شیرینى شهادت


 

شیرینى شهادت‏
بر اساس خاطره‏اى از شهید حسن جانى آبادى محمدآباد

فاطمه جهانگشته‏

قبل از رفتن به من گفت: «مادر خواب دیدم.»

به چهره مهربان و نوجوانش نگاه کردم با اینکه 16 سال بیشتر نداشت، میان موهاى سیاهش تارهایى سفید موج مى‏زد. گفتم: «مادرجان! چه خوابى دیدى؟» خندید. نگاهم به دهانش افتاد که یکى از دندان‏هاى جلوى دهانش افتاده بود، گفت: «مادرجان! اگر بروم جبهه مى‏گویند پیرمردها را جبهه راه نمى‏دهند، باید بروم و دندان‏هایم را درست کنم، موهایم را هم سیاه کنم.» بعد هم کلى خندید. باز هم جبهه را پیش کشید. با بى‏حوصلگى گفتم: «بالاخره چه خوابى دیدى؟» دستانش را باز کرد، دور تا دورم مثل پرنده چرخید و چرخید و گفت: «خواب دیدم دو تا بال در آوردم و در آسمان پرواز مى‏کنم.»
دلم لرزید، نگاهى به قد و بالایش انداختم. گفتم: «بال!»
گفت: «بله! بال در آورده بودم. آسمان آبى بود و من در آسمان مى‏پریدم مثل پرنده‏ها، این طورى.» بعد دست‏هایش را دوباره باز کرد توى حیاط، دور حوض آبى‏رنگى چرخید و چرخید، نفس نفس زد ولو شد کنارم نشست.
- مادر تعبیر خوابم چیه؟
گفتم: «چى مادرجان؟» گفت: «خوابم؟»
گفتم: «یعنى ان شاءاللَّه ایران پیروز مى‏شود.»
خندید. چالِ گونه‏هایش از نگاهم گم شد.
صداى اذان که پیچید زن دیگر حرف نمى‏زد. صدایش خوابیده بود. بغض همه ترکید؛ و زن نگاهش را در میان چادر سیاهش گم کرد و فقط زمزمه‏هایش شنیده مى‏شد.
- مادرجان، محمدم.
قامتش میان زن‏هاى دیگر خمیده‏تر بود و آن قامت خمیده نشان این بود که اویى که بر سر دست‏ها میان تابوت مى‏آوردند، از آنِ اوست. تابوت دست به دست گشت و بعد به زمین گذاشته شد. روى تابوت پارچه سه رنگ سبز و سفید و سرخ بود. پرچم را کنار زدند و میان تابوت میان پلاستیک لاى پارچه سفیدرنگى نوجوانى شکل و شمایل زن که نگاهش پیدا نبود و فقط ریش‏هاى تازه سبز شده‏اش و دهانش که باز شده بود و دندان‏هاى افتاده جلوى دهانش و موهاى جوگندمى‏اش نمایان بود. بوى کافور مى‏داد و بینى کوچکش را از پنبه پوشانده بودند.
زن او را دید در باغ بزرگ میان درخت‏هاى خم شده که تند با لبخند کودکانه‏اش مى‏آمد. انگار که باد دنبالش مى‏کرد و او که نور بر صورتش دویده بود محمدش بود، چراغ خانه‏اش که بند شلوارش را تا زیر سینه محکم بسته و لبخند کودکى‏اش را به او دوخته بود. اشک در چشمان زن غلتیدن گرفت و میان چین و چروک صورتش نقش بست. چشم‏هایش سرخ و رگه‏دار مى‏زد. صلات ظهر تمام کودکى‏ها و نوجوانى محمد را که توى مسجد گذشته بود، یادآورى مى‏کرد و هیچ کس نگفته بود که او را در فضولى و شیطنت دیده است. او در خانه‏اى بزرگ شده بود که مادر تمام عمرش را پاى سجاده بى‏ریایش گذرانده بود. زن روزى یادش مى‏آمد که اولین شهید محله را که آوردند، برایش حجله سبز بستند، همه به دیدن خانواده شهید مى‏رفتند و زنى به همه شیرینى تعارف مى‏کرد. زن شیرینى را برداشت، اما نخورد و آن را براى تازه نوجوانش نگه داشت. به خانه که برگشت محمد تا شیرینى را دستش دید گفت: «مادر، این شیرینى چیه؟»
زن گفته بود: «شیرینى شهادته.»
محمد شیرینى را از زن گرفته بود و همان طور که مى‏خورد شکسته و بسته گفته بود: «مادرجان! دعا کن از این شیرینى‏ها نصیب من هم بشود.»
شیرینى را که خورد زن گفت: «ان شاءاللَّه.»
اما نمى‏دانست چرا گفت. او که خودش آرزو کرد که محمد شیرینى شهادت نصیبش شود. زن دوباره میان هق هق گریه‏ها صدایش گم شد. زن روزى که کنار نهر آب روستا نشسته بود و لباس‏هاى چرک را مى‏شست به یادش آمد محمد به چنار تکیه زده بود و موهایش در نسیم صبحگاهى مى‏رقصید و نگاهش میان طلایى و سرخى سپیده صبح، پرنده‏اى سفید را که از آسمان مى‏گذشت دنبال مى‏کرد. زن هم بلند مى‏شد و هر روز از لابه‏لاى سروها و صنوبرها روزهاى نوجوانى پسرش را دنبال مى‏کرد که بزرگ شود، تا حجله دامادى را برایش ببندد.
تا اینکه محمد از او خواست که به جبهه برود و زن گفته بود «نه!» هر وقت محمد حرف جبهه را مى‏زد، زن مى‏گفت: «پاشو بچه دهنت بوى شیر مى‏ده.» اما این بار خیلى غمگین شد. طورى که شانه‏هایش افتاد و از زن دور شد. در میان هق هق گریه‏هایش ادامه داد: شبى در عالم رؤیا توى حیاطمان ایستاده بودم که خانمى را دیدم. روبندى سبز روشن به چهره داشت با یک بغل گل توى دستش طرف باغچه رفت و همان طور که نهال گل‏ها را در باغچه مى‏کاشت، نگاهم کرد. آرام گفتم: «خانم‏جان، از این گل‏ها به من نمى‏دهى.» نگاهى به قد و بالایم کرد، بعد گفت: «گل دوست دارى.»
گفتم: «خیلى بخصوص این گل‏ها رو رنگ و بوى خوبى دارند.»
دستش را دراز کرد طرفم. یک بغل نهال گل‏هاى خوشبو را داد در آغوشم. به طرف باغچه کوچک حیاطمان رفتم، داخل باغچه را با پنجه‏هایم کاویدم و نهال‏ها را یکى یکى در باغچه کاشتم. اولى، دومى، و ... .
حال عجیبى داشتم. خانم رفته بود و گل‏هاى باغچه را زینت داده بود، نگاه که کردم باغچه پر از گل بود. از خواب پریدم. محمد توى حیاط نشسته بود. باز با التماس طرفم آمد. نگاهش را خواندم. قوى و پرحلاوت گفتم: «برو، مى‏خواهى بروى برو.»
زن او را در پاى گهواره در بهارى بزرگ کرد و در قرمز غروب یک روز سرد و زمستانى به خاک‏هاى مزار شهرشان تحویل داد. درست آخرین بار که پشت سرش آب ریخت او را از زیر قرآن گذراند و پسرش را در خم کوچه‏ها در لباس خاکى‏رنگ گم کرد. او مى‏رفت و بوى بهار در نفسش ماندگار مى‏شد. زن هنوز زیر تابوت بود چون لیلا بر نعش على‏اکبر، و اشک‏هایش جهیدن داشت. براى آخرین بار نرمى لب‏هاى محمد را بر دست‏هاى پینه‏بسته‏اش حس کرد.
درست آن موقع که دستش را بوسیده و نگاه همیشه سبزش را به مادر دوخت نگاهى درست مثل نگاه خودش اما گریه نکرد، چون صبر را از مادر به ارمغان گرفته بود و بعد به پدر نگاه کرد که موهاى سفید و پریشانش چون غوزه شکفته‏اى از پنبه موج مى‏زد و بر دستان پینه‏بسته او هم بوسه زد و با لباس خاکى‏رنگش سوى جایى مى‏رفت که همیشه آنجا را دوست مى‏داشت؛ جایى که بوى منور، باروت، بوى خون مى‏داد؛ جایى که کربلایى مى‏شد. زن دست محمد را از میان پارچه سفید بیرون کشید و بوسید و گفت: «محمد! همیشه تو دست‏هاى مرا مى‏بوسیدى و این بار من تو را مى‏بوسم. مرا نیز پیش خودت ببر و شفاعت مرا هم بکن.» شیون زن‏ها بود و گیس‏هایى که زیر چادرها کنده مى‏شد. نگاه بود که باران مى‏بارید، زن مى‏دانست که او دیگر برنمى‏گردد و هنوز لب بر دست محمد داشت. هوا سرد بود و سرماى زمستان مو را بر بدن‏ها راست مى‏کرد. تابوت با سه رنگ، سرخ و سفید و سبز بر دست‏ها مى‏رفت. صداى اذان پایان یافته بود. انگار همه مى‏رفتند که نماز اول وقت را به امامت محمد، طویل و بلند ببندند، انگار امر، امر محمد بود و نماز اول وقت. فکر کنم من شنیدم که محمد مى‏گفت: «من مى‏دانستم که دیگر نمى‏آیم، خوابى که مادر هیچ وقت برایم نگفته بود، نشان رفتن من بود.»
زن انگار زمزمه‏ها را شنیده بود که آرام و خمیده میان چادرهاى سیاه مى‏رفت سوى مسجدى که براى محمد حجله دامادى بسته بودند.