نویسنده

 

سه روز فانتزى و دیگر هیچ‏

رفیع افتخار

اولِ برج است. خانواده آقاى «مشتلق‏زاده» دور سفره شام نشسته‏اند. آنان شاد و سرزنده با دست لقمه‏هاى بزرگ کباب کوبیده مى‏چینند.
آقاى «مشتلق‏زاده» کراراً اعلام داشته لازم نیست زنش «طلعت‏خانم» روز اول برج خودش را به زحمت بیندازد و شام درست کند. بنابراین شخص وى در این روز از کبابى سر محل هشت سیخ کباب به همراه چهار سیخ گوجه و یک کیلو پیاز و چهار شیشه نوشابه زرد خریده با خود به خانه مى‏آورد.
«طلعت‏خانم» لقمه‏اى در دهان گذاشته و سپس به انگشت‏هاى پرچربش نگاه مى‏کند. آنگاه دستش را بر سفره تکان داده و با دهان پر مى‏گوید «همه‏ش دنبه است. مشتى پیه چرخ مى‏کنن عوض گوشت به خورد مردم مى‏دن.» و با جرعه‏اى نوشابه لقمه‏اش را فرو مى‏بلعد.
آقاى «مشتلق‏زاده» دهان پرش را به لبخندى پهن مى‏گشاید. تکه‏هایى از کباب جویده شده مى‏زند بیرون. از زنش مى‏پرسد: «خوبه، نه؟»
او تصور مى‏کند زنش از بابت خلاص شدن از دستِ پخت و پز جداً خوشحال است. هر چند که این اتفاقى نادر است و یک بار در ماه و یک وعده در روز میسر مى‏شود.
«طغرل»، بچه اول خانواده دست از خوردن برداشته و از آقاى «مشتلق‏زاده» مى‏پرسد: «پولدارى خوبه، نه پاپى؟»
«مشتلق‏زاده» ابروها را بالا داده و شادمانانه مى‏گوید: «آرى پسرم، خوبه، خیلى خوبه.» و پس از مکثى ادامه مى‏دهد: «از خوب هم خوب‏تره.»
«طلعت‏خانم» زیرچشمى به «طغرل» نگاه کرده و به فکر فرو مى‏رود.
پس از صرف شام خانواده آقاى «مشتلق‏زاده» سنگین شده و هر یک به گوشه‏اى مى‏روند. آقاى «مشتلق‏زاده» طبق معمول مشغول تماشاى تلویزیون مى‏شود. فیلم سینمایى «سرقت از بانک» پخش مى‏شود. وى صداى تلویزیون را بلند کرده و با چشم‏هایى گرد شده به تیراندازى سارقان و پلیس چشم مى‏دوزد. «طلعت‏خانم» شاکى شده، کنترل را برداشته و صداى تلویزیون را کم مى‏کند.

- چه خبره صداشو تا آخر بالا بردى، خوشت مى‏آد؟
و کانال را عوض مى‏کند. سریال «جنگجویان خیابان» پخش مى‏شود. عده‏اى با شمشیر و نیزه به جان یکدیگر افتاده‏اند. آقاى «مشتلق‏زاده» فریاد مى‏کشد: «چى کارش داشتى، داشتیم نیگا مى‏کردیم. عجب بدبختیه!»

«طلعت‏خانم» توجهى نشان نمى‏دهد و باز کانال عوض مى‏کند. یک نفر مشغول سخنرانى است. عصبى به سراغ کانال بعدى مى‏رود. مردى در حال خفه کردن پسربچه‏اى است. دکمه دیگر را مى‏زند. چند گاوچران به طرف هم شلیک مى‏کنند. عصبانیت «طلعت‏خانم» به اوج مى‏رسد. آخرین دکمه را مى‏زند. مردى در حال بیرون کشیدن دل و روده دختر جوانى است. کنترل را پرت مى‏کند و مى‏گوید: «اى کوفت، این هم همه‏اش کشت و کشتار نشون مى‏ده. من چندشم مى‏شه، واه!» و بلند مى‏شود مى‏رود تلویزیون را خاموش مى‏کند.

آقاى «مشتلق‏زاده» با نارضایتى مى‏گوید: «چیکارش داشتى، ناسلامتى مى‏خواستیم تلویزیون تماشا کنیم. زدى تو برجکمون.» اما بلافاصله دلجویانه مى‏گوید: «این روزا تولیدات هنرى کم شده. از فیلم‏هاى بزن بزن خوشت نمى‏آد؟ تو که مى‏گفتى فیلم‏هاى وسترن حس رمانتیک آدم رو بالا مى‏بره. آدم دوس داره شعر بگه بال بکشه توى آسمونا.»
«طلعت‏خانم» جواب نمى‏دهد. مى‏رود چاى مى‏آورد و جلوى شوهرش مى‏گذارد.
- اونجا رو!
آقاى «مشتلق‏زاده» ردِ انگشت زنش را مى‏گیرد.
- کجا رو؟
- حواست کجاس مرد؟ شاخ شمشادتو ببین.
آقاى «مشتلق‏زاده» چشم‏ها را ریز مى‏کند.
با تعجب مى‏پرسد: «کدوم شاخ شمشاد؟»
- دِ حالا تو هم هى خودت رو بزن به اون راه. بابا، طغرل رو مى‏گم.
و خودش را کنار شوهرش مى‏کشد. مى‏گوید: «دیگه وقتشه، نه؟ بچه‏م زبون نداره اما دل که داره. ببین همین طورى آروم نشسته. توى دلش ولوله‏س. روش نمى‏شه به زبون بیاره.»
«مشتلق‏زاده» حبه‏اى قند میان لب‏هایش مى‏گذارد.
- عقربه‏ش مى‏زنه؟
«طلعت‏خانم» چشم‏هایش را با عشوه مى‏چرخاند.
- اوه، چه جورش!
و ادامه مى‏دهد: «مشتلق‏زاده، وقتشه واسه پسرت آستین‏ها رو بالا بزنى.»
«مشتلق‏زاده» جرعه‏اى چایى نوشیده و داد مى‏کشد.
- طغرل!
طغرل مى‏دود و مى‏آید.

- بشین ببینم.
طغرل دوزانو روبه‏روى پدرش مى‏نشیند.
- زن مى‏خواى؟ اگه مى‏خواى بگو، خجالت نکش.
طغرل سرش را پایین مى‏اندازد. «طلعت‏خانم» استکان چاى را از جلوى شوهرش برمى‏دارد.
- زن خواستن که خجالت ندارد، پسرم. یادم مى‏آد وقتى پدرت مى‏اومد خواستگارى من هیچ خجالت نمى‏کشید.
طغرل سر بلند مى‏کند.
- راست مى‏گى، مامى؟
در این زمان «انگشتانه» خودش را به جمع آنان مى‏رساند.
- مامى‏جان، اگه واسه داداش طغى زن بگیرین منم ساکت نمى‏نشینم.
«طلعت‏خانم» به طرف او براق مى‏شود.
- واه! دختره بى‏چشم و رو! دختراى امروزى ...
اما بقیه حرفش را مى‏خورد.
«انگشتانه» با قهر مى‏گوید: «گفته باشم. مگه من چى‏ام از اون کمتره؟»
«مشتلق‏زاده» انگار حرف‏هاى آنان را نشنیده از طغرل مى‏پرسد: «فى مهریه‏ش چطوریه؟»
طغرل زیرلبى مى‏گوید: «من که علم غیب ندارم.»
انگشتانه چشم و ابرو تکان مى‏دهد. مى‏گوید: «امروزه روز دخترا اندازه سند و سالشون سکه مى‏گیرن. مثالش خودم. تولدم حول و حوش شصت و هفت هشته، مهریه‏ام در مى‏آید 1384 سکه. امسالم که سال خروسه چند تایى سکه روش، بابت گوش‏هاى آقا خروسه.»
طغرل بلند مى‏گوید: «من نمى‏ذارم، نمى‏ذارم انگشتانه شوهر کنه. این هنوز دهنش بوى شیر مى‏ده. مى‏زنه فک مک بیچاره رو پایین مى‏آره.»

«مشتلق‏زاده» خطاب به پسرش مى‏گوید: «آره باباجان، زنِ پا به سن گذاشته منفعتش بیشتره. خوب فکراتو بکن.»
طلعت‏خانم ترش مى‏کند.
- واه! مگه بچه‏م چشه بره زن بیوه بسونه؟
و رو به طغرل کرده ادامه مى‏دهد:
- طغرل‏جان، حرف باباتو گوش ندى، سرِ بى‏تجربگى یه چیزى پروند. زنت باید سند و سال انگشتونه باشه. فوق فوقش همسن من باشه.
و ادامه مى‏دهد:
- یا یکى از خاله‏هات.
انگشتانه قهر مى‏کند.
- شوما نسل گذشته اصلن ما جوونا رو درک نمى‏کنین.
و مثل خرگوش مى‏دود از جمع‏شان خارج مى‏شود.
«مشتلق‏زاده» از پسرش مى‏پرسد: «باهاش حرف زده‏اى، مزه دهنشو بفهمى؟»
طغرل با شرم جواب مى‏دهد: «من هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت با اون حرف نزده‏ام. فقط مى‏بینم سوار اتوبوس مى‏شه. گاهى هم مى‏بینم از اتوبوس پیاده مى‏شه.» زمانى که کلمه «هیچ وقت» را ادا مى‏کند، پلک‏هایش را محکم روى هم فشار مى‏دهد. «مشتلق‏زاده» مى‏گوید: «شاید راننده اتوبوس باشه. ازت بلیط که نمى‏خواد، نه؟» طغرل جواب مى‏دهد: «نه، ولى خان‏داداشش راننده‏س. از اون قلچماقاس که لنگه نداره.»
طلعت‏خانم کنجکاوانه مى‏پرسد: «تو که گفتى هیچ وقت باش حرف نزدى.»
- منظورم مهریه بود.
«مشتلق‏زاده» مى‏پرسد: «اسمش چیه؟»
- اسمش «رکسانا»س. بهش مى‏گم «رِکس». راحت‏تره.
«مشتلق‏زاده» گره در ابرو مى‏اندازد.
- رکس که اسم سگ اون پلیسه‏س. همون سریال آلمانیه. همون که یه پلیس بود سگى داشت به اسم رکس. روزا مى‏رفتن ... .

طلعت‏خانم نمى‏گذارد ادامه دهد: «خوبه، حالا نمى‏خواد تا آخر سریالو بگى. رکسِ بچه‏م طغى با رکسِ سگ پلیس زمین تا آسمون توفیر داره. باور ندارى عکساشونه بذار بغل هم از نیم‏رخ نیگاشون کن. راستى، سریال تموم شدش؟ «مشتلق‏زاده» تو که تموم سریال‏ها رو مى‏بینى، آره؟ حیف من نیگا نمى‏کردم، این سریال رو خیلى دوس داشتم. چقده این رکس ملوس بودش. حتم چند وقت دیگه از نو پخشش مى‏کنن، نه مشتلق‏زاده؟»
به جاى جواب «مشتلق‏زاده» از طغرل مى‏پرسد: «لااقل مى‏فهمیدى باباش چى‏کاره‏س.»
- گفتم که، داداشش قلچماقه، از اون شارلاتان‏هاى بى‏وجدانه. باباش قصابه. صبح‏ها مى‏ره مغازه‏ش یک ساعتى کار مى‏کنه، هفت تا هشت. مردم همچى صف مى‏بندن واسه خرید گوشت. عوضش بعدازظهرها یه ضرب کار مى‏کنه. ساعت هفت تا هشت. صبح‏ها سیرابى مى‏فروشه. بعدازظهرهام قلم بهایم یا هر قلمى که راست کارش باشه.
طلعت‏خانم مى‏پرسد: «مادرجان، چه شکلیه؟ خوشگله؟ خیلى شبیه منه؟»

طغرل جواب مى‏دهد: «تا اون جایى که من اطلاع دارم شکلش به شغل باباش رفته. ابروهاش پاچه بزیه.»
«مشتلق‏زاده» مى‏گوید: «به خان‏داداشش مى‏گفتى مهریه‏ش زیر قیمت باشه، ما هستیم.»
طغرل با تمام وجود مى‏خندد. کمى خود را به طرف پدر مى‏کشاند لکن در آخرین لحظه پشیمان مى‏شود و او را در بغل نمى‏گیرد.
انگشتانه از توى اطاق داد مى‏زند:
- مامى، ازش پرسیدى دختره چى‏کاره‏س؟
طلعت‏خانم مى‏گوید: «قربان هوش و حواس دختر خوشگلم برم.» و رو به شوهرش نموده مى‏گوید: «ببین دخترم چه دلسوز داداششه. از همون کوچیکى همین طور بودش. یادته یه بار طغى خودشو خیس کرده بود، منم دستم بند بود انگشتانه عوضش کرد، یادت مى‏آد که؟ چند سالش بود؟ آهان، طغى‏جان تازه رفته بود توى سه سال و انگشتانه چهار پنج سالى داشت.»
انگشتانه با حالت آشتى‏جویانه‏اى از اطاق خارج مى‏شود. با ناز و ادا مى‏گوید: «مى‏دونین مامى، امروزه باس دختر و پسر هر دوشون شاغل باشن تا زندگیشون بگذره. البته من حسابم جداس. منو ندید بگیرید کسى بهم گیر نمى‏ده. امروزه شغل و کار و بار دخترا اون بالا بالاهاى جدوله. من، راستش همین طوریا چسبیدم به صدر جدول.»
طغرل سرى مى‏جنباند.
- البته که شاغله. جرئت نداره شاغل نباشه. پدرشو در مى‏آرم. حقوق تنهایش بالاى یه تومنه. از اضافه‏کارى و حق مأموریتش چیزى نمى‏گم.

انگشتانه مى‏گوید: «خوشا به حالت. داداش طغى نونت توى روغنه. بهت حسودیم مى‏شه. واقعاً مى‏گم. حالا چى کاره‏س حقوق بالا مى‏گیره؟»
طغرل سینه جلو مى‏دهد:
- باستانى‏کاره.
و از ته دل مى‏خندد.
طلعت‏خانم مى‏گوید: «مادرجون، بهت تبریک مى‏گم. انتخابت حرف نداره. زورش زیاده، نه؟»
انگشتانه مشت‏ها را گره مى‏کند و به طرف بالا مى‏گیرد.
- هورا! هورا! فتح دنیا به دست دخترا.
و دست‏ها را پایین مى‏آورد.
- سرت رو مى‏چرخونى یه دختر باقابلیت مى‏بینى.
«مشتلق‏زاده» خمیازه مى‏کشد.
- از بابت مهریه خیالت راحته؟ بپرس، مى‏فهمى؟ بپرس. موضوع خیلى حیاتیه.
و یک پایش را جمع مى‏کند.
- گفتى خان‏داداش قلچماقى داره؟
طلعت‏خانم با لحنى شگفت‏زده مى‏گوید: «واى، باباتون خمیازه کشید. پاشم تلویزیونه روشن کنم به گمونم مى‏خواد رکسو پخش کنه.»

شب دوم سر برج است. طلعت‏خانم قیمه‏بادمجان درست کرده. شب دوم سر برج میوه بعد از شام دارند. آن چهار نفر بسیار سریع و بى‏وقفه قاشق را در ظرف غذایشان فرو مى‏برند تا هرچه زودتر به میوه برسند. آقاى «مشتلق‏زاده» سر راه خانه میوه خریده است. یک کیلو انگور سیاه، یک کیلو انگور سبز، یک کیلو هلو و یک کیلو خیار.

پس از خوردن میوه طلعت‏خانم به هسته‏هاى هلو، دانه‏هاى انگور و پوست‏هاى خیار نگاهى مى‏افکند و آه مى‏کشد.
- میوه‏اش تازه بود، نه «مشتلق‏زاده»؟
«مشتلق‏زاده» انگشت اشاره‏اش را تا انتهاى حفره دهان فرو برده است. تکه‏اى خیار میان دندان عقل شکسته‏اش گیر افتاده. «مشتلق‏زاده» تقلا مى‏کند آن را بیرون بکشد. انگشت در دهان جواب مى‏دهد: «آره، میوه‏اش تازه بود. فوقش مال ماه گذشته باشن. سردرختین دیگه.»
بالاخره تکه خیار را از لاى دندانش بیرون مى‏کشد. به آن نگاه مى‏کند سپس وسط دو انگشت گذاشته لهش مى‏کند.
- کاش جاى قیمه‏بادمجان، آبگوشت درست مى‏کردى.
قیافه طلعت‏خانم متعجب مى‏شود.
- آبگوشت؟ شب؟
«مشتلق‏زاده» آب دهان قورت مى‏دهد.
- آبگوشت با پیتزا و شلغم. خوشمزه‏س، نه. برج آینده همینو درس کن.
طلعت‏خانم اخم مى‏کند.
- من بلد نیستم پیتزا درست کنم. وسایل مى‏خواد. شلغمم مى‏گن آبله‏مرغان مى‏آره.
«مشتلق‏زاده» بى‏توجه به حرف زنش است.
- یه پیاز پدر مادردار مى‏ذارم رو پام با مشت همچى مى‏ترکونم ... .
حرفش را ادامه نمى‏دهد. از طغرل مى‏پرسد: «فهمیدى مهریه زنت چقده؟»
طغرل دست‏هاى چسبناکش را به شلوارش مى‏کشد و زیرلبى مى‏گوید: «نه، نپرسیدم، احتیاج نشد. باهاش به هم زدم.»
طلعت‏خانم با صدایى ناراحت مى‏گوید: «سریال مزخرف‏تر از رکس ندیدم. سگ بى‏حیا!»
طغرل خوشحال مى‏گوید: «امروز با یه دختر دیگه آشنا شدم. با این یکى ازدواج مى‏کنم.»
و کف مى‏زند.

«مشتلق‏زاده» مى‏پرسد: «مهریه‏ش چطور، از رکس کمتره؟»
طلعت‏خانم شادمانه مى‏پرسد: «مادرجون، اندامش متناسبه؟ قیافه‏ش چى؟» و ادامه مى‏دهد: «نمى‏خواد جواب بدى، همه چیزش به من رفته، آره؟»
انگشتانه پاى به زمین مى‏کوبد: «اگه به طغرل زن بدین منم شوهر مى‏کنم.» و از طغرل مى‏پرسد: «مث من محصله؟»
طغرل جواب مى‏دهد: «نه، شاغله.»
انگشتانه غمگین مى‏گوید: «خوشا به حالت. چى‏کاره‏س؟»
طغرل از ته دل مى‏خندد.
- فال‏بینه، فال مى‏گیره.
دیگر اعضاى خانواده با همدیگر مى‏گویند: «راستى، چه خوب!»
«مشتلق‏زاده» مى‏پرسد: «فال منم مى‏بینه؟»
طغرل جواب مى‏دهد: «مى‏گم اول فال شوما رو ببینه.»
طلعت‏خانم دستپاچه مى‏پرسد: «من چى؟»
طغرل جواب مى‏دهد: «البته، مامى.»
انگشتانه مى‏گوید: «وقتى فال مامى رو ببینه مث این که فال منو دیده.» و در ادامه مى‏پرسد: «زنت فال چى مى‏بینه؟»
طغرل با غرور بسیار مى‏گوید: «فال مرباى قورمه‏سبزى.»
طلعت‏خانم با تمام وجود مى‏خندد.
- تصدق بچه چیزفهمم برم. من اونقده فال مرباى قورمه‏سبزى دوس دارم. اونقده دلم تنگ مى‏شه واسه فال مرباى قورمه‏سبزى، راستى مادرجون اسمش چیه؟
طغرل جواب مى‏دهد: «اسمش «ماندانا»ست. همین امروز باهاش آشنا شدم. فامیلیش «پیازچیه». سرکار خانم ماندانا پیازچى.»

«مشتلق‏زاده» مى‏پرسد: «مایه تیله دارن؟ سرت کلاه نذارن.»
انگشتانه سوزناک مى‏گوید: «دلم واسه رکس مى‏سوزه. طفلى دیشب سریال «پیشونى بلند» رو نیگا کرده. اگه نیگا نمى‏کرد داداش طغى من طلسم نمى‏شد. کسى رو نداشته یه باطله سحر به خوردش بده زن طغى ما بشه.»
طغرل با اخم مى‏گوید: «نه، هیچم. من سرم بره با رکس جماعت ازدواج نمى‏کنم. اگه دیگه وایسه تو صف صداشم نمى‏کنم.»
طلعت‏خانم با لحنى مادرانه مى‏گوید: «واه، تو رو خدا! ببین چه جورى قلب پسر منو شیکسته!»
انگشتانه مستقیم به صورت برادرش نگاه کرده و مصممانه مى‏گوید: «تو هنوز بچه‏اى، این چیزا حالیت نمى‏شه. دخترا از پسرا توى ازدواج ثابت‏قدم‏ترند. مثالش خودم. وقتى ازدواج کنم با لباس غواصى مى‏رم خونه شوهر با لباس آشپزى مى‏آم بیرون، حالا مى‏بینى.»
طغرل براى خواهرش شکلک در مى‏آورد.
- وقتى صداى تو یکى را من مى‏شنفم کاملاً ترش مى‏کنم.
«مشتلق‏زاده» که مدتى ساکت بوده به سخن در مى‏آید: «خانوم، یه کم ترشى بیار بخوریم. سر میوه مى‏چسبه. ترشى لیته باشه بهتره، با مزاج سازگارتره. مى‏خوام بریزم تو چایى با چاییم بخورم. چه عطر و بویى داره چایى ترشیده. آدم هوس مى‏کنه انگشتاشو لیس بزنه.»

طغرل با عصبانیت رو به خواهرش مى‏کند.
- تو مى‏گى دخترا از پسرا ثابت‏قدم‏ترند، آره؟ الان گفتى، آره؟ تو شماره پات چنده؟
انگشتانه با ترس جواب مى‏دهد: «دوازده، مى‏خواى چى کار؟»
طغرل دست روى شکم مى‏گذارد و مى‏خندد.
- ها ها ها! چه مضحک، یاد فیلم «گنده‏بک و مرد عاشق‏پیشه» افتادم. رژیم بگیر پاشنه پات دراز شه. بابا حقوق گرفت برنج نخور پات قلمى بمونه.
انگشتانه دندان بر هم فشرده و مشت‏هایش را گره مى‏کند.
- پرسیدم واسه چى مى‏خواى؟
- مى‏خوام اندازه پاى تو واسه زنم یه جفت دمپایى بخرم.
حیرت و شگفتى در صورت انگشتانه پخش مى‏شود.
- یه هدیه؟ چه خوب، تو شوهر مهربونى هستى. به ماندانا حسودیم مى‏شه. پول دارى؟
طغرل جواب مى‏دهد: «سر برج از بابا مى‏گیرم.»
و به طرف «مشتلق‏زاده» برمى‏گردد.
- نه بابا؟
طلعت‏خانم نگاه عاشقانه‏اى به شوهر خود مى‏اندازد.
- عزیزم، پول مى‏دى واسه زنش هدیه بخره؟

«مشتلق‏زاده» با ناراحتى جواب مى‏دهد: «پس‏فردا صد تومن ته جیبم مونده.»
طغرل شاد و خوشحال دست‏ها را به هم مى‏کوبد.
- اوه پاپى، تو چه خوبى! با صد تومن مى‏شه یه بره‏اى، مرغى، خروسى، چیزى خرید. با صد تومن مى‏شه حتى خروس قندى خرید هدیه داد.
انگشتانه آستین مادرش را مى‏کشد و لوس مى‏گوید: «مامى، منم شوهر مى‏خوام.»
«مشتلق‏زاده» چشم‏غره مى‏رود.
- خواستگار دارى، کیه، نشونم بده.
انگشتانه به هوا مى‏پرد.
- واى پاپى، تو چقدر خوبى. اگه دومادتون رو ببینین واسش غش مى‏کنین. خیلى خوش‏تیپه. با شوما مو نمى‏زنه.
طغرل با اخم مى‏پرسد: «کجا با هم آشنا شدین؟»
انگشتانه با آب و تاب شرح مى‏دهد.
- اون شب یادت مى‏آد نوبت من بود کیسه زباله رو ببرم بذارم دمِ در. یه کم دیر رسیدم ماشین زباله داشت مى‏رفت. دویدم دنبالش. همون جا بود که شوهرم رو دیدم. از اون سمت خیابون پى ماشین شهردارى مى‏دوید. داشتیم مى‏رسیدیم کیسه زباله‏ها از دست‏مون لیز خورد افتاد پخش زمین شدش. این طورى با هم آشنا شدیم.

«مشتلق‏زاده» مى‏پرسد: «بالاخره به ماشین شهردارى رسیدى؟»
انگشتانه گناهکارانه جواب مى‏دهد: «نه، ماشین رفتش. ما همین جورى زل زده بودیم به کیسه زباله‏ها، حیف‏مون مى‏اومد از اونجا تکون بخوریم.»
و از طلعت‏خانم مى‏پرسد: «مامى، خیلى شاعرانه‏س، نه؟»
طلعت‏خانم به جاى جواب مى‏پرسد: «مادرجون، دامادم چى کاره‏س؟»
انگشتانه گویى منتظر این سؤال است مادرش را به بغل کشیده و با مهربانى مى‏گوید: «مامى، مى‏خواى سوپرایز شى؟ آماده؟ یک، دو، سه. دامادت مجسمه‏سازه. باور مى‏کنى؟»
طلعت‏خانم خود را از بغل دخترش بیرون آورده و با چشم‏هاى گرد شده مى‏گوید: «راست مى‏گى؟ من تا حالا داماد مجسمه‏ساز نداشتم.»
«مشتلق‏زاده» مى‏پرسد: «مى‏تونه مهریه‏ت رو بده؟ بهش گفتى به نرخ بازار حساب مى‏کنیم؟ پسر حساب کن ببین مى‏شه چند سکه؟»
طغرل جواب مى‏دهد: «1384 تا.»

انگشتانه مى‏گوید: «شوهرم مى‏خواد وسط میدون روبه‏روى کلانترى مجسمه من و خودشو نصب کنه. مجسمه‏هامونه ساخته. نمى‏دونین چقده خوشگل شدن. اسم میدون رو گذاشتن «دو وزغ عاشق.» مى‏گن پونزده سال دیگه آماده مى‏شه. پایین مجسمه‏هامون یه صندوقچه بزرگ چوبى، از اون صندوقچه‏هایى که قدیما زیاد بود، میخ پرچ مى‏شه، بعدش هر کى خواس ما رو نیگا کنه اول یه سکه بیست و پنج تومنى مى‏اندازه توى صندوقچه اون وقت آزاده. آخرهاى شب من و شوهرم یواشکى مى‏ریم درِ صندوقچه رو باز مى‏کنیم پولا رو برمى‏داریم و مى‏زنیم به چاک. خیلى رؤیاییه، نه مامى؟»
طلعت‏خانم با شوق مى‏گوید: «قربون دوماد نازم برم. سر یه ماه پول خرید سینه‏ریزت جور مى‏شه، آره؟»
«مشتلق‏زاده» خمیازه مى‏کشد.
طلعت‏خانم مى‏گوید: «چه شب خوبى بود! الهى همه جوونا به پاى هم پیر شن. پاشم جاى باباتونه بندازم از سرویسش جا نمونه.»
انگشتانه با صدایى لوس مى‏پرسد: «مامى، شوهر منو بیشتر دوس دارى یا زن طغى رو؟»
طلعت‏خانم نگاه محبت‏آمیزى به دخترش مى‏اندازد.
- هر دویشان عزیزند. البته، خوب، نمک مجسمه‏ساز کمى از فال‏بین بیشتره، فقط یه ریزه. راستى مادرجون، فردا از شوهرت بپرس مجسمه من و باباتو مى‏سازه وسط هال نصب کنیم. اجازه شو از صاحبخانه مى‏گیریم، اونش با من.
«مشتلق‏زاده» خمیازه مى‏کشد. فرصت نمى‏کند دستش را جلوى دهانش بگیرد. خمیازه‏اش که تمام مى‏شود دستش را بالا مى‏برد.


شب سوم سر برج است. طلعت‏خانم براى شام‏شان کشک بادمجان درست کرده. آقاى «مشتلق‏زاده» سر راه چهار جعبه دستمال کاغذى خریده تا پس از صرف شام چهار نفرشان دور دهان خود را با آن پاک نمایند. با عجله کشک بادمجان‏شان را مى‏خورند. مى‏خواهند زودتر به دستمال‏ها برسند. آخر غذا خوردن هر چهار نفر لیوانى آب برداشته و مى‏نوشند. آنگاه دستمال است که از جعبه بیرون مى‏کشند. با نظم و ترتیب دور دهان را با دستمال پاک کرده، کاغذ را مچاله نموده و توى سفره مى‏اندازند.
وقتى جعبه‏ها خالى مى‏شوند. «مشتلق‏زاده» مى‏پرسد: «دستمال کاغذى‏هاى خوبى بود، نه؟»
طلعت‏خانم به علامت تصدیق سر تکان مى‏دهد.
- آره، نرم و لطیف بودند.
انگشتانه مى‏پرسد: «دستمال کاغذى باشه آدم دست‏هاشو با آب و صابون نمى‏شوره، آره؟»
«مشتلق‏زاده» مى‏گوید: «شنیدم قیمت صابون کشیده بالا. شما چیزى نشنیدین؟»
طلعت‏خانم مى‏گوید: «راستى، فردا روز مساعده‏س.»
«مشتلق‏زاده» چشم‏غره مى‏رود.
- تو هم سوم هر برج حال منو بگیر.
طلعت‏خانم زورکى خنده مى‏کند.
- منظورى ندارم. مى‏خوام یادت بمونه.
طغرل مى‏گوید: «اگه کارمند شدم اولاى برج همه حقوقم را مى‏دم مرغ کنتاکى مى‏خرم. مرغ کنتاکى با شیرینى تر و کافه گلاسه، محشره. خیلى خوشمزه‏س. شوما تا حالا هیچ کدوم‏تون نخوردین. منم نخوردم ولى بالاخره یه روزى مى‏خورم. حالا مى‏بینى انگشتانه، اگه نخوردم.»

انگشتانه چشم‏هایش را تنگ مى‏کند.
- مى‏گن فال‏بین‏ها خیلى پولدارن، آره؟
طغرل سر تکان مى‏دهد.
- اولاً به تو چه زن خودمه، دوماً باهاش به هم زدم.
خون به صورت انگشتانه مى‏دود. هیجان‏زده داد مى‏زند: «مى‏دونستم، مى‏دونستم. با هم رفتید سینما؟ فیلمش «طالع نحس» بود؟ آره، زود باش، زود باش بگو.»
طلعت‏خانم بلند بلند مى‏خندد و مى‏خواند:
یک زن کولى بسون‏
اسمشو بذار ریش‏بزى‏
دور کلاش قرمزى‏
هى‏هه هى‏هه هى‏هه‏
اچین و وچین‏
یه پاتو ورچین‏
«مشتلق‏زاده» از پارچ آب براى خودش لیوانى آب مى‏ریزد آن را سر مى‏کشد. دور دهانش را با پشت دست پاک نموده و مى‏گوید: «مى‏گفتى وردى چیزى بخونه سفیدبخت بشین. از بابت مهریه‏ش چى، حرفى نزد؟»

انگشتانه شانه بالا مى‏اندازد و با لحنى قهرآلود مى‏گوید: «نمى‏خوام، نمى‏خوام، نمى‏خوام. من شغل شوهرمو دوس ندارم.»
طلعت‏خانم پشت دستش زده لبش را گاز مى‏گیرد.
- امان از دست دختراى این روزگار!
- گفته باشم، من یکى زن مجسمه‏ساز نمى‏شم که نمى‏شم.
«مشتلق‏زاده» مى‏پرسد: «بهش گفتى زنش نمى‏شى؟»
انگشتانه پشت ابرو نازک مى‏کند.
- واه پاپى شوما هم چه حرفایى مى‏زنین، لزومى نداره. خودش یه روزى مى‏فهمه.
وقتى فهمید با یه دریانورد ازدواج کردم مى‏ره پى کارش.
طلعت‏خانم از ته دل مى‏خندد.
- چه خوب! زن دریانورد بشى نون مادرت توى روغنه. هر دفعه از دریا برگرده یه سوغاتى واسم مى‏آره.
اما یکهویى خنده را قطع و رو به دخترش مى‏کند.
- انگشتانه‏جون، یه کارى بکن محبت من خوب تو دلش جا بیفته، باشه؟ بابات بهم سرکوفت مى‏زنه مى‏گه مادرت شکل افعیه. نمى‏خوام شوهرت به تو بگه مادرت یه تمساحه.
«مشتلق‏زاده» ابروهایش را تا منتهى‏الیه پیشانى بالا مى‏برد.
- به شوهرت گفتى؟
و پس از مکثى ادامه مى‏دهد.
- گفتى مهریه‏ت چهار برابر نرخ رایجه؟ باید یه قایقم بندازه پشت قباله، پشتوانه مهریه‏ت، انگشتانه اخم مى‏کند.
- واه، بابا! شوما که اینقده سخت‏گیر نبودین.

طلعت‏خانم جانب شوهرش را مى‏گیرد.
- بابات حق داره دخترجون. هر چى مهریه سنگین‏تر دختر سنگین‏تر. تو اول بگو یه کشتى بادبانى پشت قبالم کن. اگه قبول کرد که هیچ اما اگه دیدى سختشه و ممکنه همه چى به هم بخوره همین جورى بیا پایین تا برسى به بلم. البته کلى منت سرش مى‏ذارى. به کمتر از بلم هم رضایت نمى‏دى. یه دفعه جوونى نکنى طرف از دستت بپره.
«مشتلق‏زاده» حرف زنش را ادامه مى‏دهد.
- مى‏گى: یک کلام، مقطوع. یا کرجى یا عروسى بى‏عروسى. نسیه هم داده نمى‏شود حتى به شما.
انگشتانه ابرو در هم مى‏کشد.
- واه طفلکى! شوهر من، مگه چه گناهى کرده؟
طلعت‏خانم مى‏گوید: «دخترجان، تو هنوز بچه‏اى، نمى‏فهمى. شوهر دریانورد مى‏ره دریا سه ماه سه ماه شش ماه شش ماه پاشو خونه نمى‏ذاره. یک دفعه‏م دیدى دست زنى رو گرفته داره با خودش مى‏آره. اون وقت مى‏خواى چه خاکى تو سرت کنى؟» «مشتلق‏زاده» با خمیازه مى‏گوید: «شوهرت که رفت دریا تو باید بیاى خونه بابات، آره دیگه، همینه. خرجى تو کى مى‏ده؟ خرجت پاى کیه؟ اینم از همین الان باش طى کن. نذار بمونه قدیمى بشه.»
و خمیازه‏اى دیگر مى‏کشد.
انگشتانه مى‏زند زیر خنده. آنقدر مى‏خندد تا اشک در چشمانش جمع مى‏شود. پدر و مادرش به او نگاه مى‏کنند که خنده را قطع و از برادرش مى‏پرسد: «چشم بذاریم؟» طغرل جواب نمى‏دهد.
انگشتانه سماجت به خرج مى‏دهد.
- دوس ندارى داژوال‏بازى کنیم، آره؟
«مشتلق‏زاده» پر سر و صدا خمیازه مى‏کشد.
طلعت‏خانم متوجه چیزى مى‏شود. هول مى‏گوید: «پاشم جاى باباتونه بندازم. خسته‏س. فردا باید مساعده بگیره.»