله و خانم‏باجى تنى و غیر تنى با سرگذشت‏هاى مشابه به زنان دیگر در رمان‏هاى دیگر. سعادت، دایه بچه‏هاى رضاشاه است و حتى بعد از کشف حجاب دزدکى با چادر به دربار مى‏رود. محبوبه محجوب است و وقتى شوهر پیر و معتادش طلاقش مى‏دهد با پسر کوچک دکتر میمنت ازدواج مى‏کند و آرام و بى‏صدا به آنجا اسباب‏کشى مى‏کند با کلى جهاز تا زبان مادرشوهرش به او کوتاه شود. فخرى‏خانم هنرش شمعسازى و گلسازى است. نیرالزمان به خاطر خانواده‏اش از ازدواج با فرد مورد علاقه‏اش چشم‏پوشى کرده است. شهربانو دختر بسیار زشتى است و به قول زنان، ترشیده ولى با این وجود توانسته زن پسر بزرگ دکتر میمنت شود و طلعت سرآمد همه زنان بدبخت در دوران رضاشاه است. «بابا پرتوى چهار زن عقدى و بیست سى تا صیغه داشته، از زن‏هاى عقدى یکى مامان طلى است، یکى احترام‏خانم و یکى منیره. از این سه تا، بچه دارد، جمعاً ده تا و صیغه‏ها الى ماشاءاللَّه: گلبانو، گل‏نساء، فاطمه، انیس، شمسى، و ... ضمناً تمام کلفت‏هاى خانه مدتى هووى زن‏هاى عقدى بوده‏اند ... در مورد ما نوه‏ها هم یادم است هر وقت محبت او گُل مى‏کرد به لقب «ننه‏الاغ» و «کره‏خر»
مفتخر مى‏شدیم. اما طلعت، آن زن زیبا و تحصیلکرده، اول از همه شغلش را از دست داد، بعد راحتى و آسایش‏اش را و بعد شنوایى گوش چپش را، اغلب زن‏هاى بابا پرتوى دیر یا زود از برکت دست‏هاى بزرگ و پشمالوى او از نعمت کرى برخوردار مى‏شدند. کما اینکه الان منیره، آخرین همسر او نیز از گوش چپ ناشنواست. طلعت به جاى چیزهایى که از دست داد صاحب هووهاى بى‏شمار، زندگى پر از هیجان و اضطراب، آرتروز و خانه کوچکى در خیابان زرین‏نعل شد. ضمناً لقب «اژدها» گرفت.»(ص‏345)
جالب هم اینجاست که این جناب پرتوى را با همسران قبل و بعدش، زنى دلاک براى دخترى تحصیلکرده در نظر گرفته و خانواده‏اش بدون مطالعه از ترس ترشیدن دخترشان، او را به چنین مرد زنباره‏اى شوهر داده‏اند و حتى با وجود اینکه همسر اول پرتوى در شب عروسى او با طلعت ماجرا را به مادر طلعت گفته است، آبى از آب تکان نخورده و همه تسلیم سرنوشت شده‏اند تا اینکه طلعت پس از سال‏هاى سال وقتى تمام فرزندانش را به خانه بخت مى‏فرستد دیگر به شوهرش اجازه ورود به خانه‏اش را نمى‏دهد.
«آبى و صورتى» سرگذشت زنان در هشتاد و اندى سال گذشته است با جسارت‏هاى کوچک و بزرگ‏شان، با آزادى اجبارى رضاخانى و با نادیده گرفته شدن‏شان و با کتاب خواندن‏هایشان در کنج خانه‏ها. اما از زنده کردن تاریخ چه سود وقتى نواده آنان فیروزه وقتى از نوشتن خسته مى‏شود آرزوهاى کوچکى جز رنگ کردن مو و گذاشتن لنز و رفتن به کلاس آشپزى و گردش ندارد.
گذر زمان در خاندان دکتر میمنت و رفت و آمد حاکمان جدید و به تبع آن زیر سؤال رفتن مجدد زنان به اسم آزادى و تجددخواهى چه چیزى را تغییر داده جز اینکه زنى را به زور تخیلات و عالم ماوراءالطبیعه نویسنده کرده است!
جا داشت نویسنده فرشته‏ها را موجوداتى فرازمینى توصیف مى‏کرد تا لااقل وقتى کارى فوق بشر انجام مى‏دهند به باور مخاطب بنشیند نه اینکه فرشته‏ها هم مثل سرگذشت خاندان، خسته‏کننده و پوسیده باشند آنقدر که نتوانند از روى مانعى بپرند و چند روزى در کنج یک حیاط خلوت اسیر شوند.
هر چند خلق شخصیت‏هاى فرشته در ادبیات امروز ایران به شیوه «طباطبایى» شیوه‏اى نو مى‏باشد ولى کاش تا پایان «آبى و صورتى» این آبى و صورتى مى‏توانستند همچنان نو و جذاب باشند و خواننده را اسیر چاردیوارى‏هاى قدیمى نکنند تا فیروزه هم زنى باشد که با دانستن تمامى این وقایع و درک رنج زنان خاندانش به اسم آزادى اجبارى در خانه و جامعه، به رشد شخصیتى و بلوغ فکرى رسیده باشد نه اینکه خود به گونه‏اى دیگر در دورانى مدرن، بدبختى‏هاى مدرن‏ترى داشته باشد و دنیاى آرزوهایش محدود به کارهاى عادى و روزمره آشپزى و امور بهداشتى آرایشى باشد.
آیا «طباطبایى» با به سرانجام رساندن رسالت فیروزه در ذکر بدبختى‏هاى زنان فامیل درگذشته باید مأموریت خود را پایان‏یافته تصور کند، یا اینکه تازه بخواهد بگوید بعد از این همه بدبختى حالا زنان به کجا رسیده‏اند و آیا بالاخره روى خوشبختى را دیده‏اند یا نه؟ وى که خود آخرین زن خاندانش مى‏باشد، چه سختى‏ها و شیرینى‏هایى را در زندگى اجتماعى و خانوادگى‏اش تجربه کرده تا به زندگى خود هویتى دوباره دهد. «طباطبایى» با شخصیت‏پردازى‏هاى زنده‏اش در «آبى و صورتى» تمام شخصیت‏ها را بالاخره به سرانجامى رسانده است ولى جالب اینجاست که قهرمان اصلى و راوى رمان، خود گنگ‏ترین شخصیت و زن ماجراست که خواننده کمترین اطلاعات را در مورد وى دارد. همین کوتاهى نویسنده هم موجب مى‏شود که مخاطب بیندیشد زنان در ایران بعد از گذشت این همه سال چه تغییرى کرده‏اند و فیروزه به عنوان یک زن تحصیلکرده امروزى چه مزیت و مذمتى شاملش مى‏شود و او چگونه توانسته با ذکر مصیبت گذشتگان، قدمى در راستاى اعتلاى شخصیت واقعى زن بردارد.