قصههاى شما (94)
مریم بصیرى
صَفَر نحس
توران قربانى صادق - اردبیل
هفتشنبه
اندر احوالات علىبابا
الهه
روز حق
سیده مرضیه داورپناه - مشهد
گوریل بىعقل
تنهایى ماه
یادگارى
اشک
آزادى
ابوالفضل صمدى رضایى - مشهد
توران قربانى صادق - اردبیل
خواهر عزیز، پس از مدتها داستانى برایمان ارسال کردهاید که در چهارمین جشنواره ادبیات داستانى بسیج در هرمزگان برگزیده شده است.
عمدهترین مشکل این داستان نسبت دادن یک رسم خاص در منطقه اردبیل به کشورى عربى است. هر چند شما به زیبایى این رسم را در عراق نشان دادهاید اما باید مطمئن باشید که آیا در عراق هم چنین برنامهاى مرسوم است یا نه. به گفته شما با توجه به مرارتهایى که پیامبر اکرم(ص) در ماه صفر کشیده بودند، هر سال حاجتمندان شهر شما و بخصوص زنان به درِ مسجدى مىروند و با اعلام اینکه ماه صفر تمام شده است، از پیامبر اکرم(ص) مىخواهند که حاجت آنها را بدهد. آن وقت شما از این ماجرا در اشغال عراق توسط نیروهاى آمریکایى و انگلیسى بهره گرفته و داستانى به قول خودتان تخیلى نوشتهاید. هر چند این اثر تخیلى است ولى چون با مردمانى خاص و یک واقعه تاریخى در کشور همسایه مربوط است که تخیلى نیستند؛ لذا نسبت دادن هر تخیلى به این مردمان واقعى، باید سنجیده و قابل باور باشد. به فرض اگر مردمان کره مریخ این کار را انجام مىدادند مىتوانستید بگویید، چون اصل زندگى انسان در مریخ تخیل محسوب مىشود پس نسبت دادن هر حادثهاى در دنیاى خیال به آنها منطقى است؛ ولى در داستان شما همه چیز حکایت از واقعیت دارد و فقط شخصیتها فرضى هستند پس نمىتوانید ندانسته و نشناخته رسمى را وارد فرهنگ کشور عراق کنید که هیچ اطلاعى از آن ندارید.
مسئله دیگر، عدم فضاسازى درست از شهر کوفه امروزى است. اگر دیالوگهاى نظامیان حذف شود و برخى کلمات نیز از داستان برداشته شود، خواننده با توجه به پوشش و نوع گویش و رفتار شخصیتها و حتى نثر سنگینى که براى نگارش انتخاب کردهاید، حس مىکند که وقایع در عصر حضرت رسول اکرم(ص) مىگذرد و زنى واقعاً در همان دوران مىخواهد به دیدار مولایش برود. توصیف اندکى از محل زندگى، کوچه، میدان و مسجد کوفه لازم است و شما فقط به کوچهاى بنبست و میدان نسبتاً بزرگى که مسجد در آن است اشاره مىکنید. این توصیفات فضاى خاصى را به ذهن متبادر نمىکنند و فقط حکایت از به بنبست رسیدن زندگى افراد آن محله دارد.
علاوه بر اینها به نظر مىرسد که در زمان خاصى که مسجد بمباران شده و یا نیروهاى نظامى به مردم حمله کردهاند، ماجرا اتفاق مىافتد لذا فرد دیگرى در کوچه نیست اما چطور این زن از ماجرا بىاطلاع است و حتى تصور مىکند که دیر آمده و همه قبل از او براى گرفتن حاجتشان به مسجد کوفه رفتهاند!
البته داستان شما به پاس زحماتى که براى نوشتن این داستان کشیدهاید در همین شماره چاپ مىشود آن هم بیشتر به این علت که نسبت به آثار قبلى خود موفقتر عمل کرده و همان طور که در نامهتان نوشتهاید براى به سرانجام رساندن این داستان، چهار ماه تمام وقت صرف کردهاید.
منتظر آثار دیگرى از شما هستیم.
سیده مرضیه داورپناه - مشهد
دوست گرامى، آثارى که برایمان فرستادهاید در عین اینکه بیانگر ذوق و علاقه شما به داستاننویسى است، نشانگر ضعفهایى در این ارتباط نیز هست. «هفتشنبه» نسبت به همه کارهایتان جذابتر است. خاطرهنویسى، یکى از شیوههاى روایت داستان است که گاه درست و یا غلط در برخى از آثار به کار گرفته مىشود که البته در نوشته شما به درستى به کار گرفته شده است. حُسن این کار در این است که شما به موضوعات روز و مشکلات دختران جوان مىپردازید و همه اینها را در پسزمینهاى از مسائل سیاسى و اجتماعى بیان مىکنید. نشان دادن تغییر و تحولاتى که در خانواده برخى از شهدا و جانبازان دیده مىشود، یکى دیگر از واقعنمایىهاى اثر شماست. به نظر مىرسد که مىتوانید این کار را با همین شیوه روایى در قالب یک داستان کوتاه با تمام ویژگىهاى آن بازنویسى کنید و به خاطرات سیاقى منظم و جهتدار بدهید.
اما «اندر احوالات علىبابا»، چنگى به دل نمىزد. فکر مىکنید استخدام علىبابا در یک اداره فرضى چقدر مىتواند براى خواننده امروزى که درگیر مشکلات بىشمار اجتماعى است جذاب باشد؟ نثر شما نیز فخیم و سنگین است و همین امر موجب شده که مخاطب کاملاً از زمان حال جدا شده و به عصر علىبابا برود هر چند شما گاه چنان آن دوران را تصور مىکنید که گویا علىبابا در عصر حجر زندگى مىکرده است. اما یادتان باشد که چه درست و چه نادرست وقتى نثرى ادبى و سنگین را براى نگارش هر قالبى انتخاب مىکنید مجاز نیستید که در میانه عصر از اصطلاحات عامیانه و کوچه بازارى استفاده کنید که نامأنوس با نثر کلى اثر باشد.
خوب است طنزى با موضوع مربوط به زنان و خانواده بنگارید با نثرى ملموس و امروزى، تا علاوه بر ما، خودتان هم ببینید که چقدر در سوژه قرار دادن مشکلات امروزه بشر و خصوصاً زنان تبحر دارید.
اما «الهه» واقعاً در حال و هواى دیگرى است. این داستان فقط پیام اخلاقى دارد و از لحاظ تکنیک داستاننویسى ضعیف است و شاید مناسب چاپ در نشریاتى که علاقهمند به سوژههاى عاشقانه و در نهایت پایان خوش و خوشبختى شخصیتها باشد، مىخورد.
هر چند سیدعلى داستان شما پسرى مذهبى و مؤمن است ولى نحوه آشنایى او با الهه و جذب آن دختر به سوى اخلاق و ایمان و بعد عاشق شدن این پسر باایمان به دخترى فاقد وجنات اخلاقى، کلیشهاى شده و فقط پر از هیجانات خاص جوانان و روابط بین دختران و پسران شده است.
اینکه یک دختر و پسر، یکى غیر مذهبى و دیگرى مذهبى و هر دو با سن کم دکتر باشند و دو سال تمام در رفت و آمد و خواستگارى و قهر و دعوا باشند، از لحاظ داستاننویسى تصادفى، تکرارى و نشان از بلاتکلیفى نویسنده دارد.
علاوه بر این، نثر داستان نیز یکدست نیست. روایت بر توصیف مىچربد و شما قصد دارید با توضیح سریع و روایتگونه ماجرا، در نهایت عشاق را بعد از یک سردرگمى طولانى، سر به راه کرده و به هم برسانید و احتمالاً به مخاطبتان بگویید، اخلاقگرایى منجر به یک ازدواج عاقلانه و عاشقانه مىشود.
«روز حق» نیز بیشتر به قطعه ادبى پهلو مىزند تا داستان. بازنویسى تاریخ زندگى ائمه(ع) در صورتى پذیرفته است که نویسنده و هنرمند بتواند با ویژگىهاى خاص هنر خودش، جذابیت تاریخ را به یادماندنىتر کند. اگر قرار باشد فقط تاریخ بار دیگر با نثرى دیگر دوبارهنویسى شود، چه سودى از این کار حاصل نویسنده و خواننده مىشود؟ تنها کارى که شما در این اثرتان کردهاید این است که پیامبر اکرم(ص)، حضرت على(ع) و جبرائیل بر خلاف متون مشابه، با نثرى روان به سادگى یک پدر، پسر و راهنما با هم سخن مىگویند. علاوه بر این، اثر شما هیچ ویژگى ممتاز دیگرى نسبت به نمونههاى دیگرى که در مورد روز عید غدیر نوشته شده است، ندارد.
دوباره تأکید مىکنیم که یادتان باشد وقتى با کمک ادبیات و هنر به سراغ تاریخ اسلام مىرویم باید بتوانیم تاریخ را به صورت عینىترى به تصویر بکشیم و درست توصیف کنیم و گرنه کار خاصى نکردهایم و کارمان فقط رونویسى از تاریخ است.
با آرزوى موفقیت براى شما منتظر داستانهاى طنز و جدى شما هستیم.
ابوالفضل صمدى رضایى - مشهد
برادر محترم، «گوریل بىعقل» را سعى کردهاید در قالب طنز بنویسید ولى نه طنز آن چندان به دل مىنشیند و نه موضوعش. از آنجایى که شخصیتهاى اصلى و ماجراى داستان مربوط به نوجوانان است شاید این داستان به مذاق برخى از آنها خوش بیاید ولى در پرونده ادبى شما کار درخشانى به نظر نمىرسد. قهرمان داستان با هوچىگرى و داد و بیداد دوست دارد قهرمانبازى در بیاورد و سر معلم و پدر و مادرش را کلاه بگذارد که در نهایت موفق هم مىشود.
در میان چهار اثر مینىمال شما هم «یادگارى» و «اشک» نسبت به دو اثر دیگر بهتر هستند. در واقع «آزادى» و «تنهایى ماه» را اصلاً نمىتوان داستان کوتاه کوتاه محسوب کرد چرا که ساختمان درستى ندارند و تنها یک توصیف و یا تصویر از واقعیت هستند که مىتوانند جملهاى از یک داستان و یا حتى گزارش باشند. توصیه ما به شما این است که باز هم به خواندن آثار نویسندگان مینىمال روى بیاورید و داستانهاى «ریموند کارور»، «توبیاس وولف»، «آن بیتى»، «بابى آنمیسون» و «سوزان مینوت» را مطالعه کنید.
«ارنست همینگوى» معتقد است که همواره سعى کرده بر اساس قانون تودههاى یخ شناور داستان بنویسید یعنى طورى که هفتهشتم توده یخ زیر آب باشد و بخش اندکى از آن روى آب. توصیه دیگر ما به شما بر اساس اعتقاد «همینگوى» این است که اگر نمىتوانید به درستى تنها به آن یکهشتمى که روى آب است، بپردازید، اندکى داستانهاى خود را به زیر آب ببرید و کمى بیشتر از این حجم فعلى به شخصیتها و ماجراهاى اصلى و روند کشمکش بین قهرمان و ضد قهرمان بپردازید.
موفق باشید.
صَفَر نحس
بیدار که مىشود آسمان صاف و روشن است. تک و توک ستارههایى کمسو دیده مىشوند که آنها هم مىروند تا لحظاتى بعد در نیمکره دیگر زمین خودنمایى کنند.
با عجله وضو مىگیرد و با همان لباس شب به نماز مىایستد. پیراهن بلند خاکسترىاش را مىپوشد، روسرىاش را زیر چانهاش سنجاق مىزند. موقع خارج شدن از خانه نگاهى به اتاق مىاندازد.
عامر جلوى پنجره دمر خوابیده است.
چند ساعت به پایان ماه صفر نمانده است. باید این مژدگانى را به پیامبر اکرم(ص) برساند و حاجتى بطلبد. مثل همه آن سیزده سال ... که شب با شوهرش عامر، بگو مگو مىکرد و صبحها بىخبر، هنوز آفتاب طلوع نکرده پاى به کوچه مىگذاشت و تا درِ مسجد کوفه مىرفت.
غیر از او بودند کسانى که با روبند صورتهایشان را مىپوشاندند و تا نزدیکترین مسجدها مىرفتند. یکى یکى کلون در را آرام مىزدند و اولین جملهشان این بود.
- مژده بده آقا، ماه صفر تمام شد!
پاى به کوچه مىگذارد، مرد مسلح اجنبى خوابآلود ته بنبست به دیوار تکیه داده است. عامر مىگفت: «تو اینها را نمىشناسى! اینها مثل سگ مىمانند!»
همین دیشب باز جر و بحثشان بر سر اینها تا اوج فلک رسیده بود و همسایه بغلى از بالاى دیوار سرک کشیده و داد زده بود.
- چیه باز افتادین به جون هم؟
و عامر انگار که همدردى پیدا کرده باشد، بلند شده بود و تا ایوان رفته و گفته بود.
- نمىفهمد آقا! مىگویم هر سال رفتهاى چه شده؟ مگر وضع مملکت را نمىبینى!
و همسایه گردن کلفت که از آخور اجنبى مىخورد و مىخوابید و عامر این را خوب مىدانست با تکان دادن سر گفتههاى شوهرش را تأیید کرده بود.
- حق با ایشان است خواهر، خودتان که مىبینید از چاله توى چاه افتادهایم نمىشود هم کاریش کرد.
و او عصبانى عامر را به داخل اتاق کشانده و گفته بود: «چرا هوار مىکشى! مشکل زندگى ما چه ربطى به دیگران دارد!» و عامر سرش داد زده بود.
- مشکل! اگر منظورت بچهست که من دیگه بچه نمىخوام!
و او نشسته بود و رو به حیاط فریاد زده بود.
- از بچه بدتر آقا؛ ما توى سیاهچال افتادهایم نه چاه! دیگر تحملم تمام شده، تا اینجام رسیده!
و با دست گلویش را نشانش داده بود.
عامر آستین پیراهنش را بالا زده بود و جلوتر آمده و گفته بود.
- چه ربطى به ما دارد! هشت سال بسمان نبود، مىخواهى چه کنى؟ دنیا را عوض کنى! مطمئن باش که کارى از دستمان برنمىآید.
و او در جواب عامر با دلى پر کینه لحاف را بر سرش کشیده و گفته بود.
- نوش جانمان، ما بىعرضهایم به دیگران چه!
و بغض چندین سالهاش را فرو خورده بود و به زارى ادامه داده بود.
- به دلم برات شده که بچهمان نمىشود؛ تو خودت را ناراحت نکن. من از تو چیزى نمىخواهم، همه خواهشم از آقاست!
چند دقیقهاى به سکوت گذشته بود و عامر پشیمان نزدیکش آمده و گفته بود.
- مىدانم ارتش آمریکا و انگلیس سهل است، دنیا هم اینجا بریزد تو صبح مىروى، فقط اگر رفتى مواظب باش!
و او از جایش بلند شده بود و نرمخوىتر روبهروى عامر نشسته و موهاى بلند بناگوش او را نوازش کرده و گفته بود: «من طوریم نمىشه! شاید امسال ...».
و بقیه حرفش را فرو خورده بود.
صداى شلیک گلولهاى رشته افکارش را قطع مىکند و بعد صداى انفجارى کوچه و دلش را مىلرزاند. خودش را به لبه دیوارى مىچسباند و با دقت اطراف را نگاه مىکند. کمى جلوتر یکى از تانکهاى خودى و چند نفر سرباز آمریکایى هراسان به دودى که بر آسمان کوفه پخش شده است نگاه مىکنند و چیزهایى مىگویند.
- Hey! What is happen?
اهمیتى نمىدهد و به تندى از جلویشان رد مىشود. با عصبانیت گوشه روسرىاش را مىپیچاند و باز مىکند و زیر لب مىغرد.
- حرامخورها!
کوچهها را یکى پس از دیگرى پشت سر مىگذارد و از اینکه مىبیند هیچ رهگذرى نیست و همه جا ساکت است تعجب نمىکند.
دیر بیدار شده و از دیگران عقب مانده است. چند سالى مىشود که در این راه همسفر زنان داغدارى شده است که به دنبال حاجات دنیوى، خواب خوش صبح را بر خود حرام مىکنند و راهىِ مسجدها مىشوند. با اینکه همهشان روبند به رو دارند اما او مىداند که زن شعیب با سربند نارنجىاش از آقا مىخواهد تا جنازه پسرش را که در خاک ایران مانده است برگردانند.
مىداند امّرحمان با پاى لنگش مىرود تا بلکه بتواند شعلهاى نور براى اجاق کور خانه پسرش بیاورد.
گلدستههاى بلند مسجد را که مىبیند بغض گلویش را مىفشارد و کاسه چشمهایش پر از اشک مىشود.
- السلام علیک یا رسول اللَّه!
سریعتر آخرین کوچه خالى محله را رد مىکند. به میدان نسبتاً بزرگى که مسجد کوفه در آنجا قرار دارد مىرسد. جلوى مسجد را که خالى مىبیند، دلش به شور مىافتد. امکان ندارد تا این حد دیر کرده باشد که مردم بیایند و بروند و او تازه سر رسیده باشد. وحشتزده نگاهى به اطراف مىاندازد؛ اگر عامر راست گفته باشد!
- اینها مثل سگ مىمانند، شب را نمىخوابند و صبحها ... .
آمیختهاى از ترس و شادى درونش را قلقلک مىدهد. با خود مىگوید:
- نکند اولین نفر! ...
شمرده شمرده تا جلوى درِ مسجد مىرود، مىایستد و کلون سرد آهنى آن را لمس مىکند. مردد نگاهى به اطراف مىاندازد.
روبهروى مسجد کنار دیوار فروریختهاى دو نفر انگلیسى زردنبو به آرامى با هم حرف مىزنند و مىخندند. او را که مىبینند ساکت شده و با نگاه هوسآلودى تعقیبش مىکنند.
- Hey Alex look there.
- She is nice.
صداى ضربان منظم در توى محوطه مىپیچد و همین طور صداى لرزان او.
- آقاجان مژده بده ماه صفر تمام شد! جانم به قربانت مژده بده آقا.
و اشکهایش سرازیر مىشود.
پیشانىاش را به در مىچسباند و با گریه مىگوید:
- چه بلایى بود سرمان آمد، رحم کن آقا!
صداى هق هقاش که بلند مىشود، یکى از انگلیسىها به سرعت جلو مىآید و لوله تفنگ را به شانهاش مىچسباند.
- Hey! What do you want here!!
هراسان برمىگردد و نگاهش مىکند.
انگلیسى پرروتر روبندش را گرفته بر زمین پرت مىکند و سرش داد مىزند.
- Dont hear? What do you want here?!
او دستهایش را مشت کرده و توى سینه سرباز انگلیسى فرود مىآورد و فریاد مىزند:
- کفتار زرد!
سرباز که مىافتد او هم چند قدمى به عقب مىرود و خودش را آماده همه جور عکسالعملى مىکند.
گوشههاى روسرىاش را پشت سرش گره مىزند. اشکهایش را با دست پاک مىکند و خم مىشود تا روبندش را از زمین بردارد که به ناگاه از پشت، سرنیزه انگلیسى دیگر سینهاش را مىشکافد و بیرون مىآید. چشمهایش را مىبندد و دهانش را پر از نفرت مىکند.
- لعنت بر ...
هر دو انگلیسى نزدیکش مىآیند و هنهنکنان چیزهایى مىگویند.
- Oh! What a dare you have.
وقتى مىافتد احساس ناشناختهاى تمام وجودش را پر مىکند و دردى عظیم توى دلش مىپیچد.
از میان دندانها و لبهاى کبودش لخته لخته خون بر کف میدان مىریزد.
در آخرین لحظات نفس گرم و خوشبویى توى صورتش پخش مىشود.
- خوش خبر باشى دخترم! خوش خبر باشى.