به دنبال پروانهها بودم
صغرا آقااحمدى
مگر مىشود پروانههاى آزاد و رنگارنگى که روزى در دشت و صحرا بال مىگشودند و به این سو و آن سو مىگریختند را در حصار آپارتمانى گرد هم جمع کرد و باز شاهد جست و خیزشان بود؟ اما من دیدم ... یک یک آنها را، در آپارتمان خانم پریا ... در یک روز بهارى که طعم گوجه سبزهاى کال و چغاله بادام، کوچهها را برداشته بود. آن روز براى دوستم آش نذرى مىبردم که زنى لاغر و مسن دستهایش را به طرفم دراز کرد و با تمنا کاسه آش را از من گرفت.
متعجب نگاهش کردم. گفت: «پریا هستم و پروانههاى من ... اون بالا ...» و انگشتش لرزان اشاره رفت بالا، طبقه چهارم آپارتمان مقابلم ... .
- پروانه، نه ... پروانهها را باید فراموش کنم ... اگر دوباره ...
صداى جیغ دختربچهاى پشت سرم و بوق دوچرخهاى انگار ... و کمرم تیر کشید. چسبیدم به دیوار. دختربچه سوار بر دوچرخه نگران بود. دست بلند کردم که «چیزى نیست، برو»، رفت. نگاه به دور و برم انداختم. نبود. خانم پریا نبود و کاسه آش نذرى ... لنگ لنگان برگشتم خانه. آسمان مىغرید بىباران. ابرها کپه کپه، سوار بر هم از مقابل اتاقم مىگذشتند و من بعد از مدتها دوباره به فکر پروانهها افتاده بودم، و اگر پدر مىفهمید.
پدر نیامده بود هنوز، به مادر گفتم: «مىروم کاسه آش را پس بگیرم.» و از خانه بیرون زدم. کوچهها پر از آدم و آدمها پر از حرف، و غروب گوشهایش را گرفته بود و از لابهلاى آدمها مىگریخت. سرخ و داغ جلوى آپارتمان رسیدم. شاید دویده بودم یا خسته بودم. جلوى آپارتمان، چهارچرخه میوهفروشى ایستاده بود و خودش نگاهش به بالا بود. بوى گوجه سبز و چغاله بادام خنکم کرد. بچهها دور و بر پیرمرد دورهگرد وول مىخوردند. نگاه پیرمرد با سبدى کوچک پایین آمد، و به دنبالش پیرزنى، خودش بود، خانم پریا.
- آقا نعمت پرش کن، تُرد و تازههاشو بریز.
درِ ورودى آپارتمان باز بود. با عجله رفتم بالا. قبل از اینکه سبد برسد بالا، شاید من رسیدم بالا. طبقه چهارم دو واحد روبهروى هم داشت. کدامشان بود؟ دستهایم مىلرزید. پاهایم سست. دلآشوب و مضطرب ... که درِ واحد سمت چپ ناگاه باز شد. زنى جوان آمد بیرون و زُل زد به من. روى روسرى حریرش یک پروانه درشت کجکى نشسته بود. مردى جوان بلافاصله پشت سر او سرک کشید و بعد صدایش تو آپارتمان تبدیل به فریاد شد: «برو، برو به جهنم ...» و در بسته شد.
پروانه روسرى زن به همراه او گریخت، بىبال زدنى، به انتهاى پلهها که رسید صدایى کودکانه پشت سرم طنین انداخت: «با کى کار داشتین خانم؟»
برگشتم، دخترى بود کوچک و زیبا در درگاه خانه سمت راست. گفتم: «خانم پریا» و حس کنجکاو و بىقرارم از لاى در سرک کشید تو. باریکهاى از دیوار یا ستون پشت سر دخترک بود که تنها شانس دیدنم را مىگرفت. قدمى جلو رفتم. بوى پروانه مىآمد. عطر بال زدنشان، دخترک دستم را چسبید: «بفرمایید، مادر پریا ...» بقیه حرفش را نفهمیدم. نگاهم به درون خانه پر کشیده بود. به دنبال پروانهها، انگار بال در آورده بودم مثل پروانه، پروانه بودم، پروانه شدم. بعد از این سالها و دوباره پروانه ... به خودم که آمدم درون خانه بودم و دور و برم پر بود از دختربچههاى کوچک و زیبا. خانم پریا با سینى چاى روبهرویم ایستاده بود: «بفرمایید بنشینید، ببخشید، آدرس نداشتم، کاسه آش را بیاورم خدمتتان ...».
نگاهش کردم، نگاهم کرد. بچهها پخش شدند تو پذیرایى. خانم پریا چاى تعارف کرد. نمىدانم شاید قهوه بود. نمىفهمیدم، نمىدیدم، حواسم نبود. به دنبال پروانهها بودم. پروانههاى کوچک، پروانههاى درشت، هزار رنگ، لابهلاى گلهاى گلخانه سرک کشیدم. بو کشیدم ... لابهلاى تورهاى رنگین که تختخواب دخترها را از هم جدا مىکرد. روى دیوارها، سقف، نورگیر گلخانه، نبودند. هیچ پروانهاى وجود نداشت. انگار ... «پس پروانههاى خانم پریا؟ نکند این زن ... نه، نه.» فکرم را پس زدم و به صورت او خیره شدم. آرامشى عجیب تو صورتش بود و چشمهایش ... حتماً راست مىگفت، حتماً پروانهها بودند، کلکسیونى از پروانههاى مختلف که آزاد بودند و رها، و یکجا توى همین خانه، اصلاً شاید در دل همین آپارتمان سرزمینى بود سبز و خرم و باصفا و این سرزمین حتماً درى داشت، درى که قفل نداشت، بازِ باز بود، داشتم چرخ مىزدم چرخ زدم با تور بزرگ صید پروانه ... چرخ مىزدم ... کجا بودند پروانهها؟ سرم گیج رفت. کسى مرا محکم چسبید. نگاهم به نگاه خیره و متعجب خانم پریا گره خورد. خودم را تو آغوش او دیدم. از خجالت خودم را آرام پس کشیدم. پدر گفته بود: «تو دارى دیوانه مىشوى دختر ...» خانم پریا چه؟ نکند او هم فکر مىکند من ... .
خانم پریا نگاهم نمىکرد ... حواسش به دخترهاى کوچک و زیبا بود که حالا زنجیرهاى از گلهاى رنگارنگ درست کرده بودند «عمو زنجیرباف ...».
خانم پریا تندى برگشت رو به من و پرسید: «عاشقى؟»
خاموش بودم. خاموش ماندم. گفت: «تو اصلاً از عشق چه مىدانى؟»
بچهها یکصدا گفتند: «پشت کوه انداختى؟ ... بله ...»
دنبال جملهاى گشتم، یک کلمه، حرفى براى گفتن. صدایم به زحمت در آمد: «عشق یعنى پروانه.»
- چى ... چى آورده ... نخود و کشمش ...
خانم پریا گفت: «پروانهها عاشق گل هستند، پروانهها عاشق پرواز هستند.»
زنجیره بچهها از هم گسست، هر یک دوید به سویى، یک بازى دیگر ... قایمباشک شاید، پشت ستون، وسط اتاق ایستادم. دور از نگاه خانم پریا، گفت: «تو به پروانهها چى هدیه دادى ... گل یا پرواز یا هر دو؟»
نگاهش نمىکردم، نگاهم مىکرد. نگاه کنجکاوش را از پشت ستون حس مىکردم. یکى از دختربچهها آمد کنارم و ملتمس نگاهم کرد: «قایمم مىکنى؟» قایمش کردم ... زیر مانتو شدیم دو نفر ... اما من که یک نفر بودم. گفتم: «من به آنها گل دادم ... یک عالمه گل ... تو گلخانه خانه ما اندازه یک دشت گل بود.»
دختر وول مىخورد. یکى از دختربچهها ستون را آرام و پاورچین دور زد. خانم پریا پرسید: «پرواز چى؟» گفتم: «خانه ما به اندازه کافى جا داشت. اکسیژن به همه مىرسید». دختر زیر مانتو نفس نفس مىزد، عرق کرده بود. تنم خیس شد. خانم پریا گفت: «با این حساب حالا باید یک عالمه پروانه داشته باشى.» بچهها همه جمع شدند وسط اتاق، یکصدا گفتند: «پروانه، ساک ساک ...»
دختر بىصدا و خاموش خیس عرق بود. گفتم: «نه ... حالا دیگه نه. پدرم نگذاشت، وقتى لاشه پروانهها را یکى یکى از گوشه و کنار خانه جمع مىکرد، حالش دگرگون مىشد». خانم پریا آرام نزدیک شد: «جسد پروانه؟» صدایش مىلرزید.
گفتم: «پروانههاى من فقط چند روز مهمان گلخانهام بودند، بعد یکى یکى رنگ بالهایشان زرد مىشد، پژمرده، بعد مثل یک تکه چوب خشک مىافتادند یک گوشه، من هم همهشان را مىگذاشتم تو قاب، چند تا قاب پر از پروانه.»
خانم پریا نزدیکتر شد. صداى تند نفسهایش را حالا مىشنیدم و صداى تند نفسهاى دختر زیر مانتو، بچهها دوباره فریاد زدند: «پروانه، ساک ساک ...»
گفتم: «پدرم یک روز از زور عصبانى و ناراحتى قاب پروانههایم را از پنجره اتاقم پرتاب کرد بیرون مقابل چشمان من.»
یکهو بغض کردم، نفسم تنگ شد. پشت ستون داشتم خفه مىشدم که خانم پریا ناگاه رنگ از رخسارش پرید، جلویم ایستاد و دختربچه را تند و فرز از زیر مانتویم بیرون کشید. دخترها یکصدا فریاد زدند: «پروانه، ساک ساک.»
دختربچه خیس عرق پرید وسط آنها و گفت: «آخیش ... داشتم خفه مىشدم.» خانم پریا کاسه خالى آش را دستم داد و با لحن جدى گفت: «بفرمایید ... مادرتان نگران مىشود.»
نفهمیدم چه شد، چرا یکهو خانم پریا از من متنفر شده بود؟ اصلاً من تو خانه این زن چه مىکردم؟ پس پروانهها؟ پدر گفته بود: «پروانه، بىپروانه ... تو دارى از عشق آنها دیوانه مىشوى ... این چه مَرَضى است که به جانت افتاده. صبح تا غروب پروانه، پروانه.» لاشه پروانهها جلوى چشمهایم بود که زیر دست و پا، تو خیابان له مىشدند، داشتم زیر نگاهِ سنگین خانم پریا له مىشدم. برگشتم، جلوى در، خانم پریا مچ دستم را گرفت، چشمهایش نمناک بود و لبهایش مىلرزید: «ببخش دخترجان، من ... من ... به پروانهها خیلى وابستهام ... نسبت به آنها حساسم، دلم به درد مىآید اگر ...»
- پروانهها؟ دیگر هیچ پروانهاى وجود ندارد.
و بغضم ترکید. خانم پریا در آغوشم گرفت و کنار گوشم گفت: «دور و برت را خوب نگاه کن ... ببین .. این همه پروانه، پروانههاى حقیقى، نگاه کن. من این پروانهها را از زلزله نجات دادم خودم، هشت تا پروانه زیبا که مانده بودند بىکس و کار، تنها و غریب.»
دخترها دوباره به هم زنجیر شدند، به هم گره خوردند. بالا و پایین پریدند. بال بال زدند، و بعد یکهو گره باز شد. هر کدام پاى گلى تو گلخانه خانم پریا، خم شدند و شروع کردند به آب دادن گلهاى خودشان ... دخترهایى که اسمهایشان همه پروانه بود.