سه روز فانتزى و دیگر هیچ
رفیع افتخار
اولِ برج است. خانواده آقاى «مشتلقزاده» دور سفره شام نشستهاند. آنان شاد و سرزنده با دست لقمههاى بزرگ کباب کوبیده مىچینند.
آقاى «مشتلقزاده» کراراً اعلام داشته لازم نیست زنش «طلعتخانم» روز اول برج خودش را به زحمت بیندازد و شام درست کند. بنابراین شخص وى در این روز از کبابى سر محل هشت سیخ کباب به همراه چهار سیخ گوجه و یک کیلو پیاز و چهار شیشه نوشابه زرد خریده با خود به خانه مىآورد.
«طلعتخانم» لقمهاى در دهان گذاشته و سپس به انگشتهاى پرچربش نگاه مىکند. آنگاه دستش را بر سفره تکان داده و با دهان پر مىگوید «همهش دنبه است. مشتى پیه چرخ مىکنن عوض گوشت به خورد مردم مىدن.» و با جرعهاى نوشابه لقمهاش را فرو مىبلعد.
آقاى «مشتلقزاده» دهان پرش را به لبخندى پهن مىگشاید. تکههایى از کباب جویده شده مىزند بیرون. از زنش مىپرسد: «خوبه، نه؟»
او تصور مىکند زنش از بابت خلاص شدن از دستِ پخت و پز جداً خوشحال است. هر چند که این اتفاقى نادر است و یک بار در ماه و یک وعده در روز میسر مىشود.
«طغرل»، بچه اول خانواده دست از خوردن برداشته و از آقاى «مشتلقزاده» مىپرسد: «پولدارى خوبه، نه پاپى؟»
«مشتلقزاده» ابروها را بالا داده و شادمانانه مىگوید: «آرى پسرم، خوبه، خیلى خوبه.» و پس از مکثى ادامه مىدهد: «از خوب هم خوبتره.»
«طلعتخانم» زیرچشمى به «طغرل» نگاه کرده و به فکر فرو مىرود.
پس از صرف شام خانواده آقاى «مشتلقزاده» سنگین شده و هر یک به گوشهاى مىروند. آقاى «مشتلقزاده» طبق معمول مشغول تماشاى تلویزیون مىشود. فیلم سینمایى «سرقت از بانک» پخش مىشود. وى صداى تلویزیون را بلند کرده و با چشمهایى گرد شده به تیراندازى سارقان و پلیس چشم مىدوزد. «طلعتخانم» شاکى شده، کنترل را برداشته و صداى تلویزیون را کم مىکند.
- چه خبره صداشو تا آخر بالا بردى، خوشت مىآد؟
و کانال را عوض مىکند. سریال «جنگجویان خیابان» پخش مىشود. عدهاى با شمشیر و نیزه به جان یکدیگر افتادهاند. آقاى «مشتلقزاده» فریاد مىکشد: «چى کارش داشتى، داشتیم نیگا مىکردیم. عجب بدبختیه!»
«طلعتخانم» توجهى نشان نمىدهد و باز کانال عوض مىکند. یک نفر مشغول سخنرانى است. عصبى به سراغ کانال بعدى مىرود. مردى در حال خفه کردن پسربچهاى است. دکمه دیگر را مىزند. چند گاوچران به طرف هم شلیک مىکنند. عصبانیت «طلعتخانم» به اوج مىرسد. آخرین دکمه را مىزند. مردى در حال بیرون کشیدن دل و روده دختر جوانى است. کنترل را پرت مىکند و مىگوید: «اى کوفت، این هم همهاش کشت و کشتار نشون مىده. من چندشم مىشه، واه!» و بلند مىشود مىرود تلویزیون را خاموش مىکند.
آقاى «مشتلقزاده» با نارضایتى مىگوید: «چیکارش داشتى، ناسلامتى مىخواستیم تلویزیون تماشا کنیم. زدى تو برجکمون.» اما بلافاصله دلجویانه مىگوید: «این روزا تولیدات هنرى کم شده. از فیلمهاى بزن بزن خوشت نمىآد؟ تو که مىگفتى فیلمهاى وسترن حس رمانتیک آدم رو بالا مىبره. آدم دوس داره شعر بگه بال بکشه توى آسمونا.»
«طلعتخانم» جواب نمىدهد. مىرود چاى مىآورد و جلوى شوهرش مىگذارد.
- اونجا رو!
آقاى «مشتلقزاده» ردِ انگشت زنش را مىگیرد.
- کجا رو؟
- حواست کجاس مرد؟ شاخ شمشادتو ببین.
آقاى «مشتلقزاده» چشمها را ریز مىکند.
با تعجب مىپرسد: «کدوم شاخ شمشاد؟»
- دِ حالا تو هم هى خودت رو بزن به اون راه. بابا، طغرل رو مىگم.
و خودش را کنار شوهرش مىکشد. مىگوید: «دیگه وقتشه، نه؟ بچهم زبون نداره اما دل که داره. ببین همین طورى آروم نشسته. توى دلش ولولهس. روش نمىشه به زبون بیاره.»
«مشتلقزاده» حبهاى قند میان لبهایش مىگذارد.
- عقربهش مىزنه؟
«طلعتخانم» چشمهایش را با عشوه مىچرخاند.
- اوه، چه جورش!
و ادامه مىدهد: «مشتلقزاده، وقتشه واسه پسرت آستینها رو بالا بزنى.»
«مشتلقزاده» جرعهاى چایى نوشیده و داد مىکشد.
- طغرل!
طغرل مىدود و مىآید.
- بشین ببینم.
طغرل دوزانو روبهروى پدرش مىنشیند.
- زن مىخواى؟ اگه مىخواى بگو، خجالت نکش.
طغرل سرش را پایین مىاندازد. «طلعتخانم» استکان چاى را از جلوى شوهرش برمىدارد.
- زن خواستن که خجالت ندارد، پسرم. یادم مىآد وقتى پدرت مىاومد خواستگارى من هیچ خجالت نمىکشید.
طغرل سر بلند مىکند.
- راست مىگى، مامى؟
در این زمان «انگشتانه» خودش را به جمع آنان مىرساند.
- مامىجان، اگه واسه داداش طغى زن بگیرین منم ساکت نمىنشینم.
«طلعتخانم» به طرف او براق مىشود.
- واه! دختره بىچشم و رو! دختراى امروزى ...
اما بقیه حرفش را مىخورد.
«انگشتانه» با قهر مىگوید: «گفته باشم. مگه من چىام از اون کمتره؟»
«مشتلقزاده» انگار حرفهاى آنان را نشنیده از طغرل مىپرسد: «فى مهریهش چطوریه؟»
طغرل زیرلبى مىگوید: «من که علم غیب ندارم.»
انگشتانه چشم و ابرو تکان مىدهد. مىگوید: «امروزه روز دخترا اندازه سند و سالشون سکه مىگیرن. مثالش خودم. تولدم حول و حوش شصت و هفت هشته، مهریهام در مىآید 1384 سکه. امسالم که سال خروسه چند تایى سکه روش، بابت گوشهاى آقا خروسه.»
طغرل بلند مىگوید: «من نمىذارم، نمىذارم انگشتانه شوهر کنه. این هنوز دهنش بوى شیر مىده. مىزنه فک مک بیچاره رو پایین مىآره.»
«مشتلقزاده» خطاب به پسرش مىگوید: «آره باباجان، زنِ پا به سن گذاشته منفعتش بیشتره. خوب فکراتو بکن.»
طلعتخانم ترش مىکند.
- واه! مگه بچهم چشه بره زن بیوه بسونه؟
و رو به طغرل کرده ادامه مىدهد:
- طغرلجان، حرف باباتو گوش ندى، سرِ بىتجربگى یه چیزى پروند. زنت باید سند و سال انگشتونه باشه. فوق فوقش همسن من باشه.
و ادامه مىدهد:
- یا یکى از خالههات.
انگشتانه قهر مىکند.
- شوما نسل گذشته اصلن ما جوونا رو درک نمىکنین.
و مثل خرگوش مىدود از جمعشان خارج مىشود.
«مشتلقزاده» از پسرش مىپرسد: «باهاش حرف زدهاى، مزه دهنشو بفهمى؟»
طغرل با شرم جواب مىدهد: «من هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت با اون حرف نزدهام. فقط مىبینم سوار اتوبوس مىشه. گاهى هم مىبینم از اتوبوس پیاده مىشه.» زمانى که کلمه «هیچ وقت» را ادا مىکند، پلکهایش را محکم روى هم فشار مىدهد. «مشتلقزاده» مىگوید: «شاید راننده اتوبوس باشه. ازت بلیط که نمىخواد، نه؟» طغرل جواب مىدهد: «نه، ولى خانداداشش رانندهس. از اون قلچماقاس که لنگه نداره.»
طلعتخانم کنجکاوانه مىپرسد: «تو که گفتى هیچ وقت باش حرف نزدى.»
- منظورم مهریه بود.
«مشتلقزاده» مىپرسد: «اسمش چیه؟»
- اسمش «رکسانا»س. بهش مىگم «رِکس». راحتتره.
«مشتلقزاده» گره در ابرو مىاندازد.
- رکس که اسم سگ اون پلیسهس. همون سریال آلمانیه. همون که یه پلیس بود سگى داشت به اسم رکس. روزا مىرفتن ... .
طلعتخانم نمىگذارد ادامه دهد: «خوبه، حالا نمىخواد تا آخر سریالو بگى. رکسِ بچهم طغى با رکسِ سگ پلیس زمین تا آسمون توفیر داره. باور ندارى عکساشونه بذار بغل هم از نیمرخ نیگاشون کن. راستى، سریال تموم شدش؟ «مشتلقزاده» تو که تموم سریالها رو مىبینى، آره؟ حیف من نیگا نمىکردم، این سریال رو خیلى دوس داشتم. چقده این رکس ملوس بودش. حتم چند وقت دیگه از نو پخشش مىکنن، نه مشتلقزاده؟»
به جاى جواب «مشتلقزاده» از طغرل مىپرسد: «لااقل مىفهمیدى باباش چىکارهس.»
- گفتم که، داداشش قلچماقه، از اون شارلاتانهاى بىوجدانه. باباش قصابه. صبحها مىره مغازهش یک ساعتى کار مىکنه، هفت تا هشت. مردم همچى صف مىبندن واسه خرید گوشت. عوضش بعدازظهرها یه ضرب کار مىکنه. ساعت هفت تا هشت. صبحها سیرابى مىفروشه. بعدازظهرهام قلم بهایم یا هر قلمى که راست کارش باشه.
طلعتخانم مىپرسد: «مادرجان، چه شکلیه؟ خوشگله؟ خیلى شبیه منه؟»
طغرل جواب مىدهد: «تا اون جایى که من اطلاع دارم شکلش به شغل باباش رفته. ابروهاش پاچه بزیه.»
«مشتلقزاده» مىگوید: «به خانداداشش مىگفتى مهریهش زیر قیمت باشه، ما هستیم.»
طغرل با تمام وجود مىخندد. کمى خود را به طرف پدر مىکشاند لکن در آخرین لحظه پشیمان مىشود و او را در بغل نمىگیرد.
انگشتانه از توى اطاق داد مىزند:
- مامى، ازش پرسیدى دختره چىکارهس؟
طلعتخانم مىگوید: «قربان هوش و حواس دختر خوشگلم برم.» و رو به شوهرش نموده مىگوید: «ببین دخترم چه دلسوز داداششه. از همون کوچیکى همین طور بودش. یادته یه بار طغى خودشو خیس کرده بود، منم دستم بند بود انگشتانه عوضش کرد، یادت مىآد که؟ چند سالش بود؟ آهان، طغىجان تازه رفته بود توى سه سال و انگشتانه چهار پنج سالى داشت.»
انگشتانه با حالت آشتىجویانهاى از اطاق خارج مىشود. با ناز و ادا مىگوید: «مىدونین مامى، امروزه باس دختر و پسر هر دوشون شاغل باشن تا زندگیشون بگذره. البته من حسابم جداس. منو ندید بگیرید کسى بهم گیر نمىده. امروزه شغل و کار و بار دخترا اون بالا بالاهاى جدوله. من، راستش همین طوریا چسبیدم به صدر جدول.»
طغرل سرى مىجنباند.
- البته که شاغله. جرئت نداره شاغل نباشه. پدرشو در مىآرم. حقوق تنهایش بالاى یه تومنه. از اضافهکارى و حق مأموریتش چیزى نمىگم.
انگشتانه مىگوید: «خوشا به حالت. داداش طغى نونت توى روغنه. بهت حسودیم مىشه. واقعاً مىگم. حالا چى کارهس حقوق بالا مىگیره؟»
طغرل سینه جلو مىدهد:
- باستانىکاره.
و از ته دل مىخندد.
طلعتخانم مىگوید: «مادرجون، بهت تبریک مىگم. انتخابت حرف نداره. زورش زیاده، نه؟»
انگشتانه مشتها را گره مىکند و به طرف بالا مىگیرد.
- هورا! هورا! فتح دنیا به دست دخترا.
و دستها را پایین مىآورد.
- سرت رو مىچرخونى یه دختر باقابلیت مىبینى.
«مشتلقزاده» خمیازه مىکشد.
- از بابت مهریه خیالت راحته؟ بپرس، مىفهمى؟ بپرس. موضوع خیلى حیاتیه.
و یک پایش را جمع مىکند.
- گفتى خانداداش قلچماقى داره؟
طلعتخانم با لحنى شگفتزده مىگوید: «واى، باباتون خمیازه کشید. پاشم تلویزیونه روشن کنم به گمونم مىخواد رکسو پخش کنه.»
شب دوم سر برج است. طلعتخانم قیمهبادمجان درست کرده. شب دوم سر برج میوه بعد از شام دارند. آن چهار نفر بسیار سریع و بىوقفه قاشق را در ظرف غذایشان فرو مىبرند تا هرچه زودتر به میوه برسند. آقاى «مشتلقزاده» سر راه خانه میوه خریده است. یک کیلو انگور سیاه، یک کیلو انگور سبز، یک کیلو هلو و یک کیلو خیار.
پس از خوردن میوه طلعتخانم به هستههاى هلو، دانههاى انگور و پوستهاى خیار نگاهى مىافکند و آه مىکشد.
- میوهاش تازه بود، نه «مشتلقزاده»؟
«مشتلقزاده» انگشت اشارهاش را تا انتهاى حفره دهان فرو برده است. تکهاى خیار میان دندان عقل شکستهاش گیر افتاده. «مشتلقزاده» تقلا مىکند آن را بیرون بکشد. انگشت در دهان جواب مىدهد: «آره، میوهاش تازه بود. فوقش مال ماه گذشته باشن. سردرختین دیگه.»
بالاخره تکه خیار را از لاى دندانش بیرون مىکشد. به آن نگاه مىکند سپس وسط دو انگشت گذاشته لهش مىکند.
- کاش جاى قیمهبادمجان، آبگوشت درست مىکردى.
قیافه طلعتخانم متعجب مىشود.
- آبگوشت؟ شب؟
«مشتلقزاده» آب دهان قورت مىدهد.
- آبگوشت با پیتزا و شلغم. خوشمزهس، نه. برج آینده همینو درس کن.
طلعتخانم اخم مىکند.
- من بلد نیستم پیتزا درست کنم. وسایل مىخواد. شلغمم مىگن آبلهمرغان مىآره.
«مشتلقزاده» بىتوجه به حرف زنش است.
- یه پیاز پدر مادردار مىذارم رو پام با مشت همچى مىترکونم ... .
حرفش را ادامه نمىدهد. از طغرل مىپرسد: «فهمیدى مهریه زنت چقده؟»
طغرل دستهاى چسبناکش را به شلوارش مىکشد و زیرلبى مىگوید: «نه، نپرسیدم، احتیاج نشد. باهاش به هم زدم.»
طلعتخانم با صدایى ناراحت مىگوید: «سریال مزخرفتر از رکس ندیدم. سگ بىحیا!»
طغرل خوشحال مىگوید: «امروز با یه دختر دیگه آشنا شدم. با این یکى ازدواج مىکنم.»
و کف مىزند.
«مشتلقزاده» مىپرسد: «مهریهش چطور، از رکس کمتره؟»
طلعتخانم شادمانه مىپرسد: «مادرجون، اندامش متناسبه؟ قیافهش چى؟» و ادامه مىدهد: «نمىخواد جواب بدى، همه چیزش به من رفته، آره؟»
انگشتانه پاى به زمین مىکوبد: «اگه به طغرل زن بدین منم شوهر مىکنم.» و از طغرل مىپرسد: «مث من محصله؟»
طغرل جواب مىدهد: «نه، شاغله.»
انگشتانه غمگین مىگوید: «خوشا به حالت. چىکارهس؟»
طغرل از ته دل مىخندد.
- فالبینه، فال مىگیره.
دیگر اعضاى خانواده با همدیگر مىگویند: «راستى، چه خوب!»
«مشتلقزاده» مىپرسد: «فال منم مىبینه؟»
طغرل جواب مىدهد: «مىگم اول فال شوما رو ببینه.»
طلعتخانم دستپاچه مىپرسد: «من چى؟»
طغرل جواب مىدهد: «البته، مامى.»
انگشتانه مىگوید: «وقتى فال مامى رو ببینه مث این که فال منو دیده.» و در ادامه مىپرسد: «زنت فال چى مىبینه؟»
طغرل با غرور بسیار مىگوید: «فال مرباى قورمهسبزى.»
طلعتخانم با تمام وجود مىخندد.
- تصدق بچه چیزفهمم برم. من اونقده فال مرباى قورمهسبزى دوس دارم. اونقده دلم تنگ مىشه واسه فال مرباى قورمهسبزى، راستى مادرجون اسمش چیه؟
طغرل جواب مىدهد: «اسمش «ماندانا»ست. همین امروز باهاش آشنا شدم. فامیلیش «پیازچیه». سرکار خانم ماندانا پیازچى.»
«مشتلقزاده» مىپرسد: «مایه تیله دارن؟ سرت کلاه نذارن.»
انگشتانه سوزناک مىگوید: «دلم واسه رکس مىسوزه. طفلى دیشب سریال «پیشونى بلند» رو نیگا کرده. اگه نیگا نمىکرد داداش طغى من طلسم نمىشد. کسى رو نداشته یه باطله سحر به خوردش بده زن طغى ما بشه.»
طغرل با اخم مىگوید: «نه، هیچم. من سرم بره با رکس جماعت ازدواج نمىکنم. اگه دیگه وایسه تو صف صداشم نمىکنم.»
طلعتخانم با لحنى مادرانه مىگوید: «واه، تو رو خدا! ببین چه جورى قلب پسر منو شیکسته!»
انگشتانه مستقیم به صورت برادرش نگاه کرده و مصممانه مىگوید: «تو هنوز بچهاى، این چیزا حالیت نمىشه. دخترا از پسرا توى ازدواج ثابتقدمترند. مثالش خودم. وقتى ازدواج کنم با لباس غواصى مىرم خونه شوهر با لباس آشپزى مىآم بیرون، حالا مىبینى.»
طغرل براى خواهرش شکلک در مىآورد.
- وقتى صداى تو یکى را من مىشنفم کاملاً ترش مىکنم.
«مشتلقزاده» که مدتى ساکت بوده به سخن در مىآید: «خانوم، یه کم ترشى بیار بخوریم. سر میوه مىچسبه. ترشى لیته باشه بهتره، با مزاج سازگارتره. مىخوام بریزم تو چایى با چاییم بخورم. چه عطر و بویى داره چایى ترشیده. آدم هوس مىکنه انگشتاشو لیس بزنه.»
طغرل با عصبانیت رو به خواهرش مىکند.
- تو مىگى دخترا از پسرا ثابتقدمترند، آره؟ الان گفتى، آره؟ تو شماره پات چنده؟
انگشتانه با ترس جواب مىدهد: «دوازده، مىخواى چى کار؟»
طغرل دست روى شکم مىگذارد و مىخندد.
- ها ها ها! چه مضحک، یاد فیلم «گندهبک و مرد عاشقپیشه» افتادم. رژیم بگیر پاشنه پات دراز شه. بابا حقوق گرفت برنج نخور پات قلمى بمونه.
انگشتانه دندان بر هم فشرده و مشتهایش را گره مىکند.
- پرسیدم واسه چى مىخواى؟
- مىخوام اندازه پاى تو واسه زنم یه جفت دمپایى بخرم.
حیرت و شگفتى در صورت انگشتانه پخش مىشود.
- یه هدیه؟ چه خوب، تو شوهر مهربونى هستى. به ماندانا حسودیم مىشه. پول دارى؟
طغرل جواب مىدهد: «سر برج از بابا مىگیرم.»
و به طرف «مشتلقزاده» برمىگردد.
- نه بابا؟
طلعتخانم نگاه عاشقانهاى به شوهر خود مىاندازد.
- عزیزم، پول مىدى واسه زنش هدیه بخره؟
«مشتلقزاده» با ناراحتى جواب مىدهد: «پسفردا صد تومن ته جیبم مونده.»
طغرل شاد و خوشحال دستها را به هم مىکوبد.
- اوه پاپى، تو چه خوبى! با صد تومن مىشه یه برهاى، مرغى، خروسى، چیزى خرید. با صد تومن مىشه حتى خروس قندى خرید هدیه داد.
انگشتانه آستین مادرش را مىکشد و لوس مىگوید: «مامى، منم شوهر مىخوام.»
«مشتلقزاده» چشمغره مىرود.
- خواستگار دارى، کیه، نشونم بده.
انگشتانه به هوا مىپرد.
- واى پاپى، تو چقدر خوبى. اگه دومادتون رو ببینین واسش غش مىکنین. خیلى خوشتیپه. با شوما مو نمىزنه.
طغرل با اخم مىپرسد: «کجا با هم آشنا شدین؟»
انگشتانه با آب و تاب شرح مىدهد.
- اون شب یادت مىآد نوبت من بود کیسه زباله رو ببرم بذارم دمِ در. یه کم دیر رسیدم ماشین زباله داشت مىرفت. دویدم دنبالش. همون جا بود که شوهرم رو دیدم. از اون سمت خیابون پى ماشین شهردارى مىدوید. داشتیم مىرسیدیم کیسه زبالهها از دستمون لیز خورد افتاد پخش زمین شدش. این طورى با هم آشنا شدیم.
«مشتلقزاده» مىپرسد: «بالاخره به ماشین شهردارى رسیدى؟»
انگشتانه گناهکارانه جواب مىدهد: «نه، ماشین رفتش. ما همین جورى زل زده بودیم به کیسه زبالهها، حیفمون مىاومد از اونجا تکون بخوریم.»
و از طلعتخانم مىپرسد: «مامى، خیلى شاعرانهس، نه؟»
طلعتخانم به جاى جواب مىپرسد: «مادرجون، دامادم چى کارهس؟»
انگشتانه گویى منتظر این سؤال است مادرش را به بغل کشیده و با مهربانى مىگوید: «مامى، مىخواى سوپرایز شى؟ آماده؟ یک، دو، سه. دامادت مجسمهسازه. باور مىکنى؟»
طلعتخانم خود را از بغل دخترش بیرون آورده و با چشمهاى گرد شده مىگوید: «راست مىگى؟ من تا حالا داماد مجسمهساز نداشتم.»
«مشتلقزاده» مىپرسد: «مىتونه مهریهت رو بده؟ بهش گفتى به نرخ بازار حساب مىکنیم؟ پسر حساب کن ببین مىشه چند سکه؟»
طغرل جواب مىدهد: «1384 تا.»
انگشتانه مىگوید: «شوهرم مىخواد وسط میدون روبهروى کلانترى مجسمه من و خودشو نصب کنه. مجسمههامونه ساخته. نمىدونین چقده خوشگل شدن. اسم میدون رو گذاشتن «دو وزغ عاشق.» مىگن پونزده سال دیگه آماده مىشه. پایین مجسمههامون یه صندوقچه بزرگ چوبى، از اون صندوقچههایى که قدیما زیاد بود، میخ پرچ مىشه، بعدش هر کى خواس ما رو نیگا کنه اول یه سکه بیست و پنج تومنى مىاندازه توى صندوقچه اون وقت آزاده. آخرهاى شب من و شوهرم یواشکى مىریم درِ صندوقچه رو باز مىکنیم پولا رو برمىداریم و مىزنیم به چاک. خیلى رؤیاییه، نه مامى؟»
طلعتخانم با شوق مىگوید: «قربون دوماد نازم برم. سر یه ماه پول خرید سینهریزت جور مىشه، آره؟»
«مشتلقزاده» خمیازه مىکشد.
طلعتخانم مىگوید: «چه شب خوبى بود! الهى همه جوونا به پاى هم پیر شن. پاشم جاى باباتونه بندازم از سرویسش جا نمونه.»
انگشتانه با صدایى لوس مىپرسد: «مامى، شوهر منو بیشتر دوس دارى یا زن طغى رو؟»
طلعتخانم نگاه محبتآمیزى به دخترش مىاندازد.
- هر دویشان عزیزند. البته، خوب، نمک مجسمهساز کمى از فالبین بیشتره، فقط یه ریزه. راستى مادرجون، فردا از شوهرت بپرس مجسمه من و باباتو مىسازه وسط هال نصب کنیم. اجازه شو از صاحبخانه مىگیریم، اونش با من.
«مشتلقزاده» خمیازه مىکشد. فرصت نمىکند دستش را جلوى دهانش بگیرد. خمیازهاش که تمام مىشود دستش را بالا مىبرد.
شب سوم سر برج است. طلعتخانم براى شامشان کشک بادمجان درست کرده. آقاى «مشتلقزاده» سر راه چهار جعبه دستمال کاغذى خریده تا پس از صرف شام چهار نفرشان دور دهان خود را با آن پاک نمایند. با عجله کشک بادمجانشان را مىخورند. مىخواهند زودتر به دستمالها برسند. آخر غذا خوردن هر چهار نفر لیوانى آب برداشته و مىنوشند. آنگاه دستمال است که از جعبه بیرون مىکشند. با نظم و ترتیب دور دهان را با دستمال پاک کرده، کاغذ را مچاله نموده و توى سفره مىاندازند.
وقتى جعبهها خالى مىشوند. «مشتلقزاده» مىپرسد: «دستمال کاغذىهاى خوبى بود، نه؟»
طلعتخانم به علامت تصدیق سر تکان مىدهد.
- آره، نرم و لطیف بودند.
انگشتانه مىپرسد: «دستمال کاغذى باشه آدم دستهاشو با آب و صابون نمىشوره، آره؟»
«مشتلقزاده» مىگوید: «شنیدم قیمت صابون کشیده بالا. شما چیزى نشنیدین؟»
طلعتخانم مىگوید: «راستى، فردا روز مساعدهس.»
«مشتلقزاده» چشمغره مىرود.
- تو هم سوم هر برج حال منو بگیر.
طلعتخانم زورکى خنده مىکند.
- منظورى ندارم. مىخوام یادت بمونه.
طغرل مىگوید: «اگه کارمند شدم اولاى برج همه حقوقم را مىدم مرغ کنتاکى مىخرم. مرغ کنتاکى با شیرینى تر و کافه گلاسه، محشره. خیلى خوشمزهس. شوما تا حالا هیچ کدومتون نخوردین. منم نخوردم ولى بالاخره یه روزى مىخورم. حالا مىبینى انگشتانه، اگه نخوردم.»
انگشتانه چشمهایش را تنگ مىکند.
- مىگن فالبینها خیلى پولدارن، آره؟
طغرل سر تکان مىدهد.
- اولاً به تو چه زن خودمه، دوماً باهاش به هم زدم.
خون به صورت انگشتانه مىدود. هیجانزده داد مىزند: «مىدونستم، مىدونستم. با هم رفتید سینما؟ فیلمش «طالع نحس» بود؟ آره، زود باش، زود باش بگو.»
طلعتخانم بلند بلند مىخندد و مىخواند:
یک زن کولى بسون
اسمشو بذار ریشبزى
دور کلاش قرمزى
هىهه هىهه هىهه
اچین و وچین
یه پاتو ورچین
«مشتلقزاده» از پارچ آب براى خودش لیوانى آب مىریزد آن را سر مىکشد. دور دهانش را با پشت دست پاک نموده و مىگوید: «مىگفتى وردى چیزى بخونه سفیدبخت بشین. از بابت مهریهش چى، حرفى نزد؟»
انگشتانه شانه بالا مىاندازد و با لحنى قهرآلود مىگوید: «نمىخوام، نمىخوام، نمىخوام. من شغل شوهرمو دوس ندارم.»
طلعتخانم پشت دستش زده لبش را گاز مىگیرد.
- امان از دست دختراى این روزگار!
- گفته باشم، من یکى زن مجسمهساز نمىشم که نمىشم.
«مشتلقزاده» مىپرسد: «بهش گفتى زنش نمىشى؟»
انگشتانه پشت ابرو نازک مىکند.
- واه پاپى شوما هم چه حرفایى مىزنین، لزومى نداره. خودش یه روزى مىفهمه.
وقتى فهمید با یه دریانورد ازدواج کردم مىره پى کارش.
طلعتخانم از ته دل مىخندد.
- چه خوب! زن دریانورد بشى نون مادرت توى روغنه. هر دفعه از دریا برگرده یه سوغاتى واسم مىآره.
اما یکهویى خنده را قطع و رو به دخترش مىکند.
- انگشتانهجون، یه کارى بکن محبت من خوب تو دلش جا بیفته، باشه؟ بابات بهم سرکوفت مىزنه مىگه مادرت شکل افعیه. نمىخوام شوهرت به تو بگه مادرت یه تمساحه.
«مشتلقزاده» ابروهایش را تا منتهىالیه پیشانى بالا مىبرد.
- به شوهرت گفتى؟
و پس از مکثى ادامه مىدهد.
- گفتى مهریهت چهار برابر نرخ رایجه؟ باید یه قایقم بندازه پشت قباله، پشتوانه مهریهت، انگشتانه اخم مىکند.
- واه، بابا! شوما که اینقده سختگیر نبودین.
طلعتخانم جانب شوهرش را مىگیرد.
- بابات حق داره دخترجون. هر چى مهریه سنگینتر دختر سنگینتر. تو اول بگو یه کشتى بادبانى پشت قبالم کن. اگه قبول کرد که هیچ اما اگه دیدى سختشه و ممکنه همه چى به هم بخوره همین جورى بیا پایین تا برسى به بلم. البته کلى منت سرش مىذارى. به کمتر از بلم هم رضایت نمىدى. یه دفعه جوونى نکنى طرف از دستت بپره.
«مشتلقزاده» حرف زنش را ادامه مىدهد.
- مىگى: یک کلام، مقطوع. یا کرجى یا عروسى بىعروسى. نسیه هم داده نمىشود حتى به شما.
انگشتانه ابرو در هم مىکشد.
- واه طفلکى! شوهر من، مگه چه گناهى کرده؟
طلعتخانم مىگوید: «دخترجان، تو هنوز بچهاى، نمىفهمى. شوهر دریانورد مىره دریا سه ماه سه ماه شش ماه شش ماه پاشو خونه نمىذاره. یک دفعهم دیدى دست زنى رو گرفته داره با خودش مىآره. اون وقت مىخواى چه خاکى تو سرت کنى؟» «مشتلقزاده» با خمیازه مىگوید: «شوهرت که رفت دریا تو باید بیاى خونه بابات، آره دیگه، همینه. خرجى تو کى مىده؟ خرجت پاى کیه؟ اینم از همین الان باش طى کن. نذار بمونه قدیمى بشه.»
و خمیازهاى دیگر مىکشد.
انگشتانه مىزند زیر خنده. آنقدر مىخندد تا اشک در چشمانش جمع مىشود. پدر و مادرش به او نگاه مىکنند که خنده را قطع و از برادرش مىپرسد: «چشم بذاریم؟» طغرل جواب نمىدهد.
انگشتانه سماجت به خرج مىدهد.
- دوس ندارى داژوالبازى کنیم، آره؟
«مشتلقزاده» پر سر و صدا خمیازه مىکشد.
طلعتخانم متوجه چیزى مىشود. هول مىگوید: «پاشم جاى باباتونه بندازم. خستهس. فردا باید مساعده بگیره.»