صَفَر نحس
بیدار که مىشود آسمان صاف و روشن است. تک و توک ستارههایى کمسو دیده مىشوند که آنها هم مىروند تا لحظاتى بعد در نیمکره دیگر زمین خودنمایى کنند.
با عجله وضو مىگیرد و با همان لباس شب به نماز مىایستد. پیراهن بلند خاکسترىاش را مىپوشد، روسرىاش را زیر چانهاش سنجاق مىزند. موقع خارج شدن از خانه نگاهى به اتاق مىاندازد.
عامر جلوى پنجره دمر خوابیده است.
چند ساعت به پایان ماه صفر نمانده است. باید این مژدگانى را به پیامبر اکرم(ص) برساند و حاجتى بطلبد. مثل همه آن سیزده سال ... که شب با شوهرش عامر، بگو مگو مىکرد و صبحها بىخبر، هنوز آفتاب طلوع نکرده پاى به کوچه مىگذاشت و تا درِ مسجد کوفه مىرفت.
غیر از او بودند کسانى که با روبند صورتهایشان را مىپوشاندند و تا نزدیکترین مسجدها مىرفتند. یکى یکى کلون در را آرام مىزدند و اولین جملهشان این بود.
- مژده بده آقا، ماه صفر تمام شد!
پاى به کوچه مىگذارد، مرد مسلح اجنبى خوابآلود ته بنبست به دیوار تکیه داده است. عامر مىگفت: «تو اینها را نمىشناسى! اینها مثل سگ مىمانند!»
همین دیشب باز جر و بحثشان بر سر اینها تا اوج فلک رسیده بود و همسایه بغلى از بالاى دیوار سرک کشیده و داد زده بود.
- چیه باز افتادین به جون هم؟
و عامر انگار که همدردى پیدا کرده باشد، بلند شده بود و تا ایوان رفته و گفته بود.
- نمىفهمد آقا! مىگویم هر سال رفتهاى چه شده؟ مگر وضع مملکت را نمىبینى!
و همسایه گردن کلفت که از آخور اجنبى مىخورد و مىخوابید و عامر این را خوب مىدانست با تکان دادن سر گفتههاى شوهرش را تأیید کرده بود.
- حق با ایشان است خواهر، خودتان که مىبینید از چاله توى چاه افتادهایم نمىشود هم کاریش کرد.
و او عصبانى عامر را به داخل اتاق کشانده و گفته بود: «چرا هوار مىکشى! مشکل زندگى ما چه ربطى به دیگران دارد!» و عامر سرش داد زده بود.
- مشکل! اگر منظورت بچهست که من دیگه بچه نمىخوام!
و او نشسته بود و رو به حیاط فریاد زده بود.
- از بچه بدتر آقا؛ ما توى سیاهچال افتادهایم نه چاه! دیگر تحملم تمام شده، تا اینجام رسیده!
و با دست گلویش را نشانش داده بود.
عامر آستین پیراهنش را بالا زده بود و جلوتر آمده و گفته بود.
- چه ربطى به ما دارد! هشت سال بسمان نبود، مىخواهى چه کنى؟ دنیا را عوض کنى! مطمئن باش که کارى از دستمان برنمىآید.
و او در جواب عامر با دلى پر کینه لحاف را بر سرش کشیده و گفته بود.
- نوش جانمان، ما بىعرضهایم به دیگران چه!
و بغض چندین سالهاش را فرو خورده بود و به زارى ادامه داده بود.
- به دلم برات شده که بچهمان نمىشود؛ تو خودت را ناراحت نکن. من از تو چیزى نمىخواهم، همه خواهشم از آقاست!
چند دقیقهاى به سکوت گذشته بود و عامر پشیمان نزدیکش آمده و گفته بود.
- مىدانم ارتش آمریکا و انگلیس سهل است، دنیا هم اینجا بریزد تو صبح مىروى، فقط اگر رفتى مواظب باش!
و او از جایش بلند شده بود و نرمخوىتر روبهروى عامر نشسته و موهاى بلند بناگوش او را نوازش کرده و گفته بود: «من طوریم نمىشه! شاید امسال ...».
و بقیه حرفش را فرو خورده بود.
صداى شلیک گلولهاى رشته افکارش را قطع مىکند و بعد صداى انفجارى کوچه و دلش را مىلرزاند. خودش را به لبه دیوارى مىچسباند و با دقت اطراف را نگاه مىکند. کمى جلوتر یکى از تانکهاى خودى و چند نفر سرباز آمریکایى هراسان به دودى که بر آسمان کوفه پخش شده است نگاه مىکنند و چیزهایى مىگویند.
- Hey! What is happen?
اهمیتى نمىدهد و به تندى از جلویشان رد مىشود. با عصبانیت گوشه روسرىاش را مىپیچاند و باز مىکند و زیر لب مىغرد.
- حرامخورها!
کوچهها را یکى پس از دیگرى پشت سر مىگذارد و از اینکه مىبیند هیچ رهگذرى نیست و همه جا ساکت است تعجب نمىکند.
دیر بیدار شده و از دیگران عقب مانده است. چند سالى مىشود که در این راه همسفر زنان داغدارى شده است که به دنبال حاجات دنیوى، خواب خوش صبح را بر خود حرام مىکنند و راهىِ مسجدها مىشوند. با اینکه همهشان روبند به رو دارند اما او مىداند که زن شعیب با سربند نارنجىاش از آقا مىخواهد تا جنازه پسرش را که در خاک ایران مانده است برگردانند.
مىداند امّرحمان با پاى لنگش مىرود تا بلکه بتواند شعلهاى نور براى اجاق کور خانه پسرش بیاورد.
گلدستههاى بلند مسجد را که مىبیند بغض گلویش را مىفشارد و کاسه چشمهایش پر از اشک مىشود.
- السلام علیک یا رسول اللَّه!
سریعتر آخرین کوچه خالى محله را رد مىکند. به میدان نسبتاً بزرگى که مسجد کوفه در آنجا قرار دارد مىرسد. جلوى مسجد را که خالى مىبیند، دلش به شور مىافتد. امکان ندارد تا این حد دیر کرده باشد که مردم بیایند و بروند و او تازه سر رسیده باشد. وحشتزده نگاهى به اطراف مىاندازد؛ اگر عامر راست گفته باشد!
- اینها مثل سگ مىمانند، شب را نمىخوابند و صبحها ... .
آمیختهاى از ترس و شادى درونش را قلقلک مىدهد. با خود مىگوید:
- نکند اولین نفر! ...
شمرده شمرده تا جلوى درِ مسجد مىرود، مىایستد و کلون سرد آهنى آن را لمس مىکند. مردد نگاهى به اطراف مىاندازد.
روبهروى مسجد کنار دیوار فروریختهاى دو نفر انگلیسى زردنبو به آرامى با هم حرف مىزنند و مىخندند. او را که مىبینند ساکت شده و با نگاه هوسآلودى تعقیبش مىکنند.
- Hey Alex look there.
- She is nice.
صداى ضربان منظم در توى محوطه مىپیچد و همین طور صداى لرزان او.
- آقاجان مژده بده ماه صفر تمام شد! جانم به قربانت مژده بده آقا.
و اشکهایش سرازیر مىشود.
پیشانىاش را به در مىچسباند و با گریه مىگوید:
- چه بلایى بود سرمان آمد، رحم کن آقا!
صداى هق هقاش که بلند مىشود، یکى از انگلیسىها به سرعت جلو مىآید و لوله تفنگ را به شانهاش مىچسباند.
- Hey! What do you want here!!
هراسان برمىگردد و نگاهش مىکند.
انگلیسى پرروتر روبندش را گرفته بر زمین پرت مىکند و سرش داد مىزند.
- Dont hear? What do you want here?!
او دستهایش را مشت کرده و توى سینه سرباز انگلیسى فرود مىآورد و فریاد مىزند:
- کفتار زرد!
سرباز که مىافتد او هم چند قدمى به عقب مىرود و خودش را آماده همه جور عکسالعملى مىکند.
گوشههاى روسرىاش را پشت سرش گره مىزند. اشکهایش را با دست پاک مىکند و خم مىشود تا روبندش را از زمین بردارد که به ناگاه از پشت، سرنیزه انگلیسى دیگر سینهاش را مىشکافد و بیرون مىآید. چشمهایش را مىبندد و دهانش را پر از نفرت مىکند.
- لعنت بر ...
هر دو انگلیسى نزدیکش مىآیند و هنهنکنان چیزهایى مىگویند.
- Oh! What a dare you have.
وقتى مىافتد احساس ناشناختهاى تمام وجودش را پر مىکند و دردى عظیم توى دلش مىپیچد.
از میان دندانها و لبهاى کبودش لخته لخته خون بر کف میدان مىریزد.
در آخرین لحظات نفس گرم و خوشبویى توى صورتش پخش مىشود.
- خوش خبر باشى دخترم! خوش خبر باشى.