بوى بهشت
(قسمت دوم)مریم بصیرى
- راضیه، راضیه!
چرا نمىگذاشتند بمیرد. بعد از رفتن یاسر و پَر کشیدن بچهاش چرا باید زنده مىشد، اما شد؛ زنده شده بود. اصلاً شاید نمرده بود. درد یادش انداخت که زنده است، اما حواسش سر جایش نبود. احساس مىکرد مثل بادکنک سرخ بچگىهایش توى هوا معلق است و دارد از پشت بام همسایهها به حیاط خانه خودشان سرک مىکشد. توى دنیاى دیگرى بود، اما درد دوباره او را مثل نخ بادکنک مىکشید همان جایى که بود. آن صدا هنوز صدایش مىزد. کجا بود، یعنى توى بیمارستان بود؟ از درد به خودش پیچید. شاید هم فکر کرد که پیچید و مچاله شد، چون حرکتى نکرد. فقط چشمانش چرخید، شاید هم فکر کرد که آنها چرخیدهاند. دنبال یاسر مىگشت، این را مىفهمید که به خاطر او درد را تحمل مىکند.
صدا دوباره گفت: «راضیه، منم مادرت.» مادر! مادر کى؟ مادر یاسر، مادر ناصر، مادر کى؟ مادر خودش! مگر او مادر داشت؟ دست کشید روى شکمش. مادرش مرده بود. بچهاش مرده بود. سرش را چرخاند. کسى دستش را گرفت. صداى گریه مىآمد. بچهاش بزرگ شده بود اما هنوز گریه مىکرد. بچهاش دختر بود. چادر سیاه سرش کرده بود و گریه مىکرد.
- راضیه، منم. منو نمىشناسى؟
دو تا بودند، یعنى یکى هم پشت سر دخترش ایستاده بود. او هم چادر سرش بود، اما بچه او نبود. پیر بود، معلوم نبود آنجا چه مىکند. چرا بالاى سرش ایستاده بودند. حال خودش را نمىفهمید؛ اصلاً هیچ چیز نمىفهمید. چشمهایش را بست ولى پیرزنى که کنار دخترش ایستاده بود، بالاى سرش بود و به زور چیزى در دهانش مىریخت. نمىخواست شیر بخورد، دیگر بزرگ شده بود، بچه نبود. مىرفت کلاس پنجم و حسابى با مرضیه درس مىخواندند. پیرزن را شناخت. مرضیه بود. یعنى آن همه پیر شده بود. صدایش کرد، صدایش از توى گلو بیرون جست و گفت: «تویى مرضیه؟» شاید هم نگفت چون خودش هم چیزى نشنید.
خانمجان جلوى اشکهایش را گرفت و یک قاشق دیگر آب کمپوت ریخت توى حلق راضیه.
- منم راضیه جون، حالت خوبه؟
بچهاش سرک کشید رویش و صورتش را بوسید. راضیه مات و مبهوت نگاهش کرد و پرسید: «اسمت چیه کوچولو؟» مادر راضیه گریست، نشست روى صندلى کنار تخت و تا جایى که مىتوانست اشک ریخت.
- بسه عزت. خوب مىشه. دکتر گفت چند ساعتى طول مىکشه بیهوشى درست و حسابى از سرش بپره.
خانمجان سر راضیه را چرخاند و لبخندى زد. مىخواست گریه کند ولى خنده کوتاهى کرد و گفت: «نمىپرسى بچه چیه؟»
- بچه، کدوم بچه؟
عزت اشکهایش را به گلهاى سیاه چادرش بخشید و گفت: «بچه خودت دیگه.» صورت سرخ و باد کرده راضیه چرخید طرف زن.
- بچه که مرد! تو کى هستى؟
- راضیه منم مادرت. یه پسر زاییدى شبیه خودت. البته خانمجان مىگه شبیه یاسره.
خانمجان ناگهان روى تخت کنار راضیه نشست، خرد شد و روى ملافه تخت ریخت و خردههایش به روى راضیه پاشید.
- یاسر؟
عزت گونه راضیه را نوازش کرد و گفت: «الان بچهتو مىیارنش، تو بخش بچههاس. ماشاللَّه چهار کیلو وزنشه.»
راضیه زل زد به زن و پرسید: «پس یاسر کو؟» هر دو زن داشتند دنبال جملهاى مىگشتند که بهیار آمد توى اتاق. نگاهى به سرم خالى انداخت، کلیپس شیلنگ سرم را بست و تا چسبهاى روى دست راضیه را باز کند، خون دوید توى شیلنگ. زن سر سوزن را بیرون کشید. خون پرید روى ملافه. لکه خون بزرگ و بزرگتر شد و در همه اتاق پخش شد. همه جا سرخ شد. راضیه جیغ کشید و زن رفت.
عزت بچه را گذاشت توى بغل راضیه. زن خودش را کنار کشید و کم مانده بود بچه بیفتد. دست عزت جلو آمد. صورت بچه سرخ بود، داشت تقلا مىکرد گریه کند، بىجان بود. سفیدپوشى آمد توى اتاق، گفت بچه را زودتر شیر بدهد تا ببرد. گفت بچه مشکل تنفسى دارد، گفت ... .
راضیه هیچ نمىشنید، هیچ نمىفهمید. بدنش لمس بود و تنها چیزى که مىفهمید، نبودِ یاسر بود و شدت درد شکم. مادر کمکش کرد تا روى تخت نیمخیز شود. عزت بچه را به سینه دخترش فشرد و به چشمانش نگاه کرد. چیزى در درون راضیه جوشید ولى خیلى زود فروکش کرد. نوزاد سینهاش را مک زد و راضیه فقط نگاهش کرد، نگاه. نمىدانست چرا مهر بچه به دلش نمىافتد. از دیدن او روى سینهاش چندشش مىشد. تازه مىفهمید که توى بیمارستان است و توى یک اتاق دیگر درد مىکشد. بچه بغلش بود. مادرش آمده بود پیشش. خانمجان انگار صد سال پیرتر شده بود، اما از یاسر خبرى نبود و خودش هنوز منگ منگ بود.
بچه را بردند، بچهاى که مثل یک تکه گوشت قرمز و سنگین بود و هیچ شباهتى به او و یاسر نداشت. از بچه مىترسید، از خودش مىترسید، مىترسید ناگهان نوزادش را پرت کند روى زمین. حال درستى نداشت. احساس گناه مىکرد. حس بىلیاقتى و ناچیزى خفهاش مىکرد. حس اینکه در بیمارستان افتاده و هیچ کارى نمىتواند بکند، داشت خفه مىشد؛ داشت مىمرد ... .
مادرش برگشت توى اتاق، گفت تا فردا پیشش مىماند. گفت خانمجان رفت. گفت پدرش چقدر دلش مىخواست مىآمد بیمارستان. گفت بچهها دلشان براى او تنگ شده. گفت ... اما او دلنازک شده بود انگار. فقط منتظر آمدن یاسر بود. گفته بود هر جا که باشد، وقتى صداى اولین گریه بچهاش را بشنود، مىآید؛ اما نیامده بود. یاسرى نیامده بود تا دلدارىاش بدهد، تا بگوید خسته نباشى و حالش را بپرسد. دستى روى شکمش کشید. برآمدگى باندها را حس مىکرد. جاى بخیهها مىسوخت، درد شدیدى داشت. سردش بود، مىلرزید، مىترسید.
عزت تا صبح نخوابید، نگران دخترش بود. راضیه غلت مىزد و به خودش مىپیچید. چند بار آمپول ضد درد ریخته بودند توى سرمش، یک بار هم سرنگ رگ بازویش را شکافته بود، اما راضیه هنوز درد داشت.
زن نمىدانست از به دنیا آمدن نوهاش خوشحال باشد یا ناراحت. در نبودِ یاسر، دخترش با آن بچه چکار مىکرد. راضیه اما به یاسر فکر مىکرد، به اینکه چقدر بىوفاست، به اینکه او را در آن حال تنها گذاشته و به هیچ کدام از نامههایش جواب نداده است؛ به او که در آن یک سال قد یک ماه هم او را ندیده بود، آن هم در سه بارى که به مرخصى آمده بود. دورى یاسر، عزیزترش کرده بود و ... باز وهم و خیال ریخت توى جانش. باز بچهاش جلوى چشمش پر پر زد و یاسر همان طور ایستاد و نگاهش کرد.
راضیه چشم که باز کرد، مادرش توى اتاق نبود. سرم دستش را باز کرده بودند و شکمش از درد، بىحس شده بود. یکى آمد فشار خونش را گرفت و در پروندهاش چیزى نوشت و رفت. مادر با تکهاى بیسکویت بر دهان با پلاستیک کمپوتها برگشت و پشت سرش دکتر آمد. همه داشتند کار خودشان را مىکردند و لابد مادرش هم بعد از یک روز گرسنگى، از فشار ضعف بىتاب شده بود.
دکتر چیزى به عزت گفت، زن سرى تکان داد و پرسید: «نمىشه امشبم نگهش دارین؟»
- تخت خالى نداریم. مىبینین که وضعیت اورژانسىیه. بازم بهش کمپوت گلابى بدین و بعدش مرخصه.
دکتر که رفت مادر نشست روى تخت راضیه.
- رنگ و روت حسابى باز شده. معلومه که رو به راهى.
با این جمله، درد بیشتر در جان راضیه چنگ زد و پرسید: «دارم مىمیرم مامان؟» عزت برآشفت.
- چى مىگى دختر. خودتو و بچه هر دو سالمین. بالاخره بعد از دوازده روز، همین امروز مرخص مىشى؛ اما بچه پسفردا. مىگن یه خورده نفسش نامنظمه.
- ولى من دارم مىمیرم. یه رعشه از دیشب افتاده به جونم.
- همش واسه درد این عملته. انصافاً تو هم خوب تحمل کردى. زمان ما که این چیزا نبود. وقتى تو دنیا اومدى من تو همون اتاق رو به حیاطمون خوابیده بودم. مادرشوهرم خدا بیامرز یه مشته پول گذاشت تو دست ماما و به من گفت پاشو، بسه دیگه چقده مىخواى بخوابى.
راضیه از درد نالهاى کرد و پرسید: «پس آقاجون کجاست، چرا نمىیاد؟»
- مىیادش. گفت اجازه بچهها رو از مدرسه بگیره و کار خودشو درست کنه، مىیاد. حتماً همین فردا مىیان. باور کن از وقتى رفتیم تهرون، آقات فقط فکرش پیش توس. منم که دیگه هیچى.
راضیه ناگهان زد زیر گریه. دست خودش نبود. بچه را که آوردند گریهاش بدتر شد. به جاى شیر، فقط از چشمانش اشک مىبارید. سفیدپوشى آمد و به مادرش گفت: «زائو و گریه. خانومجون این دخترت چشه. این چن روزه که اینجا بوده، همش بىتابى مىکنه. معلومه خیلى شوهریه.» بعد رو کرد به راضیه و با شوخى پرسید: «حتمى دلت براش شده یه ذره، بابا مىیادش، غصه نخور. جنگه دیگه. اونجا بیشتر از تو بهش احتیاج دارن.»
عزت بغضش را فرو داد و گفت: «من برم نسخه دکترو بگیرم.» زن هم بچه را بغل کرد و برد. راضیه فکر مىکرد دارند گوشتهاى شکمش را با چاقو مىبرند. دلش از درد پیچ مىزد و با هر حرکتى جاى بخیهها بیشتر درد مىگرفت.
پرستارى آمد سرم دست راضیه را باز کرد و با شیطنت به زن نگریست.
- اسمشو چى گذاشتین؟
و بدون اینکه منتظر جواب بماند، رفت. تنها چیزى که به فکرش نبود، اسم بچه بود. رفت تو فکر. هیچ اسمى یادش نمىآمد. حافظهاش را از دست داده بود. همه اسمهاى دنیا ناگهان غیبشان زده بود و فقط نام یاسر توى ذهنش بود.
خانمجان که آمد وسایل راضیه و بچه را جمع کرد. عزت لباس دخترش را عوض کرد و راضیه نرم نرمک در حالى که لبش را از درد مىگزید از پلهها پایین رفت. اولین چیزى که به چشمش آمد، ناصر بود. گویى در آن چند روزى که ندیده بودش، براى خودش مردى شده بود و چشمان به گودى نشستهاش در آن پلیور سیاه، سیاهتر به نظر مىرسید. ناصر سلام کرد و قدم نورسیده را تبریک گفت، برگه ترخیص را گرفت و زود دوید توى خیابان. از رو در رو شدن با راضیه مىترسید، و راضیه فکر مىکرد برادرشوهرش خجالت مىکشد و نمىخواهد چشم در چشم یک زائو بیندازد.
راضیه جلوى بیمارستان سوار تاکسى دایىاش که شد یک آن تازه یادش افتاد بچهاش آن بالا مانده است ولى بچهاى که خبرى از پدرش نبود، به چه دردش مىخورد. چند دقیقهاى نگاه ماتش را به خیابان دوخت. اصلاً نمىشنید مادرش و خانمجان چه مىگویند. وقتى ناصر از صندلى جلو برگشت تا ببیند چرا راضیه حرفى نمىزد و جواب حال و احوال دایىاش را نمىدهد، زن لحظهاى پلک زد، چشمان سیاه ناصر چون چشمان برادرش برقى زد و اشک در دیدگان راضیه جوشید.
کوچه حال و هواى همیشگىاش را نداشت. همه جا خفه و دلگیر بود. سر کوچه یک حجله گذاشته بودند. دو سه تا از زنهاى همسایه که توى کوچه بودند، صورت راضیه را بوسیدند و با خنده و گریه پرسیدند پس بچهاش کجاست؟ حیاط خانه هم مثل همیشه نبود. آب حوض لجن گرفته بود؛ حوضى که ناصر آنقدر هفته به هفته آبش را عوض مىکرد که صداى خانمجان در مىآمد. در و دیوار خانه به سیاهى مىزد. دخترخاله ناصر راهرو را جارو مىزد و بچههایش توى اتاقها ولو بودند و پیرزنى که راضیه نمىشناختش با خاله ناصر نشسته بودند توى اتاقى برنج و عدس پاک مىکردند. زنها با دیدن راضیه تبریکى گفتند و دمى بعد دوباره مشغول کار خودشان شدند. راضیه رفت توى اتاق خودش و در رختخوابى که مادرش جلوى پنجره انداخته بود دراز کشید. دخترخاله ناصر برایش یک لیوان شربت آورد و بچهها را از اتاق بیرون کرد.
راضیه دید که ناصر با دو مرد غریبه توى حیاط حرف مىزند و پسر همسایهشان یک دیگ بزرگ را از لاى در هُل مىدهد توى حیاط. از پشت پنجره چشم گرفت و به عکس یاسر نگاه کرد، درست مثل همیشه لبخند مىزد ولى جاى قاب عکس تکان خورده بود. راضیه به فکر فرو رفت.
عزت کنج آشپزخانه با اشک کاچى درست مىکرد و خانمجان قند مىشکست و هیچ نمىگفت. ناصر با چند بسته چاى آمد توى آشپزخانه و بعد کنار در خشکش زد.
- حالا چیکار مىکنى خانمجان؟
زن کله قند را با چکش شکست و هیچ نگفت. عزت قابلمه کاچى را از روى اجاق گاز برداشت و نشست روى زمین.
- آخه بچه رو هم ندادن لااقل ورش دارم یه راست ببرمش خونه خودمون. واللَّه نمىدونم چیکار باید کرد. با این حال و روز که راضیه داره، مىترسم پس بیفته.
خانمجان زیر لب صلوات فرستاد و ناصر بستههاى خرما را برداشت تا به خادم مسجد بدهد و بعدش نان بگیرد. عزت هم بلند شد و زود کاچى را ریخت توى کاسه. باید شیر راضیه را مىدوشید و مىبرد بیمارستان براى نوهاش، براى نوهاى که خبر نداشت وسط چه برو بیایى به دنیا آمده است.
راضیه از اتاقش بیرون نیامد اما مىشنید که علاوه بر مهمانهایى که بعدازظهر در خانهشان دیده است، کسان دیگرى هم آمدهاند. از توى حیاط هم صداى حرف زدن چند زن مىآمد. نیمخیز شد و سرک کشید توى حیاط. عروسهاى عموى شوهرش داشتند اتاق او را به هم نشان مىدادند، ولى با دیدن وى نفهمیدند چکار کنند و فوراً سرشان را انداختند پایین. نمىدانست اگر آن همه آدم براى دیدنش آمدهاند، پس چرا از او فرار مىکنند. چرا غیر از خانمجان و مادرش هیچ کس پایش را توى آن اتاق نمىگذاشت. دور و برش پر بود از شربت و قرص و میوه و ظرف نیمخورده کاچى، که عزت با یک بشقاب غذاى دیگر درِ اتاق را باز کرد و نشست کنار راضیه.
- بهتر شدى؟
- این قرصها درمون نداره مادر، من چشم به راه یاسرم. چرا هیچ خبرى ازش نیست؟
- نگران نباش. تو فعلاً باید جاى عملت خوب شه. دکتر گفت کلى ازت خون رفته، یه چیزى بخور تا جون بگیرى.
راضیه قاشق غذا را پس زد. حال و روز خودش را نمىفهمید. میلى به غذا نداشت. فقط مىخواست بخوابد، اما اصلاً خوابش نمىبرد.
- چرا اینجا اینقده شلوغه، چى شده که همه فامیل اومدن اینجا؟
مادر خندهاى به لب آورد و گفت: «گفتم که اومدن دیدن تو. دیدم حال ندارى، خوابیدى، گفتم نیان تو اتاق. خیلى سر و صدا مىکنن نه؟» راضیه هیچ نگفت و زن پرسید: «مىخواى فردا که آقات اومد، بچه رو از بیمارستان برداریم و بریم تهرون؟»
راضیه با تعجب به مادرش نگاه کرد.
- کجا بریم مامان؟ اینجا خونمه. تازشم چشم به راه یاسرم که امروز و فردا بیاد.
- خُب اگه اومد، اونم مىیاد پیش ما.
زن جوان سرش را تکان داد و لحاف را کشید رویش. «هوا سرده!» این را گفت و چشمانش را بست.
- اگه بریم خونه خودمون زودتر حالت خوب مىشه. اینجا سختمه تو این شلوغى و قاطى مردا بهت برسم. بریم خونه بچهها هم هستن. اما راضیه هیچ نگفت، انگار سالها بود که رو به عکس یاسر، به خواب مرگ فرو رفته بود ... .
- راضیهجون پاشو، پاشو مادر، پاشو یه چیزى بخور، باید شیرتو بدوشم. الان اون طفل معصوم تو بیمارستان گشنهس.
راضیه گیج خواب بود. سرش درد مىکرد و نمىتوانست چشمهایش را باز نگاه دارد. کمى در جایش نیمخیز شد و بعد چشمهایش را باز کرد. عزت لیوان شیر و عسل را داد دستش و سینى صبحانه را کشید جلو.
- حالت خوبه؟
راضیه فقط سرش را تکان داد و به اصرار مادرش لیوان شیر را جرعه جرعه نوشید. صدایى از توى حیاط راضیه را از جا پراند. در حالى که از درد نمىتوانست راست بنشیند، جابهجا شد و سرک کشید توى حیاط.
- توى این خونه چه خبره مامان؟
- هیچى دخترم. ناصره حتماً داره دیگا رو جابهجا مىکنه. صبى مىخواست یک اجاق کنج دیوار حیاط درست کنه.
راضیه بىحال لیوان نیمهپر شیر را به مادرش داد و درون رختخوابش سُرید.
- اجاق برا چى؟
- مىخوان برا پسرت ولیمه بدن. امروز ظهر همه فامیل و همسایهها مىیان اینجا. کلى کار داریم.
بعد کاسهاى برداشت و دکمههاى یقه راضیه را گشود. زن سوزشى در سینهاش حس کرد و چشمهاى خستهاش را بست.
توى حیاط کلى سر و صدا بود. چند مرد دیگها را هم مىزدند. دو زنى که راضیه صورتشان را نمىدید گوشه حیاط، زیر آفتاب سبزى پاک مىکردند. خانمجان کنار حوض ایستاده بود و داشت با ناصر حرف مىزد و بچههایى را که دور حوض جمع شده بودند، مىتاراند.
زن هر چند حال و حوصله درست و حسابى نداشت اما مىفهمید که هیچ کس خوشحال نیست و همه دارند دور خودشان مىچرخند و با همدیگر حرف مىزنند. با اینکه خودش و یاسر فامیل چندانى نداشتند، ولى انگار فامیل تکثیر شده و همهشان یکباره ریخته بودند روى سر خانمجان. دخترخاله خودش و خواهر یاسر تا چند دقیقه پیش آنقدر بالاى سرش حرف زده و از بچه و حال و روزش پرسیده بودند که دیگر تاب از کف داده بود. آنها نرفته، زندایى خودش و عمه شوهرش آمده بودند که سر تا پا سیاهپوش بودند.
خانمجان هم با پیراهن سیاه مخملش آمد توى اتاق، نشست کنار راضیه و گفت: «ببین این پیرهن خوبه! امروز کلى مهمون داریم مىخوام یه لباس خوب تنم باشه.» زن جوان سرِ سنگینش را چرخاند و از سوزش جاى عمل، آه کوتاهى کشید و جواب داد: «آخه این سیاهه.»
- عیب نداره، عوضش جنس خوبى داره.
راضیه از وقتى خانمجان پایش را به اتاق گذاشته بود با دیدن حال و روزش مىخواست بپرسد چرا زن گریسته است، آخرش هم آب دهان تلخش را قورت داد و پرسید: «چى شده خانمجان؟ گریه کردین؟»
پیرزن چشمان سرخش را به زمین دوخت و گفت: «نه راضیهجون، طورى نشده، دود این اجاقه رفته تو چشَم. دیشبم خوابم نبرده.» بعد زود بلند شد و عکس یاسر را از روى طاقچه آورد و نشست جلوى پنجره، طورى که دیگر راضیه حیاط را نمىدید.
- پس شما عکس یاسرو برداشته بودین؟
پیرزن هاج و واج به راضیه نگاه کرد.
- همون دیروز فهمیدم. عکس یاسر جابهجا شده بود.
خانمجان هیچ نگفت و راضیه پرسید: «غیر از شما کس دیگهاى اومده تو اتاق من؟» زن مِن مِن کرد تا جواب مناسبى براى عروسش بیابد که آخرش گفت: «هفته پیش که توى بیمارستان بودى، ناصر گفت دلش برا داداشش تنگ شده، منم اومدم اینجا و قاب عکس توى طاقچه رو براش بردم.»
- عکس یاسر که توى آلبوم بود!
- آره بودش ولى این عکسه قشنگتره. راستشو بخواى ...
عزت در را باز کرد و از خستگى کنار دیوار ولو شد.
- چى به هم مىگین شما دو تا؟ من که مُردم از خستگى.
خانمجان از جایش بلند شد و گفت: «هیچى، داشتم مىگفتم این عکس یاسر خیلى قشنگه.» و با پیراهن سیاهش رفت.
- طفلک بچه داشت از گشنگى تلف مىشد. ماشالاه ماشالاه چه چشمایى داره، حالشم خوب شده، گفتن فردا مرخصش مىکنن.
- مامان به من بگو چى شده؟ همهتون انگار دارین یه چیزى رو از من قایم مىکنین.
- چیزى نیست مادر. دلنگرانى نکن این یه چیکه شیرتم خشک مىشه.
صداى قرآن از گلدسته مسجد نزدیک خانه، ناگهان پخش شد توى حیاط و از حیاط سرک کشید به گوشهاى راضیه. زن پرسید: «وقت اذونه مامان؟»
- نه دارن قرآن مىخونن. الانه که دیگه آقات و بچهها برسن. یه چند روزى مىمونیم بعداً همه با هم مىریم تهرون.
- مامان، یاسر طوریش شده؟
- بازم که شروع کردى. باور کن خستهام، تا برم بیمارستان و برگردم از نفس افتادم. تو خیابون داشتن کمکهاى مردمى رو مىفرستادن جبهه. راهبندون شده بود. کلى پیاده اومدم.
عزت بلند شد و خواست خودش را از زیر نگاههاى دخترش خلاص کند که راضیه از درد آهى کشید و گفت: «مامان دارى مىرى، ناصرم صدا کن.»
- ناصر سرش تو حیاط مشغوله، چیکارش دارى مادر؟
- شما صداش بزنین.
تا آمدن ناصر انگار چند ساعتى گذشت. راضیه گره روسرىاش را محکمتر کرد و لحاف را تا شانههایش بالا کشید. ناصر آمد تو و پشت سرش خواهرش هراسان در چارچوب در نمایان شد.
- ناصر زود باش باید برى مسجد.
راضیه پرسید: «پس حسابى نمازخون شدى، هان؟» ناصر با دکمههاى پلیور سیاهش بازى کرد و هیچ نگفت.
- راستشو بگو ناصر چرا همه سیاه پوشیدین؟
تا ناصر لب بجنباند، لیلا گفت: «عروسخانوم مثل اینکه پاییز شده ها، هوا سرده دیگه. تازشم مىخواستى یه پلیور رنگى هم واسه ناصر ببافى.» راضیه هر چند با آن حالش از حرف زدن با ناصر خجالت مىکشید ولى باید مىگفت، باید تمام دلشورههایش را بیرون مىریخت، دلشورههایى که دردش از درد دلش بیشتر بود.
- خب یکىتون یه چیزى بگین.
ناصر کلافه بود. باید مىرفت مسجد. باید مىرفت بسیج و سرى هم به بنیاد مىزد. کلى کار داشت ولى از صبح مانده بود توى حیاط و به کارها مىرسید و حالا باید چیزى هم به راضیه مىگفت، چیزى که نمىخواست از دهان او بیرون بیاید.
- مگه قرار نبود برى جبهه؟ مگه نمىخواستى برى از یاسر خبرى برامون بیارى؟
ناصر پا به پا شد. با لبه خیس آستین پلیورش بازى کرد و گفت: «مىرم زنداداش. شما حالتون که بهتر بشه مىرم. اما الان خانمجان تنهاست، شمام که تازه از بیمارستان اومدین.» لیلا بِرُ بِر برادرش را نگاه مىکرد و لبهایش مىلرزید. انگار حرفهایى را که ناصر زده بود، همه از میان لبهاى او بیرون جسته بودند. ناصر خشکش زده بود نمىدانست باید برود یا بماند. لیلا دست ناصر را گرفت و از اتاق بیرون کشید. به راضیه لبخندى زد و کمى بعد با یک پیاله آب مرغ آمد بالاى سر راضیه نشست.
- بخور جون بگیرى. به جاى بچه، رنگ تو هى عوض مىشه. یه وقت سیاهى، یه وقت سرخ مىشى و یهو ...
یکهو راضیه زد زیر گریه. تا جایى که توان داشت جیغ کشید و اشک ریخت. همه زنها از اتاقها و حیاط ریختند توى اتاق راضیه. عزت دست دخترش را گرفت و به لیلا گفت: «بالاخره بهش گفتى؟ بچهم جونمرگ شد دیگه.» لیلا مبهوت سرش را تکان داد.
- به خدا من هیچى بهش نگفتم. خودش یهو زد زیر گریه.
زنها هر کدام پچ پچى کردند و راضیه را دلدارى دادند. خانمجان اتاق را خلوت کرد. بچه لیلا هم گریه مىکرد. زن رفت سراغ بچهاش و فقط خانمجان ماند و عزت. عزت سر دخترش را بغل کرد و خانمجان بالشى پشت راضیه گذاشت و تا خواست خودش را آماده کند و چیزى بگوید، مرضیه و محسن پریدند توى اتاق. عزت سرش را بالا گرفت و دید شوهرش سیاهپوش و یااللَّه گویان در چارچوب در ظاهر شد. محسن با سر باندپیچى شده کمى جا خورد، دید جاى گفتن و خندیدن نیست، فقط پرسید: «بچه کجاست؟»
مرد نشست و دوباره به خانمجان سرسلامتى داد. عزت اشکهاى دخترش را پاک کرد و راضیه هق هقکنان به طرف پدرش چرخید.
- آقاجون اینا به من نمىگن چى شده؟ به جون محسن بگین چى شده؟ یاسر شهید شده، نه، بگین دیگه.
مرد نیمخیز شد و دوباره نشست و گفت: «خدا صبرت بده دخترم.» راضیه نَگریست، ضجه زد، مشتهایش را کوبید به سینهاش و صدایش گرفت و صورتش سرختر شد. مرضیه پرید جلو و با کاغذ نسخهاى که کنار داروهاى راضیه بود، خواهرش را باد زد.
مرد صلوات فرستاد و سر به زیر انداخت. محسن به طرف پدرش خزید و چشم به راضیه دوخت. زنها سعى داشتند راضیه را آرام کنند. لیلا با یک لیوان آب قند آمد توى اتاق. چشمهاى زن جوان در اشک غرق شده بود و آب قند از گوشه لبش مىچکید. دهانش از شورى و شیرینى به تلخى مىزد و بغض خفته در گلویش، بیدار نمىشد. اشک به یکباره خشکید و رعشه به جان راضیه افتاد. لرزید، دستهایش پریدند بالا، شانههایش لرزیدند و سپس بىحرکت شدند، و زن افتاد توى رختخواب. عزت چند بار به صورت راضیه زد. مرضیه جیغ کشید. زنى بچهاش را از پشت در کشید کنار. خانمجان به سرش زد و لیلا شانههاى راضیه را تکان داد. راضیه سرد شده بود، کبود شده بود، دندانهایش قفل شده بود ولى داشت نفس مىکشید. اما نمىدانست بالاى سرش چه خبر است و چرا همه ریختهاند توى اتاق و با دلسوزى نگاهش مىکنند ... .
دیگهاى خالى روى هم تلنبار شده بودند. سه زن کنار حوض ظرفها را مىشستند و چند مرد ظرفهاى مجلس مردانه را از خانه همسایه مىآوردند و مىچیدند کنار حوض. بچهها جلوى آفتاب کز کرده بودند و به آرامى با خودشان بازى مىکردند. پیرزنى خاکستر سرد اجاقها را جارو مىکرد و خانمجان پشت پنجره اتاق راضیه به حیاط نگاه مىکرد و با صداى قرآن مسجد که از صبح قطع نشده بود، گریه مىکرد.
راضیه بىحال و بىرمق افتاده بود توى رختخواب و مرضیه و مادرش دور او مىگشتند. خانمجان دکمههاى کت مشکىاش را بست، چادرش را به سر کشید و از اتاق بیرون رفت. پشت سرش زنهاى سیاهپوش دیگر از دو اتاق دیگر آمدند بیرون و همه به طرف مسجد راه افتادند. اعلامیه شب هفت شهید به در چسبیده بود. زنهاى توى کوچه مادر شهید را به هم نشان دادند و سلام کردند و خانمجان لحظهاى سر کوچه، کنار حجله پسرش ایستاد و به عکس او که در میان قاب لبخند مىزد، نگاه کرد. قاب عکسى که شش ماه تمام روى طاقچه اتاق راضیه کز کرده بود، وسط گل و نور و آینه پر پر مىزد.
مردى با لباس نظامى از جیپ ارتشى پایین آمد و از طرف تمام بسیجیان به خانمجان تبریک و تسلیت گفت و داخل مسجد شد. خانمجان دیگر نمىگریست. قرص و محکم ایستاده بود دمِ درِ مسجد تا همه زنها به قسمت زنانه مسجد که پله مىخورد و بالا مىرفت، بروند. همه جا پر از عکس یاسر بود، نفس در سینه خانمجان رفت و برگشت، خودش را کنترل کرد و در حالى که لیلا دستش را گرفته بود، چشم به اعلامیه ختم یاسر از پلههاى مسجد بالا رفت.
ناصر که از خیلى وقت پیش جلوى درِ مردانه ایستاده بود، با دیدن مادرش لبهایش را گزیده و صاف ایستاده بود. نباید مىشکست، نباید مىگذاشت مادر و همسر برادرش غصه بخورند، او مرد خانه بود، در نبودِ پدر و برادر او تنها مردى بود که خانمجان دلش به او خوش بود. البته یادش بود که مرد کوچکترى، قلبش در بیمارستان مىتپد، قلبى که مثل قلب یاسر خوب و مهربان است. مردى که هنوز ندیده بودش، مردى که هنوز اسم نداشت ... .
راضیه ماتش برده بود. چشمانش رو به جاى خالى عکس یاسر در طاقچه، خشک شده بود. مرضیه دستان سرد خواهرش را گرفته بود و تکان مىداد ولى راضیه اصلاً تکان نمىخورد. بدنش یخ کرده بود و هر لحظه دستانش سردتر مىشد. مرضیه ترسید، شانه خواهرش را تکان داد. اما راضیه همان طور خشکش زده بود. دختر پرید توى حیاط. چند بچه جاى اجاقهایى که دیگر نبودند، بازى مىکردند و دخترعموى کوچک یاسر نشسته بود روى پلهها و مواظبشان بود. مرضیه چشم دواند ولى محسن را ندید.
- داداشم کجاس؟
دختر ناگهان از جایش پرید و گفت: «با منى؟»
- محسن ما کو؟
- همون پسر تپله رو مىگى که کلهش شکسته؟ رفت تو کوچه.
مرضیه نمىدانست چکار کند، آخرش گفت: «ببین نمىدونم اسمت چیه. آبجى راضیه حالش بده، بدو مسجد مامانمو صدا بزن.»
راضیه اصلاً تکان نخورده بود و همان طور بود که بود. وقتى عزت و محسن هم سراسیمه رسیدند بالاى سرش، هنوز بدنش مثل چوب خشک و سرد بود و خیس از عرق.
مرضیه بلند شد تا براى خواهرش لیوانى آب بیاورد. درِ راهرو باز بود و درِ کوچه در تیررس آن. وقتى مرضیه با لیوان آب و شیشه عسل از آشپزخانه بیرون آمد، ناصر را دید که پا به حیاط گذاشت و بچههاى خواهرش دویدند به سویش.
شربت عسل از گلوى راضیه پایین نمىرفت. اصلاً لبش باز نمىشد. مادر هر چه تلاش مىکرد تا یک قاشق شربت به گلوى دخترش بریزد، فایدهاى نداشت. در تِقى صدا کرد. مرضیه از جا پرید، ناصر در را باز کرد و پشت در گفت: «حالش خیلى بده؟» عزت سرى تکان داد و گفت: «از بدم بدتر.»
- مىخواین ببریمش دکتر.
- چه مىدونم، تو این وضعیت شمام باید توى مسجد باشین.
ناصر از پشت در نمایان شد، قدمى به اتاق گذاشت. عزت روسرى راضیه را بیشتر کشید روى سرش. ناصر چرخید آمد توى اتاق. به راضیه نگریست و به جاى خالى قاب عکس برادر شهیدش.
- راضیهخانوم، راضیهخانوم!
راضیه لحظهاى پلک زد، به ناصر نگاه کرد و یخ وجودش در قیر چشمان ناصر که چون دیدگان یاسر مىدرخشید، ذوب شد. زن سرش را چرخاند و بالاخره تکانى خورد. مادر تبسمى کرد. زن به چشمان مادرش چشم دوخت و دستان مرضیه را که در دستش بود، اندکى فشرد. ناصر رفته بود و تن تبدار راضیه مىگریست.
تا شب چند بار تب و لرز به سراغ راضیه آمد. پدر دکترى به بالین دخترش آورد. راضیه فقط شوکه شده بود همین و بس. تنها درمانش استراحت بود و تقویت غذایى و نیش سوزن سرمى که تا نیمههاى شب از دستش جدا نشد.
صداى اذان پیچیده بود توى حیاط که راضیه از خواب پرید. مادرش و مرضیه کنارش خوابیده بودند، نیمخیز شد و در زیر نور سبز مناره مسجد که به حیاط افتاده بود، دید که کسى در حیاط نیست. جاى بخیههاى روى شکمش مىسوخت ولى باید بلند مىشد؛ چادرش را به سرش انداخت و رفت توى حیاط. چند جفت بیشتر کفش پشت در اتاق نبود. همه جا ساکت ساکت بود. اذان تمام شده بود و ماه در نوک مناره مسجد مىدرخشید. چسبى را که شب روى نیش سرم چسبانده بودند، کند. دست و صورتش را شست. ناگهان از خنکاى آب و نسیم سحرى لرزید، بریدگى زیر شکمش از درد تیر کشید و راضیه چادرش را بیشتر به خودش پیچید و افتان و خیزان به طرف در کوچه رفت. نیرویى بىاختیار او را به کوچه مىکشید. چفت پشت در را باز کرد و زبانه قفل را بیرون کشید. در چرخید و به طرف راضیه آمد. زن پایش را گذاشت توى کوچه و نگاهى به انتهاى بنبست کوچه انداخت و نگاهى به سر کوچه که غرق نور بود. به طرف سر کوچه راه افتاد و لحظه لحظه به نور نزدیکتر شد. چند قدمى بیشتر به خیابان نمانده بود که حجلهاى دید، همان حجلهاى که دو روز قبل هم سر کوچه دیده بود. حجله روشن بود و قاب عکس یاسر وسط آن مىدرخشید. جلوتر رفت. صورتش در میان آینهکارىهاى حجله شکست و به زمین ریخت. زن نشست، قاب عکس در دست نشست و چادرش را کشید روى صورتش و لبهاى سردش را به خنکاى شیشه قاب سپرد.
پیرمردى با تعجب به زنى که آن وقت شب کنار حجله شهید نشسته و در چادرش مچاله شده بود، نگاه کرد. صداى اللَّه اکبر نماز جماعت که بلند شد، پیرمرد به طرف مسجد که آن سوى خیابان بود، رفت. راضیه ضجه زد و کنار حجله شوهرش افتاد.
ناصر بعد از شهادت برادرش عهد کرده بود که دیگر نماز صبحش قضا نشود. دو سالى که به تکلیف رسیده بود، هر روز صبح نمازش قضا مىشد و همیشه دیر به مدرسه مىرسید. خواب چشمانش را رها نمىکرد و او رختخواب را. اما خودش هم نمىدانست که چطور هفت شب است بعد از اذان صبح از خواب بیدار مىشود. حس مىکرد یاسر بالاى سرش نشسته است و همان بوى عطرى را مىدهد که همیشه پیش از نماز به خود مىزد. انگار بوى بهشت را مىشنید و ناگهان از خواب مىپرید.
پا به حیاط که گذاشت نگاهى به پنجره خاموش اتاق راضیه انداخت و به طرف حوض رفت که دید در کوچه باز است. هراسان اطرافش را نگاه کرد و به طرف در رفت. مانده بود چه کند که دید خادم مسجد از سر کوچه دوان دوان به طرف خانهشان مىآید. او را که دید، گفت: «بدو ناصر، زنداداشت تو کوچه غش کرده.»
راضیه فقط حس مىکرد که دارند او را تکان مىدهند، نمىدانست روى شانه پدر بود و یا در آغوش مادر. چهره خانمجان و ناصر محو مىآمد جلوى چشمش و دوباره از هوش مىرفت.
راضیه وقتى چشم گشود، هیچ کس و هیچ کجا را نشناخت. آدمهاى دور و برش همه در جست و خیز بودند. هیچ کس به او توجهى نمىکرد. انگار هیچ کس او را نمىدید. همه جاى بدنش درد مىکرد و در عین حال در هیچ کجاى وجودش، هیچ حسى را درک نمىکرد. فکر مىکرد نشسته است، ولى خوابیده بود، حس مىکرد دارد راه مىرود و پاهایش را روى زمین مىگذارد، اما خواب بود. زیر یک پتوى سبز دراز کشیده بود. پایه سرم بالاى سرش بود. کمى سرش را بلند کرد. در راهروى بیمارستان بود. چند تخت دیگر مثل تخت او کنار دیوار پر از مریض بود. ناگهان دو مرد، با برانکارد مرد دیگرى را که غرق خون بود از کنار تختش به طرف درِ اتاق عمل بردند. صورت مرد پرخون بود و اصلاً چشمهایش دیده نمىشد. راضیه یک آن فکر کرد نکند آن مجروح، یاسر باشد؛ یاسر، ولى یاسر که شهید شده بود، یاسر که دیگر نبود. تازه یادش آمد بچهاى هم دارد. بچهاى که معلوم نیست کجاست. چشمها را بست. آنجا چه مىکرد. پس مادرش کجا بود؟ او توى بیمارستان چکار مىکرد. مطمئن بود که زایمان کرده است ولى نه هنوز توى بیمارستان بود، هنوز بچهدار نشده بود. صورت پدرش را دید، توى کوچه بود؛ نه خواب مىدید ... .
پدرش بود و نبود. مردى آمد نزدیک تختش ایستاد. دستى بر پیشانىاش کشید. مرد سفیدپوشى گفت: «مىبینین که یه شهره و دو تا بیمارستان کوچیک. با کلى مجروح که دارن از دیشب همین طور مىیارن اینجا.»
- پس چیکار کنیم؟ حالش خیلى بده.
- سرمش که تموم شد ببرینش خونه. جاى عملش عفونت کرده، مرتب آمپولاشو بزنین، حالش خوب مىشه نگران نباشین.
مرد دوباره دستش را روى پیشانى راضیه گذاشت و عرق صورتش را پاک کرد. زن، پدرش را شناخت و با شناختن او انگار تازه قدم به دنیاى زندهها گذاشت و بعد دوباره مُرد ... .
صداى گریه بچه مىآمد، راضیه توان نداشت پلکهایش را باز کند. کسى گفت: «سکینهخانوم اومد!» زن پا به اتاق که گذاشت، نوزاد چند ماههاش را خواباند و بعد پسر راضیه را در آغوش گرفت و به او شیر داد. خانمجان پاى چشمانش گود افتاده و کبود شده بود. در آن چند روز هر چه غصه بود ریخته بود توى دلش و به روى خودش نیاورده بود. اما دلش مىخواست سر به بیابان بگذارد و هاى هاى گریه کند.
عزت موهایى را که در آن چند روزه سپید شده بود زیر روسرى پنهان کرد. بعد با گلهاى سیاه روسرى نم اشکهایش را پاک کرد و به زن همسایه نگریست که چطور با دلسوزى به نوه او شیر مىداد و گهگاه به کودک خودش مىنگریست که گوشهاى خوابیده بود.
- چقده به دکتر اصرار کردم که آقا پسرم شهید شده، اگه عروسم با این حال بیاد خونه، پس مىافته، ولى گوش نکرد. گفت جاى خالى نداریم. یکى دو روزى بهش چیزى نگین تا زخمش جوش بخوره، و گرنه کار دستتون مىده.
عزت به حرکت پاهاى کوچک نوهاش در زیر قنداق نگاه مىکرد که گفت:
«ببین طفلک چطور شیر مىخوره. این دو روزه که سرمون گرم بود و شیر راضیه هم قد یه انگشتونه نمىشد، بیچاره بچه رو تو بیمارستان به این و اون دادن تا شیرش بدن. بچه چه مىدونست که الان وقت اومدن نیست. چه مىدونست اصلاً جاى اومدن نیست ....»
عزت دیگر داشت ناله مىکرد، خانمجان بچه را از دست سکینه گرفت و بوسهاى بر پیشانىاش زد.
- عزت ناشکرى نکن. خدا یاسرو ازمون گرفت، عوضش یه یاسر دیگه بهمون داد.
مادر راضیه هق هقش را فرو داد و با سکینه که داشت بچه به بغل مىرفت، خداحافظى کرد و نشست بالاى سر دخترش که به گمانش خواب بود. اما راضیه
خواب نبود. همه چیز را شنیده بود. براى چندمین بار یادش افتاده بود که همسر شهید است و تازه زایمان کرده و ... .
مرضیه اولین کسى بود که دید خواهرش چشم گشود. نمىدانست باید خوشحال باشد و با خواهرش شوخى کند و یا اینکه اندوهگین باشد و سر تا پا حزن. از دیروز که پایشان به خانه راضیه کشیده بود تا آن موقع، کلى غم و غصه دیده بود و تنها دلخوشىاش این بود که از دو ساعت قبل که بچه را از بیمارستان آورده بودند، با او بازى کند و یاد بچگى محسن بیفتد که چقدر انگشتان کوچکش را مىگرفت و مىبوسید. خاطرهاى خوش از کودکى.
اما براى راضیه، کودکش، یک پل بود، پلى که او را از دنیاى شاد و سرشار از نوجوانىاش جدا مىکرد و به دنیاى بزرگسالان مىبرد. کودکى که زنانگى او را در پى داشت، کودکى که باید جاى شوهر را پر مىکرد، کودکى که باید انیس تنهایى راضیه مىشد و ... .
شب گذشت، شب با آمدن سارا گذشت. دخترى که آرزو مىکرد به عنوان امدادیار ببرندش پشت جبهه. دخترى که در کلاسهاى امدادیارى سپاه شرکت کرده بود و حال براى خودش افتخارى مىدانست تا با تزریق یک آمپول چرکخشککن به همسر بیمار یک شهید، اولین کارش را شروع کرده است ... .
مرد ایستاده بود جلوى پنجره و نگاهش به عزت بود که چون مرغ سر کنده نمىدانست چکار کند. خانمجان که کنار میز کوچک سماور نشسته بود، یک استکان چایى سراند جلوى پاى مرد و گفت: «مىبینین که همه رفتن. لیلام و بچههاش رفتند. من موندم و این ناصر. اگه راضیه رو هم شما ببرین، من دیگه دق مىکنم.»
عزت، ناصر را دید که چون او سرگردان در حیاط قدم مىزد، نشست و گفت: «باور کنین نمىدونم چى بگم. بچهها باید برن مدرسه. اگه راضیه رو با خودمون ببریم تهرون، بهتره. اگه دوایى، دکترى، چیزى لازم داشت، بیمارستاناى اونجا حتماً بهترن. اینجا همهش جاى خالى آقایاسرو مىبینه و غصه مىخوره.»
زن به شوهرش نگاه کرد و منتظر ماند تا او هم چیزى بگوید و خانمجان راضى شود؛ ولى مرد هیچ نگفت و استکان چاى را یکسر بالا کشید. مرضیه بچه به بغل آمد توى اتاق و گفت: «مامان تا به راضیه گفتم نمىخواى بچهتو بغل کنى؟ زد زیر گریه. حالا من چیکار کنم.» عزت بلند شد و گفت: «شیرش که خشک شده هیچى، اصلاً به این طفل معصومم التفات نمىکنه. بچهم پاک هوایى شده ...»
سکینه رفت و سارا آمد. مادر پرسید کى قرص و آمپول راضیه تمام مىشود و حرف سارا مثل دستور یک دکتر دل عزت را لرزاند.
- با این حالش کجا مىخواین ببرینش. اگه زخمش دوباره چرک کنه باید پانسمانش عوض شه. تازه اینجا امنتره. مىگن احتمالش هست که بخوان تهرونو بمباران کنن.
پدر رفت، پدر همراه مرضیه و محسن رفت و عزت تمام فوت و فن مادرى و خانهدارى را در یک شب به مرضیه یاد داد. گفت مواظب پانسمان سر محسن باشد و گفت حال خواهرش که بهتر شود با هم مىآیند تهران. مرضیه با حس و حال ناگهانى مادر شدن، در یک شهر غریب رها شد و عزت بچههایش را به مردش سپرد و به اتاق راضیه رفت.
خانمجان تنها مادر شهید آن محله نبود اما راضیه تنها همسر شهید بود. همسایهها هر روز مىآمدند و مىرفتند. بچه را که دیگر اسمش یاسر بود، بغل مىکردند و صورت راضیه را مىبوسیدند. ناصر هم دیگر همان نوجوان چاقى نبود که بود؛ لاغر شده بود. سیاهى چشمانش سیاهتر شده بود و مثل یک مرد مىرفت مسجد و در جلسات شورا و پایگاه بسیج شرکت مىکرد. یک دوره کامل هم آموزش نظامى مىدید. دیگر بلد بود که چطور با تکتیر و رگبار ژ3 شلیک کند و چطور تمام قطعات کلاشینکف را باز کند و سوار کند. خانه هم که مىآمد مثل یک زن از یاسر کوچک مواظبت مىکرد و کهنههایش را کنار حوض مىشست. بعد دستانش را که از آب سرد سرخ شده بود، روى علاءالدین وسط اتاقشان گرم مىکرد و صدایش در نمىآمد. با اینکه دلش نمىآمد مادرش را با آن حال و روز تنها بگذارد، اما منتظر بود تا بعد از چهلم برادرش، اجازه رفتن به جبهه را از خانمجان بگیرد، خانمجانى که تمام امیدش به او بود و بس. ادامه دارد.