جنایت در آپارتمان شماره سیزده
رفیع افتخار
وقتى قرار باشد به جنایت آپارتمان شماره سیزده بپردازیم ناچاریم موضوع را از اساس ریشهیابى کرده و به معرفى افراد خانواده آقاى «رامبد کلمپرست» اقدام کنیم و قبل از شناخت این افراد لازم است به موقعیت آپارتمانى که در آن این جنایت هولناک اتفاق افتاده اشارهاى داشته باشیم.
آپارتمان فوقالذکر با متراژ 10/45 واحد سیزدهم از سى و دو واحد مجتمع آپارتمانى «یخ در بهشت» منطقه «میدان موران» مىباشد که چند سال پیش به نام سرپرست خانواده آقاى «کلمپرست» سند خورده و با وام بانکى به اقساط شصت هزار و اندى به تملک مشترک ایشان و بانک در آمده است. لازم به ذکر است فرد مذکور پس از خرید این واحد با فشار سر و همسر رأساً نسبت به نقاشى آن اقدام نموده است.
از شغل آقاى «کلمپرست» در عرف عامه با عنوان پرطمطراق «شغل آزاد» یاد مىشود. مشارالیه صبح خیلى زود از خواب برخاسته، پیکان قراضه مدل 61 شیرىرنگ خود را که در گوشه خیابان پارک کرده روشن نموده و به دنبال لقمهاى نان پى مسافر مىگردد. اضافه کنیم درآمد ایشان تلورانسى بوده که تابعى است از بود و نبود مسافر، سبک سنگینى جیب مسافران، ترافیک و غیره. ضمن اینکه رابطه متقابل درآمد ایشان را به وضعیت عمومى خودرو و اعضا و جوارحى از قبیل سرسوپاپ و یاتاقان نباید فراموش کرد.
خانم «سوفیا شلالنژاد» همسر آقاى «کلمپرست» و مادر بچهها مىباشد. ایشان زن فداکار و از جان گذشتهاى است که به قول مادرش ننه شهین، زندگىاش را سر هیچ و پوچ وقف شوهر و بچههایش نموده، از اول زندگى شانس نداشته و مجبور است با ناملایمات زندگى بسوزد و بسازد.
خانم آقاى «کلمپرست» تا زمانى که مستأجر بودند تمام وقتش صرف امور خانه و خانهدارى مىشد لیکن با رشد بچهها و بزرگ شدن آنان به این نتیجه دست یازید که باید از این وضعیت «اندر خم یک کوچه» بیرون بیاید. وى با خود اندیشیده بود وقتى شوهرش آنقدر بىخیال است پس خود باید به طریقى به زندگىشان سر و سامانى ببخشد.
پس از این است که چند صباحى به کلاس کامپیوتر رفته و پس از آن با کلى دوندگى به صورت روزمزد به عنوان تایپیست در شرکتى مشغول به کار مىشود.
خانم «شلالنژاد» پس از یک روز کارى وقتى خسته و کوفته به خانه برمىگشت با حالتى گلایهآمیز مىگفت: «اگه شوور مام مث این همه آدم راننده یه اداره دولتى بودش کم کم یه واحد آپارتمانى بهش مىدادن زن و بچهش راحت باشن.» و پس از مکثى کوتاه ادامه مىداد: «نه مث ما سر سال اسباب اثاثهمان رو بذاریم رو کولمان پى یه متر جا واسه خوابیدن آواره کوچه خیابونا شیم.»
«پسته» کوچکترین عضو خانواده مىپرسید: «خونهش حیاط داره؟ مىذارى برم توش طناب بزنم؟»
مادر جواب پسته را نمىداد اما مىافزود: «تا اون جایى که من خبر دارم روال ادارات دولتى همینه. هر کى بیشتر کار کنه امتیازش بیشتره. باباتونم رانندهس جون بقیه توى دست اینه. نمىگم حالا یه مجتمع بهمون مىرسید. ولى یه آپارتمان نقلى که چیزى نیس. اگه مىشد اگه مىشد باباتون دستشو تو یه اداره دولتى بند کنه اگه ...»
لکن خانم خانه به آرزویش دست نیافت بنابراین خود دست به کار شده و از پسانداز مختصرش حسابى در بانک مسکن افتتاح نمود سپس شوهر را به صرافت خرید آپارتمان شماره سیزده انداخت. در ابتدا به هیچ وجه آقاى «رامبد کلمپرست» زیر بار نمىرفت و دلیل مىآورد زیر بار قسط و قرض کمر راست نخواهند کرد اما با سماجتهاى مداوم خانم عاقبت تسلیم شده و در یکى از روزهاى خدا به آن آپارتمان نقل مکان نمودند.
بعد از معرفى آقا و خانم به معرفى فرزندان مىپردازیم. پسرها «پیشته» و «پشتو» مىباشند. «پیشته» در مرحله پیشدانشگاهى و «پشتو» دوره راهنمایى را مىگذراند. دخترها، «پوره» و «پسته» مىباشند. «پوره» نوزده ساله است. لحظهشمارى مىکند جوانى سوار بر اسبى سفیدرنگ زنگ خانهشان را به صدا در آورده و او را به پنت هاوس آپارتمانى شش خوابه در منتهىالیه شمال شهر منتقل نماید. لیکن تا لحظه وقوع قتل یک خواستگار نیز به عنوان نمونه به سراغ او نیامده است. این نکته نیز قابل ذکر است روابط «پوره» و «پیشته» همچون بسیارى از برادر خواهرها در اکثر مواقع تیره و تار مىباشد.
«پسته» کوچکترین عضو خانواده به هفت سالگى نزدیک شده و آقا و خانم «کلمپرست» همقسم شدهاند پس از او براى همیشه در مدار صفر مانده و هرگز از خط قرمز عبور نکنند.
با این تفاصیل قاعدتاً باید نتیجهگیرى نمود اعضاى خانواده آقاى «کلمپرست» شش نفر بوده لیکن مدتى بعد از انتقال به آپارتمان شماره سیزده ننهمهین، مادر آقاى «کلمپرست» به جمع آنان افزوده مىشود.
ننهمهین، نود و یک ساله است و «رامبد» کوچکترین فرزند پسرش محسوب مىشود. تا قبل از این، ننهمهین نزد دیگر بچههایش زندگى مىکرد و هر وقت به او پیشنهاد مىشد تا چند روزى را با خانواده «رامبد» باشد مستأجر بودن آنان را بهانه مىساخت اما پس از خرید آپارتمان، آنان ننهمهین را به عنوان عضو ثابت و دایمى به خانواده آقاى «کلمپرست» تحویل و به عبارت صحیحتر تحمیل نمودند. از اینجا نباید نتیجه گرفت که تعداد اعضاى آن خانواده هفت نفر مىباشد چرا که پس از اضافه شدن ننهمهین به جمعشان، بلافاصله «ننهشهین» مادر «سوفیا» پیغام داد دلش هواى آنها را کرده و تنهایى احساس دلتنگى مىکند. در ضمن اگر قرار باشد مادرشوهرش با آنها زندگى کند چرا باید مادر او که نزدیکتر نیز مىباشد از این موهبت محروم بماند؟ بنابراین با اصرار و فرستادن پیغام پسغام آنان عاقبت پذیرفتند جمعشان هشت نفر باشد. از آن موقع ننهها در یک جا با هم زندگى نموده و به هر مناسبتى براى یکدیگر شاخ و شانه کشیدند. ننهمهین عروس را نفرین مىکرد پسرش را با جادو جنبل از راه به در برده و ننهشهین دامادش را مسبب تمامى محرومیتها و بدبختىهاى دخترش مىدانست.
ننهشهین، هشتاد و نه ساله است و بر خلاف ننهمهین لاغر و دراز، چاق و تپل مىباشد. وى از همه دنیا این یک دختر را داشته و قبل از این تک و تنها در اتاقى اجارهاى زندگى مىکرد. در واقع سالهاى پیش زمانى که شوهرش مرده بود او سوفیا را به رامبد داد.
پس از معرفى عضو هشتم آپارتمان شماره سیزده لازم مىدانیم به ماجراهایى که حدود یک ماه پیش اتفاق افتاد نیز اشارهاى داشته باشیم. این ماجراها به شناخت انگیزههاى قتل کمک شایان توجهى خواهد نمود.
آن شب، حدود نیمههاى شب آقاى «کلمپرست» به منظور اجابت مزاج از خواب برخاسته کورمال کورمال به
طرف دستشویى کشیده شد. لازم به توضیح نیست که تنها اتاق آپارتمان شماره سیزده، شبها اختصاص به آقا و خانم «کلمپرست» داشته و ننهمهین و ننهشهین، پوره و پسته و پشتو وسط هال و پیشته در محوطه بسیار کوچک باقىمانده آشپزخانه اپن پا را دراز کرده مىخوابیدند. در این اواخر خانم «سوفیا» پاى را در یک کفش کرده و خواستار خرید یک دست میز صندلى ناهارخورى، و لو از نوع دست دوم، شده بود. پس از آن، هنگام خوابیدن صندلىها را روى میز گذاشته، ننهها به همراه پسته و
پوره و پشتو کنار هم مىخوابیدند. طبق قرار قبلى، مادربزرگها در وسط و کنار یکدیگر، پشتو در یمین و پوره و پسته در یسار آنان مستقر مىشدند. در این وضعیت چنانچه یکى با هدف دسترسى به آشپزخانه یا دستشویى از خواب مىپرید هر چند با مهارت راه مىرفت، یحتمل پایش بر جایى از بدن دیگرى قرار گرفته که با شنیدن ناله یا فریادى متوجه خطاى خود مىشد.
در آن شب نیز آقاى «کلمپرست» با لمس دیوار جلو مىرود که به ناگاه پاى جلوتریش بر بازوى چاق مادرزنش متوقف مىشود. ننهشهین از درد فریاد کشیده و با چشمهایى نیمبسته مشتى بد و بىراه نثار آدمهاى مردمآزار مىکند. صبح روز بعد، ننهشهین بازویش را به عنوان اثر جرم به دخترش نشان داده و شروع به سعایت از دامادش مىنماید. ننهشهین مدعى است داماد معلومالحالش قصد جان وى را داشته لکن به علت هول شدن عوض گلو پاى خود را بر بازویش گذاشته و فشار داده است. با شنیدن این موضوع خون خانم خانه به جوش آمده شوهرش را مورد استنطاق قرار مىدهد که چرا قصد جان مادر بىگناهش را داشته و اصولاً چرا نباید قبل از خواب به دستشویى برود تا مجبور نباشد نیمههاى شب از جایش بلند شود. آقاى «کلمپرست» انکار نموده و هدف خویش را صرفاً اجابت مزاج قلمداد مىنماید. با پیشرفت گفتمانهاى تند و زننده میان آنان، آقاى خانه بدون صرف صبحانه در خانه را به هم زده و در نهایت ناراحتى از خانه بیرون مىرود. از طرف دیگر، «ننهمهین» که با خودش تصمیم گرفته است در دعواهاى خانوادگى دخالت نکند طاقتش طاق شده، به جانبدارى از پسرش هوار مىکشد. عروس نیز قهر کرده و با چشمانى اشکبار در را به هم کوبیده بیرون مىرود. بلافاصله، پیشته به پوره امر مىکند صبحانه درست کند لکن با امتناع و سرپیچى پوره، جنگ و نزاع میان بچهها در مىگیرد.
نزدیکهاى ظهر آقاى «رامبد کلمپرست» با دستان و لباسهایى سیاه و کثیف به خانه آمده و با اعصاب به هم ریخته داد مىکشد: «اینم شد ماشین! زرت و زرت ریپ مىزنه. آخه چه مرگته؟» و مىخواهد چیزى برایش بیاورند که دارد از گرسنگى مىمیرد. اما مشخص مىشود قهر صبحانه به ناهار کشیده شده و خبرى از ناهار نیست. در این زمان آقاى خانه به مرز جنون رسیده هر چه از دهانش در مىآید نثار این و آن مىکند: «عجب بدبختىام من، عجب بدبختىام من، از بوق سحر تا آخرهاى شب خاموش روشن مىکنم. سگدو مىزنم هیچى به هیچى. باباجون منم آدمم. گناه که نکردم باباى شوما چهار تا آدم زباننفهم، شوور اون زنیکه گیس بریده، دوماد یک مادرزن تهمتزن و پسر یه ننه سریش شدم. اگه گناه کردم شوما بگین» و با رگهاى بیرون زده به ننهمهین مىگوید: «ننه، به خدا دیگه رسیده به اینجام. تو هم که شدى واسه من آینه دق. باباجون چند وقتىم برو خونه اون یکى پسرت. این یکى دخترت. کم بچه که ندارى. واله خسته شدم، باللَّه مونده شدم. توى این قوطى که اسمشو گذاشتن خونه منم حق حیات دارم. منم حق نفس کشیدن دارم. نه ناهار داریم، نه زن داریم. نه مىتوانیم دستشویى برویم نه حق داریم کپه مرگمان را بذاریم بخوابیم» و با صداى بلندتر داد مىکشد: «مىخوام سر به کوه و بیابون بذارم. بابا ولم کنین، ولم کنین، ولم کنین. چند بار بگم، ننه برو پیش یکى دیگه، ننهشهین چرا برنمىگردى خونه خودت، تو مگه خونه زندگى ندارى؟ پوره، کو شوورت؟ پیشته کى دَرست تموم مىشه؟ کى دست از سرم ور مىدارین؟ پشتو، پسته چرا بزرگ نمىشین؟ دِ نفسم رو گرفتین» و در را به شدت به هم زده بیرون مىرود اما بلافاصله برمىگردد و با صورت همچون گچ سفید شده داد مىکشد: «وقت مستأجرى لااقل ناهار و شامى داشتیم؟» و مىرود. پس از آن تا مدتى سکوت مطلق بر آپارتمان شماره سیزده حاکم مىشود تا سرانجام ننهشهین خطاب به ننهمهین مىگوید: «پاشو یه بادیه ماست بیار با هم بخوریم. صبحونه که نخوردیم اقلش چهار قاشق ماست بخوریم تا ناهار نگهمون داره. بچهها تحملشون زیاده ولى از ما دیگه گذشته. من، خودت که مىدونى اگه یه ساعت گشنه باشم همچى معدهم درد مىگیره، همچى درد مىگیره.»
و جمله آخر را کشیده از ته گلو بیرون مىدهد. سپس به طرف پوره برمىگردد.
- تا من و ننهت یه پیاله ماست بخوریم تو هم پاشو واسه ناهارتون چیزى درست کن. پاشو، پاشو خواهر برادرات گشنه نمونن.
در این زمان ننهمهین از جاى برخاسته و با چهرهاى دژم بقچهاش را به بغل مىکشد و بدون گفتن کلمهاى از در بیرون مىرود. بچهها مات و مبهوت نگاه مىکنند و ننهشهین هر چه پرسید «کجا مىروى» جوابى نگرفت. بنابراین با حرص دست را در هوا بالا آورده کف آن را به طرف در خروجى نشانه گرفته و با لبهاى پایین داده گفت: «هه، بُزک نمیر بهار مىآد قمپزه با خیار مىآد. پاش لب گوره هنوز قهر مىکنه.» و ادامه داد: «برو، برو، به خیالش جلویش دیفال مىبندیم. افادهها طبق طبق، سگها به دورش وق و وق. بالا برى اینجایى پایین بیاى اینجایى. آره، کجا برى بهتر از خونه پسرت؟» و به طرف پوره چرخید: «دخترجون یه بادیه ماست بیار بخورم.»
پوره با لب و لوچه در هم نگاهش را از مادربزرگش دزدید.
پیشته داد کشید: «مگه نشنیدى؟ حالا دیگه کارت به جایى رسیده از دستورات مادربزرگت اطاعت نمىکنى! اگه به شوهرت نگفتم.» پوره به طرفش خیز برداشت. پیشته قدمى عقب نشست و ادامه داد: «با این اخلاق مزخرفى که دارى سپور محلهم شوهرت نمىشه. خانم رو! انتظار داره دست به سیاه و سفید نزنه اون وقت یه جوون تحصیلکرده خوشتیپ خوشقد و بالا مث من در صندوق عقب بنزش رو واسش باز کنه بگه همسر مهربانم بفرمایید بالا. واى که دختراى امروزى چه توقعاتى دارند! به قول ننهشهین افادهها طبق طبق سگها به دورشون وق و وق.»
و رو به پشتو پرسید: «مگه نه؟»
پوره به طرف پشتو هجوم برده که او فرار کرده و از خانه بیرون مىرود. متعاقب آن پوره با خشم به مویش چنگ زده و به طرف اتاق مىدود در را از تو قفل مىنماید. در این وقت ننهشهین با بىحوصلگى مىگوید: «واى چه معدهم مىسوزه! یکى نیس به داد من برسه؟» پسته به طرف آشپزخانه مىرود. درِ یخچال را باز کرده و ظرف ماست را بیرون مىآورد. پیشته به کمکش مىآید. آنان مشغول خالى کردن ظرف ماست هستند که پسته مىگوید: «انگارى خانهمان بزرگتر شده، نه؟»
چند روز بعد ننهمهین با لبخند پیروزمندانهاى که بر لب دارد به خانه برگشت. واضح است به جز ننهشهین که در این مدت از داشتن مصاحب محروم بوده، دیگران از دیدنش خوشحال نشدند. در آن آپارتمان به تبع مرافعات زن و شوهر ننهها نیز دعوا کرده سپس دو به دو با هم قهر مىکردند و زمانى که زن و شوهر آشتى مىکردند مادرانشان نیز گویى هیچ اتفاقى نیفتاده آشتى نموده دست به کار تهیه ترشى مىشدند. آنان به تعداد ترشىها براى هم حرف و درد دل داشتند. پشت تنها پنجره آپارتمان شماره سیزده همیشه پر بود از انواع شیشههاى رنگارنگ ترشى لیته، ترشى پیاز، سیرترشى، لیته بادنجان، ترشى مخلوط، ترشى فلفل و ترشىهاى دیگر که مادربزرگها درست کرده بودند.
پیشته از مادربزرگش پرسید آن چند روز را کجا بوده. ننهمهین با لبخند پیروزمندانهاى که لحظهاى از روى لبهایش محو نمىشد جواب داد دو روز خانه عموى بزرگش بوده یک روز خانه عمه سرورش. آقاى «رامبد کلمپرست» مىخواست بپرسد تعارف نکردند بیشتر بمانى اما خود را کنترل کرده و در عوض نگاهى غضبناک به او انداخت. در واقع تحلیل خانوادگى از آن لبخندهاى فیروزمندانه معطوف به تغییر آب و هوا مىشد و لا غیر.
پس از صرف شام نگاه و اشارهاى سریع میان مادربزرگها رد و بدل شد. سرعت این رخداد چنان بالا بود که کسى متوجه آن نشد با این وجود همه دیدند ننهمهین بقچهاش را برداشته و به همراه ننهشهین به گوشهاى خزیدند و پچ پچ نمودند.
از آن جایى که در زمان پچ و پچ پشت مادربزرگها به دیگران بود چیزى دستگیر بقیه نشد اما همه متوجه شدند ننهمهین سر را به گوش ننهشهین نزدیک کرده و ریز ریز مىخندد.
اولین نفرى که جیغ کشید ننهمهین بود. آرى، پس از آنکه ننهشهین با سقلمه و صدا زدن بیدار نشده بود ننهمهین بالاى سرش رفته لکن با دیدن صورتش پا پس کشیده جیغ وحشتناکى کشیده بود. از جیغ وى بقیه نیز از خواب جستند. باورکردنى نبود! صورت ننهشهین تاسیده و تمام بدنش همچون بالشتى عظیمالجثه متورم گشته بود.
همان طورى که قبلاً خاطرنشان ساختیم ننهشهین از زمره زنان چاق و پف کرده بود با این وصف در ظرف مدت کوتاهى به ناگاه به لحاظ حجمى چند برابر شده بود. فىالواقع اندازههاى وى در این شرایط همانند یک مکعب مستطیل باد کرده یله شده روى زمین مىبود.
پس از بیدار شدن اعضاى خانواده خانم «سوفیا شلالنژاد» سر را روى سینه مادر گذاشته و هق مىزد و آقاى «رامبد کلمپرست» به گمان بیهوشى به صورت مادرزنش سیلى مىنواخت.
پیشته مثل فشنگ دویده لیوانى آب آورده بر سر و صورت مادربزرگش ریخت لیکن قسمت اعظم آب بر لباس پوره پاشیده شد. «پوره»، سردرگم همسایهها را به کمک خواست. بدین ترتیب درِ قهوهاى رنگ آپارتمان شماره سیزده به روى دیگران باز شد. با گشوده شدن در، همسایهها همچون مور و ملخ وارد ساختمان شده و بلافاصله به اظهار نظر پرداختند. یکى گفت: «نمرده، شبیه مردههاس ولى در اصل بیهوش شده»، دیگرى گفت: «تف به مرامتان، واسه چند مثقال طلا خفهش کردن، پیرزن بیچاره!»، خانمى معتقد بود که: «مادربزرگ رودل کردن، نبات داغ بخورن حالشان جا مىآد.»، پیرزنى پچ و پچ کرد: «مرگ موش خورده خودش رو از دست این زندگى خلاص کرده.»
در میان آن همه هیاهو و اظهار نظرهاى متفاوت و متضاد آنان در یک موضوع متفقالقول بودند و آن وضعیت غیر طبیعى فوت پیرزن است. با این دلیل متقن مىتوان حدس زد چرا همزمان با رسیدن پزشک آژیر ماشین پلیس نیز به گوش رسید. آرى، یکى به پلیس خبر داده بود.
سه روز پس از مرگ ننهشهین سربازرس «هرکول پولارو» به آپارتمان شماره سیزده رفته و دستور داد تا همه افراد خانواده دور میز ناهارخورى جمع شوند. آنگاه سینه صاف نموده به آنان گفت: «من، سربازرس جنایى «هرکول پولارو» مأمور رسیدگى به پرونده قتل ننهشهین مىباشم. کالبدشکافى و نظریه پزشک قانونى حاکى از آن است مرحومه توسط دارویى ناشناخته و مهلک مسموم و در حالت خفگى دار دنیا را وداع گفته است.»
با شنیدن این جملات سوفیا و دخترها زدند زیر گریه و پسرها به پدرشان نگاه کردند.
بازرس «هرکول پولارو» انگشت بر سفره نایلونى کهنه میز کشیده، ذرهبینى از جیب کت در آورده و به دقت انگشتش را زیر ذرهبین وارسى نمود. در آن حال گفت: «چون چیزى از داخل خانه سرقت نشده، قفلى نیز شکسته نشده و احتمال ورود دزد به ساختمان وجود ندارد بنابراین نتیجه مىگیریم قاتل خودى است.»
آنگاه بازرس به تنها شمعدانى خشکیده آپارتمان خیره شده و افزود:
- با توجه به اظهارات شهود یعنى همسایهها مبنى بر اینکه شب حادثه رفت و آمد مشکوکى گزارش نشده و ضیافتى نیز در این ساختمان برگزار نشده بنابراین قاتل یک یا چند نفر از شما مىباشند.
در این هنگام بازرس دستها را در پشت جمع کرده قدرى خم شده و با چهرهاى در هم فشرده با صدایى خشن گفت: «لاپوشانى موضوع قتل، جرم شما را بیشتر خواهد کرد.»
با بیان این جملات رعبآور، رعشه بر اندام ساکنان آپارتمان شماره سیزده افتاد. بازرس «هرکول پولارو» افزود: شما با «شرلى هلمز» آشنا هستید؟ بله، شرلى هلمز معروف. من اگر با او رفیق گرمابه و گلستان نبودهام اما توى کاسه سرم مغزى شبیهش دارم. قبول ندارید، بروید بپرسید. قاتل توى سوراخ موشم قایم شده باشه با انبرک مىکشمش بیرون. حالا، هر کدامتان قاتله انگشتشو بگیره بالا و از روى صندلیش بلند شه.
در این هنگام سکوتى سنگین بر فضاى آپارتمان شماره سیزده حکمفرما گردید. اعضاى خانواده آقاى «کلمپرست» با پریشانى به دنبال پیدا کردن راه حلى بودند. بازرس وقتى دید سکوت آنان طولانى شده گفت: «حالا که همهتان لالمونى گرفتهاید شخصاً به حرفتان در مىآورم. تو، از جات پاشو» و به پسته اشاره نمود. پسته با خجالت از روى صندلیش برخاسته و انگشتش را بالا گرفت. بازرس با صداى بلند پرسید: «چیه، واسه چى انگشتتو بالا گرفتهاى؟»
پسته با بغض گفت: «آقا، آقا اجازه، آقا اجازه، آقا ما نمىدونیم قاتل کیه. ما خواب بودیم. وقتى ما خوابیم چیزى رو نمىبینیم.»
بازرس پرسید: «صدایى هم نشنیدى؟»
پسته جواب داد: «نه به جون مامانمون. ما وقتى خوابیم هیچ صدایى نمىشنفیم چون خوابمون خیلى سنگینه.»
بازرس گفت: «بسیار خوب، تو آزادى. مىتوانى بروى. برو توى اتاق و صدات هم در نیاد.» پسته با خوشحالى در حالى که دستش را پایین مىآورد پرسید: «آقا اجازه، آقا اجازه مىدى بریم دستشویى؟ زود برمىگردیم. قول مىدیم.»
بازرس با نگاهى جدى اشاره کرد یعنى اجازه دارد. آنگاه رو به پوره نموده و آمرانه پرسید: «تو، چند سالته؟»
به جاى پوره، پیشته جواب داد: «نوزده سالشه، مجرد و منتظرالشوهر.»
بازرس به پیشته چشمغره رفت.
- هر وقت نوبتت شد جواب بده.
و دوباره از پوره پرسید: «در ماه چند بار کلاس آمادگى جسمانى مىرى؟»
بار دیگر پیشته پیشدستى کرد.
- بازرسجان، مث اینکه شوما تو باغ نیستى. این قسم کلاسها مایه تیله لازمیه. باز هم بازرس چشمغرهاى رفته سپس تا جایى که مىتوانست چشمها را ریز کرده و خطاب به پوره پرسید: «چرا دماغ مرحومه با دماغ تو کوچکترین شباهتى ندارد؟
عجیب است! بینى پیرزن کوفتهاى است، بینى تو درازِ دراز و نوکتیز. عملش کردى؟»
پوره با صدایى لرزان جواب داد: «خیر قربان، بینى من به بابام رفته.»
پیشته دنبال حرف خواهرش را گرفت.
- آدم بدشانش از شکم مادر بدشانس دنیا مىآد.
بازرس غرید: «پسرجان، مث اینکه تنت مىخاره؟» آنگاه به پوره گفت: «بسیار خوب، تو هم قاتل نیستى. حالا بدو برو پیش خواهرت با هم عروسکبازى کنین، باشه عروس گلم!»
چشمهاى پوره برق زدند.
- اِ، چه خوب، شوما پسر بزرگ دارین؟
بازرس اخم کرد.
- این فضولیا به تو نیومده.
بدو برو تو اتاق تا از خواستگارى پشیمون نشدم.
پوره دوید توى اتاق و در را پشت سرش بست. بازرس شروع کرد به قدم زدن. صداى برخورد چکمههاى او با موزاییکهاى کف چون پتک بر سر مظنونین پرونده قتل فرود مىآمد. دقایقى بعد بازرس «هرکول پولارو» خطاب به پیشته و پشتو گفت: «شما دو نفر هم قاتل نیستین. شومام برین تو اتاق.»
پیشته پرسید: «یعنى خلاص؟» و رو به پشتو ادامه داد: «دیدى بهت گفتم ما قاتل نیستیم.»
پس از رفتن آن دو، بازرس به آقاى «کلمپرست» گفت: «مىخوام یه چیزى ازت بپرسم. جان هر کى خیلى دوسش دارى دوس دارم راستشو بگى باشه؟»
آقاى «کلمپرست» به علامت جواب مثبت سر را چند بار به شدت تکان داد.
بازرس پرسید: «مادرزنتو دوس داشتى یا تو هم لنگه خودمى؟»
آقاى خانه پس از تکسرفهاى جواب داد: «اختیار دارین قربان، جان من و جان ...»
بازرس وسط حرفش پریده و گفت: «یادت باشه چى قول دادى!»
آقاى «کلمپرست» سرش را خاراند.
- درست حدس زدى. من و شما یک روحیم در دو جسم.
بازرس نفسى بلند کشیده دستى به پشت وى زد و گفت: «ثابت کردى که مردى! نه، خوشم اومد. بدو برو تو اتاق. تو هم قاتل نیستى.»
پس از رفتن او رو به خانم خانه کرده و گفت: «بنابراین یا تو قاتلى یا مادرشوهرت. بنابراین دقت کن و به سؤالاتم جواب درست بده.»
خانم «شلالنژاد» با چشمانى مرطوب پرسید: «ولى جناب بازرس چرا من باید مادرم را کشته باشم. او خودش یک پایش لبه گور بود. نفسهاى آخرش را مىکشید. وانگهى، من به جز او کسى رو نداشتم.»
بازرس پس از لختى سکوت با قیافهاى فیلسوفانه گفت: «آرى، در واقع مسئله همین است. بودن یا نبودن. شما تنها بازمانده محسوب مىشوید بنابراین از انگیزهاى بسیار بالا براى تصاحب ثروت مادرتان برخوردارید. حرص، آرى حرص و آز! آدم براى رسیدن به پول و ثروت دست به هر جنایتى مىزند. حتى مىتواند به مادرش در خواب سم بخوراند.»
خانم «شلالنژاد» با پوزخندى گفت: «ننه من گور نداشت تا کفن کند. اگر من ازش مواظبت نمىکردم تا حالا توى گوشه خیابون هفت کفن پوسانده بود.»
با شنیدن این حرفها بار دیگر بازرس شروع به قدم زدن کرد. پس از لحظاتى زیر لبى گفت: «که این طور! جالب است! جالب شد!» سپس خطاب به خانم خانه گفت: «بفرمایید بروید. شما هم قاتل نیستید.»
پس از آن مرد بازرس رو به ننهمهین آخرین بازمانده آن جمع هفت نفرى نموده و گفت: «خوب، یاران همه رفتند و ننجون تک و تنها افتاد.» سپس چشمان نافذش را به صورت پرچین و چروک وى دوخته با صدایى بم پرسید: «ننجون، قاتل تویى، نه؟»
ننهمهین سر را پایین انداخته با صدایى آهسته گفت: «هم آره، هم نه. روم سیاه.» مرد بازرس با لحنى دلجویانه پرسید: «چطور مگه؟ اگه بىگناه باشى قانون ازت حمایت مىکنه.» ننهمهین زد زیر خنده.
- پسرجون، حواست کجاس؟، دیگه، این چیزا از من گذشته.
بازرس که بىصبرانه منتظر شنیدن ماجرا بود گفت: «بسیار خوب، پس تعریف کن.»
ننهمهین مکثى نموده، گره در پیشانى افکنده و شروع کرد به شرح ماجرا.
- چند روز پیش اوقاتم تلخ تلخ بود. از خونه این یکى پسرم قهر کرده بودم. اول رفتم خونه یکى دیگه از پسرام. به قول امروزىها زیاد تحویلم نگرفتند. نموندم. رفتم خونه دخترم. به روم در را باز نکردند. بودند ولى نشون مىدادن انگارى نیستن. بقچه به دست سرگردان این خانه و آن خانه بودم که به فکرم رسید سرى به «مشزیبا» بزنم. «مشزیبا» را از قدیمها مىشناختمش. از خیلى قدیم. فالگیر بود. جادو جنبل مىکرد. قبولش داشتیم. حقیقتش دلم گرفته بود. پى یک نفر بودم باهاش درد دل کنم. «مشزیبا» وقتى قصهام را شنید رفت از توى گنجه خانهاش ده شیشه کوچک آورد و داد دستم. گفت: این شیشه «روغن پاچه ترشیده مارمولک هفت نقطهاى» است. دومى «عصاره سم بو داده گاومیش دو سر نشان» است. سومى «بال خشکیده سوسک حمام آدم وباگرفته» است. چهارمى «چربى راسته خر مرده» است. پنجمى «گرد کوبیده فضله موش» است. ششمى «دو قطره از بزاق دهان گراز بالغ» است. هفتمى «چرک کف پاى زائو» است. هشتمى «خون خشکیده سگ آبى» است. نهمى «چشم له شده خروس لارى مخلوط با گل گاوزبان» است و آخرى «تف سر ظهرى مرد زایدالعقل» است. اینها را با هم مخلوط مىکنى و مىکوبى. بعد مىریزى توى یک پارچ آب. کمى تلخ است به آن سکنجبین اضافه مىکنى. شب، دو ساعت از نیمهشب که گذشت نصف لیوان از پارچ مىریزى و مىخورى. بقیهش را دور مىریزى و مىخوابى. صبح وقتى از خواب بیدار شدى مىبینى یه دختر شونزده هفده ساله ترگل ورگل شدى، از نو شروع مىکنى زندگى کردن. غم و غصههات فراموشت مىشه، از نو شوور مىکنى و بچهدار مىشى.
مرد بازرس با گوشهاى تیز کرده، حیرتزده به داستان ننهمهین گوش مىداد.
ننهمهین ادامه داد: «من که از بابت داشتن آن معجون خیلى خوشحال بودم ماجرا را براى ننهشهین گفتم. با وجودى که دل خوشى ازش نداشتم ولى خوب، همسرنوشت بودیم. او هم ذلیل و بدبخت بود. او هم دست کمى از من نداشت. دلم برایش مىسوخت. به او گفتم من مىخورم افاقه کرد تو هم بخور و جوون شو. قبول کرد. شب، دور از چشم بقیه معجون را درست کردم و گذاشتم بالاى سرم. من خوابیدم اما نمىدانم چرا بیدار نشدم. خواب ماندم. به گمانم ننهشهین طاقت نیاورده، زیاد هول جوونى داشته. خواسته اول خودش جوون بشه. لیوان را سر کشیده. یعنى در اصل، صبح که بیدار شدم و دیدم لیوان خالى است فهمیدم معجون کار خودش را کرده و سر ننهشهین رو خورده.»
بازرس دستى به سبیل پرپشتش کشیده و پرسید: «عجب! که این طور! پس چرا چیزى نگفتى؟»
ننهمهین خندهاى کرد:
- آخه پسرجون، چه فایدهاى داشت. آبى است که رفته، تغارى است که ریخته. فقط موندم چه عجلهاى داشت این پیرزنه!
در این موقع صدایى از طرف در تنها اتاق آپارتمان شماره سیزده برخاست.
بازرس و ننهمهین به طرف صدا برگشتند. شش سر متعلق به اعضاى خانواده آقاى «کلمپرست» از میان در نیمگشوده بیرون آمده و با چشمانى از حدقه در آمده به آنها نگاه مىکردند.