نویسنده

 

بوى بهشت
(قسمت سوم )

مریم بصیرى

روزى که راضیه شیرش آمد، عزت با خوشحالى به خودش وعده داد که بالاخره دخترش یک بار هم که شده بچه‏اش را با رغبت در آغوش خواهد کشید و دیگر مثل یک بچه غریبه به او نگاه نخواهد کرد.
ناصر هم وقتى از خانم‏جان شنید باید شیر خشک کمترى بخرد، خوشحال شد که دیگر مجبور نیست توى صف شیر خشک بایستد. نامه مرضیه هم که همان روز رسید، خوشحالى همه را بیشتر کرد. نوشته بود بالاخره دستش آمده چطور غذا بپزد و چطور به کارهاى خانه برسد تا از درس‏هایش عقب نماند. محسن را هم با کلى دعوا ادب کرده که کمتر لباس کثیف کند و خریدهاى خانه را انجام بدهد. عزت هم چند خطى براى دخترش نوشت و اینکه بالاخره راضیه بچه‏اش را بوسیده است. ناصر نامه را انداخت توى صندوق پست و دوباره به مسجد رفت. درس و مدرسه را کنار نگذاشته بود ولى یک روز در میان غیبت مى‏کرد و هر بار بهانه‏اى مى‏آورد. خانم‏جان هم چیزى نمى‏گفت. تمام حواسش به راضیه و نوه‏اش بود و رفت و آمد دوست و همسایه.
یک هفته بعد از اینکه بخیه‏هاى راضیه را کشیدند، عزت رختخواب او را جمع کرد ولى راضیه هنوز تا فرصتى پیدا مى‏کرد بالشى زیر سرش مى‏گذاشت و مى‏خوابید و یا مى‏نشست و به یک گوشه زل مى‏زد. سست و بى‏حال بود. حتى حوصله حرف زدن هم نداشت. ناصر هم هر چه سعى مى‏کرد خاطرات آموزش نظامى‏اش را با خنده تعریف کند، حتى لب‏هاى راضیه از روى هم نمى‏جنبید. هیچ کس جرئت نداشت جلوى او از یاسر یادى کند و یا بچه را به اسم یاسر صدا بزند چرا که راضیه بى‏اختیار مى‏گریست؛ بدنش لرزه مى‏گرفت و اشک از چشمانش سرازیر مى‏شد.
راضیه دیگر آن راضیه همیشگى نبود. گاه تا نزدیک ظهر مى‏خوابید و حتى به صداى گریه بچه‏اش هم بیدار نمى‏شد و گاه تا صبح در حیاط راه مى‏رفت و با خودش حرف مى‏زد، و با حلقه‏اى که در دستش بود. هر چه خانم‏جان و مادرش اصرار مى‏کردند تا غذایى بخورد فقط به بشقاب غذا و سفره نگاه مى‏کرد و بعد تکه‏اى نان به دهان مى‏گذاشت و کمى هم نمک مى‏خورد؛ درست همان طور که یاسر بعد از تمام شدن غذایش تکه‏اى نان و نمک مى‏خورد و از سر سفره برمى‏خاست.
تمام روزهایش پر شده بود از خاطرات یاسر و شب‏ها نمى‏خوابید مگر اینکه خواب شوهرش را مى‏دید. همان مرد بى‏سر، مردى که ترکش به گردنش خورده و سرش جدا شده بود.
خانه خانم‏جان هر شب جمعه مى‏شد خانه تمام اهل محل. خانه مادر و همسر شهید براى اهالى کوچه قداست داشت. سکینه که هر وقت کودک راضیه را مى‏دید، صلواتى مى‏فرستاد و به او شیر مى‏داد. زن‏هاى محل هم وظیفه خودشان مى‏دانستند که یکى یکى بچه را بغل کنند و صورتش را ببوسند و یواشکى طورى که راضیه نشنود، بگویند: «خوش به سعادت پدرت که شهید شد.»
بعد هم که روضه‏خوان مى‏آمد، زن‏ها چادرهایشان را روى صورت‏شان مى‏کشیدند. مادر راضیه هاى هاى گریه مى‏کرد. اما اشک‏هاى خانم‏جان آرام و بى‏صدا از گوشه چشمش روى صورتش مى‏دویدند و از چانه پیرزن مى‏چکیدند روى پیراهن سیاهش. راضیه هم بچه به بغل مى‏رفت توى فکر و به نقطه‏اى خیره مى‏شد.
ناصر شب‏هاى جمعه یک جعبه خرما مى‏خرید و با دیس حلوایى که خانم‏جان پخته بود همه راه مى‏افتادند به طرف «بهشت فاطمه» و گلزار که بیرون از شهر بود. دور و بر مزار یاسر هر هفته شلوغ‏تر و شلوغ‏تر مى‏شد. هر هفته سنگ تازه‏اى روى گورها رسته بود و زن‏هاى بیشترى گریه و زارى مى‏کردند.
ناصر، یاسر را بغل مى‏کرد و بالاى سر قبر برادرش مى‏ایستاد و مى‏دید که چطور هر هفته بهت راضیه بیشتر مى‏شکند و اشک‏ها مجال باریدن پیدا مى‏کنند. زن کم کم باورش مى‏شد که دیگر یاسر نیست، کم کم باورش مى‏شد که پسرش یاسر آمده است تا تنهایى او را پر کند.
خانم‏جان وقتى سر مزار پسرش مى‏نشست، همیشه بوى عطر گلى را حس مى‏کرد. نمى‏توانست تشخیص بدهد بوى گل شب‏بوست و یا گل مریم. عطر هر دو مى‏آمد، عطر بهشت مى‏آمد، ولى معلوم نبود از کجا. بار اول فکر کرده بود شاید گلدانى در آن اطراف است و بارهاى بعد همه جا را با دقت نگاه کرده بود ولى در آن دور و بر اصلاً هیچ گلى نبود. اما بوى گل مزار یاسر، همیشه نفس خانم‏جان را عطرآگین مى‏کرد و پیرزن عطر بهشت را با تمام وجود بو مى‏کشید.
مزار یاسر شده بود تنها نقطه امید راضیه، و خانه یاسر تنها جایى بود که دل زن در آنجا آرام مى‏گرفت. هر روز بیشتر از روز قبل دلش براى یاسر پر مى‏کشید. خودش هم نمى‏دانست چرا مهر یاسرى که فقط بیست و سه روز با او زندگى کرده بود، این همه روى قلبش سنگینى مى‏کرد.
یادگار یاسر هم مثل راضیه بى‏تابى مى‏کرد. مدام مریض مى‏شد و نفس‏تنگى‏اش عود مى‏کرد و ناصر بچه به بغل پایش در درمانگاه مانده بود. نفس‏هاى یاسر نامرتب بود، گاه رنگش سیاه مى‏شد و گاه صورت سرخش پر از اشک مى‏شد. راضیه صداى گریه‏هاى بچه‏اش را مى‏شنید ولى کنترلش دست خودش نبود. توان نداشت دست دراز کند و بچه‏اش را از توى ننویش در آورد. عزت شده بود لله بچه و ناصر هر روز توى داروخانه و درمانگاه بود.
وقتى سوزن کوچک سرم رگ‏هاى ظریف پاى یاسر را شکافت و بچه از گریه بى‏تاب شد، راضیه پشت پنجره اتاقش نشسته بود و داشت به لباس‏هاى کوچک یاسر نگاه مى‏کرد که روى بند لباس و زیر باد و نم نم باران تاب مى‏خوردند. لباس‏هایى که رویشان را گلدوزى کرده بود. بلوز و شلوارى که خودش براى بچه بافته بود؛ درست هم‏رنگ دستکش‏هایى که سال گذشته براى یاسر بافته بود.
سرم قطره قطره در بیمارستان درون شیلنگ مى‏چکید و در رگ یاسر فرو مى‏رفت و باران قطره قطره در حیاط خانه از لباس‏هاى بچه فرو مى‏ریخت. راضیه دلش براى پسرش مى‏سوخت، حتى نمى‏توانست درست او را بغل کند. خبر شهادت یاسر همه حس و حالش را از او گرفته بود. گیج و گنگ بود و دیگر به هیچ چیز امیدى نداشت. حس مى‏کرد دیوانه شده است و مغزش تحت فرمان او نیست. فقط دلش به این خوش بود که مادرش همراه ناصر است و مواظب یاسر. دلش به این خوش بود که خانم‏جان، صبور، یک‏تنه جلوى همه مى‏ایستاد و نمى‏گذاشت کسى توى در و همسایه متوجه حال و روزگار او شود.
دو سه بارى برده بودنش دکتر ولى هنوز همان راضیه بهت‏زده بود که بود. یک بار هم ناصر به زور او را تا بنیاد شهید کشاند و مجبورش کرد پاى ورقه‏اى را که نمى‏دانست چیست، امضا کند.
روزها در پى هم مى‏گذشت و راضیه حساب روز و ماه را از دست داده بود و تازه با حرف‏هاى خانم‏جان و مادرش فهمید که صد و ده روز از آن روز گذشته است، روزى که وى براى آخرین بار یاسر را دیده بود و بعد براى همیشه از دیدار شوهرش محروم شده و حتى نامه‏اى هم از او دریافت نکرده بود. تمام شب و روزهایى که قبل از زایمانش به فکر یاسر بود و دلشوره داشت، او پر کشیده بود. قفس تنگ حیات شکسته و شوهرش از قید تن رها شده بود.
شب چهلم یاسر، راضیه توى مسجد خویشتندارى کرد، نمى‏خواست کسى سر از خلوت او در آورد، نمى‏خواست کسى شاهد اشک‏هایى باشد که فقط براى یاسر مى‏ریزد. کنار قاب عکس شوهرش نشسته بود و هر کس از کنارش رد مى‏شد صورتش را مى‏بوسید و تسلیت مى‏گفت و راضیه با چشم‏هاى بى‏حرکت و بهت‏زده‏اش به مردم خیره مى‏شد.

عزت بچه را خوابانده بود بغل بخارى و چون دیده بود کسى در خانه نیست با خیال راحت زده بود زیر گریه. در آن سى و پنج روزى که آمده بود خانه دخترش، یک دل سیر گریه نکرده بود. تمام غصه‏اش شده بود بى‏کسى راضیه و بس. راضیه‏اى که شوهر نکرده، بیوه شده بود، راضیه‏اى که اگر یادش نمى‏انداختند، حتى بچه‏اش را بغل نمى‏کرد تا شیرش بدهد.
عزت آنقدر گریه کرد که بالاخره نوه‏اش به صداى او بیدار شد. چشم‏هایش را گرداند و دهانش را باز و بسته کرد. کمى بعد دوباره چشم‏ها را بست و تبسمى روى لبانش نقش بست. عزت در میان گریه لبخند زد. صورت بچه را نوازش کرد و گریه‏اش را فرو خورد. فکرش رفت پى مرضیه و محسن که تنها و غریب در تهران مانده بودند و کسى نبود تا به دادشان برسد. باید مى‏رفت، باید مى‏رفت پیش بچه‏ها ... ولى باید مى‏ماند، مى‏ماند پیش دختر بزرگش، پیش راضیه‏اش، پیش امید خانه‏اش.
درِ حیاط که باز شد، راضیه خودش را انداخت توى حیاط و عزت هم هراسان پرید روى پله‏هاى حیاط. راضیه هق هق مى‏کرد ولى نمى‏توانست گریه کند. داشت خفه مى‏شد. بغض و نفس هر دو در سینه‏اش حبس شده بودند. عزت شانه‏هاى دخترش را محکم تکان داد و از آب حوض به صورتش پاشید. راضیه لرز کرد. بدنش از درون و بیرون مى‏لرزید.
زن‏هاى همسایه و فامیل، مادر شهید را تا دم درِ باز خانه بدرقه کردند و رفتند و همین که خانم‏جان پایش به خانه رسید زیر بغل عروسش را گرفت و دو زن، راضیه را بردند توى اتاق. زن جوان هنوز هق هق مى‏کرد و مى‏لرزید که ناگهان با دیدن عکس یاسر بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.
عزت دیگر توان دیدن دخترش را نداشت. او هم بناى گریه را گذاشت و یاسر به صداى آن دو شروع به گریستن کرد. خانم‏جان نمى‏دانست بچه را بغل کند یا عزت را دلدارى بدهد یا به عروسش یک لیوان آب قند و بیدمشک بدهد.
راضیه در میان گریه‏اش روى پایش مى‏زد و مى‏گفت سایه سرش کجاست، یاسرش کجاست و عزت فکر مى‏کرد دخترش در یک سال، نه فقط در عرض یک روز ناگهان از دخترى بى‏خیال و شیطان تبدیل شده است به یک زن شهید با یک بچه کوچک. عزت مى‏فهمید که دخترش چه مى‏گوید. مى‏دید وقتى مردم به او احترام مى‏گذاشتند و مى‏گفتند همسر شهید است چطور راضیه دست و پایش را گم مى‏کرد و نمى‏دانست چه بگوید. مى‏دید دخترش توان پذیرش این همه اتفاق پى در پى را ندارد. مى‏دانست راضیه سرخوش و درس‏خوانش، توان تبدیل شدن به یک اسطوره را ندارد. مى‏دانست خیلى زود دخترش را شوهر داده است، مى‏دانست ... .
ناصر که از راه رسید، بچه برادرش را از دست خانم‏جان گرفت و به اتاق دیگر خزید. سه زن شده بودند کوه درد، کوه غصه و غم.
- خانم‏جان اگه اجازه بدین دیگه راضیه رو ببرم خونه خودمون.
خانم‏جان تمام دلخوشى‏اش دیدن یادگار یاسرش بود، پسرکى که روز به روز شبیه پدرش مى‏شد و پیرزن را به یاد کودکى پسرش مى‏انداخت. دلش نمى‏آمد نوه و عروسش حتى لحظه‏اى از جلوى چشمش کنار بروند.
- عزت باور کن نمى‏دونم چى بگم. چهلم یاسرم که گذشت ولى راضیه هنوز حال نداره چطور مى‏خواین ببرینش تهران، اونم با این بچه. هوا دزده، یاسر سرما مى‏خوره.
عزت فقط گوش کرد. انگار دهانش را بسته بودند که خانم‏جان گفت: «هر چى راضیه‏جون بگه.» راضیه مى‏فهمید مادرش هم نگران اوست و هم نگران پدرش و بچه‏ها. مى‏فهمید به تنهایى نمى‏تواند بچه را نگه دارد. مى‏فهمید خانم‏جان بدون دیدن یاسر دق مى‏کند. راضیه لال شده بود و ناصر از آن اتاق دیگر در دلش خدا خدا مى‏کرد تا راضیه پیش مادرش بماند تا او بتواند به جبهه برود.
- خونه خودمون دستم بازه، راحت‏تر مى‏تونم بهشون برسم. یه چن روزى بمونن تهرون بعدش آقاش دوباره مى‏یاردش پیش شما.
خانم‏جان بلند شد و فقط گفت: «هر چى خدا بخواد همون مى‏شه.» بعد رفت توى اتاق خودش و بچه را از دست ناصر گرفت.
- بذار بچه بخوابه.
صداى اذان از تنها مناره مسجد پخش مى‏شد که عزت بچه را گذاشت توى بغل دخترش. ناصر رفت توى حیاط و با آب سرد حوض وضو گرفت. خانم‏جان کز کرد بغل سماور و براى عزت یک استکان چاى ریخت و به مظلومیت پسرش فکر کرد که حتى لیلا هم نتوانسته بود، به خاطر بیمارى شوهرش براى مراسم شب چهلم برادرش بیاید. عزت چایى‏اش را خورد و گفت: «با اجازه برم ساک بچه رو ببندم.» و همین که خواست از جایش بلند شود، ناصر با دست و صورت خیس آمد توى اتاق.
- ناصر فردا مى‏رى سه تا بلیت براى تهرون مى‏گیرى، راضیه و مادرشو مى‏رسونى تهرون و خودت زودى برمى‏گردى.
تا ناصر بخواهد اعتراضى بکند، عزت نفس راحتى کشید و از اتاق بیرون رفت. پسر مى‏دانست که نمى‏تواند روى حرف بزرگ‏ترها حرف بزند. حالا که قضیه جدى شده بود، مى‏دید حتى نمى‏تواند دورى یاسر را تحمل کند. با اینکه همیشه مریض بود ولى شیرینى خانه بود و با نبودش همه جا در سکوت خسته‏کننده‏اى فرو مى‏رفت. یاسر خاطر برادرش را برایش زنده مى‏کرد و اگر مى‏رفت، خاطرات پدرش را هم با خودش مى‏برد.
خانم‏جان هر چند خودش گفت بروند ولى مى‏دانست حتى تحمل یک ساعت دورى عروس و نوه‏اش را ندارد. تنها به عزت گفت مواظب آنها باشد و همین که بنیاد شهید حقوق‏شان را داد، به ناصر مى‏گوید پول را بفرستد تهران. عزت با چشمان نمناک خانم‏جان را بوسید و بچه را در پتو پیچید و پا به حیاط گذاشت. پشت سرش راضیه گیج و گنگ چادر سیاهش را به سر کشید. ناصر با دو ساک دم در کوچه ایستاده بود و به راضیه نگاه مى‏کرد و یاسرى که فقط صداى گریه‏اش از میان پتو شنیده مى‏شد.
عزت بچه را آرام کرد و راضیه کفش‏هایش را پوشید و جلوى پله‏هاى حیاط خشکش زد. هیچ کس، هیچ نمى‏گفت. همه ساکت بودند و فقط صداى یاسر بلند بود. راضیه منتظر دستى بود که دستش را بگیرد و به زور بنشاندش روى پله‏ها اما فقط دست مادرش بود که او را به جلو مى‏کشید.
خانم‏جان کاسه لعابى را از آب حوض پر کرد و به طرف در کوچه رفت. اما راضیه ایستاده بود و تکان نمى‏خورد. اشک در چشمان عزت گره خورد و خانم‏جان به طرف راضیه رفت.
- باور کن دلم نمى‏خواد از اینجا برین، ولى خُب عزتم مادره. یه چن روزى برو تهرون، بعدش خودم ناصرو مى‏فرستم دنبالت.
راضیه نه حرفى زد و نه تکانى خورد. پیرزن دست عروسش را گرفت و او را به طرف در کوچه راند. دستان راضیه یخ کرده بود و پاهایش بدتر از دستانش کوهى از یخ شده و به کف حیاط چسبیده بود.
ناصر درِ کوچه را باز کرد و عزت به دخترش تشر زد که دیر مى‏شود و باید بروند. خانم‏جان راضیه را کشید، دستش را گرفت و کشید تا دختر از جایش تکانى خورد و قدمى به جلو گذاشت و قدم‏هاى دیگر.
پیرزن قرآن کوچکى از جیبش در آورد و همه را از زیر آن رد کرد. عزت که خودشان را در کوچه دید بالاخره نفس عمیقى کشید و به راه افتاد. عاقبت توانسته بود پاى دخترش را از آن خانه به کوچه بکشد و بعد از یک ماه و اندى به خانه خودش برود و ببیند چه کارى باید بکند.
خانم‏جان صورت راضیه را بوسید و بغضش را فرو خورد. زن‏هایى که از کوچه رد مى‏شدند با دیدن آنها لحظه‏اى ایستادند. پچ پچ کردند و دوباره راهشان را کشیدند و رفتند. اما عفت‏خانم همسایه دیوار به دیوارشان کنار راضیه ماند و پا به پایش او را تا سر کوچه کشاند و بعد مات و مبهوت به خانم‏جان نگریست که چون شاخه‏اى خشکیده از چارچوب در خانه‏اش آویزان شده بود.
اتوبوس که راه افتاد دل راضیه از جا کنده شد. فکر مى‏کرد دارند ریشه‏اش را از زمین جدا مى‏کنند. فکر مى‏کرد دارد زیر آب غرق مى‏شود و هوایى براى تنفس دوباره ندارد. فکر مى‏کرد دارد از همه چیز و همه کسش جدا مى‏شود. عزت که با یک دستش محکم قنداق یاسر را نگه داشته بود، با دست دیگرش انگشتان راضیه را مشت کرد. دست راضیه بالا و پایین مى‏رفت و تکان مى‏خورد ولى چشمانش به جایى نامعلوم خیره مانده بود. ناصر از صندلى جلویى برخاست و پرده چرک‏مرده جلوى پنجره را کنار زد و به چشمان بهت‏زده راضیه نگاه کرد، صدایش کرد و چون جوابى نشنید چشم به عزت دوخت. زن چادر را از میان دندان‏هایش رها کرد و گفت: «بشین پسرم، دستت درد نکنه.» ناصر نشست و ندید که عاقبت یک قطره اشک از گوشه چشم راضیه پایین سُرید و یاسر با چشمان بسته در قنداقه‏اش لبخند زد. عزت با گوشه روسرى‏اش چشمان راضیه را پاک کرد و دمى بعد اشک‏هاى خودش قنداقه یاسر را خیس کرد.
خانم‏جان کنج حیاط کز کرده بود. اولین شبى بود که تنهاى تنها بود. بدون شوهرش، بدون لیلا، بدون یاسر و ناصر، بدون راضیه و نوه کوچکش. فکر مى‏کرد بعد از این هم باید بیشتر از این به تنهایى عادت کند؟ به نبودن ناصر، به رفتنش، به شوق بى‏پایانش براى رفتن به جبهه، به اشتیاقى که براى پر کشیدن به نزد برادرش داشت، به ... چراغ سبز تنها مناره مسجد مثل همیشه حیاط را روشن کرده بود اما خانم‏جان جلوى پایش را نمى‏دید، نمى‏دید که دارد براى همیشه تنها مى‏شود، نمى‏دید که راضیه رفته است و شاید عزت براى همیشه او را پیش خود نگه دارد. نمى‏دید که دستانش از سرما مى‏لرزند و شب از نیمه گذشته است.
اذان ظهر بود که ناصر در را باز کرد. از راه نرسیده با آب سرد حوض وضو گرفت و آمد توى اتاق. خانم‏جان قابلمه غذا را از روى چراغ علاءالدین برداشت تا ناصر دستانش را گرم کند. استکان چایى هم دست نخورده کنار علاءالدین ماند. هیچ کدام حرفى براى گفتن نداشتند. زبان هیچ کدام نمى‏چرخید تا بپرسد آیا راضیه دوباره به آنجا برمى‏گردد یا نه؟ ناصر طور غریبى شده بود. حرف نمى‏زد اما انگار همه وجودش فریاد فروخفته‏اى شده بود که در انتظار انفجار بود. حس غریبى در درون پسر جوان مى‏جوشید که بلند شد.
- خانم‏جان من مى‏رم مسجد.
- از راه نرسیده، خسته‏اى؛ بشین چایى‏تو بخور.
ناصر هیچ نگفت، رفت طرف در و خانم‏جان از پشت پنجره دید که پسر کوچکش دارد با هر قدم بزرگ‏تر مى‏شود، دارد مثل روزهایى مى‏شود که یاسر مى‏خواست به جبهه برود. ناصر رفتنى بود ... .
خانه کوچک بود، آنقدر کوچک که حتى یاسر کوچک هم دلش مى‏گرفت. از وقتى پایشان را گذاشته بودند تهران، یاسر بى‏تابى مى‏کرد. سر و صداى خیابان و دوره‏گردها راضیه را کلافه کرده بود. نمى‏دانست مادرش چطور تاب مى‏آورد و در آن خانه کوچک بالاى یک مکانیکى زندگى مى‏کند. عزت خودش را گول مى‏زد، دایم به راضیه دلخوشى مى‏داد که دوباره برمى‏گردند اراک، خانه‏شان را از مستأجر مى‏گیرند و باز همه دور هم زندگى مى‏کنند. هر روز قربان صدقه یاسر مى‏رفت تا زنده بماند و لباس دامادى بر تنش ببیند. اما یاسر بى‏تاب بود و راضیه از او بى‏تاب‏تر. هر طرف که مى‏چرخید دیوار بود. پنجره‏ها هم با پرده‏اى کلفت پوشیده شده بودند تا اتاق از گزند سرما و مردان بیکارى که از مغازه‏هاى روبه‏رو چهارچشم‏شان توى خانه عزت بود، در امان باشد. پدرش زودتر از ساعت ده شب از کارخانه برنمى‏گشت. مرضیه و محسن هر روز مى‏رفتند مدرسه، پایشان هم که به خانه مى‏رسید یا با یاسر بازى مى‏کردند و یا محسن دزدکى دور از چشم عزت به کوچه بغل خانه‏شان مى‏رفت و با دوستان جدیدش سرگرم مى‏شد. عزت که در شهر خودشان کارش شده بود جمع کردن خرده‏ریز و دوخت و دوز براى جهیزیه راضیه و مرضیه، دیگر هر روز در صف نان و روغن بود و دنبال اجناس کوپنى از این محل به آن محل مى‏رفت و تا پایش به خانه برسد و پخت و پز کند، بچه‏ها هم از راه رسیده بودند.
راضیه دیگر همان راضیه نبود. همان طور که خانه پدرى‏اش دیگر همان خانه قبلى نبود. تنها بود، تنهاتر از همیشه. باورش نمى‏شد پس از گذشت یک سال در خانه پدرش غریبى کند. دایم کنج اتاق مى‏نشست و از لاى شکاف پرده به آسمان مى‏نگریست. پشت پرده هم خیابانى شلوغ و پر از رفت و آمد بود و دهانه پناهگاهى که کمى جلوتر، چون غارى تاریک دهان گشوده بود. مغازه‏ها همه ابزارفروش بودند و شیشه‏هایشان پر از چسب‏هاى ضربدرى، و فروشنده‏ها نگاههایشان سرد و گزنده. راضیه از دیدن خیابان دلش مى‏گرفت و ترجیح مى‏داد که همان جا کنج اتاق بنشیند و به دیدن همان تکه‏اى از آسمان قناعت کند.
عزت اما هر جا که مى‏رفت و هر کارى که مى‏کرد حواسش به راضیه بود؛ هر چند نتوانسته بود با خریدن لباس رنگى هم، پیراهن سیاه او را از تنش در آورد. دیگر هیچ چیز براى راضیه، همان رنگ و بوى همیشگى را نداشت. بار اولش بود که به تهران آمده بود و همان بار اول، او را از آن شهر بیزار کرده بود، از سر و صداى ماشین‏هایش در روز و از صداى ضد هوایى‏هایش در شب. صداى گریه مدام یاسر هم روى تمام صداها اذیتش مى‏کرد. عزت هر کارى که بلد بود مى‏کرد تا گریه نوه‏اش بند بیاید ولى کمى بعد دوباره نفس یاسر مى‏گرفت و بناى گریه را مى‏گذاشت. چاره نبود جز اینکه پرس و جو کند تا دکترى خوب پیدا کند، دکترى که دو چهارراه با خانه‏شان فاصله داشت و عزت هر چه کرد تا راضیه همراهش شود فایده‏اى نداشت.
- پاشو دختر، دکتر نمى‏گه زن گنده تو این سن و سال بچه آوردنت چى بود؟
- خب بگو نوه‏ته.
عزت پتو را دور یاسر پیچید و گفت: «خب نمى‏گه چرا مادرش نیومده. نیگا کن طفلى بچه دیگه نا نداره گریه کنه. نمى‏دونم چش شده که با هیچى درمون نمى‏شه.»
بالاخره عزت بچه به بغل رفت. مرضیه همان طور که کتابش دم دستش باز بود، برنج پاک مى‏کرد و گه‏گدارى نگاهى به کتاب مى‏انداخت. راضیه براى چندمین بار خانه را دور زد و دوباره نشست سر جایش و به چک چک باران روى شیشه‏ها گوش کرد. محسن دوان دوان پله‏ها را بالا آمد. نامه‏اى خیس که جاى انگشتان سیاهى روى آن بود به راضیه داد و گفت: «اوستا داد، گفت مال ماس، صبى پستچى اورده اون وقت حالا مى‏ده دستم، گفت یادش رفته.»
راضیه از زیر اثر انگشت سیاه و روغنى صاحبخانه دست‏خط ناصر را شناخت. مثل دختربچه‏اى که از دیدن عروسکى ذوق کند، هیجان‏زده نامه را باز کرد. تند تند بدون آنکه بداند چه مى‏خواند کل نامه را خواند و بعد با دقت دوباره خطوط را نگاه کرد و تازه این بار متوجه غلطهاى املایى و انشایى ناصر شد. مقدارى از نامه را از زبان خودش نوشته بود و کمى دیگر را به زبان خانم‏جان. نوشته بود در آن یک ماه دل‏شان براى او و یاسر خیلى تنگ شده است. حتى همسایه‏ها هم مدام سراغ‏شان را مى‏گیرند. نوشته بود خانم‏جان خیلى تنها و کسل شده است و اگر او برگردد حتماً حالش بهتر مى‏شود.

از خودش نوشته بود. از اینکه هنوز آموزش نظامى مى‏بیند و منتظر است او بیاید تا وى بتواند به جبهه برود. از درس‏هایش نوشته بود که گاه گاه به اجبار خانم‏جان دوباره نگاهى به آنها مى‏اندازد و اگر التماس‏هاى خانم‏جان نبود دیگر به مدرسه نمى‏رفت و تا به حال مدیرشان صد باره او را اخراج کرده بود.
پرحرفى‏هاى ناصر بر عکس همیشه برایش لذت‏بخش بود. حرف‏ها بوى خانه خانم‏جان را مى‏داد، هواى یاسر را در دلش زنده مى‏کرد و او را به گلزار شهدا و «بهشت فاطمه» مى‏برد. هوایى‏اش مى‏کرد که برگردد شهر خودشان، از تهران ببُرد و برود.
پدرش که نامه را دید گفت ناصر تا به حال دو بار به محل کارش زنگ زده و پیغام گذاشته
که دل‏شان تنگ شده است. از نظر پدرش بچه یاسر پیش او بود پس راضیه باید به نزد مادرشوهرش برمى‏گشت. اما عزت خانه بى‏شوهر را خانه نمى‏دانست و مى‏گفت با وجود یک پسر جوان، دخترش در آنجا معذب است و خانم‏جان پیر است و نمى‏تواند از بچه مراقبت کند ولى مرد اصرار داشت که راضیه به اراک برگردد.
- آخه آقا همین که راضیه پاش برسه اراک، ناصر مى‏ره جبهه و دو تا زن با یه بچه مى‏مونن تنها. مى‏بینى که یاسر چطور بى‏تابى مى‏کنه. اگه یه شب دوباره حالش بد بشه، کى این طفل معصومو مى‏بره دکتر؟ چن بار نصفه شبى سوار موتورش کردیم بردیم دکتر ... .
- بسه عزت. منم اینا رو مى‏دونم ولى بالاخره اونجا خونه
شوهرشه. لااقل باید یه سالى بمونه اونجا تا بعد ببینیم چى مى‏شه.
زن نگاهى به راضیه انداخت و پرسید: «تو چى مى‏گى دختر؟ دلت رضاست کجا باشى؟» راضیه فقط مات و مبهوت نگاه کرد، به پدر و مادرش. اصلاً نمى‏دانست دلش مى‏خواهد پیش آنها باشد یا خانم‏جان، ولى نمى‏خواست در تهران بماند. این را مطمئن بود. از تهران مى‏ترسید. از خیابان‏هایش، از آدم‏هایش از ... .
خانه آرام بود و خیابان آرام‏تر. راضیه خوابش نمى‏برد، مثل هر شب قاب عکس یاسر را پنهانى از پشت بالشش درآورد و در دلش با او حرف زد. از اینکه تنهایش گذاشته، از اینکه نمى‏داند باید چکار کند، از اینکه مى‏ترسد و پریشان است، از اینکه هر روز
مى‏خواهند ببرندش پیش روانپزشک ولى او پایش را از خانه بیرون نمى‏گذارد، از اینکه نمى‏داند بالاخره در خانه چه کسى روزگار غریبى‏اش را سر کند. از اینکه بعد از آن چه بلایى سرش خواهد آمد. قاب عکس یاسر خیس شده بود که ناگهان رادیوى پدر نعره زد، نعره وضعیت قرمز؛ نعره‏اى که از وقتى راضیه به تهران آمده بود و پدرش هر شب رادیو را روشن مى‏گذاشت، چندین بار شنیده بود. دیده بود که مردم چطور از خانه‏هایشان بیرون مى‏ریزند و به طرف پناهگاه مى‏دوند. دیده بود که چطور عزت یاسر را بغل مى‏کند و پدرش نور چراغ قوه را مى‏گیرد تا همه از پله‏ها پایین بروند. دیده بود که چطور به زور در آن شلوغى و همهمه مى‏برنش توى پناهگاه و صداى گریه یاسر در میان صداى اظهار نظر مردان و گوینده خبر رادیو و قیل و قال زنان و بچه‏ها گم مى‏شود، دیده بود بچه‏هاى خواب‏آلود چطور در میان پله‏هاى تاریک پناهگاه زمین مى‏خورند ... .
تا صبح خوابش نبرد. دوباره توهم، دوباره اضطراب و نگرانى ریخته بود توى مغزش و یک لحظه راحتش نمى‏گذاشت. فکر و خیال رهایش نمى‏کرد و تنها دلخوشى‏اش آن بود که از لاى پرده مى‏توانست ستاره‏اى را ببیند و گوشه‏اى از آسمان را. چقدر دلش براى تنها مناره بلند مسجدشان تنگ شده بود، مناره‏اى که هر وقت چشم مى‏گشود نور سبزش را در حیاط مى‏دید و انعکاس نور روى پنجره‏ها مى‏چرخید. چقدر دلش براى آن خانه و حیاط تنگ شده بود، چقدر مى‏خواست خانم‏جان را زودتر ببیند و حتى شاهد غر زدنش به ناصر باشد. چقدر دلش براى لقمه‏هایى که خانم‏جان برایش مى‏گرفت تنگ شده بود. چقدر به بوى یاسر که در آن خانه موج مى‏زد، احتیاج داشت، به بویى که از دنیا جدایش مى‏کرد، بویى که او را به دنیاى دیگرى مى‏برد، دنیایى جز آن چیزى که دیده بود.
صبح گیج بود در حالتى میان خواب و بیدارى. تمام بدنش درد مى‏کرد، سست و کرخت بود. از بى‏خوابى، از خیالبافى، از تصور مرگ یاسر کوچک. پدرش از خیلى وقت پیش بى‏خبر از او از دکترى برایش وقت گرفته بود و مى‏خواست حتماً آن روز ساعت چهار در مطب دکتر باشند. عزت مردش را راهى کرد و قول داد سر ساعت مطب را پیدا مى‏کند. بعد افتاد به جان خانه. اول از همه تا صداى سبزى‏فروش را شنید، رفت پایین و بعد همان طور که سبزى‏ها را پاک مى‏کرد، گوش راضیه را هم پر مى‏کرد؛ ولى زن جوان فقط از شکاف پرده به دنبال ستاره‏اى مى‏گشت که شب قبل دیده بود.
تا بچه‏ها از مدرسه برسند عزت ناهار و شام را درست کرده بود. لباس‏هاى یاسر را شسته بود. با حساب اینکه تا به خانه برسند شب شده بود تمام کارهاى خرده و ریز را تمام کرده بود. ساعت دو را گذشته بود که بالاخره یاسر را خواباند و هزار بار به مرضیه سپرد که مواظبش باشد اگر گریه کرد فلان کار را بکند، اگر آروغ زد چنان کند، اگر ناله کرد بهمان کند و ... .
راضیه تا پایش به آسفالت پیاده‏رو خورد از سرما لرزید، دوباره ترسى موهوم وجودش را پر کرد. از دیدن مردم وحشت مى‏کرد. احساس آدم بى‏پناهى را داشت که ناگهان در ازدحام مرگبارى رهایش کرده باشند و نداند باید چه کند. پایش چسبیده بود به آسفالت ولى عزت دستش را گرفت و کشید و تا به ایستگاه اتوبوس برسند راضیه لنگ مى‏زد و با ترس اطرافش را نگاه مى‏کرد. داخل اتوبوس شلوغ‏تر از چیزى بود که تصورش را مى‏کرد. نیم ساعتى سر پا ماندند. راضیه گاه به در اتوبوس تکیه داد، گاه نشست، کمى از میله وسط اتوبوس آویزان شد و مثل لاشه‏اى سنگین تلو تلو خورد و عزت مواظب بود دوباره دخترش روى سر کسى نیفتد و صداى زن‏ها را در نیاورد. پیاده که شدند باز کلى روى برف‏هاى چند روز پیش پیاده‏روى کردند. میدان بزرگى را دور زدند و کمى بالاتر از میدان دوباره عزت از کسى آدرس را پرسید و باز در صف اتوبوس ایستادند. عزت تا اتوبوس را دید کلى تقلا کرد تا لااقل بتواند یک صندلى خالى براى دخترش پیدا کند و همین که راضیه نشست نفس راحتى کشید و کنارش ایستاد. هر چه اتوبوس جلوتر مى‏رفت راضیه از میان پنجره‏هاى دودزده و گل‏آلود اتوبوس به بیرون نگاه مى‏کرد و مى‏دید خیابان‏ها دارند خلوت‏تر و پهن‏تر مى‏شوند و آدم‏ها زرق و برق‏شان بیشتر.
از سومین اتوبوس که پیاده شدند دوباره عزت پرسان پرسان سراغ مطب دکتر را گرفت و فهمید که باید بروند خیابان بغلى و بعد از یک پیاده‏روى کوتاه سر از جلوى یک ساختمان پنج طبقه در بیاورند و بروند طبقه سوم.
آخرین پله را که پشت سر گذاشتند با چشم، در میان واحدهاى طبقه سوم به دنبال مطب دکتر مى‏گشتند که مردى از آسانسور پیاده شد و با دیدن عزت که نفس نفس مى‏زد قیافه‏اش را ترش کرد و رفت.
چند دقیقه‏اى از ساعت چهار گذشته بود که روى صندلى سالن انتظار نشستند و نیم ساعت به در و دیوار نگاه کردند تا دکتر آمد و رفت توى اتاقش. راضیه احساس مى‏کرد نفسش بالا نمى‏آید و عزت در میان آدم‏هاى بالاى شهر معذب بود، فکر مى‏کرد همه دارند با تحقیر نگاهش مى‏کنند ولى چاره چه بود. شوهرش بعد از کلى هول و ولا و دو هفته انتظار توانسته بود از این دکتر وقت بگیرد. مى‏گفتند بهترین روانشناس تهران است، پس حتماً مى‏توانست درد راضیه را هم درمان کند و او را نسبت به بچه و آدم‏هاى اطرافش به عکس‏العمل وا دارد. وارد اتاق که شدند دکتر با دیدن دو زن که چادر سیاه‏شان را محکم بغل کرده بودند، گره کراواتش را محکم‏تر کرد. راضیه نشست ولى دیگر نفسش بالا نمى‏آمد. دلش مى‏خواست بلند شود و پنجره اتاق را باز کند ولى نشست و صدایش در نیامد، آنقدر که تمام مدت سرش پایین بود و با حلقه‏اش بازى مى‏کرد و به زور جواب دکتر را مى‏داد.
دکتر سعى مى‏کرد مهربان باشد و به عزت بفهماند که افسردگى بعد از زایمان کاملاً عادى است و بعد از مدتى با درمان برطرف مى‏شود. اما همین که عزت گفت دامادش شهید شده و سه ماهى مى‏شود که راضیه بهتش برده و با هیچ دکترى از این حس و حال در نیامده و حتى به زور به بچه‏اش شیر مى‏دهد؛ ابروهاى دکتر بالا رفت و گفت: «این جوونا یهو ویرشون مى‏گیره برن جبهه، اما فکر نمى‏کنن که پشت سرشون یک عالم خرابى تو خونوادشون باقى مى‏ذارن و ...» راضیه دیگر نشنید، دیگر نتوانست دکتر و مطبش را تحمل کند. درِ اتاق را باز کرد، درِ سالن انتظار را به هم کوبید و پله‏ها را دوید تا به خیابان رسید. نفس نفس مى‏زد که
ایستاد. جایى را نمى‏شناخت؛ نمى‏دانست از کدام طرف برود، پس کنار دیوار ایستاد، کمرش شل شد و سُرید پایین. عزت که رسید بالاى سرش زانوهایش را خم کرد و کنار برف‏هاى تلنبار شده کنار پیاده‏رو نشست.
- چته دختر بعد از کلى گشتن و انتظار بالاخره اومدیم اینجا رو پیدا کردیم، کلى هم پول دکترو دادم، اون وقت چته مى‏ذارى از مطب فرار مى‏کنى.
راضیه فقط به مادرش نگاه
کرد و هیچ نگفت.
- چى شده لااقل یه حرفى بزن.
- نشنیدى چى پشت سر یاسر مى‏گفت.
- واویلا حالا من فکر کردم چطور شد که یهو قهر کردى اومدى پایین. حالا دکتر یه چیزى واسه خودش گفته.
تا به خانه برگردند چند بار سوار اتوبوس و مینى‏بوس شدند و خسته و نزار به خانه رسیدند، خانه‏اى که مرضیه و محسن روى سرشان گذاشته بودند تا
یاسر گریه نکند.
شب بعد پدر راضیه با یک کیسه دارو به خانه برگشت و چسبید به بخارى و شامش را خورد. محسن از زیر لحاف به داروها سرک کشید و آنها را وارسى کرد. عزت گفت همه را بریزد سر جایش، مگر او دکتر است و راضیه ناگهان گفت: «من دیگه دکتر نمى‏رم.»
- نرو، لااقل این دواها رو بخور. کلى گشتم تا اینا رو پیدا کردم.
عزت پارچ آب را گذاشت جلوى شوهرش. مرضیه کتاب و دفترش را از روى زمین جمع کرد و گفت: «مامان، امروز تو مدرسه مى‏گفتن فردا قراره تهران رو بمباران کنن.»
- آخ جون فردا تعطیل مى‏شه.

- بگیر بخواب پسر. این شایعاتو بچه‏هاى تنبل دُرس کردن تا کسى نره مدرسه.
- اگه فردا تعطیل شه مى‏رم تو صف نفت ها.
- تو چه مدرسه باشه چه نباشه همش تو فکر گل کوچیکى. کى خیرت به من رسیده که حالا دفعه دومش باشه.
محسن دلخور لحاف را به خودش پیچید و گفت: «پس دیگه هى التماس نکنى نفت نداریم بچه مُرد از سرما.»
مرد لیوان آبش را گذاشت روى سفره و غرید: «بسه دیگه پسر، بگیر بخواب. وسط این بگیرو ببند و بى‏پولى توام سنگ خودتو به سینه مى‏زنى.»
دانه‏هاى ریز برف کم کم درشت‏تر مى‏شدند که راضیه به صداى گریه یاسر از خواب پرید. عزت از آشپزخانه دوید و بچه را برداشت. مثل همیشه سینى صبحانه کنارش بود و کترى روى علاءالدین قل قل مى‏کرد. عزت یاسر را خواباند تا عوضش کند و راضیه رفت سر کتاب‏هاى محسن، از وسط دفتر نقاشى‏اش یک ورق کَند و خودکار طلایى مرضیه را برداشت تا براى خانم‏جان نامه بنویسد. خودکار روى کاغذ چرخید و چرخید. یاد انشاهایش افتاد که همیشه بیست مى‏شد و خط خوشى که داشت. یک سالى مى‏شد که جز نامه نوشتن براى یاسر، هیچ چیز ننوشته بود ولى دیگر همان نامه را هم نمى‏توانست بنویسد. فکرش درست کار نمى‏کرد. نمى‏دانست چطور جمله‏بندى‏اش را درست کند تا لااقل آبرویش پیش ناصر نرود. عزت که کاغذ و خودکار را دست دخترش دید لبخند زد و راضیه دلگرمى پیدا کرد و نوشت «سلام».
محسن که از مدرسه رسید مجبورش کرد اول برود نامه را پست کند و بعد برود سراغ ناهار و فوتبال. مرضیه گفت بچه‏هاى کلاس‏شان امتحان نداده و گفته‏اند از ترس بمباران درس نخوانده‏اند.
عزت بچه به بغل اتاق را گز مى‏کرد و به پرحرفى‏هاى دختر کوچکش گوش مى‏کرد و حواسش به راضیه بود که ببیند بالاخره قرص‏هاى کنار بشقابش را مى‏خورد یا نه.
- عید کجا مى‏ریم مامان؟
- حالا کو تا عید. اصلن بذار ببینیم تا سر سال زنده مى‏مونیم یا نه.
محسن که داشت بندهاى کتانى‏اش را مى‏بست پرسید: «مامان چرا مى‏گن شهیدا زندن؟»
- خُب واسه اینکه به خاطر خدا و مردم شهید شدن، پس همیشه بالا سر زن و زندگى‏شون هستن و اونا رو مى‏بینن.
محسن لحظه‏اى ایستاد و گفت: «مامان برام یه انشا مى‏نویسى. آقا معلم گفته برین تحقیق کنین چرا مى‏گن شهیدا زندن.»
- وا منو چه به انشا نوشتن. بده راضیه برات بنویسه. یادته که همیشه نمره انشاش بیست بود.
مرضیه لبخندى زد و گفت: «مامان چرا نمى‏گى بقیه نمره‏هاش چن بود؟»
راضیه هیچ عکس‏العملى نشان نداد و عزت بچه را گذاشت بغل مرضیه و گفت: «بذار یه ذره این بچه جون بگیره، مجبورش مى‏کنم دوباره بره سراغ درس و مدرسه. حسابى تنبل شده. صُب تا شب کز کرده کنج خونه. نه کمک من مى‏کنه، نه بچه خودشو بزرگ مى‏کنه. لااقل درس بخونه واسه خودش دکتر بشه.»
راضیه به سختى لقمه‏اش را قورت داد و سینى را پس زد.
- بازم که قرصاتو نخوردى. بابا دق کردم از دستت، پاشو یه تکونى به خودت بده، چیه همش چسبیدى به رختخواب.
راضیه پتو را کشید رویش و در گرماى رخوت‏آلود آن فرو رفت. عزت ظرف‏ها را با سر و صدا شست و اشک ریخت و بعد چادرش را انداخت سرش و رفت دنبال مرغ کوپنى. مرضیه هم یاسر را گذاشت روى پاهایش و برایش لالایى خواند ... .
خانم‏جان نشسته بود جلوى پنجره، پاهایش را دراز کرده بود و داشت لالایى مى‏خواند. صدایش آنقدر آرام بود که جز خودش کسى نمى‏فهمید چه مى‏خواند. ناصر کلاهى را که راضیه برایش بافته بود گذاشت روى سرش و دکمه‏هاى ژاکتش را بست که صداى زمزمه‏اى را شنید. جلوى در اتاق خانم‏جان لحظه‏اى پا سست کرد.
- چیه بازم دارى با خودت حرف مى‏زنى.
- یه بار دیگه به باباى راضیه زنگ بزن شاید دلش رضا داد و زودتر این دخترو فرستاد پى خونه و زندگیش.
ناصر نمى‏دانست چه بگوید، این پا و آن پا کرد. زیر لب چیزى گفت، مدت‏ها فکر مى‏کرد انگیزه راضیه براى برگشتن چه مى‏تواند باشد. فکر مى‏کرد خودش مى‏تواند بدون دیدن یادگار برادرش زندگى را سپرى کند یا نه، فکر مى‏کرد اگر راضیه برنگردد خانم‏جان چه مى‏کند، فکر مى‏کرد ... .
- تو چته بازم رفتى تو فکر. چن وقته شدى یه ناصر دیگه.
- نه چیزى نیس خانم‏جان.
- خدا کنه چیزى نباشه. دلم خیلى شور مى‏زنه. دیروز نشنیدى رادیو چى گفت، تهرون ناامنه. راضیه و بچه‏ش اینجا که باشن خیالم راحته.
ناصر به طرف در رفت و گفت: «تلفن زدن فایده نداره. خودش که نمى‏تونه صحبت کنه، باباشم یه وقت خبر مى‏کنن، یه وقت نه. شب مى‏یام یه نامه برایش مى‏نویسم، یه جورى هم مى‏نویسم که دلش دیگه طاقت موندن تو تهرون رو نیاره.»
ناصر رفت و همه توان و امید پیرزن را هم با خودش برد. دوباره خانم‏جان ماند و در و دیوار خانه و لالایى‏هاى اندوهگینش که بلند و بلندتر مى‏شد ... .
شیشه‏ها شکستند، با اولین صداى هواپیما، پرده‏ها به کنارى رفتند و سرما با خرده شیشه‏ها تا وسط اتاق آمدند. مرضیه فریاد کشید و یاسر گریه کرد. راضیه وحشت‏زده از جا پرید و ناخودآگاه بچه‏اش را بغل کرد. مرد مدام مى‏گفت نترسند و مى‏خواست بداند که همه سالم هستند یا نه؟ همه سالم بودند ولى محسن بى‏تاب بود. مى‏ترسید و حس مى‏کرد دستش مى‏سوزد. مرد توى تاریکى کبریتى پیدا کرد و عزت زیر نور شمع، دخترها را به طرف راه‏پله برد؛ بعد دست محسن را کشید و در را بست که احساس کرد دستش خیس شد. در زیر نور کمرنگ چراغ یک ماشین که لحظه‏اى از پنجره راه‏پله‏ها به درون تابید، بازوى محسن را دید، دید که بازوى پسرش را شکافته و خون بیرون مى‏زند. محسن گیج بود و از شدت ترس متوجه دستش نشده بود و فقط ناله مى‏کرد. بقیه به خیابان رسیده بودند ولى عزت روسرى‏اش را از زیر چادر پایین کشید و بازوى محسن را بست. پسر شوکه شده بود و هیچ نمى‏گفت.
توى خیابان شلوغ بود. هر کس گوشه دیوارى کز کرده بود. مى‏گفتند پناهگاه دیگر جا ندارد. مى‏گفتند بمب افتاده وسط میدان و از آنجا به بعد شیشه همه خانه‏ها شکسته است. مى‏گفتند چند نفر شهید شدند و کلى زخمى مانده توى خانه‏ها و زیر آوار؛ عزت فقط آتش و دود مى‏دید که از سمت چهارراه شعله مى‏کشید.
راضیه همان طور که پسرش بغلش بود، گوش‏هایش را گرفته بود. عزت آنقدر هراسان بود که نفهمید راضیه براى اولین بار بدون اینکه کسى یاسر را بدهد بغلش، بچه را محکم به سینه‏اش مى‏فشرد. محسن تازه متوجه شده بود که شیشه دستش را بریده است. عزت فقط حواسش به محسن بود که داشت از شدت درد به کرکره مکانیکى صاحبخانه لگد مى‏زد.
مرد همسایه که کمى دورتر از عزت و بچه‏هایش از ترس چسبیده بود به دیوار، هى به زمین و زمان فحش مى‏داد و سیگار مى‏کشید و زنش رادیو به دست دایم مى‏گفت سیگارش را خاموش کند چون ممکن است صدام برگردد و از روى سیگار روشن او دوباره پیدایشان کند.
همین که رادیوى زن آژیر سفید کشید و چراغ‏هاى خیابان روشن شدند، راضیه برخاست و پشت سرش مرضیه. از پله‏هاى خانه بالا رفتند. عزت دست محسن را گرفته بود و دنبال شوهرش مى‏گشت و همین که مردش را در میان همهمه مردم و صداى آژیر پیدا کرد دست محسن را گذاشت توى دستش و رفت.
سوز مى‏آمد، چراغ‏ها را روشن کردند. کف اتاق پر از شیشه بود. یاسر هنوز گریه‏اش بند نیامده بود. عزت راضیه را برد اتاق پشتى و به مرضیه گفت یک پتو پیدا کند و بیندازد روى بچه. بعد برگشت اتاق جلویى زیر لب صدام را لعنت کرد و دمپایى‏هایش را پوشید. جارو را برداشت. اول شیشه‏هاى بزرگ‏تر را جمع کرد و بعد رختخواب‏ها را که تازه پهن کرده بود جمع کرد و تکاند. پرده‏هاى پاره در باد مى‏رقصیدند و عزت با کمک مرضیه کمد را کشاند جلوى قاب‏هاى لخت پنجره و اتاق را دوباره و سه‏باره جارو زد. بخارى را خاموش کرد و در را بست.

توى اتاق پشتى تنها یک علاءالدین روشن بود. مرضیه از ترس و سرما خوابش نمى‏برد و راضیه مواظب بود تا یاسر از خواب نپرد. عزت دم در توى خیابان ایستاده بود و منتظر محسن و شوهرش بود. خیابان خلوت‏تر شده بود و فقط چند آمبولانس و ماشین‏هاى آتشنشانى در رفت و آمد بودند. زن از سرما پشت در کز کرد و دوباره آمد وسط پیاده‏رو تا اینکه شوهرش را دید. محسن دست باندپیچى‏اش را جلو آورد و گفت: «پنج تا بخیه زدند. خیلى دردم اومد.» مرد پریشان پله‏ها را بالا رفت. در اتاق جلویى را باز کرد و اولین سوز سردى که به صورتش خورد، در را بست ... .
محسن پرسید: «آقاجون، بیام کمک؟» تا مرد چیزى بگوید عزت که داشت فیتیله علاءالدین را بالا مى‏کشید گفت: «لازم نکرده با اون دستت را بیفتى تو کوچه خیابون. آقات امروز نرفته سر کار واسه همین دیگه.»

- همه اسیر و سرگردون شیشه‏ن. به یکى‏شون کلى التماس کردم، گفت اگه برامون شیشه بیارن فردا دم ظهر شاید نوبتت بشه. انگارى شیشه هم شده صفى.
- چاره چیه آقا. از دیشب دلم آشوبه. فکر اونایى رو مى‏کنم که بى‏خونه شدن یا کس و کارشون آش و لاش شدن. الهى که صدام خیر نبینه این طور مردمو به کشتن مى‏ده.
مرد استکان چایى را سُراند طرف علاءالدین و عزت یک چایى دیگر برایش ریخت.
- تو چطورى آقاجون؟
راضیه به صداى پدر سرش را بلند کرد، فقط لبخندى زد و دوباره با انگشتان کوچک یاسر بازى کرد. عزت هم لبخندى زد و گفت: «گوش شیطون کر انگارى از شوک در اومده، یه دیقه نمى‏ذاره لااقل من بچه رو بغل کنم. فقط مثل همیشه کهنه شستنش نصیب من شده.» راضیه دوباره لبخند زد و آرام چشم‏هایش را بست. چند روزى مى‏شد که توى خواب و رؤیا بود، دوست داشت فقط خیال ببافد. در خیالاتش هم باغى بزرگ داشتند و او هر روز یاسر را مى‏فرستاد سر کار و دست بچه‏اش را براى پدر تکان مى‏داد. یاسر برمى‏گشت زن و بچه‏اش را نگاه مى‏کرد و پشت پرده مه پنهان مى‏شد.
ادامه دارد.