جنایت در آپارتمان شماره سیزده طنز

نویسنده


 

جنایت در آپارتمان شماره سیزده‏

رفیع افتخار

وقتى قرار باشد به جنایت آپارتمان شماره سیزده بپردازیم ناچاریم موضوع را از اساس ریشه‏یابى کرده و به معرفى افراد خانواده آقاى «رامبد کلم‏پرست» اقدام کنیم و قبل از شناخت این افراد لازم است به موقعیت آپارتمانى که در آن این جنایت هولناک اتفاق افتاده اشاره‏اى داشته باشیم.
آپارتمان فوق‏الذکر با متراژ 10/45 واحد سیزدهم از سى و دو واحد مجتمع آپارتمانى «یخ در بهشت» منطقه «میدان موران» مى‏باشد که چند سال پیش به نام سرپرست خانواده آقاى «کلم‏پرست» سند خورده و با وام بانکى به اقساط شصت هزار و اندى به تملک مشترک ایشان و بانک در آمده است. لازم به ذکر است فرد مذکور پس از خرید این واحد با فشار سر و همسر رأساً نسبت به نقاشى آن اقدام نموده است.
از شغل آقاى «کلم‏پرست» در عرف عامه با عنوان پرطمطراق «شغل آزاد» یاد مى‏شود. مشارالیه صبح خیلى زود از خواب برخاسته، پیکان قراضه مدل 61 شیرى‏رنگ خود را که در گوشه خیابان پارک کرده روشن نموده و به دنبال لقمه‏اى نان پى مسافر مى‏گردد. اضافه کنیم درآمد ایشان تلورانسى بوده که تابعى است از بود و نبود مسافر، سبک سنگینى جیب مسافران، ترافیک و غیره. ضمن اینکه رابطه متقابل درآمد ایشان را به وضعیت عمومى خودرو و اعضا و جوارحى از قبیل سرسوپاپ و یاتاقان نباید فراموش کرد.
خانم «سوفیا شلال‏نژاد» همسر آقاى «کلم‏پرست» و مادر بچه‏ها مى‏باشد. ایشان زن فداکار و از جان گذشته‏اى است که به قول مادرش ننه شهین، زندگى‏اش را سر هیچ و پوچ وقف شوهر و بچه‏هایش نموده، از اول زندگى شانس نداشته و مجبور است با ناملایمات زندگى بسوزد و بسازد.
خانم آقاى «کلم‏پرست» تا زمانى که مستأجر بودند تمام وقتش صرف امور خانه و خانه‏دارى مى‏شد لیکن با رشد بچه‏ها و بزرگ شدن آنان به این نتیجه دست یازید که باید از این وضعیت «اندر خم یک کوچه» بیرون بیاید. وى با خود اندیشیده بود وقتى شوهرش آنقدر بى‏خیال است پس خود باید به طریقى به زندگى‏شان سر و سامانى ببخشد.
پس از این است که چند صباحى به کلاس کامپیوتر رفته و پس از آن با کلى دوندگى به صورت روزمزد به عنوان تایپیست در شرکتى مشغول به کار مى‏شود.
خانم «شلال‏نژاد» پس از یک روز کارى وقتى خسته و کوفته به خانه برمى‏گشت با حالتى گلایه‏آمیز مى‏گفت: «اگه شوور مام مث این همه آدم راننده یه اداره دولتى بودش کم کم یه واحد آپارتمانى بهش مى‏دادن زن و بچه‏ش راحت باشن.» و پس از مکثى کوتاه ادامه مى‏داد: «نه مث ما سر سال اسباب اثاثه‏مان رو بذاریم رو کول‏مان پى یه متر جا واسه خوابیدن آواره کوچه خیابونا شیم.»
«پسته» کوچک‏ترین عضو خانواده مى‏پرسید: «خونه‏ش حیاط داره؟ مى‏ذارى برم توش طناب بزنم؟»
مادر جواب پسته را نمى‏داد اما مى‏افزود: «تا اون جایى که من خبر دارم روال ادارات دولتى همینه. هر کى بیشتر کار کنه امتیازش بیشتره. باباتونم راننده‏س جون بقیه توى دست اینه. نمى‏گم حالا یه مجتمع بهمون مى‏رسید. ولى یه آپارتمان نقلى که چیزى نیس. اگه مى‏شد اگه مى‏شد باباتون دستشو تو یه اداره دولتى بند کنه اگه ...»
لکن خانم خانه به آرزویش دست نیافت بنابراین خود دست به کار شده و از پس‏انداز مختصرش حسابى در بانک مسکن افتتاح نمود سپس شوهر را به صرافت خرید آپارتمان شماره سیزده انداخت. در ابتدا به هیچ وجه آقاى «رامبد کلم‏پرست» زیر بار نمى‏رفت و دلیل مى‏آورد زیر بار قسط و قرض کمر راست نخواهند کرد اما با سماجت‏هاى مداوم خانم عاقبت تسلیم شده و در یکى از روزهاى خدا به آن آپارتمان نقل مکان نمودند.
بعد از معرفى آقا و خانم به معرفى فرزندان مى‏پردازیم. پسرها «پیشته» و «پشتو» مى‏باشند. «پیشته» در مرحله پیش‏دانشگاهى و «پشتو» دوره راهنمایى را مى‏گذراند. دخترها، «پوره» و «پسته» مى‏باشند. «پوره» نوزده ساله است. لحظه‏شمارى مى‏کند جوانى سوار بر اسبى سفیدرنگ زنگ خانه‏شان را به صدا در آورده و او را به پنت هاوس آپارتمانى شش خوابه در منتهى‏الیه شمال شهر منتقل نماید. لیکن تا لحظه وقوع قتل یک خواستگار نیز به عنوان نمونه به سراغ او نیامده است. این نکته نیز قابل ذکر است روابط «پوره» و «پیشته» همچون بسیارى از برادر خواهرها در اکثر مواقع تیره و تار مى‏باشد.
«پسته» کوچک‏ترین عضو خانواده به هفت سالگى نزدیک شده و آقا و خانم «کلم‏پرست» هم‏قسم شده‏اند پس از او براى همیشه در مدار صفر مانده و هرگز از خط قرمز عبور نکنند.
با این تفاصیل قاعدتاً باید نتیجه‏گیرى نمود اعضاى خانواده آقاى «کلم‏پرست» شش نفر بوده لیکن مدتى بعد از انتقال به آپارتمان شماره سیزده ننه‏مهین، مادر آقاى «کلم‏پرست» به جمع آنان افزوده مى‏شود.
ننه‏مهین، نود و یک ساله است و «رامبد» کوچک‏ترین فرزند پسرش محسوب مى‏شود. تا قبل از این، ننه‏مهین نزد دیگر بچه‏هایش زندگى مى‏کرد و هر وقت به او پیشنهاد مى‏شد تا چند روزى را با خانواده «رامبد» باشد مستأجر بودن آنان را بهانه مى‏ساخت اما پس از خرید آپارتمان، آنان ننه‏مهین را به عنوان عضو ثابت و دایمى به خانواده آقاى «کلم‏پرست» تحویل و به عبارت صحیح‏تر تحمیل نمودند. از اینجا نباید نتیجه گرفت که تعداد اعضاى آن خانواده هفت نفر مى‏باشد چرا که پس از اضافه شدن ننه‏مهین به جمع‏شان، بلافاصله «ننه‏شهین» مادر «سوفیا» پیغام داد دلش هواى آنها را کرده و تنهایى احساس دلتنگى مى‏کند. در ضمن اگر قرار باشد مادرشوهرش با آنها زندگى کند چرا باید مادر او که نزدیک‏تر نیز مى‏باشد از این موهبت محروم بماند؟ بنابراین با اصرار و فرستادن پیغام پسغام آنان عاقبت پذیرفتند جمع‏شان هشت نفر باشد. از آن موقع ننه‏ها در یک جا با هم زندگى نموده و به هر مناسبتى براى یکدیگر شاخ و شانه کشیدند. ننه‏مهین عروس را نفرین مى‏کرد پسرش را با جادو جنبل از راه به در برده و ننه‏شهین دامادش را مسبب تمامى محرومیت‏ها و بدبختى‏هاى دخترش مى‏دانست.
ننه‏شهین، هشتاد و نه ساله است و بر خلاف ننه‏مهین لاغر و دراز، چاق و تپل مى‏باشد. وى از همه دنیا این یک دختر را داشته و قبل از این تک و تنها در اتاقى اجاره‏اى زندگى مى‏کرد. در واقع سال‏هاى پیش زمانى که شوهرش مرده بود او سوفیا را به رامبد داد.

پس از معرفى عضو هشتم آپارتمان شماره سیزده لازم مى‏دانیم به ماجراهایى که حدود یک ماه پیش اتفاق افتاد نیز اشاره‏اى داشته باشیم. این ماجراها به شناخت انگیزه‏هاى قتل کمک شایان توجهى خواهد نمود.
آن شب، حدود نیمه‏هاى شب آقاى «کلم‏پرست» به منظور اجابت مزاج از خواب برخاسته کورمال کورمال به
طرف دستشویى کشیده شد. لازم به توضیح نیست که تنها اتاق آپارتمان شماره سیزده، شب‏ها اختصاص به آقا و خانم «کلم‏پرست» داشته و ننه‏مهین و ننه‏شهین، پوره و پسته و پشتو وسط هال و پیشته در محوطه بسیار کوچک باقى‏مانده آشپزخانه اپن پا را دراز کرده مى‏خوابیدند. در این اواخر خانم «سوفیا» پاى را در یک کفش کرده و خواستار خرید یک دست میز صندلى ناهارخورى، و لو از نوع دست دوم، شده بود. پس از آن، هنگام خوابیدن صندلى‏ها را روى میز گذاشته، ننه‏ها به همراه پسته و
پوره و پشتو کنار هم مى‏خوابیدند. طبق قرار قبلى، مادربزرگ‏ها در وسط و کنار یکدیگر، پشتو در یمین و پوره و پسته در یسار آنان مستقر مى‏شدند. در این وضعیت چنانچه یکى با هدف دسترسى به آشپزخانه یا دستشویى از خواب مى‏پرید هر چند با مهارت راه مى‏رفت، یحتمل پایش بر جایى از بدن دیگرى قرار گرفته که با شنیدن ناله یا فریادى متوجه خطاى خود مى‏شد.
در آن شب نیز آقاى «کلم‏پرست» با لمس دیوار جلو مى‏رود که به ناگاه پاى جلوتریش بر بازوى چاق مادرزنش متوقف مى‏شود. ننه‏شهین از درد فریاد کشیده و با چشم‏هایى نیم‏بسته مشتى بد و بى‏راه نثار آدم‏هاى مردم‏آزار مى‏کند. صبح روز بعد، ننه‏شهین بازویش را به عنوان اثر جرم به دخترش نشان داده و شروع به سعایت از دامادش مى‏نماید. ننه‏شهین مدعى است داماد معلوم‏الحالش قصد جان وى را داشته لکن به علت هول شدن عوض گلو پاى خود را بر بازویش گذاشته و فشار داده است. با شنیدن این موضوع خون خانم خانه به جوش آمده شوهرش را مورد استنطاق قرار مى‏دهد که چرا قصد جان مادر بى‏گناهش را داشته و اصولاً چرا نباید قبل از خواب به دستشویى برود تا مجبور نباشد نیمه‏هاى شب از جایش بلند شود. آقاى «کلم‏پرست» انکار نموده و هدف خویش را صرفاً اجابت مزاج قلمداد مى‏نماید. با پیشرفت گفتمان‏هاى تند و زننده میان آنان، آقاى خانه بدون صرف صبحانه در خانه را به هم زده و در نهایت ناراحتى از خانه بیرون مى‏رود. از طرف دیگر، «ننه‏مهین» که با خودش تصمیم گرفته است در دعواهاى خانوادگى دخالت نکند طاقتش طاق شده، به جانبدارى از پسرش هوار مى‏کشد. عروس نیز قهر کرده و با چشمانى اشک‏بار در را به هم کوبیده بیرون مى‏رود. بلافاصله، پیشته به پوره امر مى‏کند صبحانه درست کند لکن با امتناع و سرپیچى پوره، جنگ و نزاع میان بچه‏ها در مى‏گیرد.
نزدیک‏هاى ظهر آقاى «رامبد کلم‏پرست» با دستان و لباس‏هایى سیاه و کثیف به خانه آمده و با اعصاب به هم ریخته داد مى‏کشد: «اینم شد ماشین! زرت و زرت ریپ مى‏زنه. آخه چه مرگته؟» و مى‏خواهد چیزى برایش بیاورند که دارد از گرسنگى مى‏میرد. اما مشخص مى‏شود قهر صبحانه به ناهار کشیده شده و خبرى از ناهار نیست. در این زمان آقاى خانه به مرز جنون رسیده هر چه از دهانش در مى‏آید نثار این و آن مى‏کند: «عجب بدبختى‏ام من، عجب بدبختى‏ام من، از بوق سحر تا آخرهاى شب خاموش روشن مى‏کنم. سگدو مى‏زنم هیچى به هیچى. باباجون منم آدمم. گناه که نکردم باباى شوما چهار تا آدم زبان‏نفهم، شوور اون زنیکه گیس بریده، دوماد یک مادرزن تهمت‏زن و پسر یه ننه سریش شدم. اگه گناه کردم شوما بگین» و با رگ‏هاى بیرون زده به ننه‏مهین مى‏گوید: «ننه، به خدا دیگه رسیده به اینجام. تو هم که شدى واسه من آینه دق. باباجون چند وقتى‏م برو خونه اون یکى پسرت. این یکى دخترت. کم بچه که ندارى. واله خسته شدم، باللَّه مونده شدم. توى این قوطى که اسمشو گذاشتن خونه منم حق حیات دارم. منم حق نفس کشیدن دارم. نه ناهار داریم، نه زن داریم. نه مى‏توانیم دستشویى برویم نه حق داریم کپه مرگ‏مان را بذاریم بخوابیم» و با صداى بلندتر داد مى‏کشد: «مى‏خوام سر به کوه و بیابون بذارم. بابا ولم کنین، ولم کنین، ولم کنین. چند بار بگم، ننه برو پیش یکى دیگه، ننه‏شهین چرا برنمى‏گردى خونه خودت، تو مگه خونه زندگى ندارى؟ پوره، کو شوورت؟ پیشته کى دَرست تموم مى‏شه؟ کى دست از سرم ور مى‏دارین؟ پشتو، پسته چرا بزرگ نمى‏شین؟ دِ نفسم رو گرفتین» و در را به شدت به هم زده بیرون مى‏رود اما بلافاصله برمى‏گردد و با صورت همچون گچ سفید شده داد مى‏کشد: «وقت مستأجرى لااقل ناهار و شامى داشتیم؟» و مى‏رود. پس از آن تا مدتى سکوت مطلق بر آپارتمان شماره سیزده حاکم مى‏شود تا سرانجام ننه‏شهین خطاب به ننه‏مهین مى‏گوید: «پاشو یه بادیه ماست بیار با هم بخوریم. صبحونه که نخوردیم اقلش چهار قاشق ماست بخوریم تا ناهار نگه‏مون داره. بچه‏ها تحمل‏شون زیاده ولى از ما دیگه گذشته. من، خودت که مى‏دونى اگه یه ساعت گشنه باشم همچى معده‏م درد مى‏گیره، همچى درد مى‏گیره.»
و جمله آخر را کشیده از ته گلو بیرون مى‏دهد. سپس به طرف پوره برمى‏گردد.
- تا من و ننه‏ت یه پیاله ماست بخوریم تو هم پاشو واسه ناهارتون چیزى درست کن. پاشو، پاشو خواهر برادرات گشنه نمونن.
در این زمان ننه‏مهین از جاى برخاسته و با چهره‏اى دژم بقچه‏اش را به بغل مى‏کشد و بدون گفتن کلمه‏اى از در بیرون مى‏رود. بچه‏ها مات و مبهوت نگاه مى‏کنند و ننه‏شهین هر چه پرسید «کجا مى‏روى» جوابى نگرفت. بنابراین با حرص دست را در هوا بالا آورده کف آن را به طرف در خروجى نشانه گرفته و با لب‏هاى پایین داده گفت: «هه، بُزک نمیر بهار مى‏آد قمپزه با خیار مى‏آد. پاش لب گوره هنوز قهر مى‏کنه.» و ادامه داد: «برو، برو، به خیالش جلویش دیفال مى‏بندیم. افاده‏ها طبق طبق، سگ‏ها به دورش وق و وق. بالا برى اینجایى پایین بیاى اینجایى. آره، کجا برى بهتر از خونه پسرت؟» و به طرف پوره چرخید: «دخترجون یه بادیه ماست بیار بخورم.»
پوره با لب و لوچه در هم نگاهش را از مادربزرگش دزدید.
پیشته داد کشید: «مگه نشنیدى؟ حالا دیگه کارت به جایى رسیده از دستورات مادربزرگت اطاعت نمى‏کنى! اگه به شوهرت نگفتم.» پوره به طرفش خیز برداشت. پیشته قدمى عقب نشست و ادامه داد: «با این اخلاق مزخرفى که دارى سپور محله‏م شوهرت نمى‏شه. خانم رو! انتظار داره دست به سیاه و سفید نزنه اون وقت یه جوون تحصیلکرده خوش‏تیپ خوش‏قد و بالا مث من در صندوق عقب بنزش رو واسش باز کنه بگه همسر مهربانم بفرمایید بالا. واى که دختراى امروزى چه توقعاتى دارند! به قول ننه‏شهین افاده‏ها طبق طبق سگ‏ها به دورشون وق و وق.»
و رو به پشتو پرسید: «مگه نه؟»
پوره به طرف پشتو هجوم برده که او فرار کرده و از خانه بیرون مى‏رود. متعاقب آن پوره با خشم به مویش چنگ زده و به طرف اتاق مى‏دود در را از تو قفل مى‏نماید. در این وقت ننه‏شهین با بى‏حوصلگى مى‏گوید: «واى چه معده‏م مى‏سوزه! یکى نیس به داد من برسه؟» پسته به طرف آشپزخانه مى‏رود. درِ یخچال را باز کرده و ظرف ماست را بیرون مى‏آورد. پیشته به کمکش مى‏آید. آنان مشغول خالى کردن ظرف ماست هستند که پسته مى‏گوید: «انگارى خانه‏مان بزرگ‏تر شده، نه؟»

چند روز بعد ننه‏مهین با لبخند پیروزمندانه‏اى که بر لب دارد به خانه برگشت. واضح است به جز ننه‏شهین که در این مدت از داشتن مصاحب محروم بوده، دیگران از دیدنش خوشحال نشدند. در آن آپارتمان به تبع مرافعات زن و شوهر ننه‏ها نیز دعوا کرده سپس دو به دو با هم قهر مى‏کردند و زمانى که زن و شوهر آشتى مى‏کردند مادران‏شان نیز گویى هیچ اتفاقى نیفتاده آشتى نموده دست به کار تهیه ترشى مى‏شدند. آنان به تعداد ترشى‏ها براى هم حرف و درد دل داشتند. پشت تنها پنجره آپارتمان شماره سیزده همیشه پر بود از انواع شیشه‏هاى رنگارنگ ترشى لیته، ترشى پیاز، سیرترشى، لیته بادنجان، ترشى مخلوط، ترشى فلفل و ترشى‏هاى دیگر که مادربزرگ‏ها درست کرده بودند.
پیشته از مادربزرگش پرسید آن چند روز را کجا بوده. ننه‏مهین با لبخند پیروزمندانه‏اى که لحظه‏اى از روى لب‏هایش محو نمى‏شد جواب داد دو روز خانه عموى بزرگش بوده یک روز خانه عمه سرورش. آقاى «رامبد کلم‏پرست» مى‏خواست بپرسد تعارف نکردند بیشتر بمانى اما خود را کنترل کرده و در عوض نگاهى غضبناک به او انداخت. در واقع تحلیل خانوادگى از آن لبخندهاى فیروزمندانه معطوف به تغییر آب و هوا مى‏شد و لا غیر.
پس از صرف شام نگاه و اشاره‏اى سریع میان مادربزرگ‏ها رد و بدل شد. سرعت این رخداد چنان بالا بود که کسى متوجه آن نشد با این وجود همه دیدند ننه‏مهین بقچه‏اش را برداشته و به همراه ننه‏شهین به گوشه‏اى خزیدند و پچ پچ نمودند.
از آن جایى که در زمان پچ و پچ پشت مادربزرگ‏ها به دیگران بود چیزى دستگیر بقیه نشد اما همه متوجه شدند ننه‏مهین سر را به گوش ننه‏شهین نزدیک کرده و ریز ریز مى‏خندد.

اولین نفرى که جیغ کشید ننه‏مهین بود. آرى، پس از آنکه ننه‏شهین با سقلمه و صدا زدن بیدار نشده بود ننه‏مهین بالاى سرش رفته لکن با دیدن صورتش پا پس کشیده جیغ وحشتناکى کشیده بود. از جیغ وى بقیه نیز از خواب جستند. باورکردنى نبود! صورت ننه‏شهین تاسیده و تمام بدنش همچون بالشتى عظیم‏الجثه متورم گشته بود.
همان طورى که قبلاً خاطرنشان ساختیم ننه‏شهین از زمره زنان چاق و پف کرده بود با این وصف در ظرف مدت کوتاهى به ناگاه به لحاظ حجمى چند برابر شده بود. فى‏الواقع اندازه‏هاى وى در این شرایط همانند یک مکعب مستطیل باد کرده یله شده روى زمین مى‏بود.
پس از بیدار شدن اعضاى خانواده خانم «سوفیا شلال‏نژاد» سر را روى سینه مادر گذاشته و هق مى‏زد و آقاى «رامبد کلم‏پرست» به گمان بیهوشى به صورت مادرزنش سیلى مى‏نواخت.
پیشته مثل فشنگ دویده لیوانى آب آورده بر سر و صورت مادربزرگش ریخت لیکن قسمت اعظم آب بر لباس پوره پاشیده شد. «پوره»، سردرگم همسایه‏ها را به کمک خواست. بدین ترتیب درِ قهوه‏اى رنگ آپارتمان شماره سیزده به روى دیگران باز شد. با گشوده شدن در، همسایه‏ها همچون مور و ملخ وارد ساختمان شده و بلافاصله به اظهار نظر پرداختند. یکى گفت: «نمرده، شبیه مرده‏هاس ولى در اصل بیهوش شده»، دیگرى گفت: «تف به مرام‏تان، واسه چند مثقال طلا خفه‏ش کردن، پیرزن بیچاره!»، خانمى معتقد بود که: «مادربزرگ رودل کردن، نبات داغ بخورن حال‏شان جا مى‏آد.»، پیرزنى پچ و پچ کرد: «مرگ موش خورده خودش رو از دست این زندگى خلاص کرده.»
در میان آن همه هیاهو و اظهار نظرهاى متفاوت و متضاد آنان در یک موضوع متفق‏القول بودند و آن وضعیت غیر طبیعى فوت پیرزن است. با این دلیل متقن مى‏توان حدس زد چرا همزمان با رسیدن پزشک آژیر ماشین پلیس نیز به گوش رسید. آرى، یکى به پلیس خبر داده بود.

سه روز پس از مرگ ننه‏شهین سربازرس «هرکول پولارو» به آپارتمان شماره سیزده رفته و دستور داد تا همه افراد خانواده دور میز ناهارخورى جمع شوند. آنگاه سینه صاف نموده به آنان گفت: «من، سربازرس جنایى «هرکول پولارو» مأمور رسیدگى به پرونده قتل ننه‏شهین مى‏باشم. کالبدشکافى و نظریه پزشک قانونى حاکى از آن است مرحومه توسط دارویى ناشناخته و مهلک مسموم و در حالت خفگى دار دنیا را وداع گفته است.»
با شنیدن این جملات سوفیا و دخترها زدند زیر گریه و پسرها به پدرشان نگاه کردند.
بازرس «هرکول پولارو» انگشت بر سفره نایلونى کهنه میز کشیده، ذره‏بینى از جیب کت در آورده و به دقت انگشتش را زیر ذره‏بین وارسى نمود. در آن حال گفت: «چون چیزى از داخل خانه سرقت نشده، قفلى نیز شکسته نشده و احتمال ورود دزد به ساختمان وجود ندارد بنابراین نتیجه مى‏گیریم قاتل خودى است.»
آنگاه بازرس به تنها شمعدانى خشکیده آپارتمان خیره شده و افزود:
- با توجه به اظهارات شهود یعنى همسایه‏ها مبنى بر اینکه شب حادثه رفت و آمد مشکوکى گزارش نشده و ضیافتى نیز در این ساختمان برگزار نشده بنابراین قاتل یک یا چند نفر از شما مى‏باشند.
در این هنگام بازرس دست‏ها را در پشت جمع کرده قدرى خم شده و با چهره‏اى در هم فشرده با صدایى خشن گفت: «لاپوشانى موضوع قتل، جرم شما را بیشتر خواهد کرد.»
با بیان این جملات رعب‏آور، رعشه بر اندام ساکنان آپارتمان شماره سیزده افتاد. بازرس «هرکول پولارو» افزود: شما با «شرلى هلمز» آشنا هستید؟ بله، شرلى هلمز معروف. من اگر با او رفیق گرمابه و گلستان نبوده‏ام اما توى کاسه سرم مغزى شبیهش دارم. قبول ندارید، بروید بپرسید. قاتل توى سوراخ موش‏م قایم شده باشه با انبرک مى‏کشمش بیرون. حالا، هر کدام‏تان قاتله انگشتشو بگیره بالا و از روى صندلیش بلند شه.
در این هنگام سکوتى سنگین بر فضاى آپارتمان شماره سیزده حکمفرما گردید. اعضاى خانواده آقاى «کلم‏پرست» با پریشانى به دنبال پیدا کردن راه حلى بودند. بازرس وقتى دید سکوت آنان طولانى شده گفت: «حالا که همه‏تان لال‏مونى گرفته‏اید شخصاً به حرف‏تان در مى‏آورم. تو، از جات پاشو» و به پسته اشاره نمود. پسته با خجالت از روى صندلیش برخاسته و انگشتش را بالا گرفت. بازرس با صداى بلند پرسید: «چیه، واسه چى انگشتتو بالا گرفته‏اى؟»
پسته با بغض گفت: «آقا، آقا اجازه، آقا اجازه، آقا ما نمى‏دونیم قاتل کیه. ما خواب بودیم. وقتى ما خوابیم چیزى رو نمى‏بینیم.»
بازرس پرسید: «صدایى هم نشنیدى؟»
پسته جواب داد: «نه به جون مامانمون. ما وقتى خوابیم هیچ صدایى نمى‏شنفیم چون خوابمون خیلى سنگینه.»
بازرس گفت: «بسیار خوب، تو آزادى. مى‏توانى بروى. برو توى اتاق و صدات هم در نیاد.» پسته با خوشحالى در حالى که دستش را پایین مى‏آورد پرسید: «آقا اجازه، آقا اجازه مى‏دى بریم دستشویى؟ زود برمى‏گردیم. قول مى‏دیم.»
بازرس با نگاهى جدى اشاره کرد یعنى اجازه دارد. آنگاه رو به پوره نموده و آمرانه پرسید: «تو، چند سالته؟»
به جاى پوره، پیشته جواب داد: «نوزده سالشه، مجرد و منتظرالشوهر.»
بازرس به پیشته چشم‏غره رفت.
- هر وقت نوبتت شد جواب بده.
و دوباره از پوره پرسید: «در ماه چند بار کلاس آمادگى جسمانى مى‏رى؟»

بار دیگر پیشته پیش‏دستى کرد.
- بازرس‏جان، مث اینکه شوما تو باغ نیستى. این قسم کلاس‏ها مایه تیله لازمیه. باز هم بازرس چشم‏غره‏اى رفته سپس تا جایى که مى‏توانست چشم‏ها را ریز کرده و خطاب به پوره پرسید: «چرا دماغ مرحومه با دماغ تو کوچک‏ترین شباهتى ندارد؟
عجیب است! بینى پیرزن کوفته‏اى است، بینى تو درازِ دراز و نوک‏تیز. عملش کردى؟»
پوره با صدایى لرزان جواب داد: «خیر قربان، بینى من به بابام رفته.»

پیشته دنبال حرف خواهرش را گرفت.
- آدم بدشانش از شکم مادر بدشانس دنیا مى‏آد.
بازرس غرید: «پسرجان، مث اینکه تنت مى‏خاره؟» آنگاه به پوره گفت: «بسیار خوب، تو هم قاتل نیستى. حالا بدو برو پیش خواهرت با هم عروسک‏بازى کنین، باشه عروس گلم!»
چشم‏هاى پوره برق زدند.
- اِ، چه خوب، شوما پسر بزرگ دارین؟
بازرس اخم کرد.
- این فضولیا به تو نیومده.
بدو برو تو اتاق تا از خواستگارى پشیمون نشدم.
پوره دوید توى اتاق و در را پشت سرش بست. بازرس شروع کرد به قدم زدن. صداى برخورد چکمه‏هاى او با موزاییک‏هاى کف چون پتک بر سر مظنونین پرونده قتل فرود مى‏آمد. دقایقى بعد بازرس «هرکول پولارو» خطاب به پیشته و پشتو گفت: «شما دو نفر هم قاتل نیستین. شومام برین تو اتاق.»
پیشته پرسید: «یعنى خلاص؟» و رو به پشتو ادامه داد: «دیدى بهت گفتم ما قاتل نیستیم.»
پس از رفتن آن دو، بازرس به آقاى «کلم‏پرست» گفت: «مى‏خوام یه چیزى ازت بپرسم. جان هر کى خیلى دوسش دارى دوس دارم راستشو بگى باشه؟»
آقاى «کلم‏پرست» به علامت جواب مثبت سر را چند بار به شدت تکان داد.
بازرس پرسید: «مادرزنتو دوس داشتى یا تو هم لنگه خودمى؟»
آقاى خانه پس از تک‏سرفه‏اى جواب داد: «اختیار دارین قربان، جان من و جان ...»
بازرس وسط حرفش پریده و گفت: «یادت باشه چى قول دادى!»
آقاى «کلم‏پرست» سرش را خاراند.
- درست حدس زدى. من و شما یک روحیم در دو جسم.
بازرس نفسى بلند کشیده دستى به پشت وى زد و گفت: «ثابت کردى که مردى! نه، خوشم اومد. بدو برو تو اتاق. تو هم قاتل نیستى.»
پس از رفتن او رو به خانم خانه کرده و گفت: «بنابراین یا تو قاتلى یا مادرشوهرت. بنابراین دقت کن و به سؤالاتم جواب درست بده.»
خانم «شلال‏نژاد» با چشمانى مرطوب پرسید: «ولى جناب بازرس چرا من باید مادرم را کشته باشم. او خودش یک پایش لبه گور بود. نفس‏هاى آخرش را مى‏کشید. وانگهى، من به جز او کسى رو نداشتم.»
بازرس پس از لختى سکوت با قیافه‏اى فیلسوفانه گفت: «آرى، در واقع مسئله همین است. بودن یا نبودن. شما تنها بازمانده محسوب مى‏شوید بنابراین از انگیزه‏اى بسیار بالا براى تصاحب ثروت مادرتان برخوردارید. حرص، آرى حرص و آز! آدم براى رسیدن به پول و ثروت دست به هر جنایتى مى‏زند. حتى مى‏تواند به مادرش در خواب سم بخوراند.»
خانم «شلال‏نژاد» با پوزخندى گفت: «ننه من گور نداشت تا کفن کند. اگر من ازش مواظبت نمى‏کردم تا حالا توى گوشه خیابون هفت کفن پوسانده بود.»
با شنیدن این حرف‏ها بار دیگر بازرس شروع به قدم زدن کرد. پس از لحظاتى زیر لبى گفت: «که این طور! جالب است! جالب شد!» سپس خطاب به خانم خانه گفت: «بفرمایید بروید. شما هم قاتل نیستید.»
پس از آن مرد بازرس رو به ننه‏مهین آخرین بازمانده آن جمع هفت نفرى نموده و گفت: «خوب، یاران همه رفتند و ننجون تک و تنها افتاد.» سپس چشمان نافذش را به صورت پرچین و چروک وى دوخته با صدایى بم پرسید: «ننجون، قاتل تویى، نه؟»
ننه‏مهین سر را پایین انداخته با صدایى آهسته گفت: «هم آره، هم نه. روم سیاه.» مرد بازرس با لحنى دلجویانه پرسید: «چطور مگه؟ اگه بى‏گناه باشى قانون ازت حمایت مى‏کنه.» ننه‏مهین زد زیر خنده.
- پسرجون، حواست کجاس؟، دیگه، این چیزا از من گذشته.
بازرس که بى‏صبرانه منتظر شنیدن ماجرا بود گفت: «بسیار خوب، پس تعریف کن.»
ننه‏مهین مکثى نموده، گره در پیشانى افکنده و شروع کرد به شرح ماجرا.
- چند روز پیش اوقاتم تلخ تلخ بود. از خونه این یکى پسرم قهر کرده بودم. اول رفتم خونه یکى دیگه از پسرام. به قول امروزى‏ها زیاد تحویلم نگرفتند. نموندم. رفتم خونه دخترم. به روم در را باز نکردند. بودند ولى نشون مى‏دادن انگارى نیستن. بقچه به دست سرگردان این خانه و آن خانه بودم که به فکرم رسید سرى به «مش‏زیبا» بزنم. «مش‏زیبا» را از قدیم‏ها مى‏شناختمش. از خیلى قدیم. فالگیر بود. جادو جنبل مى‏کرد. قبولش داشتیم. حقیقتش دلم گرفته بود. پى یک نفر بودم باهاش درد دل کنم. «مش‏زیبا» وقتى قصه‏ام را شنید رفت از توى گنجه خانه‏اش ده شیشه کوچک آورد و داد دستم. گفت: این شیشه «روغن پاچه ترشیده مارمولک هفت نقطه‏اى» است. دومى «عصاره سم بو داده گاومیش دو سر نشان» است. سومى «بال خشکیده سوسک حمام آدم وباگرفته» است. چهارمى «چربى راسته خر مرده» است. پنجمى «گرد کوبیده فضله موش» است. ششمى «دو قطره از بزاق دهان گراز بالغ» است. هفتمى «چرک کف پاى زائو» است. هشتمى «خون خشکیده سگ آبى» است. نهمى «چشم له شده خروس لارى مخلوط با گل گاوزبان» است و آخرى «تف سر ظهرى مرد زایدالعقل» است. اینها را با هم مخلوط مى‏کنى و مى‏کوبى. بعد مى‏ریزى توى یک پارچ آب. کمى تلخ است به آن سکنجبین اضافه مى‏کنى. شب، دو ساعت از نیمه‏شب که گذشت نصف لیوان از پارچ مى‏ریزى و مى‏خورى. بقیه‏ش را دور مى‏ریزى و مى‏خوابى. صبح وقتى از خواب بیدار شدى مى‏بینى یه دختر شونزده هفده ساله ترگل ورگل شدى، از نو شروع مى‏کنى زندگى کردن. غم و غصه‏هات فراموشت مى‏شه، از نو شوور مى‏کنى و بچه‏دار مى‏شى.
مرد بازرس با گوش‏هاى تیز کرده، حیرتزده به داستان ننه‏مهین گوش مى‏داد.
ننه‏مهین ادامه داد: «من که از بابت داشتن آن معجون خیلى خوشحال بودم ماجرا را براى ننه‏شهین گفتم. با وجودى که دل خوشى ازش نداشتم ولى خوب، هم‏سرنوشت بودیم. او هم ذلیل و بدبخت بود. او هم دست کمى از من نداشت. دلم برایش مى‏سوخت. به او گفتم من مى‏خورم افاقه کرد تو هم بخور و جوون شو. قبول کرد. شب، دور از چشم بقیه معجون را درست کردم و گذاشتم بالاى سرم. من خوابیدم اما نمى‏دانم چرا بیدار نشدم. خواب ماندم. به گمانم ننه‏شهین طاقت نیاورده، زیاد هول جوونى داشته. خواسته اول خودش جوون بشه. لیوان را سر کشیده. یعنى در اصل، صبح که بیدار شدم و دیدم لیوان خالى است فهمیدم معجون کار خودش را کرده و سر ننه‏شهین رو خورده.»
بازرس دستى به سبیل پرپشتش کشیده و پرسید: «عجب! که این طور! پس چرا چیزى نگفتى؟»
ننه‏مهین خنده‏اى کرد:
- آخه پسرجون، چه فایده‏اى داشت. آبى است که رفته، تغارى است که ریخته. فقط موندم چه عجله‏اى داشت این پیرزنه!
در این موقع صدایى از طرف در تنها اتاق آپارتمان شماره سیزده برخاست.
بازرس و ننه‏مهین به طرف صدا برگشتند. شش سر متعلق به اعضاى خانواده آقاى «کلم‏پرست» از میان در نیم‏گشوده بیرون آمده و با چشمانى از حدقه در آمده به آنها نگاه مى‏کردند.