سبز آسمونى‏

مى‏شود ...
بوى دلتنگى صفاى کوچه را مى‏پژمرد
عابرى با ردّ پاى بى‏کسى‏
از کنار خانه پروانه‏ها
آهسته دارد مى‏رود
یادم آمد صبح یک روز قشنگ‏
یک نسیم از جنس رقصیدن در آب‏
ماهى فکر مرا تحریک کرد
شاید آن ساعت دل رنگین من‏
در خیال بى‏کسى و زردى و زشتى نبود
شاخک پروانه‏اى‏
روى جلد دفترم نشکسته بود
یک نگاه از انتهاى انجماد
فکر گرم کودکى همچون مرا
بر سر دنیایى از بازیچه‏ها نشکسته بود
برگ‏هاى سبز آرامش در این شهر قشنگ‏
با نگاهى سبزتر از مردمش همراه بود
شب به جاى یک پتو
روى خود نرمینه‏اى از جنس گل مى‏کاشتیم‏
یاد آن شب‏ها به خیر
تا سحر از بوى گل‏
خواب‏هایم رنگ نیلوفر که هیچ‏
رنگى از آیات عشق و زندگانى مى‏گرفت‏
یاد آن ایام خوشبختى به خیر
دیده‏هایم اشک را بر خود ندید
کم کمک یک رد پا
با صداى هاى و هوى یک غرور
چینه رنگین این ایام را
خُرد و خاکى و پریشان مى‏نمود
باز اما با طلوع‏
با غروب این غرور
هاى و هوى این سکوت سرد را
با هیاهوى نسیم‏
مى‏شود ویران کنم‏
یا کنار یک تپش این سکوت زرد را زرین کنم‏
زهرا پیراسته - قم‏