نویسنده

 

بابا ولم کنید مى‏خوام خدمت کنم‏

نفیسه محمدى‏

حضور خواهر ارجمند و باتربیتم منیره‏خاتون عرض سلام دارم.
امیدوارم بعد از تعطیلات تابستانى و مسافرت و مهمانى و میزبانى باد پشتت نخورده باشد و توانسته باشى با صحت و سلامت به ادامه درس‏هایت در شهر غریب (که حالا بیشتر از وطن خودت با آن آشنایى) بپردازى!
اگر از احوالات خانواده‏ات جویا شوى، ملالى نیست و همه چیز به خوبى پیش مى‏رود. مامان سلام گرمى خدمتت دارد و سفارش مى‏کند که دختر خوب و سر به راهى باشى. شاید
قسمت و تقدیرت در همان شهر غریب باشد و نباید که شانس و اقبالت از دست برود. البته نمى‏دانم چرا از فامیل و شهر خودمان ناامید شده و دست به دامن خودت شده تا شاید بالاخره بخت نامراد چندساله‏ات توسط خودت گشاده شود.
آقاجون هم کماکان به اتومبیل عزیزش مى‏رسد و نمى‏گذارد که کمبودى یا مشکلى براى جناب اُتول‏خان پیش بیاید. گاهى اوقات هم حس حسودى من را برمى‏انگیزد که البته ناچارم حرفى نزنم چون فعلاً با این هَووى بى‏جان باید بسازم تا اموراتم بگذرد و صبح‏ها به موقع مرا به دبیرستانم برساند.
داداش هادى هم که دیگر از مرحله کوچکى، قدم به عرصه نوجوانى گذاشته، مثل روزهاى قبل مشغول امور رایانه است و هر روز برنامه جدیدى تهیه
مى‏نماید و خلاصه دمار از روزگار رایانه در آورده است.
تو چه مى‏کنى؟ سر حال و شاداب هستى یا هنوز هم حال و هواى تابستان را دارى. البته با تابستانى که گذشت و بسیار هم خوش گذشت حق دارى که به روزهاى گذشته بیندیشى و به خاطر روزهاى از دست رفته حسرت بخورى. من که حسابى به یاد تابستان گرم و پرجنب و جوش‏مان هستم و هر لحظه خاطرات سفر به اهواز و دیدار با اقوام جنوبى ذهنم را پر مى‏کند. انصافاً روزهاى خوبى بود و امیدوارم که باز هم پیش بیاید، فقط در این وسط به خوش‏خیالى مامان فکر مى‏کنم که بعد از سفر به اهواز مى‏ترسد شاهزاده رؤیایى از همان منطقه گرمسیرى بیاید و تو را با خود ببرد به همین دلیل است که به شهر غریب تو راضى شده و
دست به دامانت شده که شاید گذارت به جنوب نیفتد. البته جاى بسى اندیشه است که چرا مامان حس کرده همان یکى دو جوان تیره‏پوست و ماهیگیر شاید براى خواستگارى از تو پیشقدم شوند. من که امیدوارم زودتر به سر و سامان برسى تا شاید مامان هم دست از این خیالات و اوهام بردارد و به زندگى عادى برگردد.
بگذریم اگر احوالات خودم را جویا باشى، خوبم و باید بگویم قرار است به زودى بهتر از اینى که هستم شوم چرا که جَوّ خدمتگزارى مرا گرفته است و حسابى به فکر خدمت و کمک به قشر نیازمند هستم. از تو چه پنهان که چند روز پیش با دوستم «محبوبه» سرى به بهزیستى زدیم و از آنجا دیدن کردیم. دلیل دیدار از بهزیستى هم این بود که «محبوبه» مى‏خواست از خواهرش که در بهزیستى
مشغول کار بود، چند تا کتاب و تست بگیرد و چون رفتن به خانه خواهر مشکل بود به ناچار به محل کار او سرى زدیم؛ اما چشمت روز بد نبیند تا چند روز خواب و خوراک نداشتم و دیدن صحنه‏هایى که مربوط مى‏شد به بچه‏هاى معلول و عقب‏مانده ذهنى حسابى فکرم را مشغول کرده بود. با صحبت‏هایى که خواهر «محبوبه» در مورد این بچه‏ها داشت، تصمیم گرفته بودم درس و مدرسه را رها کنم و حسابى به خدمت بپردازم که آقاجون با وارد کردن شوک عظیمى مرا از انجام این کار بازداشت.
راستش را بخواهى حسابى زده بود به سرم که یک شیفت درس بخوانم و در شیفت بعدى به طور افتخارى به کمک بپردازم و در بهزیستى مشغول شوم چون حس انسان‏دوستى و ترحم در

من برانگیخته شده بود و داشت رسماً مرا بدبخت مى‏کرد که آقاجون با دیدن وضع موجود به ناگاه دستور داد که براى هیچ امرى از خانه خارج نشوم و حتى مدرسه رفتن را هم قدغن کرد و گفت: «لازم نکرده که درس بخونى و توى بهزیستى کار کنى، تو اگه مى‏خواى کمک کنى همین خونه بهترین بهزیستیه. مدرسه‏ام نمى‏خواد برى!»
البته قبول دارم که با وجود تو و داداش هادى خانه به بهزیستى مبدل شده و هر دوى شما به خاطر کمبود ذهنى به کمک نیاز دارید، اما کمک به بقیه نیازمندان جالب‏تر به نظر مى‏رسد؛ خلاصه داستان را کوتاه کنم که مجبور شدم به التماس بیفتم تا آقاجون از خرِ شیطان پیاده شود و مرا که از خر شیطان پایین آمده بودم ببخشد، تا حداقل درسم را بخوانم که البته
التماس‏ها و فریادهاى عاجزانه من خر شیطان را فرارى داد و زندگى به روال عادى برگشت. اما اگر فکر کنى دست از تصمیم انسان‏دوستانه و مهمى که در سر مى‏پروراندم، برداشتم اشتباه کردى، هر وقت که پایم را از خانه بیرون مى‏گذاشتم دنبال یک معلول و یا کسى که نیاز به کمک دارد مى‏گشتم تا به او کمک کنم و حس نوع‏دوستى‏ام را به اثبات برسانم، یک بار هم در خیابان یک آقاى جوان را دیدم که روى ویلچر نشسته بود، از ناحیه هر دو پا معلول بود و از کمبود ذهنى هم رنج مى‏برد، فوراً دست به کار شدم و به طرفش رفتم و بدون اینکه به عواقب کار فکر کنم از او پرسیدم که کمک مى‏خواهد یا نه، که ناگهان صداى خنده جوان بلند شد و شروع کرد با صداى بلند خندیدن، البته نمى‏دانم که چه چیزى موجب خنده او شده
بود ولى آنقدر خندید که مادرش به سرعت از آن طرف خیابان خودش را به من رساند و با صداى بلندى گفت:
«خانوم! پسر من به کمک احتیاجى نداره شما بفرمایید خودتون بیشتر به کمک نیاز دارید!» و رفتند. هر از چند گاهى هم پسر معلولش به سختى برمى‏گشت و به من مى‏خندید اما من هنوز دلیل ناراحتى خانم والده‏اش را نمى‏فهمیدم. شاید مى‏ترسیده که خداى ناکرده قاب پسرش را بدزدم و پسرش را اغفال کنم. خلاصه تیرم به خطا خورد و حسن نیت من بدون جواب ماند. تا اینکه بالاخره سوژه مورد نظرم پیدا شد و زندگى‏ام در جهت کمک به نیازمندان قرار گرفت.
همسایه روبه‏رویمان را که خوب مى‏شناسى، حتماً پسر نوجوان‏شان را که در کودکى
معلول شده هم مى‏شناسى، درست است همان «مهدى» را مى‏گویم که تقریباً به سختى راه مى‏رود و نمى‏تواند درست حرف بزند. چند روز پیش ناگهان به سرم زد که از همین «مهدى» شروع کنم و خودم را در کمک به او بسنجم. در همین فکرها بودم که ناگهان زمینه کمک فراهم شد. دیروز بعدازظهر که داشتم از مدرسه به خانه برمى‏گشتم، در راه «مهدى» را دیدم که خودش را سلانه سلانه به طرف خانه مى‏کشد. زنبیل نانى هم در دستش بود، از خوشحالى بال در آوردم و به سمتش پرواز کردم. با احترام سلام و احوالپرسى کردم و «مهدى» هم که مى‏خندید با اشاره و حرکات دست جوابم را داد. قسمت مهم کار من در همین جا شروع شد، وقتى وضعیت پاهاى نیمه فلج او را دیدم تصمیم گرفتم هر طور شده زنبیل نان را بگیرم و برایش تا خانه بیاورم. اول در سپردن نان‏ها به من شک داشت اما بعد از اینکه از نیت مهم من آگاه شد زنبیل را به من سپرد و با هم رهسپار خانه شدیم. در راه هم مشغول صحبت شدم و از وضعیت «مهدى» در خانه پرسیدم و فهمیدم در کنار هوش سرشارى که دارد هیچ اقدامى
براى آموزش او نشده پس تصمیم گرفتم کتابى تهیه کنم و به آموزش او بپردازم. «مهدى» که فوق‏العاده از این تصمیم من خوشحال بود با صداى بلند مى‏خندید و نظر بینندگان را جلب مى‏کرد. خلاصه هر دو در عالم دیگرى بودیم و داشتم با کلى آب و تاب برنامه‏هایم را براى «مهدى» تعریف مى‏کردم که ناگهان پایم روى تکه سنگى رفت و محکم به زمین خوردم، در لحظات اولیه بسیار بسیار شوکه شده بودم و مات و مبهوت به اطرافم که پر از نان بود مى‏نگریستم البته ناگفته نماند که دلم مى‏خواست زمین دهان باز کند و مرا در خود ببلعد، اما بعد از دقایقى به خاطر دردى که در ناحیه پایم احساس مى‏کردم به خودم آمدم و سعى کردم که زودتر قضیه را جمع و جور کنم. به سختى از جا بلند شدم، آرام آرام نان‏ها را جمع کردم و با لبخند آنها را درون زنبیل ریختم. لنگان لنگان به راه افتادم. «مهدى» هم همین طور مى‏خندید و به من که حالا دقیقاً مثل خودش راه مى‏رفتم نگاه مى‏کرد. به هر سختى که بود خودم را به خانه رساندم و از
«مهدى» که یک لحظه هم خنده‏هایش قطع نمى‏شد خداحافظى کردم. اما مگر درد پایم آرام مى‏شد. انگار که زخمِ کارى خورده بودم تا شب از درد به خود پیچیدم تا بالاخره آقاجون با اسب سفیدش رسید و پاى ورم کرده مرا دید. اول دست به دامان دکتر شدند و مامان به سرعت و با کلى احترام جناب آقاى دکتر را به خانه ما آورد. این دومین بار بود که به خاطر شاهکارهاى من و براى معاینه به خانه مى‏آمد. مادرِ جناب دکتر هم مثل همیشه دنبال پسرش راه افتاده بود. من که تا آن لحظه جریان کمک به «مهدى» را مسکوت گذاشته بودم با درد شدیدى که طاقتم را تمام کرده بود، جریان را تعریف کردم که صداى خنده حضار بلند شد. مامان، آقاجون، دکتر و مادرش و از همه بدتر داداش هادى به شدت مى‏خندیدند و هر کدام حرفى مى‏زدند. جانسوزتر از همه حرف‏ها، حرفى بود که داداش هادى زد که حسابى عصبانى‏ام کرد. در میان خنده‏هایش رو به دکتر کرد و خطاب به من گفت:
«بابا معلولین بهزیستى باید بیان دسته‏جمعى به تو کمک کنند. تو نمى‏خواد زحمت بکشى!» که دوباره صداى خنده بلند شد. خلاصه آقاى دکتر که فهمیده بود از وضعیت موجود چقدر ناراحتم قضیه را فیصله داد و گفت که احتمالاً پایم در رفته است و مسئله به بیمارستان کشید. امروز هم با پایى که در گچ فرو رفته است برایت نامه مى‏نویسم. پایى که پر از امضاهاى هادى است و لااقل دلم خوش است تو اینجا نیستى که بخواهى روى گچ‏ها را امضا کنى.
فعلاً که هم مدرسه و هم کمک به دیگران تعطیل شده است اما من دست از تلاش نخواهم کشید و در نظر دارم که با دقت بیشتر برنامه کمک به نیازمندان را البته از طریق کمک مالى ادامه دهم و طبق طرح پیشنهادىِ دکتر که گفته به جاى کمک مستقیم قسمتى از پس‏اندازم را براى کمک به مجتمع بهزیستى بسپارم تا وجدانم از این طریق آسوده باشد و به این ترتیب بقیه اعضاى بدنم را از دست ندهم، من هم تصمیم گرفته‏ام که تا خودم به یک معلول بالفعل در نیامده‏ام به صورت مادى و معنوى در کمک به همه انسان‏ها بکوشم شاید یکى از کمک‏هاى معنوى همین نامه‏هایى است که به تو مى‏نویسم و تو را از درد جانکاه غربت نجات مى‏دهم.
به هر حال وضعیت جدید من باعث شده که هر کس از این جریان باخبر مى‏شود کلى روحیه‏اش شاد مى‏شود و حداقل لحظاتى مى‏خندد. گرچه از نظر من بسیار هم خوب است که کسى از وضعیت من شاد شود و بهتر از این است که به خاطر وضع موجودم به گریه بیفتند. تو هم مراقب باش تا مثل من هنگام کمک به دیگران ضایع نشوى و مضحکه خاص و عام مخصوصاً این داداش هادى قرار نگیرى که این مورد آخر از همه جانکاه‏تر است. گرچه من به همه اعلام کرده‏ام که این حادثه باعث نخواهد شد که من دست از مسئولیت خطیر خودم بردارم.
با امید روزهاى پر از موفقیت براى من و روزهاى پر از شادى براى تو: مهرى!