بوى بهشت 2داستان

نویسنده


 

بوى بهشت‏
(قسمت دوم)

 مریم بصیرى‏

- راضیه، راضیه!

چرا نمى‏گذاشتند بمیرد. بعد از رفتن یاسر و پَر کشیدن بچه‏اش چرا باید زنده مى‏شد، اما شد؛ زنده شده بود. اصلاً شاید نمرده بود. درد یادش انداخت که زنده است، اما حواسش سر جایش نبود. احساس مى‏کرد مثل بادکنک سرخ بچگى‏هایش توى هوا معلق است و دارد از پشت بام همسایه‏ها به حیاط خانه خودشان سرک مى‏کشد. توى دنیاى دیگرى بود، اما درد دوباره او را مثل نخ بادکنک مى‏کشید همان جایى که بود. آن صدا هنوز صدایش مى‏زد. کجا بود، یعنى توى بیمارستان بود؟ از درد به خودش پیچید. شاید هم فکر کرد که پیچید و مچاله شد، چون حرکتى نکرد. فقط چشمانش چرخید، شاید هم فکر کرد که آنها چرخیده‏اند. دنبال یاسر مى‏گشت، این را مى‏فهمید که به خاطر او درد را تحمل مى‏کند.
صدا دوباره گفت: «راضیه، منم مادرت.» مادر! مادر کى؟ مادر یاسر، مادر ناصر، مادر کى؟ مادر خودش! مگر او مادر داشت؟ دست کشید روى شکمش. مادرش مرده بود. بچه‏اش مرده بود. سرش را چرخاند. کسى دستش را گرفت. صداى گریه مى‏آمد. بچه‏اش بزرگ شده بود اما هنوز گریه مى‏کرد. بچه‏اش دختر بود. چادر سیاه سرش کرده بود و گریه مى‏کرد.
- راضیه، منم. منو نمى‏شناسى؟
دو تا بودند، یعنى یکى هم پشت سر دخترش ایستاده بود. او هم چادر سرش بود، اما بچه او نبود. پیر بود، معلوم نبود آنجا چه مى‏کند. چرا بالاى سرش ایستاده بودند. حال خودش را نمى‏فهمید؛ اصلاً هیچ چیز نمى‏فهمید. چشم‏هایش را بست ولى پیرزنى که کنار دخترش ایستاده بود، بالاى سرش بود و به زور چیزى در دهانش مى‏ریخت. نمى‏خواست شیر بخورد، دیگر بزرگ شده بود، بچه نبود. مى‏رفت کلاس پنجم و حسابى با مرضیه درس مى‏خواندند. پیرزن را شناخت. مرضیه بود. یعنى آن همه پیر شده بود. صدایش کرد، صدایش از توى گلو بیرون جست و گفت: «تویى مرضیه؟» شاید هم نگفت چون خودش هم چیزى نشنید.
خانم‏جان جلوى اشک‏هایش را گرفت و یک قاشق دیگر آب کمپوت ریخت توى حلق راضیه.
- منم راضیه جون، حالت خوبه؟
بچه‏اش سرک کشید رویش و صورتش را بوسید. راضیه مات و مبهوت نگاهش کرد و پرسید: «اسمت چیه کوچولو؟» مادر راضیه گریست، نشست روى صندلى کنار تخت و تا جایى که مى‏توانست اشک ریخت.
- بسه عزت. خوب مى‏شه. دکتر گفت چند ساعتى طول مى‏کشه بیهوشى درست و حسابى از سرش بپره.
خانم‏جان سر راضیه را چرخاند و لبخندى زد. مى‏خواست گریه کند ولى خنده کوتاهى کرد و گفت: «نمى‏پرسى بچه چیه؟»
- بچه، کدوم بچه؟
عزت اشک‏هایش را به گل‏هاى سیاه چادرش بخشید و گفت: «بچه خودت دیگه.» صورت سرخ و باد کرده راضیه چرخید طرف زن.
- بچه که مرد! تو کى هستى؟
- راضیه منم مادرت. یه پسر زاییدى شبیه خودت. البته خانم‏جان مى‏گه شبیه یاسره.
خانم‏جان ناگهان روى تخت کنار راضیه نشست، خرد شد و روى ملافه تخت ریخت و خرده‏هایش به روى راضیه پاشید.
- یاسر؟
عزت گونه راضیه را نوازش کرد و گفت: «الان بچه‏تو مى‏یارنش، تو بخش بچه‏هاس. ماشاللَّه چهار کیلو وزنشه.»
راضیه زل زد به زن و پرسید: «پس یاسر کو؟» هر دو زن داشتند دنبال جمله‏اى مى‏گشتند که بهیار آمد توى اتاق. نگاهى به سرم خالى انداخت، کلیپس شیلنگ سرم را بست و تا چسب‏هاى روى دست راضیه را باز کند، خون دوید توى شیلنگ. زن سر سوزن را بیرون کشید. خون پرید روى ملافه. لکه خون بزرگ و بزرگ‏تر شد و در همه اتاق پخش شد. همه جا سرخ شد. راضیه جیغ کشید و زن رفت.
عزت بچه را گذاشت توى بغل راضیه. زن خودش را کنار کشید و کم مانده بود بچه بیفتد. دست عزت جلو آمد. صورت بچه سرخ بود، داشت تقلا مى‏کرد گریه کند، بى‏جان بود. سفیدپوشى آمد توى اتاق، گفت بچه را زودتر شیر بدهد تا ببرد. گفت بچه مشکل تنفسى دارد، گفت ... .
راضیه هیچ نمى‏شنید، هیچ نمى‏فهمید. بدنش لمس بود و تنها چیزى که مى‏فهمید، نبودِ یاسر بود و شدت درد شکم. مادر کمکش کرد تا روى تخت نیم‏خیز شود. عزت بچه را به سینه دخترش فشرد و به چشمانش نگاه کرد. چیزى در درون راضیه جوشید ولى خیلى زود فروکش کرد. نوزاد سینه‏اش را مک زد و راضیه فقط نگاهش کرد، نگاه. نمى‏دانست چرا مهر بچه به دلش نمى‏افتد. از دیدن او روى سینه‏اش چندشش مى‏شد. تازه مى‏فهمید که توى بیمارستان است و توى یک اتاق دیگر درد مى‏کشد. بچه بغلش بود. مادرش آمده بود پیشش. خانم‏جان انگار صد سال پیرتر شده بود، اما از یاسر خبرى نبود و خودش هنوز منگ منگ بود.
بچه را بردند، بچه‏اى که مثل یک تکه گوشت قرمز و سنگین بود و هیچ شباهتى به او و یاسر نداشت. از بچه مى‏ترسید، از خودش مى‏ترسید، مى‏ترسید ناگهان نوزادش را پرت کند روى زمین. حال درستى نداشت. احساس گناه مى‏کرد. حس بى‏لیاقتى و ناچیزى خفه‏اش مى‏کرد. حس اینکه در بیمارستان افتاده و هیچ کارى نمى‏تواند بکند، داشت خفه مى‏شد؛ داشت مى‏مرد ... .
مادرش برگشت توى اتاق، گفت تا فردا پیشش مى‏ماند. گفت خانم‏جان رفت. گفت پدرش چقدر دلش مى‏خواست مى‏آمد بیمارستان. گفت بچه‏ها دل‏شان براى او تنگ شده. گفت ... اما او دل‏نازک شده بود انگار. فقط منتظر آمدن یاسر بود. گفته بود هر جا که باشد، وقتى صداى اولین گریه بچه‏اش را بشنود، مى‏آید؛ اما نیامده بود. یاسرى نیامده بود تا دلدارى‏اش بدهد، تا بگوید خسته نباشى و حالش را بپرسد. دستى روى شکمش کشید. برآمدگى باندها را حس مى‏کرد. جاى بخیه‏ها مى‏سوخت، درد شدیدى داشت. سردش بود، مى‏لرزید، مى‏ترسید.
عزت تا صبح نخوابید، نگران دخترش بود. راضیه غلت مى‏زد و به خودش مى‏پیچید. چند بار آمپول ضد درد ریخته بودند توى سرمش، یک بار هم سرنگ رگ بازویش را شکافته بود، اما راضیه هنوز درد داشت.

زن نمى‏دانست از به دنیا آمدن نوه‏اش خوشحال باشد یا ناراحت. در نبودِ یاسر، دخترش با آن بچه چکار مى‏کرد. راضیه اما به یاسر فکر مى‏کرد، به اینکه چقدر بى‏وفاست، به اینکه او را در آن حال تنها گذاشته و به هیچ کدام از نامه‏هایش جواب نداده است؛ به او که در آن یک سال قد یک ماه هم او را ندیده بود، آن هم در سه بارى که به مرخصى آمده بود. دورى یاسر، عزیزترش کرده بود و ... باز وهم و خیال ریخت توى جانش. باز بچه‏اش جلوى چشمش پر پر زد و یاسر همان طور ایستاد و نگاهش کرد.
راضیه چشم که باز کرد، مادرش توى اتاق نبود. سرم دستش را باز کرده بودند و شکمش از درد، بى‏حس شده بود. یکى آمد فشار خونش را گرفت و در پرونده‏اش چیزى نوشت و رفت. مادر با تکه‏اى بیسکویت بر دهان با پلاستیک کمپوت‏ها برگشت و پشت سرش دکتر آمد. همه داشتند کار خودشان را مى‏کردند و لابد مادرش هم بعد از یک روز گرسنگى، از فشار ضعف بى‏تاب شده بود.
دکتر چیزى به عزت گفت، زن سرى تکان داد و پرسید: «نمى‏شه امشبم نگهش دارین؟»
- تخت خالى نداریم. مى‏بینین که وضعیت اورژانسى‏یه. بازم بهش کمپوت گلابى بدین و بعدش مرخصه.

دکتر که رفت مادر نشست روى تخت راضیه.
- رنگ و روت حسابى باز شده. معلومه که رو به راهى.
با این جمله، درد بیشتر در جان راضیه چنگ زد و پرسید: «دارم مى‏میرم مامان؟» عزت برآشفت.
- چى مى‏گى دختر. خودتو و بچه هر دو سالمین. بالاخره بعد از دوازده روز، همین امروز مرخص مى‏شى؛ اما بچه پس‏فردا. مى‏گن یه خورده نفسش نامنظمه.
- ولى من دارم مى‏میرم. یه رعشه از دیشب افتاده به جونم.
- همش واسه درد این عملته. انصافاً تو هم خوب تحمل کردى. زمان ما که این چیزا نبود. وقتى تو دنیا اومدى من تو همون اتاق رو به حیاطمون خوابیده بودم. مادرشوهرم خدا بیامرز یه مشته پول گذاشت تو دست ماما و به من گفت پاشو، بسه دیگه چقده مى‏خواى بخوابى.
راضیه از درد ناله‏اى کرد و پرسید: «پس آقاجون کجاست، چرا نمى‏یاد؟»
- مى‏یادش. گفت اجازه بچه‏ها رو از مدرسه بگیره و کار خودشو درست کنه، مى‏یاد. حتماً همین فردا مى‏یان. باور کن از وقتى رفتیم تهرون، آقات فقط فکرش پیش توس. منم که دیگه هیچى.

راضیه ناگهان زد زیر گریه. دست خودش نبود. بچه را که آوردند گریه‏اش بدتر شد. به جاى شیر، فقط از چشمانش اشک مى‏بارید. سفیدپوشى آمد و به مادرش گفت: «زائو و گریه. خانوم‏جون این دخترت چشه. این چن روزه که اینجا بوده، همش بى‏تابى مى‏کنه. معلومه خیلى شوهریه.» بعد رو کرد به راضیه و با شوخى پرسید: «حتمى دلت براش شده یه ذره، بابا مى‏یادش، غصه نخور. جنگه دیگه. اون‏جا بیشتر از تو بهش احتیاج دارن.»
عزت بغضش را فرو داد و گفت: «من برم نسخه دکترو بگیرم.» زن هم بچه را بغل کرد و برد. راضیه فکر مى‏کرد دارند گوشت‏هاى شکمش را با چاقو مى‏برند. دلش از درد پیچ مى‏زد و با هر حرکتى جاى بخیه‏ها بیشتر درد مى‏گرفت.
پرستارى آمد سرم دست راضیه را باز کرد و با شیطنت به زن نگریست.
- اسمشو چى گذاشتین؟
و بدون اینکه منتظر جواب بماند، رفت. تنها چیزى که به فکرش نبود، اسم بچه بود. رفت تو فکر. هیچ اسمى یادش نمى‏آمد. حافظه‏اش را از دست داده بود. همه اسم‏هاى دنیا ناگهان غیب‏شان زده بود و فقط نام یاسر توى ذهنش بود.

خانم‏جان که آمد وسایل راضیه و بچه را جمع کرد. عزت لباس دخترش را عوض کرد و راضیه نرم نرمک در حالى که لبش را از درد مى‏گزید از پله‏ها پایین رفت. اولین چیزى که به چشمش آمد، ناصر بود. گویى در آن چند روزى که ندیده بودش، براى خودش مردى شده بود و چشمان به گودى نشسته‏اش در آن پلیور سیاه، سیاه‏تر به نظر مى‏رسید. ناصر سلام کرد و قدم نورسیده را تبریک گفت، برگه ترخیص را گرفت و زود دوید توى خیابان. از رو در رو شدن با راضیه مى‏ترسید، و راضیه فکر مى‏کرد برادرشوهرش خجالت مى‏کشد و نمى‏خواهد چشم در چشم یک زائو بیندازد.
راضیه جلوى بیمارستان سوار تاکسى دایى‏اش که شد یک آن تازه یادش افتاد بچه‏اش آن بالا مانده است ولى بچه‏اى که خبرى از پدرش نبود، به چه دردش مى‏خورد. چند دقیقه‏اى نگاه ماتش را به خیابان دوخت. اصلاً نمى‏شنید مادرش و خانم‏جان چه مى‏گویند. وقتى ناصر از صندلى جلو برگشت تا ببیند چرا راضیه حرفى نمى‏زد و جواب حال و احوال دایى‏اش را نمى‏دهد، زن لحظه‏اى پلک زد، چشمان سیاه ناصر چون چشمان برادرش برقى زد و اشک در دیدگان راضیه جوشید.

کوچه حال و هواى همیشگى‏اش را نداشت. همه جا خفه و دلگیر بود. سر کوچه یک حجله گذاشته بودند. دو سه تا از زن‏هاى همسایه که توى کوچه بودند، صورت راضیه را بوسیدند و با خنده و گریه پرسیدند پس بچه‏اش کجاست؟ حیاط خانه هم مثل همیشه نبود. آب حوض لجن گرفته بود؛ حوضى که ناصر آنقدر هفته به هفته آبش را عوض مى‏کرد که صداى خانم‏جان در مى‏آمد. در و دیوار خانه به سیاهى مى‏زد. دخترخاله ناصر راهرو را جارو مى‏زد و بچه‏هایش توى اتاق‏ها ولو بودند و پیرزنى که راضیه نمى‏شناختش با خاله ناصر نشسته بودند توى اتاقى برنج و عدس پاک مى‏کردند. زن‏ها با دیدن راضیه تبریکى گفتند و دمى بعد دوباره مشغول کار خودشان شدند. راضیه رفت توى اتاق خودش و در رختخوابى که مادرش جلوى پنجره انداخته بود دراز کشید. دخترخاله ناصر برایش یک لیوان شربت آورد و بچه‏ها را از اتاق بیرون کرد.
راضیه دید که ناصر با دو مرد غریبه توى حیاط حرف مى‏زند و پسر همسایه‏شان یک دیگ بزرگ را از لاى در هُل مى‏دهد توى حیاط. از پشت پنجره چشم گرفت و به عکس یاسر نگاه کرد، درست مثل همیشه لبخند مى‏زد ولى جاى قاب عکس تکان خورده بود. راضیه به فکر فرو رفت.

عزت کنج آشپزخانه با اشک کاچى درست مى‏کرد و خانم‏جان قند مى‏شکست و هیچ نمى‏گفت. ناصر با چند بسته چاى آمد توى آشپزخانه و بعد کنار در خشکش زد.
- حالا چیکار مى‏کنى خانم‏جان؟
زن کله قند را با چکش شکست و هیچ نگفت. عزت قابلمه کاچى را از روى اجاق گاز برداشت و نشست روى زمین.
- آخه بچه رو هم ندادن لااقل ورش دارم یه راست ببرمش خونه خودمون. واللَّه نمى‏دونم چیکار باید کرد. با این حال و روز که راضیه داره، مى‏ترسم پس بیفته.
خانم‏جان زیر لب صلوات فرستاد و ناصر بسته‏هاى خرما را برداشت تا به خادم مسجد بدهد و بعدش نان بگیرد. عزت هم بلند شد و زود کاچى را ریخت توى کاسه. باید شیر راضیه را مى‏دوشید و مى‏برد بیمارستان براى نوه‏اش، براى نوه‏اى که خبر نداشت وسط چه برو بیایى به دنیا آمده است.

راضیه از اتاقش بیرون نیامد اما مى‏شنید که علاوه بر مهمان‏هایى که بعدازظهر در خانه‏شان دیده است، کسان دیگرى هم آمده‏اند. از توى حیاط هم صداى حرف زدن چند زن مى‏آمد. نیم‏خیز شد و سرک کشید توى حیاط. عروس‏هاى عموى شوهرش داشتند اتاق او را به هم نشان مى‏دادند، ولى با دیدن وى نفهمیدند چکار کنند و فوراً سرشان را انداختند پایین. نمى‏دانست اگر آن همه آدم براى دیدنش آمده‏اند، پس چرا از او فرار مى‏کنند. چرا غیر از خانم‏جان و مادرش هیچ کس پایش را توى آن اتاق نمى‏گذاشت. دور و برش پر بود از شربت و قرص و میوه و ظرف نیم‏خورده کاچى، که عزت با یک بشقاب غذاى دیگر درِ اتاق را باز کرد و نشست کنار راضیه.
- بهتر شدى؟
- این قرص‏ها درمون نداره مادر، من چشم به راه یاسرم. چرا هیچ خبرى ازش نیست؟
- نگران نباش. تو فعلاً باید جاى عملت خوب شه. دکتر گفت کلى ازت خون رفته، یه چیزى بخور تا جون بگیرى.
راضیه قاشق غذا را پس زد. حال و روز خودش را نمى‏فهمید. میلى به غذا نداشت. فقط مى‏خواست بخوابد، اما اصلاً خوابش نمى‏برد.
- چرا اینجا اینقده شلوغه، چى شده که همه فامیل اومدن اینجا؟
مادر خنده‏اى به لب آورد و گفت: «گفتم که اومدن دیدن تو. دیدم حال ندارى، خوابیدى، گفتم نیان تو اتاق. خیلى سر و صدا مى‏کنن نه؟» راضیه هیچ نگفت و زن پرسید: «مى‏خواى فردا که آقات اومد، بچه رو از بیمارستان برداریم و بریم تهرون؟»
راضیه با تعجب به مادرش نگاه کرد.
- کجا بریم مامان؟ اینجا خونمه. تازشم چشم به راه یاسرم که امروز و فردا بیاد.
- خُب اگه اومد، اونم مى‏یاد پیش ما.
زن جوان سرش را تکان داد و لحاف را کشید رویش. «هوا سرده!» این را گفت و چشمانش را بست.
- اگه بریم خونه خودمون زودتر حالت خوب مى‏شه. اینجا سختمه تو این شلوغى و قاطى مردا بهت برسم. بریم خونه بچه‏ها هم هستن. اما راضیه هیچ نگفت، انگار سال‏ها بود که رو به عکس یاسر، به خواب مرگ فرو رفته بود ... .
- راضیه‏جون پاشو، پاشو مادر، پاشو یه چیزى بخور، باید شیرتو بدوشم. الان اون طفل معصوم تو بیمارستان گشنه‏س.
راضیه گیج خواب بود. سرش درد مى‏کرد و نمى‏توانست چشم‏هایش را باز نگاه دارد. کمى در جایش نیم‏خیز شد و بعد چشم‏هایش را باز کرد. عزت لیوان شیر و عسل را داد دستش و سینى صبحانه را کشید جلو.
- حالت خوبه؟
راضیه فقط سرش را تکان داد و به اصرار مادرش لیوان شیر را جرعه جرعه نوشید. صدایى از توى حیاط راضیه را از جا پراند. در حالى که از درد نمى‏توانست راست بنشیند، جابه‏جا شد و سرک کشید توى حیاط.
- توى این خونه چه خبره مامان؟
- هیچى دخترم. ناصره حتماً داره دیگا رو جابه‏جا مى‏کنه. صبى مى‏خواست یک اجاق کنج دیوار حیاط درست کنه.
راضیه بى‏حال لیوان نیمه‏پر شیر را به مادرش داد و درون رختخوابش سُرید.
- اجاق برا چى؟
- مى‏خوان برا پسرت ولیمه بدن. امروز ظهر همه فامیل و همسایه‏ها مى‏یان اینجا. کلى کار داریم.
بعد کاسه‏اى برداشت و دکمه‏هاى یقه راضیه را گشود. زن سوزشى در سینه‏اش حس کرد و چشم‏هاى خسته‏اش را بست.
توى حیاط کلى سر و صدا بود. چند مرد دیگ‏ها را هم مى‏زدند. دو زنى که راضیه صورت‏شان را نمى‏دید گوشه حیاط، زیر آفتاب سبزى پاک مى‏کردند. خانم‏جان کنار حوض ایستاده بود و داشت با ناصر حرف مى‏زد و بچه‏هایى را که دور حوض جمع شده بودند، مى‏تاراند.
زن هر چند حال و حوصله درست و حسابى نداشت اما مى‏فهمید که هیچ کس خوشحال نیست و همه دارند دور خودشان مى‏چرخند و با همدیگر حرف مى‏زنند. با اینکه خودش و یاسر فامیل چندانى نداشتند، ولى انگار فامیل تکثیر شده و همه‏شان یکباره ریخته بودند روى سر خانم‏جان. دخترخاله خودش و خواهر یاسر تا چند دقیقه پیش آنقدر بالاى سرش حرف زده و از بچه و حال و روزش پرسیده بودند که دیگر تاب از کف داده بود. آنها نرفته، زن‏دایى خودش و عمه شوهرش آمده بودند که سر تا پا سیاه‏پوش بودند.
خانم‏جان هم با پیراهن سیاه مخملش آمد توى اتاق، نشست کنار راضیه و گفت: «ببین این پیرهن خوبه! امروز کلى مهمون داریم مى‏خوام یه لباس خوب تنم باشه.» زن جوان سرِ سنگینش را چرخاند و از سوزش جاى عمل، آه کوتاهى کشید و جواب داد: «آخه این سیاهه.»
- عیب نداره، عوضش جنس خوبى داره.
راضیه از وقتى خانم‏جان پایش را به اتاق گذاشته بود با دیدن حال و روزش مى‏خواست بپرسد چرا زن گریسته است، آخرش هم آب دهان تلخش را قورت داد و پرسید: «چى شده خانم‏جان؟ گریه کردین؟»
پیرزن چشمان سرخش را به زمین دوخت و گفت: «نه راضیه‏جون، طورى نشده، دود این اجاقه رفته تو چشَم. دیشبم خوابم نبرده.» بعد زود بلند شد و عکس یاسر را از روى طاقچه آورد و نشست جلوى پنجره، طورى که دیگر راضیه حیاط را نمى‏دید.
- پس شما عکس یاسرو برداشته بودین؟
پیرزن هاج و واج به راضیه نگاه کرد.
- همون دیروز فهمیدم. عکس یاسر جابه‏جا شده بود.
خانم‏جان هیچ نگفت و راضیه پرسید: «غیر از شما کس دیگه‏اى اومده تو اتاق من؟» زن مِن مِن کرد تا جواب مناسبى براى عروسش بیابد که آخرش گفت: «هفته پیش که توى بیمارستان بودى، ناصر گفت دلش برا داداشش تنگ شده، منم اومدم اینجا و قاب عکس توى طاقچه رو براش بردم.»
- عکس یاسر که توى آلبوم بود!
- آره بودش ولى این عکسه قشنگ‏تره. راستشو بخواى ...
عزت در را باز کرد و از خستگى کنار دیوار ولو شد.
- چى به هم مى‏گین شما دو تا؟ من که مُردم از خستگى.
خانم‏جان از جایش بلند شد و گفت: «هیچى، داشتم مى‏گفتم این عکس یاسر خیلى قشنگه.» و با پیراهن سیاهش رفت.
- طفلک بچه داشت از گشنگى تلف مى‏شد. ماشالاه ماشالاه چه چشمایى داره، حالشم خوب شده، گفتن فردا مرخصش مى‏کنن.
- مامان به من بگو چى شده؟ همه‏تون انگار دارین یه چیزى رو از من قایم مى‏کنین.
- چیزى نیست مادر. دل‏نگرانى نکن این یه چیکه شیرتم خشک مى‏شه.
صداى قرآن از گلدسته مسجد نزدیک خانه، ناگهان پخش شد توى حیاط و از حیاط سرک کشید به گوش‏هاى راضیه. زن پرسید: «وقت اذونه مامان؟»
- نه دارن قرآن مى‏خونن. الانه که دیگه آقات و بچه‏ها برسن. یه چند روزى مى‏مونیم بعداً همه با هم مى‏ریم تهرون.
- مامان، یاسر طوریش شده؟
- بازم که شروع کردى. باور کن خسته‏ام، تا برم بیمارستان و برگردم از نفس افتادم. تو خیابون داشتن کمک‏هاى مردمى رو مى‏فرستادن جبهه. راه‏بندون شده بود. کلى پیاده اومدم.
عزت بلند شد و خواست خودش را از زیر نگاههاى دخترش خلاص کند که راضیه از درد آهى کشید و گفت: «مامان دارى مى‏رى، ناصرم صدا کن.»
- ناصر سرش تو حیاط مشغوله، چیکارش دارى مادر؟
- شما صداش بزنین.
تا آمدن ناصر انگار چند ساعتى گذشت. راضیه گره روسرى‏اش را محکم‏تر کرد و لحاف را تا شانه‏هایش بالا کشید. ناصر آمد تو و پشت سرش خواهرش هراسان در چارچوب در نمایان شد.
- ناصر زود باش باید برى مسجد.
راضیه پرسید: «پس حسابى نمازخون شدى، هان؟» ناصر با دکمه‏هاى پلیور سیاهش بازى کرد و هیچ نگفت.
- راستشو بگو ناصر چرا همه سیاه پوشیدین؟
تا ناصر لب بجنباند، لیلا گفت: «عروس‏خانوم مثل اینکه پاییز شده ها، هوا سرده دیگه. تازشم مى‏خواستى یه پلیور رنگى هم واسه ناصر ببافى.» راضیه هر چند با آن حالش از حرف زدن با ناصر خجالت مى‏کشید ولى باید مى‏گفت، باید تمام دلشوره‏هایش را بیرون مى‏ریخت، دلشوره‏هایى که دردش از درد دلش بیشتر بود.
- خب یکى‏تون یه چیزى بگین.
ناصر کلافه بود. باید مى‏رفت مسجد. باید مى‏رفت بسیج و سرى هم به بنیاد مى‏زد. کلى کار داشت ولى از صبح مانده بود توى حیاط و به کارها مى‏رسید و حالا باید چیزى هم به راضیه مى‏گفت، چیزى که نمى‏خواست از دهان او بیرون بیاید.
- مگه قرار نبود برى جبهه؟ مگه نمى‏خواستى برى از یاسر خبرى برامون بیارى؟
ناصر پا به پا شد. با لبه خیس آستین پلیورش بازى کرد و گفت: «مى‏رم زن‏داداش. شما حالتون که بهتر بشه مى‏رم. اما الان خانم‏جان تنهاست، شمام که تازه از بیمارستان اومدین.» لیلا بِرُ بِر برادرش را نگاه مى‏کرد و لب‏هایش مى‏لرزید. انگار حرف‏هایى را که ناصر زده بود، همه از میان لب‏هاى او بیرون جسته بودند. ناصر خشکش زده بود نمى‏دانست باید برود یا بماند. لیلا دست ناصر را گرفت و از اتاق بیرون کشید. به راضیه لبخندى زد و کمى بعد با یک پیاله آب مرغ آمد بالاى سر راضیه نشست.
- بخور جون بگیرى. به جاى بچه، رنگ تو هى عوض مى‏شه. یه وقت سیاهى، یه وقت سرخ مى‏شى و یهو ...
یکهو راضیه زد زیر گریه. تا جایى که توان داشت جیغ کشید و اشک ریخت. همه زن‏ها از اتاق‏ها و حیاط ریختند توى اتاق راضیه. عزت دست دخترش را گرفت و به لیلا گفت: «بالاخره بهش گفتى؟ بچه‏م جونمرگ شد دیگه.» لیلا مبهوت سرش را تکان داد.
- به خدا من هیچى بهش نگفتم. خودش یهو زد زیر گریه.
زن‏ها هر کدام پچ پچى کردند و راضیه را دلدارى دادند. خانم‏جان اتاق را خلوت کرد. بچه لیلا هم گریه مى‏کرد. زن رفت سراغ بچه‏اش و فقط خانم‏جان ماند و عزت. عزت سر دخترش را بغل کرد و خانم‏جان بالشى پشت راضیه گذاشت و تا خواست خودش را آماده کند و چیزى بگوید، مرضیه و محسن پریدند توى اتاق. عزت سرش را بالا گرفت و دید شوهرش سیاهپوش و یااللَّه گویان در چارچوب در ظاهر شد. محسن با سر باندپیچى شده کمى جا خورد، دید جاى گفتن و خندیدن نیست، فقط پرسید: «بچه کجاست؟»
مرد نشست و دوباره به خانم‏جان سرسلامتى داد. عزت اشک‏هاى دخترش را پاک کرد و راضیه هق هق‏کنان به طرف پدرش چرخید.
- آقاجون اینا به من نمى‏گن چى شده؟ به جون محسن بگین چى شده؟ یاسر شهید شده، نه، بگین دیگه.
مرد نیم‏خیز شد و دوباره نشست و گفت: «خدا صبرت بده دخترم.» راضیه نَگریست، ضجه زد، مشت‏هایش را کوبید به سینه‏اش و صدایش گرفت و صورتش سرخ‏تر شد. مرضیه پرید جلو و با کاغذ نسخه‏اى که کنار داروهاى راضیه بود، خواهرش را باد زد.
مرد صلوات فرستاد و سر به زیر انداخت. محسن به طرف پدرش خزید و چشم به راضیه دوخت. زن‏ها سعى داشتند راضیه را آرام کنند. لیلا با یک لیوان آب قند آمد توى اتاق. چشم‏هاى زن جوان در اشک غرق شده بود و آب قند از گوشه لبش مى‏چکید. دهانش از شورى و شیرینى به تلخى مى‏زد و بغض خفته در گلویش، بیدار نمى‏شد. اشک به یکباره خشکید و رعشه به جان راضیه افتاد. لرزید، دست‏هایش پریدند بالا، شانه‏هایش لرزیدند و سپس بى‏حرکت شدند، و زن افتاد توى رختخواب. عزت چند بار به صورت راضیه زد. مرضیه جیغ کشید. زنى بچه‏اش را از پشت در کشید کنار. خانم‏جان به سرش زد و لیلا شانه‏هاى راضیه را تکان داد. راضیه سرد شده بود، کبود شده بود، دندان‏هایش قفل شده بود ولى داشت نفس مى‏کشید. اما نمى‏دانست بالاى سرش چه خبر است و چرا همه ریخته‏اند توى اتاق و با دلسوزى نگاهش مى‏کنند ... .
دیگ‏هاى خالى روى هم تلنبار شده بودند. سه زن کنار حوض ظرف‏ها را مى‏شستند و چند مرد ظرف‏هاى مجلس مردانه را از خانه همسایه مى‏آوردند و مى‏چیدند کنار حوض. بچه‏ها جلوى آفتاب کز کرده بودند و به آرامى با خودشان بازى مى‏کردند. پیرزنى خاکستر سرد اجاق‏ها را جارو مى‏کرد و خانم‏جان پشت پنجره اتاق راضیه به حیاط نگاه مى‏کرد و با صداى قرآن مسجد که از صبح قطع نشده بود، گریه مى‏کرد.
راضیه بى‏حال و بى‏رمق افتاده بود توى رختخواب و مرضیه و مادرش دور او مى‏گشتند. خانم‏جان دکمه‏هاى کت مشکى‏اش را بست، چادرش را به سر کشید و از اتاق بیرون رفت. پشت سرش زن‏هاى سیاهپوش دیگر از دو اتاق دیگر آمدند بیرون و همه به طرف مسجد راه افتادند. اعلامیه شب هفت شهید به در چسبیده بود. زن‏هاى توى کوچه مادر شهید را به هم نشان دادند و سلام کردند و خانم‏جان لحظه‏اى سر کوچه، کنار حجله پسرش ایستاد و به عکس او که در میان قاب لبخند مى‏زد، نگاه کرد. قاب عکسى که شش ماه تمام روى طاقچه اتاق راضیه کز کرده بود، وسط گل و نور و آینه پر پر مى‏زد.
مردى با لباس نظامى از جیپ ارتشى پایین آمد و از طرف تمام بسیجیان به خانم‏جان تبریک و تسلیت گفت و داخل مسجد شد. خانم‏جان دیگر نمى‏گریست. قرص و محکم ایستاده بود دمِ درِ مسجد تا همه زن‏ها به قسمت زنانه مسجد که پله مى‏خورد و بالا مى‏رفت، بروند. همه جا پر از عکس یاسر بود، نفس در سینه خانم‏جان رفت و برگشت، خودش را کنترل کرد و در حالى که لیلا دستش را گرفته بود، چشم به اعلامیه ختم یاسر از پله‏هاى مسجد بالا رفت.
ناصر که از خیلى وقت پیش جلوى درِ مردانه ایستاده بود، با دیدن مادرش لب‏هایش را گزیده و صاف ایستاده بود. نباید مى‏شکست، نباید مى‏گذاشت مادر و همسر برادرش غصه بخورند، او مرد خانه بود، در نبودِ پدر و برادر او تنها مردى بود که خانم‏جان دلش به او خوش بود. البته یادش بود که مرد کوچک‏ترى، قلبش در بیمارستان مى‏تپد، قلبى که مثل قلب یاسر خوب و مهربان است. مردى که هنوز ندیده بودش، مردى که هنوز اسم نداشت ... .
راضیه ماتش برده بود. چشمانش رو به جاى خالى عکس یاسر در طاقچه، خشک شده بود. مرضیه دستان سرد خواهرش را گرفته بود و تکان مى‏داد ولى راضیه اصلاً تکان نمى‏خورد. بدنش یخ کرده بود و هر لحظه دستانش سردتر مى‏شد. مرضیه ترسید، شانه خواهرش را تکان داد. اما راضیه همان طور خشکش زده بود. دختر پرید توى حیاط. چند بچه جاى اجاق‏هایى که دیگر نبودند، بازى مى‏کردند و دخترعموى کوچک یاسر نشسته بود روى پله‏ها و مواظب‏شان بود. مرضیه چشم دواند ولى محسن را ندید.
- داداشم کجاس؟

دختر ناگهان از جایش پرید و گفت: «با منى؟»
- محسن ما کو؟
- همون پسر تپله رو مى‏گى که کله‏ش شکسته؟ رفت تو کوچه.
مرضیه نمى‏دانست چکار کند، آخرش گفت: «ببین نمى‏دونم اسمت چیه. آبجى راضیه حالش بده، بدو مسجد مامانمو صدا بزن.»
راضیه اصلاً تکان نخورده بود و همان طور بود که بود. وقتى عزت و محسن هم سراسیمه رسیدند بالاى سرش، هنوز بدنش مثل چوب خشک و سرد بود و خیس از عرق.
مرضیه بلند شد تا براى خواهرش لیوانى آب بیاورد. درِ راهرو باز بود و درِ کوچه در تیررس آن. وقتى مرضیه با لیوان آب و شیشه عسل از آشپزخانه بیرون آمد، ناصر را دید که پا به حیاط گذاشت و بچه‏هاى خواهرش دویدند به سویش.

شربت عسل از گلوى راضیه پایین نمى‏رفت. اصلاً لبش باز نمى‏شد. مادر هر چه تلاش مى‏کرد تا یک قاشق شربت به گلوى دخترش بریزد، فایده‏اى نداشت. در تِقى صدا کرد. مرضیه از جا پرید، ناصر در را باز کرد و پشت در گفت: «حالش خیلى بده؟» عزت سرى تکان داد و گفت: «از بدم بدتر.»
- مى‏خواین ببریمش دکتر.
- چه مى‏دونم، تو این وضعیت شمام باید توى مسجد باشین.
ناصر از پشت در نمایان شد، قدمى به اتاق گذاشت. عزت روسرى راضیه را بیشتر کشید روى سرش. ناصر چرخید آمد توى اتاق. به راضیه نگریست و به جاى خالى قاب عکس برادر شهیدش.

- راضیه‏خانوم، راضیه‏خانوم!
راضیه لحظه‏اى پلک زد، به ناصر نگاه کرد و یخ وجودش در قیر چشمان ناصر که چون دیدگان یاسر مى‏درخشید، ذوب شد. زن سرش را چرخاند و بالاخره تکانى خورد. مادر تبسمى کرد. زن به چشمان مادرش چشم دوخت و دستان مرضیه را که در دستش بود، اندکى فشرد. ناصر رفته بود و تن تبدار راضیه مى‏گریست.
تا شب چند بار تب و لرز به سراغ راضیه آمد. پدر دکترى به بالین دخترش آورد. راضیه فقط شوکه شده بود همین و بس. تنها درمانش استراحت بود و تقویت غذایى و نیش سوزن سرمى که تا نیمه‏هاى شب از دستش جدا نشد.
صداى اذان پیچیده بود توى حیاط که راضیه از خواب پرید. مادرش و مرضیه کنارش خوابیده بودند، نیم‏خیز شد و در زیر نور سبز مناره مسجد که به حیاط افتاده بود، دید که کسى در حیاط نیست. جاى بخیه‏هاى روى شکمش مى‏سوخت ولى باید بلند مى‏شد؛ چادرش را به سرش انداخت و رفت توى حیاط. چند جفت بیشتر کفش پشت در اتاق نبود. همه جا ساکت ساکت بود. اذان تمام شده بود و ماه در نوک مناره مسجد مى‏درخشید. چسبى را که شب روى نیش سرم چسبانده بودند، کند. دست و صورتش را شست. ناگهان از خنکاى آب و نسیم سحرى لرزید، بریدگى زیر شکمش از درد تیر کشید و راضیه چادرش را بیشتر به خودش پیچید و افتان و خیزان به طرف در کوچه رفت. نیرویى بى‏اختیار او را به کوچه مى‏کشید. چفت پشت در را باز کرد و زبانه قفل را بیرون کشید. در چرخید و به طرف راضیه آمد. زن پایش را گذاشت توى کوچه و نگاهى به انتهاى بن‏بست کوچه انداخت و نگاهى به سر کوچه که غرق نور بود. به طرف سر کوچه راه افتاد و لحظه لحظه به نور نزدیک‏تر شد. چند قدمى بیشتر به خیابان نمانده بود که حجله‏اى دید، همان حجله‏اى که دو روز قبل هم سر کوچه دیده بود. حجله روشن بود و قاب عکس یاسر وسط آن مى‏درخشید. جلوتر رفت. صورتش در میان آینه‏کارى‏هاى حجله شکست و به زمین ریخت. زن نشست، قاب عکس در دست نشست و چادرش را کشید روى صورتش و لب‏هاى سردش را به خنکاى شیشه قاب سپرد.
پیرمردى با تعجب به زنى که آن وقت شب کنار حجله شهید نشسته و در چادرش مچاله شده بود، نگاه کرد. صداى اللَّه اکبر نماز جماعت که بلند شد، پیرمرد به طرف مسجد که آن سوى خیابان بود، رفت. راضیه ضجه زد و کنار حجله شوهرش افتاد.
ناصر بعد از شهادت برادرش عهد کرده بود که دیگر نماز صبحش قضا نشود. دو سالى که به تکلیف رسیده بود، هر روز صبح نمازش قضا مى‏شد و همیشه دیر به مدرسه مى‏رسید. خواب چشمانش را رها نمى‏کرد و او رختخواب را. اما خودش هم نمى‏دانست که چطور هفت شب است بعد از اذان صبح از خواب بیدار مى‏شود. حس مى‏کرد یاسر بالاى سرش نشسته است و همان بوى عطرى را مى‏دهد که همیشه پیش از نماز به خود مى‏زد. انگار بوى بهشت را مى‏شنید و ناگهان از خواب مى‏پرید.
پا به حیاط که گذاشت نگاهى به پنجره خاموش اتاق راضیه انداخت و به طرف حوض رفت که دید در کوچه باز است. هراسان اطرافش را نگاه کرد و به طرف در رفت. مانده بود چه کند که دید خادم مسجد از سر کوچه دوان دوان به طرف خانه‏شان مى‏آید. او را که دید، گفت: «بدو ناصر، زن‏داداشت تو کوچه غش کرده.»
راضیه فقط حس مى‏کرد که دارند او را تکان مى‏دهند، نمى‏دانست روى شانه پدر بود و یا در آغوش مادر. چهره خانم‏جان و ناصر محو مى‏آمد جلوى چشمش و دوباره از هوش مى‏رفت.
راضیه وقتى چشم گشود، هیچ کس و هیچ کجا را نشناخت. آدم‏هاى دور و برش همه در جست و خیز بودند. هیچ کس به او توجهى نمى‏کرد. انگار هیچ کس او را نمى‏دید. همه جاى بدنش درد مى‏کرد و در عین حال در هیچ کجاى وجودش، هیچ حسى را درک نمى‏کرد. فکر مى‏کرد نشسته است، ولى خوابیده بود، حس مى‏کرد دارد راه مى‏رود و پاهایش را روى زمین مى‏گذارد، اما خواب بود. زیر یک پتوى سبز دراز کشیده بود. پایه سرم بالاى سرش بود. کمى سرش را بلند کرد. در راهروى بیمارستان بود. چند تخت دیگر مثل تخت او کنار دیوار پر از مریض بود. ناگهان دو مرد، با برانکارد مرد دیگرى را که غرق خون بود از کنار تختش به طرف درِ اتاق عمل بردند. صورت مرد پرخون بود و اصلاً چشم‏هایش دیده نمى‏شد. راضیه یک آن فکر کرد نکند آن مجروح، یاسر باشد؛ یاسر، ولى یاسر که شهید شده بود، یاسر که دیگر نبود. تازه یادش آمد بچه‏اى هم دارد. بچه‏اى که معلوم نیست کجاست. چشم‏ها را بست. آنجا چه مى‏کرد. پس مادرش کجا بود؟ او توى بیمارستان چکار مى‏کرد. مطمئن بود که زایمان کرده است ولى نه هنوز توى بیمارستان بود، هنوز بچه‏دار نشده بود. صورت پدرش را دید، توى کوچه بود؛ نه خواب مى‏دید ... .
پدرش بود و نبود. مردى آمد نزدیک تختش ایستاد. دستى بر پیشانى‏اش کشید. مرد سفیدپوشى گفت: «مى‏بینین که یه شهره و دو تا بیمارستان کوچیک. با کلى مجروح که دارن از دیشب همین طور مى‏یارن اینجا.»
- پس چیکار کنیم؟ حالش خیلى بده.
- سرمش که تموم شد ببرینش خونه. جاى عملش عفونت کرده، مرتب آمپولاشو بزنین، حالش خوب مى‏شه نگران نباشین.
مرد دوباره دستش را روى پیشانى راضیه گذاشت و عرق صورتش را پاک کرد. زن، پدرش را شناخت و با شناختن او انگار تازه قدم به دنیاى زنده‏ها گذاشت و بعد دوباره مُرد ... .
صداى گریه بچه مى‏آمد، راضیه توان نداشت پلک‏هایش را باز کند. کسى گفت: «سکینه‏خانوم اومد!» زن پا به اتاق که گذاشت، نوزاد چند ماهه‏اش را خواباند و بعد پسر راضیه را در آغوش گرفت و به او شیر داد. خانم‏جان پاى چشمانش گود افتاده و کبود شده بود. در آن چند روز هر چه غصه بود ریخته بود توى دلش و به روى خودش نیاورده بود. اما دلش مى‏خواست سر به بیابان بگذارد و هاى هاى گریه کند.
عزت موهایى را که در آن چند روزه سپید شده بود زیر روسرى پنهان کرد. بعد با گل‏هاى سیاه روسرى نم اشک‏هایش را پاک کرد و به زن همسایه نگریست که چطور با دلسوزى به نوه او شیر مى‏داد و گه‏گاه به کودک خودش مى‏نگریست که گوشه‏اى خوابیده بود.
- چقده به دکتر اصرار کردم که آقا پسرم شهید شده، اگه عروسم با این حال بیاد خونه، پس مى‏افته، ولى گوش نکرد. گفت جاى خالى نداریم. یکى دو روزى بهش چیزى نگین تا زخمش جوش بخوره، و گرنه کار دستتون مى‏ده.
عزت به حرکت پاهاى کوچک نوه‏اش در زیر قنداق نگاه مى‏کرد که گفت:
«ببین طفلک چطور شیر مى‏خوره. این دو روزه که سرمون گرم بود و شیر راضیه هم قد یه انگشتونه نمى‏شد، بیچاره بچه رو تو بیمارستان به این و اون دادن تا شیرش بدن. بچه چه مى‏دونست که الان وقت اومدن نیست. چه مى‏دونست اصلاً جاى اومدن نیست ....»
عزت دیگر داشت ناله مى‏کرد، خانم‏جان بچه را از دست سکینه گرفت و بوسه‏اى بر پیشانى‏اش زد.
- عزت ناشکرى نکن. خدا یاسرو ازمون گرفت، عوضش یه یاسر دیگه بهمون داد.
مادر راضیه هق هقش را فرو داد و با سکینه که داشت بچه به بغل مى‏رفت، خداحافظى کرد و نشست بالاى سر دخترش که به گمانش خواب بود. اما راضیه

خواب نبود. همه چیز را شنیده بود. براى چندمین بار یادش افتاده بود که همسر شهید است و تازه زایمان کرده و ... .
مرضیه اولین کسى بود که دید خواهرش چشم گشود. نمى‏دانست باید خوشحال باشد و با خواهرش شوخى کند و یا اینکه اندوهگین باشد و سر تا پا حزن. از دیروز که پایشان به خانه راضیه کشیده بود تا آن موقع، کلى غم و غصه دیده بود و تنها دلخوشى‏اش این بود که از دو ساعت قبل که بچه را از بیمارستان آورده بودند، با او بازى کند و یاد بچگى محسن بیفتد که چقدر انگشتان کوچکش را مى‏گرفت و مى‏بوسید. خاطره‏اى خوش از کودکى.
اما براى راضیه، کودکش، یک پل بود، پلى که او را از دنیاى شاد و سرشار از نوجوانى‏اش جدا مى‏کرد و به دنیاى بزرگسالان مى‏برد. کودکى که زنانگى او را در پى داشت، کودکى که باید جاى شوهر را پر مى‏کرد، کودکى که باید انیس تنهایى راضیه مى‏شد و ... .
شب گذشت، شب با آمدن سارا گذشت. دخترى که آرزو مى‏کرد به عنوان امدادیار ببرندش پشت جبهه. دخترى که در کلاس‏هاى امدادیارى سپاه شرکت کرده بود و حال براى خودش افتخارى مى‏دانست تا با تزریق یک آمپول چرک‏خشک‏کن به همسر بیمار یک شهید، اولین کارش را شروع کرده است ... .
مرد ایستاده بود جلوى پنجره و نگاهش به عزت بود که چون مرغ سر کنده نمى‏دانست چکار کند. خانم‏جان که کنار میز کوچک سماور نشسته بود، یک استکان چایى سراند جلوى پاى مرد و گفت: «مى‏بینین که همه رفتن. لیلام و بچه‏هاش رفتند. من موندم و این ناصر. اگه راضیه رو هم شما ببرین، من دیگه دق مى‏کنم.»
عزت، ناصر را دید که چون او سرگردان در حیاط قدم مى‏زد، نشست و گفت: «باور کنین نمى‏دونم چى بگم. بچه‏ها باید برن مدرسه. اگه راضیه رو با خودمون ببریم تهرون، بهتره. اگه دوایى، دکترى، چیزى لازم داشت، بیمارستاناى اونجا حتماً بهترن. اینجا همه‏ش جاى خالى آقایاسرو مى‏بینه و غصه مى‏خوره.»
زن به شوهرش نگاه کرد و منتظر ماند تا او هم چیزى بگوید و خانم‏جان راضى شود؛ ولى مرد هیچ نگفت و استکان چاى را یکسر بالا کشید. مرضیه بچه به بغل آمد توى اتاق و گفت: «مامان تا به راضیه گفتم نمى‏خواى بچه‏تو بغل کنى؟ زد زیر گریه. حالا من چیکار کنم.» عزت بلند شد و گفت: «شیرش که خشک شده هیچى، اصلاً به این طفل معصومم التفات نمى‏کنه. بچه‏م پاک هوایى شده ...»
سکینه رفت و سارا آمد. مادر پرسید کى قرص و آمپول راضیه تمام مى‏شود و حرف سارا مثل دستور یک دکتر دل عزت را لرزاند.
- با این حالش کجا مى‏خواین ببرینش. اگه زخمش دوباره چرک کنه باید پانسمانش عوض شه. تازه اینجا امن‏تره. مى‏گن احتمالش هست که بخوان تهرونو بمباران کنن.
پدر رفت، پدر همراه مرضیه و محسن رفت و عزت تمام فوت و فن مادرى و خانه‏دارى را در یک شب به مرضیه یاد داد. گفت مواظب پانسمان سر محسن باشد و گفت حال خواهرش که بهتر شود با هم مى‏آیند تهران. مرضیه با حس و حال ناگهانى مادر شدن، در یک شهر غریب رها شد و عزت بچه‏هایش را به مردش سپرد و به اتاق راضیه رفت.
خانم‏جان تنها مادر شهید آن محله نبود اما راضیه تنها همسر شهید بود. همسایه‏ها هر روز مى‏آمدند و مى‏رفتند. بچه را که دیگر اسمش یاسر بود، بغل مى‏کردند و صورت راضیه را مى‏بوسیدند. ناصر هم دیگر همان نوجوان چاقى نبود که بود؛ لاغر شده بود. سیاهى چشمانش سیاه‏تر شده بود و مثل یک مرد مى‏رفت مسجد و در جلسات شورا و پایگاه بسیج شرکت مى‏کرد. یک دوره کامل هم آموزش نظامى مى‏دید. دیگر بلد بود که چطور با تک‏تیر و رگبار ژ3 شلیک کند و چطور تمام قطعات کلاشینکف را باز کند و سوار کند. خانه هم که مى‏آمد مثل یک زن از یاسر کوچک مواظبت مى‏کرد و کهنه‏هایش را کنار حوض مى‏شست. بعد دستانش را که از آب سرد سرخ شده بود، روى علاءالدین وسط اتاق‏شان گرم مى‏کرد و صدایش در نمى‏آمد. با اینکه دلش نمى‏آمد مادرش را با آن حال و روز تنها بگذارد، اما منتظر بود تا بعد از چهلم برادرش، اجازه رفتن به جبهه را از خانم‏جان بگیرد، خانم‏جانى که تمام امیدش به او بود و بس. ادامه دارد.