من و مادرت داستان

نویسنده


 

من و مادرت‏

عصمت گیویان‏

- لازم نکرده قطار دنبال خودت راه بندازى.
- قطار چیه آقا! با اجازه شما من و صبرا هستیم و ... .
- عرض نکردم. حتماً سر راه منورخانم و منیرسادات و شوکت‏خانم و دلاک حمام و کوپن‏فروش و سبزى‏فروش ... رو هم خبر مى‏کنین.
- من و صبرا ...
- هیچ کس لازم نکرده بیاد. اصلاً خودم تنها مى‏رم. ختم کلام.
از پله‏ها پایین مى‏آمدم که حرف‏هایشان را شنیدم. باورم نمى‏شد مادرت جلوى آقاجان بایستد و غیر از حرف او چیزى بگوید. این قانون نانوشته خانه شما بود، و از وقتى که تو رفتى من هم مجبور بودم رعایت کنم. اما حالا چقدر خوب است که آمدى، که پیدا شدى. آفتاب تازه بالاى دیوار بود که آقاجان و مادرت آماده شدند تا بیایند. کنار باغچه ایستاده بودند. پیدا بود که مادر معطل مى‏کند. نفهمیدم چطور شد که جرئت پیدا کردم. جلو رفتم.
گفتم: «من هم حاضرم!»
و راه افتادیم. حال عجیبى داشتم. باور نمى‏کنم آمدم. باور نمى‏کنم تو آمدى. هول هولکى آن لباس آبى را که دوست داشتى پوشیده‏ام با همان مقنعه سورمه‏اى، یادت هست؟ آن وقت‏ها برایم عجیب بود مردى با اداهاى تو، هماهنگى در لباس تا این حد برایش مهم باشد. چقدر بدت مى‏آمد که چادرم چروک شود. چقدر بدت مى‏آمد کفش راحتى بپوشم، حالا باید مرا ببینى. کاش زودتر مى‏دیدمت ... بیمارستان را دوست ندارم ... حالا دیگر مادرت شاد است. آرام گرفته و تسبیح مى‏اندازد. چهارده هزار صلوات براى پیدا شدن تو نذر کرده. من و او کنار درِ اتاقت نشسته‏ایم. آقاجان براى خریدن گوسفند قربانى و سفارش شام و چراغانى کوچه همراه دامادهایش رفته. همه آن گلدان‏هاى شمعدانى و شب‏بو را که با هم خریده بودیم، دادم تا وسط کوچه بچینند. خانه که رفتیم آنها را مى‏بینى. داماد بزرگ‏تان حسابى سنگ تمام گذاشته. از دیروز سخت مشغول است. کوچه را مثل موقع برگشتن آقاجان از مکه تزئین کرده. از آن همه شکایت و مخالفت‏ها که داشت هیچ اثرى نمانده. باور کن همه از پیدا شدن تو شادند. انگار نه انگار که هر دفعه جبهه رفتن‏هایت با دعوا و مرافعه همراه بود. انگار نه انگار که در مرخصى‏هاى 24 ساعته هم با تو قهر بودند. خبر پیدا شدنت همه را عوض کرد. وقتى قرار شد من هم همراه‏شان بیایم و تو را به خانه ببریم، خواهر بزرگ‏ترت وقت آرایشگاه گرفت. بدون هیچ زهرى در کلامش گفت: «بسه، اونقده تو این یه سال و نیم به صورتت دست نزدى، شدى عین لولو ...»
پرستارى گفت از جلوى در اتاق کنار برویم. مثل آدم‏هایى که توى خواب راه مى‏روند مى‏روم کنار و به پرستارها که با تعجب ما را نگاه مى‏کنند، خیره مى‏شوم.
- فعلاً همین جا منتظر بمونین.
ما منتظریم. خیلى وقت است که منتظریم. از پشت در اتاق تو کنار مى‏رویم. انگار یک دنیا بین ما فاصله انداخته‏اند. پرستارى از اتاق بیرون مى‏آید.
- از پشت در برین کنار ... کى به شما اجازه داد بیایین جلو. قرار شد یه لحظه ببینین، همین. بفرمایین مریض شما شرایط خوبى نداره.
مادر با خانم پرستار حرف مى‏زند. مانده‏ام من چه کنم؟ نمى‏دانم باید التماس کنم، داد بزنم، چکار کنم تا ببینمت. زانوهایم خم مى‏شود. مى‏نشینم دیگر تحمل ندارم.
صداى مادر مى‏لرزد: «مسافرت که نبوده جبهه بوده ... .»
توان ندارم دیگر. اما با پیدا شدنت فراموش کردم چه روزگارى را پشت سر گذاشتم. مى‏گفتند عین آینه دق جلویشان هستم. یک سال و نیم آواره بیمارستان و خانه بودم. فقط خدا مى‏داند چطور گذشت. خودم هم یادم رفت که چقدر تنها و غریب بودم در شهر و خانه خودم. وقتى داشتیم مى‏آمدیم خواهرت گفت: «صبرا ...! لپ‏هات که گل انداخته، این رُژ رو هم بمال تا تکمیل شى!»
تا آمدم بگویم که تو دوست ندارى، اخم شیرینى در صورتش دوید و گفت: «امشب مثل شب عروسیته. بعد از آن همه عذاب و ماتم بهتره که ...، کاش پدر و مادرت هم بودن ...»
نمى‏توانستم حرفى بزنم. حتى نتوانستم بگویم محمد همه کس و کار من است و جاى خالى پدر و مادر و فامیل را برایم پر کرده، فقط گفتم: «کاش بودن ...»
نمى‏دانى با چه وضعى آمدم. نمى‏دانى تا رسیدیم بیمارستان جانم به لب رسید. نتوانستم منتظر آسانسور شوم. همه پنج طبقه را دویدم. پرواز کردم. دلم مى‏خواست زودتر ببینمت. زودتر تو را به خانه ببرم و زودتر با تو تنها شوم و همه حرف‏هایم را بگویم، بگویم: «نارفیق چرا تنها؟ عهد نبسته بودیم هر جا رفتیم با هم باشیم؟ قرار نبود بال هم باشیم براى پرواز، به هم کمک کنیم. این رسمش بود؟» دلم مى‏خواهد در اتاق‏مان، در بهشت‏مان و حتى در جهنم با هم باشیم و همه آن نامه‏ها که نوشتم و پست‏شان نکردم را بدهم بخوانى، همه اشک‏هاى فرو خورده‏ام را برایت ببارم. دلم برایت تنگ شده درست مثل آن روزها که من مجبور بودم سنندج باشم و تو در پاوه. مثل آن روزها که رفتیم جنوب. من دزفول منتظرت بودم و تو ده - پانزده روز از ما بى‏خبر بودى. از من و بچه‏مان. راستى بچه! نگفتم بچه‏مان چى شد ... دلم مثل بچه‏اى که مادرش را بخواهد مثل رودى که بسترش را بخواهد برایت بى‏تاب است. بچه‏مان زودتر از ما به بهشت رسید. گله دارم از تو که چقدر شادى کردى از آمدن بچه‏اى که بین ما فاصله انداخت. ما را از هم دور کرد. تو رفتى و من مجبور شدم به خاطرش بمانم. به خاطرش ماندم. با همه سختى‏هایى که در خانه بدون تو داشتم، ماندم. اما سختى بى‏خبرى از تو کارى کرد که او هم رفت. مثل خودت بود، انگار یک محمد کوچولو رفت و من چه کشیدم؛ چه‏ها کشیدم. خدا را شکر که تو پیدا شدى.
دیروز ساعت نه صبح بود که تلفن زدند و خبر دادند. نمى‏دانم از هلال احمر بود یا صلیب سرخ، یا شاید هم از ستاد، نفهمیدم؛ یعنى دیگر هیچ چیز به اندازه پیدا شدنت مهم نبود. آقاجان از همه‏مان هوشیارتر بود. پرسید: «سالمه؟»
و من فکر کردم هر جور باشى مردِ منى. پدرِ بچه نداشته منى. خنکاى سایه درختى تنومند بر سر منى. نمى‏دانى چقدر دلم تنگ است. براى تو، براى بودنت. خانه بدون تو جهنم بود. همه مسئول من بودند. نگران من مى‏شدند. چرا دیر آمدى؟ چرا زود رفتى؟ چقدر مى‏خوابى؟ چرا نمى‏خورى؟ اما هیچ کس در تنهایى و رنجم پیدا نبود. هیچ کس روزگارم را نمى‏فهمید. شاید هیچ کس جز مادر نمى‏فهمید. من نیمه‏ام را گم کرده‏ام.
محمدجان با سختى‏هایى که کشیدم خیلى عوض شدم. انگار آدم دیگرى شدم. هیچ چیز نمى‏فهمم. نه خواب نه بیدارى. فقط مى‏روم سر کار و برمى‏گردم. یک مرده متحرک. انگار به دنیاى غریبه‏اى پرت شدم. دیگر نمى‏فهمم ملیحه چطور با یاد رضا، عکس رضا حرف مى‏زند، زندگى مى‏کند، حتى براى خواهرش هم که خواستگار آمده بود گفت با رضا مشورت کردم گفته خوبه. اگر ملیحه را نمى‏شناختم فکر مى‏کردم دروغگو که نه، اما خیالاتى شده، مریض شده. محمدجان، با نبودن تو بخشى از زندگى‏ام، بخشى از باورهایم، گذشته‏ام، حتى آینده‏ام گم شده. دلتنگى‏ام را به هیچ کس، هیچ کس نتوانستم بگویم. بعد از آن جبهه رفتن‏ها، دورى‏ها، بى‏خبرى‏ها و دلهره‏ها حالا درست بعد از یک سال و پنج ماه و بیست و شش روز آمدى، پیدا شدى؛ نمى‏دانم چه حالى دارم، چه حالى داشتم. من بیچاره نمى‏دانستم شهید شدى، اسیرى، اصلاً نمى‏دانستم کجایى؟ هستى؟ نیستى؟ هیچ‏کس زخمى شدنت را ندیده بود. حتى اسرا هم نشانى از تو نداشتند. یک بى‏خبرى مطلق. من در بى‏خبرى چشم به راهت بودم. در گوشم همیشه صداى زنگ بود، زنگ در، زنگ ساعت و تلفن تا خبرى از تو بدهد. حس مى‏کردم تازه عاشقت شده‏ام.
- اون‏هایى که سفره عقدشون رو توى خاک و خل جبهه و سنگر بچینند، از عاشقى چى سرشون مى‏شه؟
- توى جنگ کى مى‏فهمه زیبایى و عشق و شاعرى چیه؟
- شما اگر دوس داشتن سرتون مى‏شد، مى‏اومدین یه جاى امن، نه زیر موشکاى نه مترى تو دزفول. به قول خودتون مرد تو خط مقدم، زن توى زیرزمین یا پناهگاه ... اسمشم مى‏شه زندگى. مى‏شه دلدادگى! عاشقى!
- زن اگه مردش رو دوست داشته باشه با هزار حیله مى‏کشوندش خونه. نه اینکه خودش از زیر قرآن ردش کنه بفرسته جلو توپ و خمپاره. واللَّه ما که باور نمى‏کنیم این دوست داشتن باشه!
- شما که یا پى دعا و روضه بودین یا سراغ این خونواده‏هاى بى‏کس و کار و یتیم و اسیر، کى وقت مى‏کردین همدیگه رو دوس داشته باشین؟
- خود تو هم کمتر از محمد پى جنگ و کشت و کشتار نبودى، دوس داشتن و عاشقى آروم و قرار مى‏خواد، صلح مى‏خواد. توى جنگ کى مى‏فهمه عاشقى چیه. اصلاً کى وقتشو داره.
اینها حرف‏هایى بود که هر روز دور و برم مى‏شنیدم و هیچ وقت جوابى نداشتم. شاید شک کرده‏ام که نتوانستم دفاع کنم ... نه! نخواستم حکایت رضا و ملیحه را بگویم. یادت هست وقتى قرار شد در خرمشهر بمانیم گفتند دخترها باید موهاى سرشان را بتراشند. همگى از ترس شپش و دشمن و ... این کار را کردیم، به غیر از ملیحه. شبى که رضا شهید شد خودش قیچى برداشت تا آن آبشار طلایى را کوتاه کند تا قبل از شهادت رضا هر چه کردیم راضى نشد ... مى‏گفت: «به خاطر رضاست ...» آنها براى زندگى بعد از جنگ نقشه‏ها داشتند. ما دوست داشتن و زندگى را آنجا و از آنها یاد گرفتیم. حسین را یادت هست، شب‏هاى جمعه هر جا بود مى‏رفت جلوى بیمارستان شهید چمران اهواز، درست همان جا که فاطمه شهید شده بود. احوالش را که از بچه‏ها گرفتم، گفتند هنوز ازدواج نکرده. مى‏گوید: «فاطمه را حس مى‏کنم، جانم رو پر کرده، هیچ کى نمى‏تونه جاى اون باشه ... هیچ کس.»
این حرف‏ها را تو مى‏فهمى ... فقط تو ... هیچ وقت رنج‏ها، تنهایى‏ها، دلتنگى‏ها، عاشقى‏ها و انتظارهایمان را براى کسى تعریف نکرده‏ام. نگفتم که ما جوانى و زندگى‏مان پر از عشق و پر از زیبایى بود. چرا گفتم بود؟
خدا را شکر حالا تو در بیمارستانى و خیلى زود به خانه مى‏رویم و همه اینها را دوباره و چند باره با هم مرور مى‏کنیم. دوران دانشکده را، سنندج را، مریوان و پاوه را.
نمى‏دانى از صبح تا حالا چه کشیدم همه این یک سال و پنج ماه و بیست و شش روز بى‏خبرى یک طرف، صبح تا حالا یک طرف. خدا را شکر حالا تو در بیمارستانى و مثل عکس بچگى‏هایت خوابیده‏اى.
- شما کى اومدى توى اتاق؟
پرستار را نگاه مى‏کنم. حرفى ندارم.
- خانم چرا ماتت برده؟
پرستار مى‏خواهد از اتاق برویم. مى‏گوید بیرون منتظر باشیم. اما چطور قبول کنم. دیگر نمى‏توانم از تو دور باشم. مادر اصرار مى‏کند حرف‏شان را قبول کنیم اما من نه، یعنى نمى‏توانم. پرستار عصبانى مى‏شود. انگار هیچ چیز را نمى‏فهمد.
- مادر ... خانم خواهش مى‏کنم.
- وضعیت مریض شما قابل پیش‏بینى نیس. بفرمایین بیرون.
- خانم ... اجازه بدین. من نشستم تا به هوش بیاد حرفم که نمى‏زنم.
- خانم محترم چرا اصرار مى‏کنى. بفرمایین بیرون. گفتم که وضعیت مریض قابل پیش‏بینى نیس.
مات او را نگاه مى‏کنم، نمى‏توانم کارى کنم. صداى پرستار بلند مى‏شود. مادر همراه او مى‏رود، من نمى‏توانم. پرستار در اتاق را محکم مى‏بندد. تکان مى‏خورى. حالا من و تو تنها هستیم. راستى یادت است گفتى به خاطر دعاهاى من است که نمى‏توانى راحت بروى؟ آخرین بار که آمده بودى دلم به حالت سوخت. یک لحظه فقط یک لحظه به خودم گفتم قبول. راضى‏ام بروى هر چه شد قبول اما نتوانستم حتى فکر کنم شهید بشوى، اسیر یا مجروح، فقط گفتم هر چه شد قبول.
مادر برگشت. ذوق‏زده شده‏ایم. مادر دور از چشم پرستار آمده. آهسته چیزى مى‏گوید. نمى‏فهمم. ناگهان صورت شاد و مهربانش را اخمى در هم مى‏برد. سرش را نزدیک مى‏کند.
- ننه دست و پاش سالمه؟ نه؟ چشماش چى؟ مى‏بینه؟
- آره، رحیم‏آقا گفت تا آقاجون رو دیده شناخته، دست داده.
- ننه گوش‏هاش چیزى نشده باشه!
- نه مادر گفتن وقتى آقاجون صداش زده، سرش رو برگردونده.
- ننه پس محمدم چیزیش نیست، نه؟
- الحمدللَّه نه! همین که پیدا شده ...
- الهى الحمدللَّه، شکر ولى مادر این خانم پرستارا بیرون یه چیزایى مى‏گفتن.
نگاهش مى‏کنم. اشکش را پاک مى‏کند و درست مثل مادر خودم مى‏گوید.
- واسه دلت بمیرم! توى این مدت چى کشیدى، حالام ...
او خوب مى‏فهمد در نبودن تو من چه کشیدم. احساس مى‏کنم ما هر دو تو را گمشده خود مى‏دانیم. من و مادر به جایى از دوست داشتن رسیدیم که به خاطر تو از خودمان گذشتیم و راضى به رفتنت شدیم. آن شعر یادت است «ناگزیریم آنچه را یافته‏ایم گم کنیم که صاحب دارد» ما قبول کردیم بروى، چون مى‏خواستى رها باشى و ما تو را رها کردیم. عشق را با چوب عقل به سختى ادب کردیم. یک بار ندیدم مادر موقع رفتن جلوى رویت گریه کند. یک بار ندیدم با رفتنت مخالفت کند، قرآن را به دست من مى‏داد و خودش پشت سرت آب مى‏پاشید. خودش براى تنها پسرش پوتین واکس مى‏زد. اصلاً ندیدم موقع رفتن تو، اخم کند.
تکیه کلامش شده بود: «به جدم فقط چون جبهه مى‏رود راضى‏ام.» هیچ وقت شد چیزهایى را که بقیه مى‏گویند به روى تو بیاورد؟ همیشه با لبخند مى‏گفت: «به خدا مى‏سپارمت.» همین. او مادر من هم شد و به من یاد داد عشق رنج دارد و سکوت. او در مقابل دیگران هیچ چیز، هیچ چیز نگفت. راستى تو اینها را فهمیدى، مى‏فهمى؟
- مادر، صبراجان صدایش کن بلکه بیدار شود دلم ترکید.
نگاهت مى‏کنم. نمى‏توانم صدایت کنم. در اتاق باز مى‏شود. پرستار با اوقات تلخ از لاى در نگاه مى‏کند. چشم‏غره مى‏رود. در را با غیض مى‏بندد. تکان مى‏خورى. چشم‏هایت را به هم مى‏زنى. مادرت جلو مى‏آید. من مانده‏ام چه کنم پاهایم نیستند که مرا به تو برسانند. مادرت اشک مى‏ریزد. من اشک‏هایم کجاست؟ چشم‏هایت را باز مى‏کنى. آن چشم‏هاى سیاه مهربانت را. مادر را مى‏بینى. دستان او دور گردن تو مى‏پیچد. شرم کجاست! جلو مى‏آیم. کشیده مى‏شوم دست دراز مى‏کنم تا دستت را بگیرم. مادر خود را کنار مى‏کشد. رویش را برمى‏گرداند که اشکش را پاک کند؟ چه مهرى دارد، مادر من است یا تو. صدایش در اتاق مى‏پیچد.
- صبراجان! ببین.
انگار در خواب راه مى‏روم. چرا به تو نمى‏رسم. نمى‏فهمم مى‏خندم یا گریه مى‏کنم. ناله‏اى از دهانم رها مى‏شود.
- محمدجان!
تو چیزى مى‏گویى. حرف مى‏زنى؟ چرا نمى‏فهمم. پنجره باز است مگر، میان هیاهو و باد صدایت گم مى‏شود. پرده‏اى بر گوش من افتاده و بر چشمم.
- مادر این خانم کیه؟
- کى؟
مادر مرا نشان مى‏دهد.
- این صبراست، زنت.
- کى؟
مادر مرا نگاه مى‏کند.
- نمى‏شناسم ...
مادر دستپاچه شده ...
- صبراست محمد، زنت!
- کى؟
پرستار مى‏آید. صورتش را نمى‏بینم. با مادر حرف مى‏زند. مادر به صورتش چنگ مى‏زند. پرستارهاى سفیدپوش اتاق را پر کرده‏اند. با مادر حرف مى‏زنند. مادر مرا نشان مى‏دهد. شیون مى‏کند. دست‏هاى او انگار بر سر من کوبیده مى‏شود و ناله‏اش از جگر من مى‏جوشد.
اتاق پر مى‏شود. همه غریبه‏اند. تو اخم مى‏کنى. مادر تو را در آغوش مى‏گیرد. داد مى‏کشى.
- نمى‏شناسم.
مادر سرگردان مرا بغل مى‏گیرد. عطر تو را دارد تنش. به ما نگاه مى‏کنى. مادر در گوشم نجوا مى‏کند.
- صبراجان عزیزم، محمد فراموشى گرفته.
خودم را از بغل مادر رها مى‏کنم. او دستم را مى‏گیرد. انگار با من حرف مى‏زند. تنم یخ کرده و خوابم گرفته.
- محمدم را موج برده. موج گرفته. فراموشى گرفته. صبراجان دخترم، واى محمدم.