زندگى حس غریبى است که شاعر دارد
رفیع افتخار
آدمها، همه، در زندگىشان دوستانى دارند. آدمها، معمولاً، همهشان در زندگى دوستانى صمیمى و نزدیک دارند. من هم براى خود دوستانى دارم. دوستانى که بهتر از برگ درخت نیستند اما، خب، مىشود دوست حسابشان کرد. هر چند، دوستتر از دوستانى که گفتهاند:
پاى در زنجیر نزد دوستان
به که با نادوستان در بوستان
نه، اصلاً. اصلاً فکر نمىکنم باشند.
دوست اولم، که شاید بهتر باشد، مرا که مىبیند مىگوید: «دست بردار از این افکار شاعرانه. پاتو رو زمین بذار، بذار پات به زمین برسه. گوش ندى کله معلق مىشى. مىخورى زمین گردنت مىشکنه، گفته باشم.»
در جوابش سکوت مىکنم و با سکوتم مىگویم: «شعر و شاعرانه زیستن زیباست. نگاه شاعرانه داشتن به زندگى زیباست. زیبایى خود گویاست حتى وقتى ساکت باشد.»
و دوستم با سکوتم مىگوید: «من جوانم. تو جوانى. من جوانىها خواهم کرد اما تو در شباب زندگى پیر خواهى شد. جوانى در جوانى کردن است، در صفا، در غنیمت دم، در بنداز و بگذر. دوست من، قطار زندگى هیچ گاه از مسیر تو نگذشته است.»
و من مىپرسم: «زندگى چیز غریبى است یا که من مىبینمش؟»
دوست اولم مىگفت: «زندگى نه غریب است نه عجیب. زندگى چیزى نیست. زندگى هر چه که باشد شعر نیست. سیب نیست. پنجره نیست. زندگى آبتنى کردن در حوضچه اکنون نیست. زندگى سخت است، سرد است، زندگى کردن همان تنهایى است. زندگى زانو زدن در برابر طلوع خورشید است، کنار آمدن با یک بساز و بفروش. زندگى همزیستى مسالمتآمیز با زشتىهاست. آرى دوست عزیز، چشمهایت را بشور، جور دیگرى ببین. زندگى حجم وسیعى از پرواز کبوتر نیست. زندگى تعلیق نیست، جا ماندن نیست. زندگى پاى فشردن بر خاک سفت، زندگى آن عقل سلیمى است که در شعر هیچ کس نیست.»
من مىگویم: «عاقل آنچه را که مىداند نمىگوید، اما آنچه را که مىگوید مىداند.»
دوستم با دلخورى مىگوید: «تو هیچ وقت نه عاقلى نه شاعر.»
و من معمولاً مىخندم و دلجویانه مىگویم: «دوستى که نصیحت به امثال من کند البته که نه بیم سر دارد نه امید زر.»
و دوست دومم تلفن که مىزند مىگوید: «چطور مطورى شاعر دهر، اى رمانتیک روى رف. گاهى تلفنى بزن حالى ازت بپرسیم.»
و من مىخندم.
و دوست دومم مىگوید: «بابا کجاى کارى؟ زندگى این نیست که تو فکر مىکنى. تا بجنبى شقه شقهات مىکند. کلک ملک تو ذاتت نباشه، اوضاعت بىریخته. بىریخت که چى، اوضاع رو مدار کیشمیش مىچرخه. آره دلبندم، به حریف مهلت بدى تو ایکى ثانیه تمام، الفاتحه. آره جانم، تو هم باید بلد بشى دستت رو تو جیب بغل دستىت بکنى. حالیته؟ عشق و وفا، صدق و صفا رو بریز تو کوزه بذار اشتهات وا شه. اینا همهش یعنى کشک، یعنى هاپولى هاپو. کلهم، از اول تا آخرش رو بنویسى، کتابش کنى دو زار ده شاهى تو جیبت نمىذارن. امروزه روز به گدا صد تومن بدى بهت پسگردنىم نمىزنه. دو زارى مىافته یا هنوزم بگم؟ بکش کنار جاده اما چى؟ اما تخته گاز برو طرف مایه تیله. شیرجه بزن وسط پول. زندگى، داشتن ماشین است. زندگى، داشتن یک موبایل. زندگى چیزى نیست جز غلت خوردن میان مال و منال. نظر داداشت اینه که بىپولى همیشه از درى وارد مىشه که براش باز مىذارى. و السلام ختم کلام.»
و گوشى را مىگذارد.
و من گاهى که به دوست دومم که به هر حال دوستم است، تلفن مىزنم، مىگویم:
«تو چون خود کنى اختر خویش را بد
مدار از فلک چشم نیکاخترى را»
و ادامه مىدهم: «ما به قول تو آدمهاى احساساتى جماعت واقعاً توى باغ نیستیم. یعنى هستیم اما باغ ما کجا، باغ شما کجا. همین.»